˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙ اینجا یه وب شخصیه که ما توش خاطراتمونو می نویسیم تا موندگار بشن!
و اکثرشون مربوط به اتفاقات مدرسه و دانشگاهه!
حقوق این وب مربوط به هر 4 تامون میشه.
ما برای خودمون و دوستامون خاطرات خوب میسازیم!
خنده همیشه شرط اوله و افسرده بازی نداریم! اما تا بخوایم میتونیم غر بزنیم...!!
http://4jafangbahal.mihanblog.com
2020-12-11T19:08:04+01:00text/html2020-07-10T20:44:50+01:004jafangbahal.mihanblog.com✿ مینا ✿این داستان: همه چی با آب تمیز نمیشه!
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/866
<div style="text-align: center;">فک میکنم اولین دوستی که تو زندگیم داشتم، هانیه بوده</div><div style="text-align: center;">چونکه مامانامون باهم دوست بودن و ما عم از وقتی که هنوز خودمون یاد نگرفته بودیم چطوری باید دوست پیدا کنیم، همبازی بودیم!</div><div style="text-align: center;">امروز تولد هانیه بود؛</div><div style="text-align: center;">یاد یه خاطرهای افتادم که بعید میدونم حالا حالا ها فراموشش کنم :/</div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;"> اول ابتدایی همکلاسی بودیم</div><div style="text-align: center;">یه روزی من و مریم و مامانم رفته بودیم خونهی هانیه اینا</div><div style="text-align: center;">موقع غروب بود و ما عم که بچه بودیمو حوصلمون سر رفته بود، رفتیم برا خودمون پفک خریدیم</div><div style="text-align: center;">یادمه سه تایی نشسته بودیم رو پلههای حیاط و پفک میخوردیم</div><div style="text-align: center;">که یدفه پفک من از دستم افتاد و نصفش ریخت رو زمین!!</div><div style="text-align: center;">سریع پاشدم پفکا رو جمع کردم و برگردوندم تو پاکتش!</div><div style="text-align: center;">بعدم برا اینکه تمیز شه، رفتم شیر آب حیاطو باز کردم و پفکا رو شستم :/</div><div style="text-align: center;">(مهارت حل مسئله!)</div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">وااای -_- هنوزم یادمه چه شکل و مزهی مزخرف و چسبناکی پیدا کرده بود! (عُق)</div><div style="text-align: center;">فک میکردم اگه بریزمش دور اسرافه!</div><div style="text-align: center;">سعی داشتم نشون بدم که همه چی تحت کنترله و یه چن تایی هم پفک خوردم!</div><div style="text-align: center;">ولی واقعا قابل تحمل نبود :/</div><div style="text-align: center;">دیگه گذاشتمش کنار و گفتم پفک خوردن بسه!</div><div style="text-align: center;">یادمه هانیه از پفکش بهم تارف کرد و گفتم نه نمیخوام :/</div><div style="text-align: center;">نمیدونم وقتی داشتم پفک کثیفا رو می ریختم سر پفک تمیزا، اون دوتا چرا راهنماییم نمیکردن!؟</div><div style="text-align: center;">ولی در سن هفت سالگی این چنین تباه بودم!!</div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">شایدم خاطرات بدی که با پفک دارم باعث شده الان علاقهای بهش نداشتم باشم :/</div>
text/html2020-06-25T21:29:58+01:004jafangbahal.mihanblog.com✿ مینا ✿دختری، تاج سر بابایی
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/865
<div style="text-align: center;">منی که یه روز درمیون خونشون بودم</div><div style="text-align: center;">باز بیشتر از دو هفته شده بود که به خاطر این کرونای لعنتی نرفته بودم بهشون سر بزنم!</div><div style="text-align: center;">بعد از سلام و احوالپرسی،</div><div style="text-align: center;">آقا مثل قبل به نشانه ی دست دادن، پاشو آورد جلو</div><div style="text-align: center;">نگاش کردم</div><div style="text-align: center;">گفتم ولی من میخوام بغلتون کنم!</div><div style="text-align: center;">دستاشو باز کرد</div><div style="text-align: center;">و خودش محکممم بغلم کرد<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/20.gif"></div><div style="text-align: center;">بعد از ۵ ماااه!</div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">آقا قبلا هم یواشکی دور از چشم مامانجون دست میداد گاهی</div><div style="text-align: center;">چون مامانجون حساس تره و بیشتر سعی میکنه رعایت کنه</div><div style="text-align: center;">ولی دیگه دید مقاومت بیفایده ست</div><div style="text-align: center;">اونم بغل کردم، یه بغل طولااانی</div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">واقعا دلم تنگ شده بود<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/2.gif"></div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">مامانجون برام چن تا زردآلوی گنده ی خوشگل کنار گذاشته بود</div><div style="text-align: center;">گفت اینا سهم توعه</div><div style="text-align: center;">شنیدم هوس کرده بودی!</div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">آقا برامون شعری که برای روز دختر گفته بودو خوند</div><div style="text-align: center;">و من به پهنای صورت اشک می ریختم...</div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">خدا،</div><div style="text-align: center;">شوخی هم حدی داره!</div><div style="text-align: center;">این وضعیت دیگه واقعا داره بیمزه میشه...</div>
text/html2020-06-11T18:51:42+01:004jafangbahal.mihanblog.com✿ مینا ✿.
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/864
<div style="text-align: center;"><div><br></div><div>فَسُبْحَانَ الَّذِی بِیَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَیْءٍ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ</div><div>پس منزّه است خداوندی که مالکیّت و حاکمیّت همه چیز در دست اوست؛ و شما را به سوی او بازمیگردانند!</div></div>
text/html2020-04-17T19:40:33+01:004jafangbahal.mihanblog.com✿ مینا ✿آقاجون
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/725
این مطلب رمزدار است و از طریق فید قابل خواندن نمی باشد، جهت مشاهده متن مطلب با ورود به بلاگ رمز مطلب را وارد نمایید.text/html2020-04-15T18:07:30+01:004jafangbahal.mihanblog.com(مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) چی دلم میخواست ؟
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/861
دلم میخواست الان <div>یه زن 45 ساله خونه دار بودم که با سرمایه ام زده بودم تو کار حمایت از نویسنده هایی که میخواستن کتاب اولشونو چاپ کنن </div><div>ازدواج نکرده بودم و هفته به هفته میرفتم بهزیستی سراغ دختری که داره میرسه به سن 18 و کم کم باید وسایلشو جمع کنه از اونجا بره </div><div>باهم درس میخوندیم برای کنکورش و میاوردمش خونه ام </div><div>اردیبهشت ماه بودو عطر بهارنارنج از اون خونه ی ته بن بست کل کوچه رو پر کرده بود و سر راه آلاله های صورتی و سرخ میخریدم که گل روی میز چوبی اتاقمو پر کنم </div><div>یه زن با حس رهایی </div><div>یه آدم که بی دغدغه کارایی رو بکنه که دوست داره </div><div><br></div><div>ولی حالا ساعت سه و رب صبحه و یه غمی نشسته رو شونه هام </div><div>یه دوراهی رو رد میکنم و میرسم به دوراهی بعدی </div><div><br></div><div>تا چند روز پیش دغدغه هممون تموم شدن قرنطینه بود ولی همون لحظه خدا با چیزای بزرگتری میاد سراغمون که قوی ترمون کنه </div><div><br></div><div>از یکی یه چیز ارشمندو کم میکنه و میگیره </div><div>به یکی فرصت میده و راه میزاره جلوشو میگه این همون چیز ارزشمندیه که از بالغ شدی و فهمیدی زندگی چی هست اصن میخواستیش </div><div>ولی تو میدونی برات بده </div><div>میدونی مدت هاست مریضت کرده </div><div>میدونی تو ماه هاست تلاش کردی فراموش کنی </div><div>تلاش کردی خودتو از باتلاقش بکشی بیرون </div><div>میدوونی دیگه حتی اکه بخوای هم نمیتونی خواسته همیشگی تو داشته باشی چون اعتماد و روح یکی دیگه رو ممکنه داغون کنی</div><div><br></div><div>شاید خدا داره با اینکارا قوی ترمون میکنه </div><div>این ماییم که باید حتی اگه زخمی هم شدیم حتی اگه شکستیم بتونیم دوباره سرپا شیم </div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div>زندگی برامون صبر نمیکنه </div><div>باید پاشی خودتو قوی تر کنی برای ضربه بعدی </div><div>هر بار قوی تر تا دیگه با ضربه هاش زخمی نشی </div><div><br></div><div>نباید بخاطر زخم هات خودتو سرزنش کنی نباید با خودت قهر کنی نباید نبخشی خودتو </div><div>تو این روزا با خودت مهربون تر باش ، خودت به اندازه کافی خسته و دلگیر هست تو بیشتر دعواش نکن </div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/53.gif"></div><div><br></div>text/html2020-04-13T18:43:56+01:004jafangbahal.mihanblog.com✿ مینا ✿بهار خزان زده
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/860
<div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">چرا فک میکردم شب نیمه شعبان غم انگیز ترین قسمت این تعطیلات کروناییه؟</div><div style="text-align: center;">چرا فک میکردم بعد از ازدست دادن شادی اون روز، دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم؟؟</div><div style="text-align: center;">من کلی چیز ارزشمند دیگه دارم تو زندگیم<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/20.gif"> چجوری جلوی از دست دادنشونو بگیرم؟ </div><div style="text-align: center;">دو مااااه نرفتم دیدن آقاجون که یه وقت چیزیش نشه</div><div style="text-align: center;">چرا فک میکردم اگه صبر کنم میتونم یه دل سیر ببینمش و بغلش کنم؟<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/20.gif"></div><div style="text-align: center;">۱۵ شعبان تولدش بود؛ چرا حداقل زنگ نزدم حالشو بپرسم؟<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/20.gif"></div><div style="text-align: center;">آقاجون</div><div style="text-align: center;">من هنوزم باهات حرف میزنم... ولی تو دیگه جوابمو نمیدی<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/20.gif"></div><div style="text-align: center;">خیلی باشکوه رفتی... خیلی...</div><div style="text-align: center;">میخوام وقتی درای حرمو باز کردن، انقد بیام پیشت تا بتونم جبران کنم...</div><div style="text-align: center;">میدونم انقد دوسم داشتی که از دستم ناراحت نیستی</div><div style="text-align: center;">ولی این بلبل بیمعرفتت چجوری ببخشه خودشو؟<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/20.gif"></div>
text/html2020-04-13T17:50:29+01:004jafangbahal.mihanblog.com✿ مینا ✿آخرین بار...
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/859
<div style="text-align: center;">فکر کردن به آخرین بار ها رهام نمیکنه...</div><div style="text-align: center;">آخرین باری که حضوری دیدمش</div><div style="text-align: center;">آخرین باری که اومد خونمون</div><div style="text-align: center;">آخرین باری که باهم سر سفره غذا خوردیم</div><div style="text-align: center;">آخرین باری که براش چایی ریختم</div><div style="text-align: center;">آخرین باری که از خنده هاش خندم گرفت</div><div style="text-align: center;">آخرین باری که پشت سرش نماز خوندم</div><div style="text-align: center;">آخرین آیه ی قرآنی که برام تفسیر کرد</div><div style="text-align: center;">آخرین کتابی که برام تعریف کرد</div><div style="text-align: center;">آخرین حدیثی که یادم داد</div><div style="text-align: center;">آخرین شعر قشنگی که برام خوند تا حفظ کنم</div><div style="text-align: center;">آخرین باری که نشستم پای درس اخلاقش</div><div style="text-align: center;">آخرین باری که بغلش کردم</div><div style="text-align: center;">آخرین باری که بوسیدمش</div><div style="text-align: center;">آخرین باری که دستشو بین دوتا دستم گرفتم</div><div style="text-align: center;">آخرین باری که به چشمای خوشرنگش نگاه کردم</div><div style="text-align: center;">آخرین دیدارمون با ویدیو کال</div><div style="text-align: center;">آخرین باری که مستقیم به خودش گفتم آقاجون خیلی دلم برات تنگ شده بود</div><div style="text-align: center;">و آخرین باری که صدام زد بلبلِ من... <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/20.gif"></div>
text/html2020-04-12T18:21:55+01:004jafangbahal.mihanblog.com✿ مینا ✿کل من علیها فان...
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/858
<div style="text-align: center;">خداااا نمیخوای بس کنی؟</div><div style="text-align: center;">روزای تلخ و سیاه و غمگینمون کافی نبوده؟</div><div style="text-align: center;">باشه...</div><div style="text-align: center;">فقط کاش حداقل یکم مهلت بدی که بتونم هضمش کنم</div><div style="text-align: center;">به خودت قسم</div><div style="text-align: center;">این آدمیزادی که آفریدی انقدرا هم قوی نیست...</div>
text/html2020-04-08T13:41:52+01:004jafangbahal.mihanblog.com✿ مینا ✿یه عید متفاوت
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/856
<div style="text-align: center;">شاید غم انگیز ترین قسمت این قرنطینه ی کرونایی، همین شب نیمهی شعبانه که تو خونه ایم!</div><div style="text-align: center;">حس میکنم بعد از از دست دادن امشب، دیگه چیزی برا از دست دادن ندارم...</div><div style="text-align: center;">من عاااشق نیمه شعبانم</div><div style="text-align: center;">یادم نمیاد تا حالا هیچ سالی تو خونه مونده باشم</div><div style="text-align: center;">امشب صدای بلند تواشیح پخش میشد از بیرون؛ فک کنم از سمت مسجد بود</div><div style="text-align: center;">به اندازه ی چارشنبه سوری صدای تق تق فشفشه و ترقه میاد</div><div style="text-align: center;">از بالای ساختمون استانداری انقدرر نورافشانی کردن که آسمون پر از دود شده!</div><div style="text-align: center;">و یکی درمیون رعد و برق میزنه</div><div style="text-align: center;">نمیدونم همیشه اینجوری بوده؟ یا امسال دارم از این زاویه می بینمش</div><div style="text-align: center;">ولی جای حال و هوای سالای قبلو برام پر نکرد...</div><div style="text-align: center;">وقتی از عصر خیابونا کم کم شلوغ میشه</div><div style="text-align: center;">همه میان بیرون</div><div style="text-align: center;">اگه با ماشین بری، باختی!</div><div style="text-align: center;">مجبوری ساعت ها ترافیکاشو تحمل کنی...</div><div style="text-align: center;">پارسال بچه ها رو جم کردم رفتیم بچرخیم</div><div style="text-align: center;">به مقصد ایستگاه دایی نرگس، و همون تنها هات داگی که یه بار در سال میخورم</div><div style="text-align: center;">و شربت های محتاطانه و جیره بندی شده...!</div><div style="text-align: center;">یادمه یاسی رفتنی حالش خوب نبود، ترمزش بدجوری جیییغ میزد!</div><div style="text-align: center;">ولی مثل همیشه انقدر خوش گذشت که برگشتنی حتی حال اونم خوب شده بود :)</div><div style="text-align: center;"> نمیدونم چقد طول کشید که از اون زیرگذر گرررم بی اکسیژن بتونیم عبور کنیم</div><div style="text-align: center;">ولی یادمه که وقتی بالاخره به هوای آزاد رسیدیم از شادی و شعف در پوست خودمون نمیگنجیدیم</div><div style="text-align: center;">و طبیعتا دیگه زانویی برام نمونده بود...</div><div style="text-align: center;">( یکی نیس بگه آخه مجبورید مگه؟! )</div><div style="text-align: center;">یادمه اون شب داشتیم با حدسیاتمون فصل آخر گاتو تحلیل میکردیم!!! یکسال گذشت واقعا -_-</div><div style="text-align: center;">عاااخخخ... چقد دلم تنگ شد برای پرشور ترین فستیوال شادی که هرسال اینجا برگزار میشه...</div><div style="text-align: center;">گاهی یادم میره مناسبتش چیه!</div><div style="text-align: center;"><div>دوس دارم برم مردمو نگاه کنم؛</div><div>تو خیابون قدم بزنم و آذین بندی و چراغونی کوچه و خیابونا رو ببینم... </div><div>پرچم زدن و آماده کردن ایستگاه های صلواتی...</div><div>بچه ها و جوون هایی که گروه گروه در حال فعالیتن</div><div>همه یه انرژی عجیبی دارن!</div><div>کاش حال و هوای مردم هر روز مث نیمه شعبان بود...</div><div>دوس داشتم تماشا کردنشونو... ندیدمشون امسال...</div><div>با خودم میگم سال بعد حتما جبران میکنم؛ ولی اصلا نمیدونم چجوری...</div><div>در خانه ماندیم واقعا... حتی امشب!</div></div>
text/html2020-03-31T19:36:33+01:004jafangbahal.mihanblog.com✿ مینا ✿سندرم متن بیقرار
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/855
این مطلب رمزدار است و از طریق فید قابل خواندن نمی باشد، جهت مشاهده متن مطلب با ورود به بلاگ رمز مطلب را وارد نمایید.text/html2020-03-10T16:42:10+01:004jafangbahal.mihanblog.com✿ مینا ✿!
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/852
<div style="text-align: center;">دوسال پیش</div><div style="text-align: center;">همین روزا بود...</div><div style="text-align: center;">عجیب نیس؟</div><div style="text-align: center;">چرا، واقعا عجیبه...</div>
text/html2020-02-27T20:06:46+01:004jafangbahal.mihanblog.com✿ مینا ✿دنیای ویروسی
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/851
<div style="text-align: center;">این کرونا چی بود یدفه سر و کله ش پیدا شد؟؟</div><div style="text-align: center;">این وضعیت یه جورایی هم سرمونو گرم کرده، هم حوصلمونو سر برده!</div><div style="text-align: center;">( تو ۳تا جمله پشت سرهم [شد ۴تا] از اصطلاحاتی با کلمه ی "سر" استفاده کردم! خیلی عجیبه)<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/39.gif"></div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">بگذریم...</div><div style="text-align: center;">آمار مرگ و میر رو دنبال نمیکنم</div><div style="text-align: center;">خودمو حبس کردم تو خونه و دارم کپک میزنم</div><div style="text-align: center;">چون عادت دارم همیشه بیرون از خونه خودمو مشغول کنم</div><div style="text-align: center;">حداقل خونه ی خودمونم اگه نباشم، میرم خونه ی مامانجون</div><div style="text-align: center;">ولی چند روزه از فکر آقا که قلبشو عمل کرده میترسم برم پیششون...<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/17.gif"></div><div style="text-align: center;">دلمم برای نی نی کچلم یه ذررره شده<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/20.gif"></div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">دیروز بالاخره با بچه ها رفتیم بیرون یه دوری زدیم یه بادی به کله مون بخوره</div><div style="text-align: center;">فلکه بستنیا چقد خلوت بود <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif"></div><div style="text-align: center;">بعدم رفتیم خونه ی زینب اینا و ۳ساعت نشستیم جالیز بازی کردیم</div><div style="text-align: center;">تفریحات سالم برای دوران خانه نشینی</div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">واقعا چقد سریع شرایط عوض میشه! اونم در این سطح وسیع...</div><div style="text-align: center;">قرار بود که این روزا شلوغ ترین روزای عمرمو تجربه کنم!</div><div style="text-align: center;">اول که جشنواره حرکت کنسل شد، بعدم همایشای دیگه ؛ روز مهندس و به وقت دانشجو و کارسازشو و ...</div><div style="text-align: center;">حالا به جاش هر روز دارم پیامای بچه ها رو جواب میدم:</div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">واقعا قراره از شنبه برگردیم دانشگاه؟ ما عمرا پامونو بذاریم تو قم</div><div style="text-align: center;">همه ی دانشگاها تعطیل شدن، چرا دانشگاه قم سریع تر خبر تعطیلی قطعی شو اعلام نمیکنه؟</div><div style="text-align: center;">میشه بگین علاوه بر سلف و خوابگاه، صندلی های کلاس و کتابخونه رم ضدعفونی کنن؟</div><div style="text-align: center;">کاش فرشای نمازخونه رم بشورن</div><div style="text-align: center;">میخوان رو وسایلمون سم بپاشن؟؟؟</div><div style="text-align: center;">هزینه ی این ماه خوابگاه که پرداخت کردیمو بهمون برمیگردونن؟</div><div style="text-align: center;">من میخواستم وام بگیرم، الان که نمیتونم مدارکمو تحویل بدم چیکار کنم؟ مهلتشو تمدید میکنن؟</div><div style="text-align: center;">من کار اداری دارم، کارمندا میان دانشگاه؟</div><div style="text-align: center;">ثبت نام استعداد درخشان شروع شده، چیکار کنیم؟</div><div style="text-align: center;">انتخاب واحد ترمیمی مون که دست کارشناس آموزش بوده چی میشه؟</div><div style="text-align: center;">تورو خدا یه کاری بکنین، برای نامه ی مهمانی چن تا از امضاهام مونده، دانشگاه مقصد قبول نمیکنه واحد بده بهم دارم حذف ترم میشم...</div><div style="text-align: center;">میشه بگین برق خوابگاها رو قطع نکنن؟ ما کلی گوشت و مرغ داریم تو فریزر</div><div style="text-align: center;">یه روزو اعلام کنین ما بیایم وسایلمونو از خوابگاه برداریم، همه ی پالتوهام خوابگاهه، هوا هم سرده</div><div style="text-align: center;">ببخشید من چن تا گلدون دارم تو اتاقم که یه هفته س آب نخورن... موجود زنده ن، خواهش میکنم نجاتشون بدین</div><div style="text-align: center;">ما کنکور داریم ولی کتابامون تو خوابگاه مونده، میخواستیم درس بخونیم تو این مدت</div><div style="text-align: center;">میشه بگین کتابایی که از کتابخونه دستمون مونده، بعد از عید جریمه نخوره بهش؟</div><div style="text-align: center;">میشه حذف و اضافه ی مجدد انجام بشه؟ من ۲۰ واحد تخصصی برداشتم، نمیتونم اینجوری، میخوام کمش کنم</div><div style="text-align: center;">بگین کلاسای مجازی رو زودتر شروع کنن</div><div style="text-align: center;">بگین کلاس مجازی نذارن، اینجوری ما هیچی از درس نمیفهمیم!</div><div style="text-align: center;">این کلاسای مجازی که میگن چجوریه؟</div><div style="text-align: center;">تابستون تو این گرمای قم و ماه رمضون تا ۸ شب باید بریم سر کلاس؟</div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">و کللللی سوالای دیگه از دغدغه های بچه ها...</div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">طوطیمون که مشکوک به کروناست... چند روزیه حالش خوب نیس بچم<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/2.gif"></div><div style="text-align: center;">همه ی هماهنگی های شورا با مسئولین دانشگاه افتاده رو دوش خودم</div><div style="text-align: center;">منی که از تماس تلفنی حتی با آشناها واهمه دارم!!! کارم شده زنگ زدن به معاون آموزش و مدیر دانشجویی و مدیر فرهنگی و روابط عمومی و مسئول دفتر ریاست دانشگاه!</div><div style="text-align: center;">کی باورش میشه <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/22.gif"></div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">شب آرزوهاست؛</div><div style="text-align: center;">مهم ترین آرزوم همیشه سلامتی اطرافیانم بوده</div><div style="text-align: center;">الانم تو این وضعیت بیشتر از هر وقت دیگه ای به همین آرزو نیازه؛</div><div style="text-align: center;">خدا که خودش خوب میدونه داره باهامون چیکار میکنه<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif"></div><div style="text-align: center;">ولی به شدت به اینکه هر خوب یا بدی حکمتی داره معتقدم!</div><div style="text-align: center;"><br></div><div style="text-align: center;">نمیشه فقط با کتاب و فیلم و خونه تکونی این روزا رو پر کرد؛ باید یه فکر اساسی کرد...</div><div style="text-align: center;">خدا بخیر بگذرونه بعد از تعطیلات رو با این حجم از درسای فشرده و کارای عقب افتاده!<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/17.gif"></div>
text/html2020-02-12T14:43:06+01:004jafangbahal.mihanblog.com(مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ارغوان
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/850
<div>به آبان پارسال فک میکنم که دوس داشتم جزو شورای مرکزی کانون ادبی ارغوان دانشگاه باشم ولی از محیط های غریبه خجالت میکشیدم و تلاشی برای ورود بهش نمیکردم </div><div>یه شب از اون شب ها مهسا صادقی ترم آخری دانشکده مون که جزو شورا مرکزی ارغوان بود بهم پیام داد گف میشه فردا جای من بری غرفه کانون ادبی تو دانشکده بهداشت کمک بچه ها ؟ </div><div>گفتم اره چرا که نه</div><div>صبحش بازی پرسپولیس و یه تیم عربی بود که اسمش یادم نیس ، با مینا و نرگس رفتیم چاشتینو همراه با صرف صبحانه دیدیمش بعدش منو گذاشتن دانشکده مون </div><div>رفتم تو حیاط دیدم وای همه ی آدم فعال خفن های دانشگاه ک دوس داشتم باهاشون همکاری کنم اومدن غرفه کانون هاشونو بزنن </div><div>ولی خب از بچه های کانون ادبی کسی رو نمیشناختم غیر مفتاح که اونم جدا شده بود رفته بود کانون تئاتر </div><div>مستقیم رفتم پیشش گفتم جای خانم صادقی اومدم بچه های کانون کجان ؟ </div><div>راهنماییم کرد سمت پسرایی که داشتن میز میچیندن گفت ایشون آقای صالحی ان امروز راهنمایی تون میکنن <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/65.gif"></div><div>یادمه غرفه مون اون روز خیلی عضو جذب کرد </div><div>جوشقانی دبیر سابق کانون اومد گفت اگه فردا زحمتتون نیس میاید باهامون غرفه دانشکده پرستاری ؟ </div><div>غرفه دانشکده پرستاری رو هم رفتم حالا گستره شناختم از فعال های فرهنگی بیشتر شده بود و از نظر خودم همین برام بس بود </div><div>تا اینکه یه ماه بعدش قرار شد انتخابات دوره جدید ارغوان برگزار بشه ؛ اومدن بهم پیشنهاد دادن بیاین کاندید بشید </div><div>شاید از عدم اعتماد بنفس بود که گفتم نه مرسی ، درصورتی که حدودا میشد یکی از بهترین پیشنهاد هایی که داشتم ، آخه فک میکردم کسی منو نمیشناسه چرا باید رای بیارم !! </div><div>بعد از چند بار اصرار کردن قبول کردم کاندید. و در عین ناباوری رای اوردم ، حالا اصلیِ اصلی که نه ولی علی البدل شدم :)) </div><div>اینااااارووو گفتم که بگم کی فکرشو میکرد دختری که حتی دیدش در حد کاندید شدنم نبود الان برای خودش دبیر گانون ادبی ارغوان شده </div><div>و همین امشب داده براش پوستر طراحی کردن تا شروع ثبت نام کلاس های طنزو ، اولین کلاس هایی که خودش هماهنگی شو کرده ، اعلام کنن </div><div>واقعا فک نمیکردم یه روز به عنوان دبیر بشینم جلو خانم دکتر حاجی صادقی "معاون فرهنگی دانشگاه" از افتخارات کانونم بگم و اون بگه که عالیه و طرح هاتو عملی کن </div><div>کانون (م) واژه باحالیه </div><div>شاید نخوام که دوره بعدی انتخابات اصلا شرکت کنم ولی. همین دبیر کوتاه مدتم جالبه </div><div><br></div><div>:)))))هر کی فکرشو میکرد من بکی واقعا فکرشو نمیکردم </div><div><br></div><div>پ.ن:وقتی تو نامه های این چند روزم تایپ میکنم فائزه هستم دبیر کانون ادبی ارغوان خیلی حس خفن بودن میکنم<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif"></div>
text/html2020-02-07T06:55:25+01:004jafangbahal.mihanblog.com✿ مینا ✿ترم ۵
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/849
<div style="text-align: right;"><div>یه جوری ۲۰ ردیف کردم تو کارنامم... که حتی خودمم باورم نمیشه این ترم سخت ترین ترم کارشناسیم بوده تا اینجا! چه برسه به بقیه...</div><div>قرار بود ۲۴ واحد باشه که تربیت بدنی بهم نرسید و شد ۲۳ واحد... ۹ تا درس!</div><div>۷تاشو ۲۰ شدم، یکیشم ۱۹.۵ <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/22.gif"> چقد بیمزه! ( البته من معمولی خونده بودم، خودشون دوسم داشتن بهم نمره دادن<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif">)</div><div>با برنامه ریزی فوق العاده ی مدیرگروه توانمندمون :) از شنبه تا ۵ شنبه دانشگاه بودیم، هر روزم یک یا ۲تا کلاس!</div><div>هفته ی وسط آذر به خاطر روز دانشجو انقدر فشار کارا زیاد بود و بیخوابی کشیدم که فقط میگفتم خداروشکر تابستون هرچقد دوس داشتم خوابیدم<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif"></div><div>دو هفته ی آخر که دوس داشتم دیگه از غیبتام استفاده کنم و نرم دانشگاه، تازه استادان بزرگوار یادشون افتاده بود که میتونن موضوع کنفرانس مشخص کنن... و هر روز یکی درمیون امتحان و ارائه داشتیم! ولی سختیش اونجایی بود که همه امتحانای ترمشون تموم شده بود ولی مال ما تا ۸ بهمن طول میکشید... :(</div><div>بعدشم که اردوی مشهد بین دوترم فعالین فرهنگی دانشگاه ( که کشتن خودشونو تا بعد از رد شدن از هزار جور فیلتر ۶۰ نفرو از ۱۰هزار نفر دانشجو انتخاب کنن)</div><div>تا اینکه دیگه فرصتی پیدا کردم که بیام و بنویسم...</div><div><br></div><div><br></div><div><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/79.gif"> تجزیه و تحلیل سیستم ها:</div><div>استادش یه خانوم جووون خیلی محجبه بود (ازین مقنعه چونه دار ها) که دماغشم عمل کرده بود (ولی انصافا خوب عمل کرده بود) و هربار می دیدمش یاد نرگسِ tasty.art میفتادم!</div><div>خیلی قشنگ درس میداد و یه جزوه ی مرتب هم میگفت مینوشتیم؛ درکل از همه چیز کلاسش راضی بودم جز اینکه سر پیدا کردن کتابش برای ارائه پدرمون در اومد و هم چنین کلاسای ساعت ۸ صبش! -_- که اونم گفته بود جهنم ضرر ۸ و رب بیاید <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif"> ولی دیرتر بشه دیگه حضوری نمیزنم... الکی میگفت... من همیشه دیرتر میرفتم و حضوریمم میزد</div><div>از نظم و آن تایم بودنش اینطوری بگم که... امتحانش ۴ تا ۶ بعدازظهر برگزار شد و ساعت ۱۲ شب نمره ها رو سایت بود <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif"></div><div><br></div><div><br></div><div><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/79.gif"> دانش خانواده: -_-</div><div>اگه یه هنذفری با خودت نمیبردی که کل تایم کلاس یه چیزی پلی کنی تو گوشت که صداشو نشنوی، به مرز جنون میرسیدی!!</div><div>خب من واقعا باورم نمیشه که همچین آدمایی وجود دارن... ولی خب دارن، باید قبول کرد!</div><div>آزمون آنلاین هاشم دادم مامانم انجام داد... نمرش از خودم بیشتر میشد<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif"></div><div>هر جلسه با یه لحن ملایم و لبخندی به ظاهر صمیمانه، تبلیغ چند همسری و کودک همسری میکرد :)</div><div>کلی داستان و ماجراهای احمقانه که همشونم فامیل و آشناهای خودشون بودن -_-</div><div>بابای خودش که ۲تا زن داشت، و میگفت ما اون یکی رو هم مامان صدا میکردیم!</div><div>میگف من خودم به شوهرم پیشنهاد دادم که براش یه زن دیگه بگیرم (چطور میتونهههههه<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/20.gif">)</div><div>اه اه</div><div>از این درس میگذریم...</div><div><br></div><div><br></div><div><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/79.gif"> مدیریت کیفیت و بهرهوری:</div><div>یه درس خشک، با یه استاد نچسب ( ولی خیلی خوشگل بود لنتی<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif"> تازه عروس بود)</div><div>از اول تا آخر کلاس فقط میشست پشت لب تابش و از روی پاورپوینت میخوند -_- آخرشم چن تا پی دی اف بهمون داد که بخونیم امتحان بدیم... و از سختی درس خوندن از روی گوشی نگم که چقد حواس آدم پرت میشه و این ور و اون ور میره...</div><div><br></div><div><br></div><div><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/79.gif"> مدیریت مالی:</div><div>دارم کلی فک میکنم چطوری استاد حیدری رو توصیف کنم که کم نذاشته باشم! شما تصور کنید هر صفت خوبی که یه انسان میتونه داشته باشه!</div><div>ورودی ۹۵ ای ها هرررر ترم یه درسی باهاش داشتن، اون وقت ما تا ترم ۵ کشفش نکرده بودیم <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/2.gif"> چه ظلمی بالاتر از این؟؟؟</div><div>به جرئت میتونم بگم بهترین استادی بود که تاحالا داشتیم؛ هم از نظر درسی هم اخلاقی...</div><div>در عین صمیمیت زیاد با دانشجوها، حواسش بود که حرمت کلاس حفظ بشه؛ وقتی ازش تعریف میکردی میرفت سمت دفتر نمره میگف: خب شما اسمت چی بود؟ یا وقتی مسخرش میکردی میگفت: شنیدم چی گفتیااا به نظرم برو ببین این درس ترم بعد با کی ارائه میشه... <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif"></div><div> از در کلاس که وارد میشد اول دستمال عینک میگرفت از یکی از بچه ها<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif"> بعدم میگف: چرا انقد کمید؟ بقیتون کوشن؟ و هربار باید براش توضیح میدادیم که ما کلا از اولشم همنقدر بودیم... نصف بچه ها یه درسی رو افتادن که الان سر اون کلاسن... خیلی کوتاه و قشنگ درسشو میداد، مثال میزد (تا ما مسئله ها رو حل کنیم پای تخته تمرین امضا میکرد<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif">)، جزوه میگفت ( در این حین هی جمله هاش اشتباه میشد و مجبور میشدیم خط بزنیم، میگف حالا من یه بار حواسم نبود اشتباه گفتماااا... ولی باز تکرار میکرد! <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif">وقتی بچه ها غر میزدن که جزوه مون کثیف میشه، میگفت یه برگه دیگه بردار بنویس هزینش با من... پول غلط گیرتونم خودم حساب میکنم) ، آخر فصل هم جمع بندی میکرد و یه چکیده ی خلاصه بهمون میگفت و یادمون میداد حالا این فرمولا رو با چه تکنیکی حفظ کنیم... (دلم براش تنگ شد<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/20.gif">)</div><div>جلسه آخر هم طی یک حرکت تکانشی، رفتیم براش کیک خریدیم و تولدشو جشن گرفتیم؛ گوگولی انقددد خجالت کشیده بود<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif"> اونم کارتشو داد بریم بستنی بخریم<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif"> همشم میترسید فیلمش تو دانشگاه پخش بشه براش بد بشه... گوشی ها رو جم کرد گذاشت رو میزش<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif"> تا یه هفته بعدش هر روز داشت تشکر میکرد...</div><div>درسش که تموم شد چن تا فصلو اعلام کرد، پرسید کجاشو دوس دارید حذف کنم برای امتحان؟ گفتیم کلشو... و واقعا کلشو حذف کرد!!</div><div>با این تیپ داغونش تو ذهنم موندگار شده: پیرهن سفید، کت کرمی، شلوار طوسی، کفش قهوه ای<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif"></div><div><br></div><div><br></div><div><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/79.gif"> مهارت های مدیران:</div><div>در نگاه اول یه دختر جوون شبیه گلشیفته که با اون کوله پشتی بزرگی که مینداخت رو دوشش شبیه یه دانشجویی مث خودمون میشد، درحالی که سی و خورده ای سالش بود و مامانِ یه دختر ۲ساله بود<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/6.gif"> یه آدم خیلی کتابخون، که راه ارتباطیمون باهاش از طریق اینستا بود...</div><div>این درس مث اینکه برای خودش هنوز جا نیفتاده بود و نمیدونست چی باید تدریس کنه ولی از اونجایی که استاد کارگاه های کارآفرینی بود، هرچی اون جا ها میگفت سر کلاس ماهم میگفت :/ چن جلسه رم کنسل کرد که بتونه به کارگاه های خودش برسه ( که قطعا من از کنسل شدن کلاسای ۸ صب ناراحت نمیشم) بعدم برا اینکه غیبتاش جبران بشه بهمون از کتابای خودش داد، گفت خلاصه کنید بیاید با پاورپوینت ارائه بدید :| (نمیدونم چه ربطی داشت) در کل کلاس بیخودی بود</div><div><br></div><div><br></div><div><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/79.gif"> کارآفرینی:</div><div>۳ جلسه رفتیم سر کلاس، استاد نیومد (همون استاد روانشناسیمون بود، ترم یک هم همنقدر بی نظم بود)</div><div>بعدشم ۳ جلسه من نرفتم سر کلاس (تایم جلسه ی شورا با مسئولین همش با این کلاسه همزمان میشد!)</div><div>خلاصه نصف درسو نفهمیدم؛ اونم در واقع درس خاصی نمیداد... رشته ی خودش حسابداری بود! :/ و بعدا شنیدم که مشاور مالی استانداره!</div><div>فقط در همین حد که یه چیزی به اسم کارآفرینی پاس کرده باشیم...</div><div><br></div><div><br></div><div><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/79.gif"> تحقیق در عملیات ۳ :</div><div>سومین ترم پیاپی همراه با OR !</div><div>هم استاده خیلی از سر و ته کلاس میزد، هم خیلی از جلساتش خورد به تعطیلی و بین التعطیلین...</div><div>خلاصه که یه جزوه ی مختصر داشتیم و فقط یه مثال برای هر مبحث و این برای درس اوآر که نیاز به تمرین بسیااار داره یک فاجعه ست!</div><div>شخصا فقط میخواستم که پاس بشم و ۵شنبه جمعه ی قبل از امتحان رو قاچاقی رفتم تو خوابگاه با بچه ها صب تا شب درس خوندیم و جنازه برمیگشتم خونه</div><div>ولی متاسفانه وقت امتحانش انقدرررر کم بود که هیچ کس نرسیده بود سوالا رو کامل جواب بده، چه برسه به من که همیشه وقت کم میارم!</div><div>بگذریم از اینکه چقد سخت بود سوالاش، ۱۱ نمره رو که نرسیدم بنویسم ^_^ و کلی بعد از امتحان با استاده دعوا کردیم که این چه وضع امتحان گرفتنه؟ مگه نمیخواید دانش ما رو بسنجید و این حرفا...<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif"></div><div>نمره ها اومد، شدم ۷.۲۵ <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif"> (فک کنم اولین باری بود که نمره م از یه امتحان ۲۰ نمره ای تک میشد)</div><div>نمره ی فعالیت کلاسی و حل تمرین و اینا رم بهش اضافه کرد... شدم ۹.۷۵ <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/24.gif"> و یکی از ۴ نفری که تو کلاسمون اوآر ۳ رو افتادن</div><div>چون یدونه ۲۰ داشتیم دیگه نمیشد نمره ها رو ببره رو نمودار و در کمال تعجب اون یدونه بیستمون زینب نبود!!<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/13.gif"></div><div>حضور در کلاس ۱ نمره داشت که من فقط به خاطر یه جلسه غیبت نمرشو نگرفتم ( این خودش ماجرایی داره...)</div><div>ولی گفتم اشکالی نداره بجاش یکم بیشتر درس میخونم که نیازی به این یه نمره ی حضوری نداشته باشم</div><div>ولی هیچ وقت فکرشو نمیکردم لازمم بشه<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif"></div><div>من که مطمئن بودم قطعا این استادی نیست که بخواد سر ۲۵ صدم بندازتم</div><div>خانوم طوطی هم که سر اون ماجرا احساس مسئولیت میکرد نسبت به نمره ی من، طبق روش های خودش و نفوذش به عنوان نماینده ی کلاس و آشناییش با مدیرگروه سابقمون، با استاد صحبت کردن که تاجایی که میتونه ارفاق کنه... و تاجایی که من فهمیدم به بقیه بین ۱ تا ۲.۵ نمره اضافه کرده ولی به من داده ۱۵ <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif"> (اوآر۲ هم ۱۵ شده بودم)</div><div>اگه خدا بخواد دیگه بعد از ۹ واحد OR، از ترم دیگه راحتیم از دستش <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/29.gif"></div><div>راستی استاد اوآر و مالی مون از اولین ورودی های مدیریت صنعتی دانشگاه قم بودن و همکلاسی بودن، هنوزم جلوی دانشجوهاشون همدیگه رو مسخره میکنن!</div><div><br></div><div><br></div><div><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/79.gif"> مسئله یابی و حل مسئله:</div><div>یه درس چرت ، با همون استاد مهارت ها که نمیدونست دقیقا چی باید درس بده... یه سری تکنیک های تصمیم گیری یادمون داد و کتاب هنر شفاف اندیشیدنو ارائه دادیم و ۳ جلسشم دربست در اختیار یکی از دانشجوهای یه استاد دیگه گذاشت که میخواست TA بشه...<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/29.gif"></div><div>این دوتا کلاسش که اتفاقا تایمشم پشت سر هم بود انقد تو همدیگه قاطی شده بود که نمره ی ارائه ی یه کلاسشو میذاشت برای اون یکی درسش :/</div><div>حالا ما که هر دوتا درسو با خودش داشتیم خیلی مشکلی نداشتیم ولی اونایی که فقط یه کلاسشو بودن دیگه خودشون باید حواسشون به نمره شون میبود چون به استاده که اطمینانی نبود!!</div><div>اون یکی استاد مسئله یابی کی بود؟ یک دیوانه ی واقعی :| چن تا از بچه های کلاس ناچارا" رفته بودن تو این کلاس ( که برای بازرگانیا ارائه شده بود) و انقدررر سخت گیر بود این آدم -_- هرجلسه یه حرکت جدیدی میزد که دهنمون از تعجب باز میموند!</div><div>اون بیچاره ها که یه پایان نامه کامل به عنوان پروژه تحویل دادن :/ بدون تایم کافی یا حتی داشتن استاد راهنما</div><div>بعد از اینکه کلی وقت گذاشتن و فاز به فاز پیش رفتن و داده کمی دادن و پروژه رو اجرا کردن... استاده به قول خودش طی بررسی "کلی" که انجام داده بود یک عااالمه ایراد گرفته بود از کارشون (تازه هنوز به بررسی جزئی نرسیده)</div><div>بعدم برای اینکه یه شانس دیگه بهشون بده که پروژه شونو بررسی کنه، پیش شرط گذاشته بود، اونم ارائه ی یه پروژه ی دیگه بود <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/22.gif"><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/22.gif"> که تازه اگر اگرررر اون مورد قبول واقع بشه، شااااید بهشون شانس مجدد بده <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/22.gif"> مردک روانی</div><div>ما که پروژه نداشتیم، امتحانمونم ۴۵ دیقه ای دادیم... ولی اونا ۲ساعت و ۴۵ دیقه :|</div><div>حالا نکته ی ترسناک قضیه اینه که چنین آدم خطرناکی، مشاور مدیرگروهمونه -_-</div><div><br></div><div><br></div><div><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/79.gif"> مدیریت تولید و عملیات:</div><div>خوب درس میداد راضی بودم ازش، فقط یکم بداخلاق بود... اصن گرم نمیگرفت با بچه ها، اگرم یذره میخندیدیم میگف بسه دیگه! کلاسو با کجا اشتبا گرفتین؟!<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/22.gif"> تازه به خوراکی خوردن سر کلاسم گیر میداد... اولاش داشت تند تند از روی پاور انگلیسی درس میداد میرفت جلو ولی چون ما یکم تو زبان تخصصی ضعیف اومدیم بالا سختمون بود، با اعتراض بچه ها روش تدریسشو عوض کرد... ( سوال آخر امتحانشم این بود: نظرات و پیشنهاداتتون درباره ی نحوه ی تدریس درس مدیریت تولید و عملیات را بیان کنید، بارم ۱نمره <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/21.gif"> که من با دیدن نمره ای که براش درنظر گرفته ناخودآگاه سر امتحان بلند زدم زیر خنده<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/24.gif">)</div><div>روز امتحان میان ترمش آماده نبودیم، میخواستیم بندازیم هفته بعد... ۳۰ نفر موافق بودن، ۴ نفر مخالف... همون روز امتحانو برگزار کرد :| و نمره ها رم ریز به ریز با اعشار حساب کرد... نمره کامل هم نداشتیم!</div><div>هر جلسه هم یه چیزی باید به من میگف ! خانوم مجیدی پاشو درباره ی درس جلسه قبل بگو... خانوم مجیدی چقد سخت نشستی رو صندلی، راحت بشین ... :/</div><div>جلسه آخر هم بعد از اینکه ارائه م تموم شد، گفت: بعضی ارائه ها انقدررر خوبن، حقشون بیشتر از ۲ نمره س...<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/16.gif"></div><div><br></div><div><br></div><div>اینم خلاصه ای از آنچه در ترم ۵ گذشت... ( همین چند روز پیش به اهمیت و کاربرد این پست های آخر ترم پی بردم )</div><div>البته بدون ذکر فعالیت های شورای صنفی، انجمن علمی و کارگاه های کارآفرینی... ( که اینا رو هر وقت به ثمر نشست باید بیام یادداشت کنم)</div><div>همین <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif"></div></div>
text/html2020-01-11T21:58:20+01:004jafangbahal.mihanblog.com✿ مینا ✿شرم
http://4jafangbahal.mihanblog.com/post/845
<div style="text-align: center;">دردا و دریغا که در این بازی خونین</div><div style="text-align: center;">بازیچه ی ایام، دل آدمیان است...</div>