حکمت و حكایتحكایت ها ، سروده ها و سخنان کوتاه حکمت آمیز و قصه های شهر هرت
آپدیت روزانه
×××××××××
با جور و جمود و جهل باید جنگید
تاپاک شودجهان از این هرسه پلید
یا ریشه هر سه را بباید خشکاند
یا سرخ به خون خویش باید غلتید
(ش.مطهر)
«یكی از كهن ترین و سنتی ترین روش های انسان برای انتقال معرفت به نسل های بعد، قصه ها و حكایات بوده است. قصه، ناب ترین و خالص ترین بخش ادبیات است؛ چرا كه ما را به دورانی پیش از پیدایش تفاسیر و تعابیر امروز مان می برد. قصه ها شادند، سرگرم كننده اند، نمایشی اند، اما فراتر از همه ، معرفت را به شكلی دلپذیر منتقل می كنند.»
(پائولو كوئیلو)
http://30arg.mihanblog.com
2020-12-12T05:36:07+01:00text/html2020-12-11T22:34:55+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهر#طنزسیاهنمایی. 128 لعنت بر کاخ سفید!
http://30arg.mihanblog.com/post/5638
<p><strong>#طنزسیاهنمایی. 128</strong></p><p><strong><span style="font-size:22px">لعنت بر کاخ سفید!</span></strong></p><p><span style="font-size:16px">گفت: رفتم نان بگیرم. دیدم نانوایی نرخ نان را بالا برده و اطلاعیه زده که : </span></p><p><span style="font-size:16px">چون نمی توانیم بار دولت را به دوش کشیم، ناچار به افزایش نرخ شده ایم!<br>هرکی شکایتی دارد به کاخ سفید واشینگتن لعنت کند!! </span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم: باید به او اعتراض و لعنت می کردی! </span></p><p><span style="font-size:16px">گفت: اعتراض کردم،ولی جوابی داد که زبانم بسته شد! </span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم: چی جواب داد؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">گفت:
تو این روزها چه کالایی را از چه محلّی خریدی که گران تر از روز قبل نشده
باشد؟آن وقت تو به چه کسی راحت تر از کاخ سفید می توانی اعتراض و لعنت
کنی؟! </span></p><p><span style="font-size:16px">لذا من هم هر چه فکر کردم دیدم بله،بی دردسرترین کسی را که می شود لعنت کرد،حاکمان کاخ سفید است!! </span></p><p><span style="font-size:16px">دیشب
عیال برای شام طاس کباب پخته بود. موقع صرف شام در کاسه هر چه دنبال گوشت
گشتم،پیدا نکردم.از شما چه پنهان از عیال ترسیدم بپرسم گوشت هایش کجاست.
بنابراین گفتم: خدا لعنت کند قصّاب را که به جای گوشت،همه را سیب زمینی به
ما داده است!!</span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟! </span></p><p><span style="font-size:16px">#شفیعی_مطهر </span></p><p style="text-align:center"><span style="color:#ff6600"><strong><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:12pt"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><strong>کانال رسمی گاه گویه های مطهر</strong></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></strong></span></p><p style="text-align:center"><span style="color:#2980b9"><strong><span style="font-size:18px">https://t.me/gaahgooye</span></strong></span></p><p> </p><p> </p>
text/html2020-12-11T00:25:41+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهردو،دوتا می شود ده تا!! قصّه های شهر هرت.قصّۀ 111
http://30arg.mihanblog.com/post/5637
<strong><span style="font-size:22px">دو،دوتا می شود ده تا!! </span></strong><p><strong>قصّه های شهر هرت.قصّۀ 111</strong></p><p><strong>#شفیعی_مطهر</strong></p><p><span style="font-size:16px">هردمبیل در حالی که از خشم می لرزید،فریاد زد: </span></p><p><span style="font-size:16px">کدام آدم احمق باور می کند که دو،دوتا بشود ده تا؟! </span></p><p><span style="font-size:16px">شارل شرلی با آرامی و حالتی ملتمسانه پاسخ داد: </span></p><p><span style="font-size:16px">اعلی
حضرتا! من هم این را می دانم. ولی من می خواهم ثابت کنم که راه به
زانودرآوردن و تسلیم کردن مردم توسعه نیافته ،مخیّرکردن آنان بین بد و بدتر
است!یا به عبارتی دیگر باید مردم را در تنگنایی قرار داد تا بین غلط و غلط
تر یکی را برگزینند! وگرنه هر آدم کم سوادی هم فرق بین خوب و بد و نیز
درست و غلط را می فهمد. ما باید این مردم را در تنگنایی گیر بیندازیم و
آنان را به مرگ بگیریم تا به تب راضی شوند. مردمی که به «درماندگی آموخته
شده» گرفتار شوند ،«تمایل به تسلیم» حتّی در بین نُخبگان آنان نیز رسوخ می
کند.چون همه می خواهند به گونه ای لقمه ای به کف بیاورند و زندگی کنند.
آنان روز به روز بیشتر به حدّاقل ها عادت می کنند و.....</span></p><p><span style="font-size:16px">هردمبیل حرف او را قطع کرد و گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">همه حرف هایت درست،ولی چطور به آنان بباورانیم که دو،دوتا می شود ده تا؟! </span></p><p><span style="font-size:16px">شرلی
جواب داد:قربانت گردم! نکته همین جاست. وقتی مردم زیر فشار این حرف غلط
کمر خم کنند،اگر قدری از غلط بودن و بدی گزینه بکاهیم،با خوشحالی و رضامندی
می پذیرند. در اینجا از رافت سلطانی و الطاف ملوکانه مایه می گذاریم و
حاصل ضرب را تا عدد هشت تخفیف می دهیم! آن گاه نفس راحتی می کشند و دعاگوی
ذات ملوکانه می شوند! </span></p><p><span style="font-size:16px">در اینجا هردمبیل کمی آرام گرفت و پرسید: </span></p><p><span style="font-size:16px">اگر برخی نُخبگان و روشنفکران به عدد هشت اعتراض کردند،چه کنیم؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">شرلی
پاسخ داد: در اینجا به واکنش مردم می نگریم. اگر این مخالف خوانی
روشنفکران در بین تودۀ مردم پایگاهی عمیق پیدا کرد،ما با منّت نهادن بر
توده های شاه دوست از عدد هشت کوتاه می آییم و تا عدد شش هم با آنان همراهی
می کنیم. </span></p><p><span style="font-size:16px">شاه دیگربار پرسید: اگر به شش تا هم راضی نشدند،چه کنیم؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">شرلی
گفت: ما هر چه عدد حاصل ضرب را کاهش بدهیم، از تعداد ناراضیان و معترضان
کاسته می شود،در این جا چون معترضان در اقلّیّت هستند ما از قدرت سرکوب
بهره می گیریم و اکثریّت خاموش فقط تماشا می کنند! این روش همۀ جوامع توسعه
نیافته است!</span></p><p><span style="font-size:16px"> شاه گفت: من هنوز کاملاً توجیه نشده ام. </span></p><p><span style="font-size:16px">بعد رو کرد به صدراعظم و گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">آیا تو از طرح های شرلی چیزی فهمیدی؟ اگر فهمیدی برای من با زبان خودمانی توضیح بده! </span></p><p><span style="font-size:16px">صدراعظم سری خاراند و گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">اعلی حضرتا! من با تمثیلی سعی می کنم طرح شرلی را توضیح دهم:</span></p><p><span style="font-size:16px">مرید فقیر و بدبختی پیش شیخی رفت و گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">یا شیخ ، از زندگی خسته شدم و چند باری است فکر خودکشی به ذهنم آمده ، دستم به دامنت!</span></p><p><span style="font-size:16px">شیخ گفت : چه مشکلی پیش آمده؟؟</span></p><p><span style="font-size:16px">مرید
فقیر گفت: از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، با زن، شش فرزند قد و نیم
قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم . این وضع را نمی
توانم تحمل کنم.</span></p><p><span style="font-size:16px">شیخ اندکی فکر کرد و پرسید: از مال دنیا چه داری؟</span></p><p><span style="font-size:16px">مرید گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.</span></p><p><span style="font-size:16px">شیخ گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.</span></p><p><span style="font-size:16px">مرید که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد.</span></p><p><span style="font-size:16px">شیخ گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری.</span></p><p><span style="font-size:16px">مرید
برآشفت که: یا شیخ ، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و
خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به
اتاق ببرم؟</span></p><p><span style="font-size:16px">شیخ گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی. وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.</span></p><p><span style="font-size:16px">صبح روز بعد، مرید پریشان نزد شیخ رفت و گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">دیشب تا چشمانم گرم شد گاو روی مادرم نشست و شاخی به همسرم زد و روی سر خواهرم که خواب بود ادرار کرد و هیچ یک نتوانستیم بخوابیم.</span></p><p><span style="font-size:16px">شیخ یک بار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.</span></p><p><span style="font-size:16px">مرید
فقیر هر روز در حالی که اشک از چشمانش جاری بود باز می گشت و برای شکایت
از وضع خود نزد شیخ می رفت و شیخ دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را
نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات همخانه روستایی و خانواده اش
شدند.</span></p><p><span style="font-size:16px">روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده و غمگین و سراپای زخمی و لباس پاره نزد شیخ رفت و گفت :ما را بدبخت تر کردی با این کمک کردنت.</span></p><p><span style="font-size:16px">شیخ دستی به ریش خود کشید و گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. </span></p><p><span style="font-size:16px">پس از آن به روستایی گفت : </span></p><p><span style="font-size:16px">امشب گاو را از اتاق بیرون ببر.</span></p><p><span style="font-size:16px">ماجرا
در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد شیخ می رفت، به او می گفت
که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس
نیز بیرون برد.</span></p><p><span style="font-size:16px">روز بعد وقتی روستایی نزد شیخ رفت، شیخ از وضع او پرسید، مرید گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">خداوند قبر پدرت را نورانی کند یا شیخ ، پس از مدت ها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم با چه زبانی از تو تشکر کنم.</span></p><p><span style="font-size:16px">مرید بسیار خوشحال شد و از فرط شادی جان به جان آفرید. </span></p><p><span style="font-size:16px">حالا
اعلی حضرتا! به نظر این جان نثار شما ،طرح شرلی از این تمثیل الهام گرفته
و ما خودمان سال هاست با همین سیاست مردم را فریب می دهیم! </span></p><p><span style="font-size:16px">هردمبیل خوشحال و خندان همۀ دولتمردان را به اجرای دقیق همین طرح فراخواند تا این که.... </span></p><p style="text-align:center"><span style="color:#ff6600"><strong><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:12pt"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><strong>کانال رسمی گاه گویه های مطهر</strong></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></strong></span></p><p style="text-align:center"><a rel="nofollow" target="_blank" href="https://t.me/amotahar"><strong> </strong></a><span style="color:#2980b9"><span style="font-size:18px"><strong>https://t.me/fayadha</strong></span></span></p><p> </p><p> </p>text/html2020-12-10T00:47:49+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهرلقمان این گونه بود ..
http://30arg.mihanblog.com/post/5636
<p><strong><span style="font-size:22px">لقمان این گونه بود .. <br></span></strong></p><p><strong><span style="font-size:22px"></span></strong><br><span style="font-size:16px">لقمان حکیم، مدتی برده کسی بود که چندین غلام داشت، ولی از میان آنان، لقمان را بسیار دوست می داشت؛ تا آن جا که هرگاه می خواست غذا بخورد، ابتدا آن را برای لقمان می برد تا میل کند و بعد برای تبّرک، باقی مانده غذای او را با میل و اشتیاق می خورد.</span><br></p><p><span style="font-size:16px">در یکی از روزها خربزه ای برای ارباب لقمان هدیه آوردند. ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را قطعه قطعه نمود و به لقمان داد. لقمان قاچ های خربزه را از او می گرفت و با میل و اشتها می خورد و وانمود می کرد که بسیار شیرین است. وقتی ارباب مشاهده کرد که لقمان خربزه را با اشتها می خورد، همه خربزه را که هجده قارچ بود به او داد و یک قاچ برای خود برداشت.</span></p><p><span style="font-size:16px">هنگامی که ارباب آن یک قاچ خربزه را به دهان گذاشت، دریافت که مانند زهر، تلخ است و از تلخی آن گلویش سوخت و حالش به هم خورد. به لقمان گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">چگونه این خربزه تلخ را خوردی، می خواستی عذر و بهانه ای بیاوری و آن را نخوری!؟</span></p><p><span style="font-size:16px">لقمان پاسخ داد: تو ماه ها و سال ها به من غذاهای شیرین و گوارا و مطبوع داده ای، اکنون که یک بار تلخ شده، آیا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض کنم و نمک دان شکن گردم.<br>لقمان این گونه بود ...</span></p><p><span style="font-size:16px">text/html2020-12-08T22:20:31+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهراستاد راهنمای شیطان!
http://30arg.mihanblog.com/post/5634
<p><span style="font-size:16px;"></span><strong><span style="font-size:22px;">استاد راهنمای شیطان!</span></strong><span style="font-size:16px;"> <br></span></p><p><span style="font-size:16px;">فرد
متمول و میلیاردری که ثروت نامشروع زیادی در طی سال های گذشته به دست
آورده بود تصمیم به توبه گرفت .او پیش عالمی رفت و نحوه به دست آوردن ثروتش
از راه نامشروع را توضیح داد.<br></span></p><p><span style="font-size:16px;">عالم به او گفت: تو باید تمام ثروتت را به خیابان بریزی و بعد یک سال هر آنچه باقی مانده بود از آن توست!</span><br></p><p><span style="font-size:16px;">مرد
متمول پذیرفت و تمام ثروتش را نقد کرده و با آن تیرآهن ۱۸ خرید و در
خیابان رها کرد . بعد از یک سال رفت دید آهنها اصلا تکان نخورده اند، در
حالی که با بالا رفتن دلار قیمت ها ۴ برابر شده بود!</span><br></p><p><span style="font-size:16px;">شیطان که نظاره گر این واقعه بود، آن مرد را به عنوان استاد رهنما انتخاب کرد!!</span><br></p><p><span style="font-size:16px;">@Ajibvalivaghaei<br></span></p>
text/html2020-12-08T21:04:39+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهر#طنزسیاهنمایی. 127 جاش کجاست؟!
http://30arg.mihanblog.com/post/5633
<p><span style="font-size:16px"> <strong>#طنزسیاهنمایی. 127</strong></span><br></p><p><span style="font-size:22px"><strong>جاش کجاست؟! </strong></span><br></p><p><span style="font-size:16px">گفت: من نگرانم! </span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم: از چی؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">گفت: از این که یه روز صبح از خواب بیدار بشم،ببینم قلّۀ دماوند سر جایش نیست! یعنی کوه رو دزدیده ان!! </span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم: بازم چیزی زدی؟! یا سرت به جایی خورده! آخه کدوم آدم عاقل باور می کنه که کسی بتونه کوه رو بدزده؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">گفت: کدوم آدم عاقل باور می کرد14 مجسمه رو از میادین شهر تهران بدزدن؟ دکل نفتی رو بدزدن؟ حالا هم پنج کیلومتر از خط لوله نفت در گچساران «به ارزش ۵۰ میلیارد تومان»رو بدزدن؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم: چرا دزدای اینا رو محاکمه نمی کنن و این اموال رو پس نمی گیرن ؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">گفت: برای این که میدونن این اموال جاش کجاست؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">میگن سلطانی با اعوان و انصارش با یه کشتی سلطنتی به یه سفر دریایی می رفتن. یکی از خدمه وقتی داشت ظروف زرّین آشپزخانۀ سلطنتی رو می شست،جام زرّین گرانبهایی از دستش رد شد و به اعماق دریا رفت. خادم زیرک بود. ترسان و لرزان نزد اعلی حضرت رفت و گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">قربانت گردم !اگر کسی یه چیز قیمتی رو گم کنه،ولی بدونه جاش کجاست،باز هم مجازات میشه؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">سلطان گفت: نه! </span></p><p><span style="font-size:16px">خادم گفت: پس اگر اعلی حضرت جام زرّین قیمتیِ خودشون را نیافتن،بدونن جاش ته دریاست! </span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟ </span></p><p><strong><span style="font-size:14px">#شفیعی_مطهر </span></strong></p><p><br></p><p style="text-align:center"><span style="color:#ff6600"><strong><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:12pt"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><strong>کانال رسمی گاه گویه های مطهر</strong></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></strong></span></p><p style="text-align:center"><a target="_blank" data-cke-saved-href="https://t.me/amotahar" href="https://t.me/amotahar"><strong> </strong></a><span style="color:#2980b9"><strong><span style="font-size:16px"><span style="background-color:#ffffff">https://t.me/gahgooyeha</span></span></strong></span></p><p><br></p><p><br></p>
text/html2020-12-08T08:56:28+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهر سزای دوستی با نا اهل!
http://30arg.mihanblog.com/post/5632
<p><span style="font-size:16px"> </span><strong><span style="font-size:22px">سزای دوستی با نا اهل!</span></strong><br></p><p><span style="font-size:16px">حکایت</span><br></p><p><span style="font-size:16px">موشی و قورباغهای در کنار جوی آبی باهم زندگی میکردند. روزی موش به قورباغه گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">ای دوست عزیز، دلم میخواهد که بیشتر از این با تو همدم باشم و بیشتر با هم صحبت کنیم، ولی حیف که تو بیشتر زندگیات را توی آب میگذرانی و من نمیتوانم با تو به داخل آب بیایم. قورباغه وقتی اصرار دوست خود را دید قبول کرد که نخی پیدا کنند و یک سر نخ را به پای موش ببندند و سر دیگر را به پای قورباغه تا وقتی که بخواهند همدیگر را ببینند نخ را بکشند و همدیگر را با خبر کنند. </span></p><p><span style="font-size:16px">روزی موش به کنار جوی آمد تا نخ را بکشد و قورباغه را برای دیدار دعوت کند، ناگهان کلاغی از بالا در یک چشم به هم زدن او را از زمین بلند کرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخی که به پایش بسته شده بود از آب بیرون کشیده شد و میان زمین و آسمان آویزان بود. وقتی مردم این صحنه عجیب را دیدند با تعجب میپرسیدند: </span></p><p><span style="font-size:16px">عجب کلاغ حیلهگری! چگونه در آب رفته و قورباغه را شکار کرده و با نخ پای موش را به پای قورباغه بسته؟!! </span></p><p><span style="font-size:16px">قورباغه که میان آسمان و زمین آویزان بود، فریاد میزد: </span></p><p><span style="font-size:16px">این است سزای دوستی با مردم نا اهل!</span></p><p><span style="font-size:16px">text/html2020-12-06T21:15:13+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهر#طنزسیاهنمایی. 126 من قهرم،ولی...
http://30arg.mihanblog.com/post/5630
<p><strong>#طنزسیاهنمایی. 126</strong></p><p><span style="font-size:22px"><strong>من قهرم،ولی....</strong></span></p><p><span style="font-size:16px">گفت: به نظر تو بالاخره در دعوای انتخاباتی آمریکا ترامپ پیروز می شود یا بایدن؟</span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم
: برای من و تو چه فرقی دارد؟ آمریکا شیطان بزرگ و دشمن ماست و برای ما
هیچ فرقی ندارد که چه فردی و حزبی در انتخابات آن جا پیروز شود!</span></p><p><span style="font-size:16px">گفت: بله،من هم می گویم ،ولی یکی از دوستان کشاورز در استان هرمزگان،می گفت:</span></p><p><span style="font-size:16px">سفارش کود حیوانی از یکی از روستاها دادم. گفتند:</span></p><p><span style="font-size:16px">فعلاً
فروش نداریم تا بعداز انتخابات آمریکا!!!!!! ظاهراً همه در شعار حرف تو را
تکرار می کنند،ولی زیرچشمی خبرهای انتخابات آمریکا را رصد می کنند!</span></p><p><span style="font-size:16px">می
گویند بچه ای سر سفره قهر کرد و غذا نخورد. مادرش بشقابی غذا برایش کشید و
کنار گذاشت. بچه زیر چشمی نگاهی به بشقاب غذا کرد و گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">من که قهرم و غذا نمی خورم ،ولی این غذا را برای هر کس کشیده اید ،کم است!!</span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">#شفیعی_مطهر </span></p><p style="text-align:center"><span style="color:#ff6600"><strong><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:12pt"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><strong>کانال رسمی گاه گویه های مطهر</strong></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></strong></span></p><p style="text-align:center"><a rel="nofollow" target="_blank" href="https://t.me/amotahar"><strong> </strong></a><a rel="nofollow" target="_blank" href="https://t.me/amotahar"><strong>https://t.me/amotahar</strong></a></p><p> </p>
text/html2020-12-06T08:08:21+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهرگفتگو یا خشونت؟!
http://30arg.mihanblog.com/post/5629
<p><strong><span style="font-size:22px"> گفتگو یا خشونت؟!</span></strong><br></p><p><span style="font-size:16px">حمید پسر نوجوان خسته از بازی های پرشور و هیجان در گرمای تابستان برای رفع تشنگی وارد خانه شد و یک راست به سوی یخچال رفت.وقتی در یخچال را باز کرد،دید همه جور خوراکی در یخچال هست جز آب و میوۀ خنک. با نومیدی در یخچال را بست و دید خواهرش حمیده در آشپزخانه مشغول پوست کندن یک پرتقال است. فوراً به سوی او رفت و کوشید پرتقال را از دستش بگیرد. حمیده هم مقاومت کرد.بر اثر درگیری این دو پرتقال به زمین افتاد و زیر پا لِه شد! </span><br></p><p><span style="font-size:16px">بنابراین همدیگر را رها کردند و هر یک غمگین و ناراحت به گوشه ای رفتند و خشمگینانه به یکدیگر زُل زدند!</span></p><p><span style="font-size:16px">پس از لحظاتی مادر از راه رسید و علت ناراحتی و خشم آنان را پرسید. حمید گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">من تشنه بودم و می خواستم پرتقال را از حمیده بگیرم. او نداد و لجبازی کرد. در نتیجه پرتقال زیر پای ما لِه شد! </span></p><p><span style="font-size:16px">حمیده در پاسخ گفت: من می خواستم با پوست پرتقال مربّا درست کنم. حمید کوشید از دستم بگیرد. در نتیجه افتاد و زیر پا لِه شد! </span></p><p><span style="font-size:16px">مادر روی به هر دو کرد و گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">به جای اعمال خشونت و درگیری اگر از آغاز باب گفتگو با یکدیگر را می گشودید،بهتر نبود؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">یکی از شما اصل پرتقال را می خواست و دیگری پوست آن را. با گفتگو هر دو به خواسته خود می رسیدید. نه پرتقال از بین می رفت و نه شما دو نفر آزرده و خشمگین می شدید!</span></p>text/html2020-12-06T00:53:29+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهرلطایف شیرین
http://30arg.mihanblog.com/post/5628
<p><br><span style="font-size:22px"><strong>لطایف شیرین</strong></span><br><span style="font-size:16px"></span><br><span style="font-size:16px"> سه تا شیرازی شب می خواستن بخوابن , میگن یکی پاشه چراغ رو خاموش کنه. کسی بلند نمیشه .</span><br></p><p><span style="font-size:16px"> باهم شرط می بندن که هرکی حرف بزنه باید بلند شه چراغ رو خاموش کنه....<br>چند روزی شد ازشون خبری نبود تا این که همسایه ها در خونشون رو شکوندن سه تاشونو مرده پیدا کردن!<br>اولی رو غسل دادن و کفن کردن...<br>دومی رو هم غسل و کفن کردن...<br>سومی رو تا غسلش دادن گفت: من زنده ام! </span></p><p><span style="font-size:16px">یهو اون دوتا گفتن هورااااا باختی پاشو چراغ رو خاموش کن!!</span></p><p><span style="font-size:16px">****************** </span></p><p><span style="font-size:16px"> من پنج تا حیوون درون دارم:</span></p><p><br></p><p><span style="font-size:16px">پاندا: همیشه خسته<br>كوالا: تنبل<br>جغد: شب زنده دار<br>پنگوئن: بی حوصله<br>ماهی: كم حافظه<br>*****************<br> زنبور آبادانی رو نیش می زنه.</span></p><p><span style="font-size:16px">آبادانیه میگه: اوووووف کااا دمت گرم یعنی مو گلم؟؟!!!</span></p><p><span style="font-size:16px"><br>*********************</span></p><p><span style="font-size:16px"></span><span style="font-size:16px"> از یە لامپ می پرسن: در چە حالی؟</span></p><p><span style="font-size:16px">میگە: کار بەجاهای خوب کە می رسە منو خاموش میکنن!</span></p><p><span style="font-size:16px">******************<br> یه بارم یه مغازه آتیش گرفته بود.</span></p><p><span style="font-size:16px"> پریدم تو عمق آتیش یه دختر رو نجات بدم.</span></p><p><span style="font-size:16px"> آتش نشانه گفت: بیا بیرون!</span></p><p><span style="font-size:16px"> گفتم: انسانیتت کجا رفته ؟<br> گفت: باشه ،ولی اون مانکنه بیا بیرون!</span></p>
text/html2020-12-05T09:02:11+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهریک ثانیه صبر کن!!/طنز
http://30arg.mihanblog.com/post/5627
<p><strong><span style="font-size:22px;"> یک ثانیه صبر کن!!</span></strong><br></p><p><span style="font-size:16px;">گفتم :خدایا! یک میلیون سال نزد تو چقدره؟ <br></span></p><p><span style="font-size:16px;">گفت: یک ثانیه؟ <br></span></p><p><span style="font-size:16px;">پرسیدم: یک میلیون یورو چقدره؟ <br></span></p><p><span style="font-size:16px;">پاسخ داد: یک سنت! <br></span></p><p><span style="font-size:16px;">گفتم: خدایا! یک سنت به من بده! <br></span></p><p><span style="font-size:16px;">گفت: یک ثانیه صبر کن!!<br></span></p>text/html2020-12-04T22:14:42+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهر#طنزسیاهنمایی.125 سونامی!
http://30arg.mihanblog.com/post/5625
<span style="font-size:16px"><strong>#طنزسیاهنمایی.125</strong></span><p><span style="font-size:22px"><strong>سونامی!</strong></span></p><p><span style="font-size:16px">گفت: دلار ظرف ۴ روز از ۳۰ تومن رسید به ۲۴ تومن.<br>نه جمشید بسم الله رو گرفته بودند، نه جمشید صدق الله و نه جمشید نعوذبالله را...<br>فقط ۱۱ هزار کیلومتر اونورتر یکی دیگه داره رییس جمهور میشه..</span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم: انتخابات اونجا که در اینجا تاثیری نداره!</span></p><p><span style="font-size:16px">گفت: بله! تاثیر مهمّی که نداره!فقط یه سونامی به اقتصاد ما وارد میکنه!</span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟! </span></p><p><span style="font-size:16px">#شفیعی_مطهر </span></p><p style="text-align:center"><span style="color:#ff6600"><strong><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:12pt"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><strong>کانال رسمی گاه گویه های مطهر</strong></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></strong></span></p><p style="text-align:center"><a rel="nofollow" target="_blank" href="https://t.me/amotahar"><strong> </strong></a><a rel="nofollow" target="_blank" href="https://t.me/amotahar"><strong>https://t.me/amotahar</strong></a></p><p> </p>
text/html2020-12-04T08:46:53+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهر لطیفه های نمکین!
http://30arg.mihanblog.com/post/5624
<p><strong><span style="font-size:22px;"> لطیفه های نمکین!</span></strong><br></p><p><span style="font-size:16px">ما یه مرغی داریم. از وقتی فهمیده شده کیلو 37 تومن دیگه تو خونه تخم نمی کنه،</span></p><p><span style="font-size:16px">میگه منو ببرید بیمارستان سزارین طبیعی. هیکلم خراب میشه ! </span></p><p><span style="font-size:16px">***************<br><br> ﻟﭗ ﺗﺎﭘﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﯿﺶ. ﻣﯽ ﮔﻢ ﺿﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﮐﺎﺭ نمی کنه،<br>ﯾﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﻪ :</span><span style="font-size:16px">ﺿﺮﺑﻪ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ؟ !!<br>ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ ، ﺑﯽ ﻣﺤﻠﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﮑﻢ ، ﺿﺮﺑﻪ ﺭﻭﺣﯽ ﺧﻮﺭﺩﻩ!! </span></p><p><span style="font-size:16px">*******************<br> هیچ وقت یه مدیر گروه رو تهدید نكن!</span><br><span style="font-size:16px">چون اون مثل ظریف نیست كه لبخند بزنه، یا شام ایرونی دعوتت كنه!</span></p><p><span style="font-size:16px">جیك ثانیه حذفت می كنه!<br>به این میگن دیپلماسی مجازی!</span></p><p><span style="font-size:16px">******************* </span></p><p><span style="font-size:16px">دنیای عجیبی شده!<br>آمار دقیق کرونای ایران رو باید از صدای آمریکا بشنویم<br>و دقیق ترین آمار لحظه ای مبتلاهای آمریکا رو از صدا و سیمای خودمون؛<br>زیبا نیست؟<br>********************** </span></p><p><span style="font-size:16px">مسخره ترین سوال تو خواستگاری اینه که می پرسن: دخترمونو خوش بخت می کنی؟</span></p><p><span style="font-size:16px">نه نوکرتم می خوایم ببریمش خونه برعکس از سقف آویزونش کنیم با چوب بیسبال بزنیم .<br>****************<br> دیدین تو ﻓﯿﻠﻤﺎ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﭽﻪ ﻫﻪ ﮔﻢ ﻣﯿﺸﻪ. ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ۲۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺗﺎﻗﺸﻮ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩه ﻧﮕﻪ می داره؛<br>ﻣﻦ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ۳ ﺭﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺭﺩﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ بابام ﺍﺗﺎﻗﻤﻮ ﺑﻪ ۴ ﺗﺎ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩه!<br>********************<br> ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﺑﺨﺎﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﺮﯾﺴﺖ ...</span></p><p><span style="font-size:16px">ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﺴﺖ!<br>ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻮﺷﺘﻢ : ﺳﻼﻡ، ﺧﻮﺑﯽ ﺷﯿﺸﻪ؟ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﯾﺴﺖ!<br>ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ..</span></p><p> **********************</p><p><span style="font-size:16px">کاش منوی کافه ها عکس هم داشتن که بدونیم چی سفارش می دیم !</span></p><p><span style="font-size:16px">دیروز رفتم کافی شاپ یه lesdiosdv سفارش دادم ...</span></p><p><span style="font-size:16px">همون آب خوردن خودمون بود یه زیتون انداخته بودن ته لیوان ! </span></p><p><span style="font-size:16px">*************************<br><br>رفتم کلاس زبان انگلیسی ثبت نام کنم. یارو گفت بیا این فرمو پر کن.</span><br><span style="font-size:16px">پر که کردم گفت: بهتر نیست از زبان فارسی شروع کنی؟</span></p>text/html2020-12-03T22:17:55+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهردفع آوار با چتر پندار! قصّه های شهر هرت/ قصّۀ 110
http://30arg.mihanblog.com/post/5623
<strong><span style="font-size:22px">دفع آوار با چتر پندار! </span></strong><p><span style="font-size:16px"><strong>قصّه های شهر هرت/ قصّۀ 110</strong></span><span style="font-size:18px"><strong> </strong></span></p><p><span style="font-size:14px"><strong>#شفیعی_مطهر</strong></span></p><p><span style="font-size:16px">وضع شهر هرت تحت حاکمیت استبدادی هردمبیل روز به روز وخیم تر می شد. ماموران امنیتی شاه هر روز آزادی ها را محدودتر می کر</span><span style="font-size:16px">دند
و با خفقان شدیدتر می کوشیدند هر فریاد اعتراضی را با بی رحمانه ترین
سرکوب پاسخ دهند. اقتصاد ورشکسته و فقر عمومی بیداد می کرد. هر روز سفره ها
کوچک تر و بر دامنۀ بیکاری و بزهکاری افزوده می شد. </span></p><p><span style="font-size:16px">روزی
عده ای از فرهیختگان و دلسوزان کشور طیّ نامه ای سرگشاده ضمن تشریح اوضاع
وخیم جامعه ،هردمبیل را به بازترکردن فضای سیاسی کشور و آغاز اصلاحات در
ساختارهای اجتماعی فراخواندند. </span></p><p><span style="font-size:16px">هردمبیل
خشمگینانه و مغرورانه،صدراعظم را فراخواند و او را به شدّت توبیخ کرد که
چرا فضای کشور به گونه ای است که عدّه ای به خود اجازه می دهند به من نامه
بنویسند و از من انتقاد کنند! </span></p><p><span style="font-size:16px">صدراعظم
ضمن عذرخواهی از شاه خواهش کرد که رهبر گروه مذکور را به حضور بطلبد و
عرایض او را گوش کند،اگر حرفی منطقی برای گفتن نداشت،آن گاه آنان را به سخت
ترین شیوه مجازات کند. </span></p><p><span style="font-size:16px">هردمبیل
با اکراه این پیشنهاد را پذیرفت. روز بعد رهبر فرهیختگان که یکی از
استادان دانشگاه بود در دربار حضور یافت و طیّ توضیحاتی دلسوزانه کوشید
هردمبیل را از خواب غفلت بیدار کند. </span></p><p><span style="font-size:16px">هردمبیل در پاسخ هشدارهای آن استاد گفت: </span></p><p><span style="font-size:16px">من گارد مسلّح و بی رحمی دارم که هر گونه حرکت اعتراضی را در نطفه خفه می کنند؛بنابراین ترسی از قیام توده های مردم ندارم. </span></p><p><span style="font-size:16px">استاد برای تفهیم نظریات خود تمثیلی ذکر کرد. او افزود:</span></p><p><span style="font-size:16px">اعلی
حضرتا! بنایی درحال فروریختن بود.برخی افراد تیزهوش و زیرک از درزها و
شکاف های ساختمان فروریختن آن را فهمیدند و دربارۀ خطر ریزش بنا به دیگران
هُشدار دادند. بسیاری از افراد ساده اندیش با توجه به رنگ های زیبای
دیوارها و نقّاشی های اطراف خطر فروریختن را انکار می کردند. </span></p><p><span style="font-size:16px">روزی
که خطر ریزش قطعی تر شده بود،افراد زیرک با تخلیۀ محل و اثاث کشی از جان و
اموال خویش محافظت کردند. ولی در این بین شخص ابلهی را دیدند که چتری بر
فراز سر گرفته و در حال رفتن به داخل ساختمان است! به او گفتند: نرو! در
زیر آوار هلاک می شوی! </span></p><p><span style="font-size:16px">او مغرورانه پاسخ داد: چتر من قوی و محکم ساخته شده و در برابر هر آواری مقاوم است! </span></p><p><span style="font-size:16px">او خیره سرانه به حرکت خود ادامه داد. لحظاتی بعد خود و چترش زیر خروارها آوار لِه شد! </span></p><p><span style="font-size:16px">حالا
اعلی حضرت بدانند نیروهای سرکوبگر شما هر چه قوی و نیرومند باشند، قدرت آن
ها در برابر خشم تودۀ محروم و گرسنه چون چتر آن ابله هستند. مگر چقدر می
توانند بکشند و زندان کنند؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">شاه
عربده ای مغرورانه کشید و گفت: سال هاست شما لیبرال ها همیشه وعدۀ سقوط
حکومت مرا می دهید و به قول خودتان هشدار می دهید. من خیلی از این تهدیدها و
هشدارها شنیده ام. گوشم از این حرف ها پر است! </span></p><p><span style="font-size:16px">استاد گفت: حرف آخرم را می گویم و دیگر با شما حرفی ندارم. </span></p><p><span style="font-size:16px">یک نفر از طبقۀ صدم یک ساختمان پرت شد! وقتی 99 طبقه را رد کرد،از او پرسیدند: </span></p><p><span style="font-size:16px">در چه حالی؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">او گفت: 99 طبقه را با خیر و خوشی طی کرده ام و مشکلی نداشتم. فقط یک طبقه مانده که آن هم چیز مهمّی نیست و به سلامتی طی می شود!! </span></p><p><span style="font-size:16px">حالا اعلی حضرتا!از کجا معلوم که شما هم 99 طبقه را به سلامت رد کرده باشید؟!! </span></p><p style="text-align:center"><span style="color:#ff6600"><strong><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:12pt"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><strong>کانال رسمی گاه گویه های مطهر</strong></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></strong></span></p><p style="text-align:center"><a rel="nofollow" target="_blank" href="https://t.me/amotahar"><strong> </strong></a><a rel="nofollow" target="_blank" href="https://t.me/amotahar"><strong>https://t.me/amotahar</strong></a></p><p> </p>text/html2020-12-02T08:23:47+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهرمش تقی برای که نحسه؟!
http://30arg.mihanblog.com/post/5622
<p><strong><span style="font-size:22px;"> مش تقی برای که نحسه؟!</span></strong><span style="font-size:16px;"><br></span></p><p><span style="font-size:16px;">مش حسن تو بیمارستان بستری بود.<br>۱۵ نفر از اهالی محل خواستن برن عیادتش.</span></p><p><span style="font-size:16px;">یک مینی بوس دربست گرفتن با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن.</span></p><p><span style="font-size:16px;">راننده گفت: یک نفر دیگه هم بیارید که صندلی ها تکمیل بشن.</span><br></p><p><span style="font-size:16px;">بهش گفتن: نه دیگه کسی نیست. فقط ماییم .</span><br></p><p><span style="font-size:16px;">خواستن حرکت کنند که یکی از دور بدو اومد طرف مینی بوس !</span><br></p><p><span style="font-size:16px;">راننده گفت: آها یک نفر هم جور شد! <br></span></p><p><span style="font-size:16px;">بهش گفتن: ولش کن، این مش تقی نحسه! <br> اگه بامون بیاد حتما نحسی اش ما رو می گیره و یک اتفاقی میفته! <br></span></p><p><span style="font-size:16px;">راننده گفت: نه من اعتقاد ندارم به این خرافات!<br>مهم صندلی ها هست که تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد! <br>خلاصه ایستاد تا مش تقی رسید.<br>مش تقی در مینی بوس رو باز کرد و گفت: </span><br></p><p><span style="font-size:16px;">همه پیاده شید. مش حسن مرخص شد. نمی خواد برید بیمارستان!!<br></span></p>
text/html2020-12-01T22:50:13+01:0030arg.mihanblog.comسیدعلیرضا شفیعی مطهر#طنزسیاهنمایی/ 124 نه! خیلی ممنون!!
http://30arg.mihanblog.com/post/5621
<p><strong><span style="font-size:16px">#طنزسیاهنمایی/ 124</span></strong></p><p><span style="font-size:22px"><strong>نه! خیلی ممنون!!</strong></span></p><p><span style="font-size:16px">گفت: در تماس تلفنی بین روسای جمهور ایران و آذربایجان آقای روحانی گفته آماده انتقال تجربیاتمان به شما برای مهار کرونا هستیم! </span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم: این که عالی است. ما باید در زمینه هایی که دارای تجارب موفق هستیم،به دیگر کشورها کمک کنیم. </span></p><p><span style="font-size:16px">گفت: آخر کشوری با روزانه 500 کشته کرونایی،به کشوری با روزانه ۴ کشته کرونایی کدام تجربه را می خواهد منتقل کند؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">یک
نفر آیینۀ بزرگی خرید.می خواست آن را به خانه ببرد. چون آیینه بزرگ بود و
در تاکسی نمی گنجید،تصمیم گرفت راه دو کیلومتری تا خانه را پیاده برود. با
هر سختی که بود او کوشید تا از افتادن و شکستن آیینه جلوگیری کند. چند قدمی
مانده به خانه یکی از دوستان به او رسید و برای کمک آیینه را از او گرفت.
هنوز چند قدمی نرفته بود که پایش به سنگی خورد و افتاد و آیینه شکست! </span></p><p><span style="font-size:16px">آن دوست برخاست و در حالی که لباس های خاکی اش را می تکاند به صاحب آیینه گفت: دیگر کاری نداری؟! </span></p><p><span style="font-size:16px">صاحب آیینه گفت: نه!خیلی ممنون!! </span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم:خب!رئیس جمهور آذربایجان چه جوابی داده؟ </span></p><p><span style="font-size:16px">گفت: معلوم است!همین جملۀ آخر صاحب آیینه رو! «نه! خیلی ممنون!!»</span></p><p><span style="font-size:16px">گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟! </span></p><p><strong><span style="font-size:16px">#شفیعی_مطهر </span></strong></p><p style="text-align:center"><span style="color:#ff6600"><strong><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:12pt"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><span style="font-size:medium"><span style="font-size:small"><span style="font-size:small"><strong>کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر</strong></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></span></strong></span></p><p style="text-align:center"><a rel="nofollow" target="_blank" href="https://t.me/amotahar"><strong> </strong></a><a rel="nofollow" target="_blank" href="https://t.me/amotahar"><strong>https://t.me/amotahar</strong></a></p><p> </p>