من هم چنان می نویسمخانم هستم و پزشک عمومی متولد بهمن ۶۴.
http://abanac.mihanblog.com
2020-12-12T01:19:35+01:00text/html2018-05-27T05:46:20+01:00abanac.mihanblog.comآبانا خداخافظ
http://abanac.mihanblog.com/post/87
جیگرم له کرد میهن بلاگ هم.<div>زین پس همان خانه ی اول پدیرای دوستانم:</div><div>Med84.blogfa.com</div><div>بدرود.</div>text/html2018-05-25T15:43:28+01:00abanac.mihanblog.comآبانا به حسرت گذشته همه روزگارم، ز دیروز و امروز دلی خسته دارم، تو فردای من باش...
http://abanac.mihanblog.com/post/86
عنوان تکه ای از اهنگ زیبای " موج اشک" از سالار عقیلی هست بخصوص همین تیکه ش! با دل ادم بازی میکنه! <div>سعی کردم شبیه این شعر بشم به فردا دل ببندم. ( نه اون فردایی ک وبلاگ داشتا!!text/html2018-05-01T01:47:53+01:00abanac.mihanblog.comآبانا روزی تو خاهی امد از کوچه های باران...
http://abanac.mihanblog.com/post/85
به زودی میام.. (جهت اعلام حیات!)text/html2018-03-19T15:00:07+01:00abanac.mihanblog.comآبانا سال نو
http://abanac.mihanblog.com/post/84
سلام. اخرین شب سال ۹۶!<div>فقط اومدم پیشاپیش تبریک بگم شاید فرصت نشه تکتک تبریک بگم . به یاد همه تون هستم هما ی اونایی ک میان اینجا رو میخونن .... مریم از دریملند! مریم از کانادا! صحرا، الی دوست فرهیخته م، الهام اسکوپتر!! دکتر یونس. معلوم الحال. دکتر مهربان. بیوتن ( اگه بیاد) ، گل پسر، فرزانه ، مینو جان، نسیم، هییس، مضراب، همطاف، رخساره ی مجهول المکان! نویسنده ی فالا ک متناشو دوس دارم... به اینا مشخصا تبریک صمیمانه عرص میکنم. </div><div>سال خوبی در پیش داشته باشید.</div>text/html2018-03-10T17:42:54+01:00abanac.mihanblog.comآبانا لیک در مرگ مردانی چنین، گفت باید ای دریغا عالمی...
http://abanac.mihanblog.com/post/83
با خودم همیشه میگم بعصی ادمها وزنه های زمین هستند... بدون اونها زمین سبکمیشه و انگار کم ارزش تر...<div>مثل پرفسور خدادوست...</div><div>امروز هم زمین یکی از وزنه های باارزششو از دست داد.</div><div>روحش شاد.</div><div>۱۹ اسفند ۹۶</div>text/html2018-03-08T08:29:06+01:00abanac.mihanblog.comآبانا آشوبم ارامشم تویی...
http://abanac.mihanblog.com/post/82
به نظرم همه مون باید بلد باشیم یه لحظاتی چشممونو ببندیم و به هیچی هیچی هیچی فکر نکنیم...در نهایت ارامش...text/html2018-03-05T17:24:08+01:00abanac.mihanblog.comآبانا حسرت نبرم به خواب آن مرداب، کارام درون دشت شب خفته ست...
http://abanac.mihanblog.com/post/81
حسادت خیلی مسخره س... و مسخره تر اینکه خیلی وحشتناکه... روح خوار است!<div><br></div><div><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/14.gif"></div><div>۱۵ اسفند </div>text/html2018-03-03T18:00:47+01:00abanac.mihanblog.comآبانا تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز...
http://abanac.mihanblog.com/post/80
میگه پس این پسرهای پزشکی کجان ک خانم دکترا باهاشون ازدواج کنن؟!<br>
میگم بذار الان برات توضیح میدم. چند جفت قاشق چنگال سر میز هست.<br>
جفت اول رو برمیدارم میگم یه دسته پسرهای پزشکی خیلی خوبن اینا همون سالهای اول ازدواج میکنن از رده خارج میشن.<br>
جفت دوم رو برمیدارم و با فاصله ی زیاد میذاارم اون سر میز و میگم دسته ی سوم اونا هستن ک عشق اولشون پزشکی هس و استریت فوروارد و بی وقفه میرن جلو تا بالاترین پله های پزشکی، اینهام یه جورایی از رده خارج میشن چون ازدواج جلو اهداف بالای علمی شون رو میگیره و وقتی هم ک میخان ازدواج کنن اغلب زن غیر پزشکمیگیرن.<br>
جفت سوم قاشق چنگالا رو برمیدارم و میذارم وسط اون دوتا و میگم دسته ی وسط ک طیف وسیعی هستن اونایی هستن ک معمولا از شرایطشون همه جوره استفاده میکنن و معمولا اخلاقیات درست درمونی ندارن و وو کلی این دسته رو مفسد فی الارض نشون میدم!!<br>
حرفم ک تموم میشه یه جفت قاشق چنگال دیگه ازون ور میز برمیداره میده دستم، میگه اینم برا دسته چهارم! میگم دسته ها تموم شد!! میگه نامرددددد! الان من تو کدوم دسته ام؟؟! دسته وسطی؟؟! <br>
من :<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/42.gif"><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/40.gif"><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif"> <!--/data/user/0/com.samsung.android.app.notes/files/share/clipdata_180304_010000_965.sdoc-->
text/html2018-03-03T02:35:59+01:00abanac.mihanblog.comآبانا چگونه این همه مهربانی ات را جبران کنم؟!
http://abanac.mihanblog.com/post/78
من تنها در خانه...<div>ظهر اول) مامان: ناهار چی خوردی؟! من: ماکارونی!</div><div>واقعیت: نون پنیر خیار گوجه! منظور از ماکارونی هم یه بسته نودالیت بود ک شب قبل خورده بودم و جوری دهنم طعم بد گرفته بود ک دلم میخاس یکی منو NG washing ( شستشوی معده) بده!</div><div>ظهر دوم) مامان: ناهار چی خوردی؟! من: سالاد اولویه! مامان: حتما برای دو سه روزتم درست کردی ؟! نذار زیاد بمونه. من : خنده!</div><div>واقعیت: شب قبلش یه بسته سالاد اولدیه اماده خریدم ک بخورم وقت نشدددد تا اینکه شد ساعت ۱۲ شب. مسواک زدم ک بخابم اولویه هم گداشتم واسه ناهار فردا. چرا مامان فک کرده بود خودم سالاد درست کردم؟!!</div><div>ظهر سوم ساعت ۳بعد از ظهر) مامان: ناهار چی خوردی؟! من: گوشت چرخی رو تفت دادم با گوجه ووو. ( یهو حرفمو خوردم گفتم نکنه مامان بگه ما که گوشت چرخیامون تموم شده بود! اما چیزی نگفت.) </div><div>واقعیت: اصلا ناهار نخورده بودم!</div><div>الان) مامان: ناهار چی میخای بخوری؟ من: هنوز فکرش نکردم.</div><div>واقعیت : امروز تنبلی رو به اوج رسوندم و هنوز از زیر پتو هم بیرون نیومدم...</div><div>______</div><div>برای پدر و مادر بچه ها همیشه بچه ن! و همیشه نگرانشون هستن.</div><div>سایه شون بر سرمون مستدام.</div>text/html2018-03-02T12:08:14+01:00abanac.mihanblog.comآبانا بی ادب کی بودم من!!
http://abanac.mihanblog.com/post/77
جلومو نگیرین بدارین با همه وجججووودم ب میهن بلاگ فحش بدم! هرچی مینویسم دوتا پاراگرافشو فقط نگه میداره!!<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/14.gif"><div>متنننننفرم ازش! این پنجمین پستی هست ک نصفشو خورده و منم از عصبانیت قیدشو زدم.</div><div><br></div>text/html2018-01-24T18:23:51+01:00abanac.mihanblog.comآبانا تو نیستی ک دنیا به سازم نرقصه به کامم نباشه...
http://abanac.mihanblog.com/post/67
گاهی دلت خیلی یک پدر میخاد .. خیلی خیلی خیلی زیاد... <div><span style="font-size: 11px;">یه پدر میخای ک بدونی ازت همه جوره حمایت میکنه... یکی ک پشتت بهش محکم باشه...<br></span><div>اما نیست و جاشو هیچکی پر نمیکنه...<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/2.gif" style="font-size: 11px;"></div><div>______</div><div>همین حرفو بهش زدم... گفت خیالت راحت! کاری نمکنم ک روزی بخای بگی کاش بابام بود این پسره رو ادب میکرد...</div><div>ولی من بازم دلم میخاد بابا بود تا خیلیا بی ادب نشن ک اون بخاد ادبشون کنه...text/html2018-01-19T02:52:08+01:00abanac.mihanblog.comآبانا کم کم دلم از این و از آن سیر میشود...
http://abanac.mihanblog.com/post/66
احساس تکه سنگی رو دارم ک قطره قطره های اب با مداومت داره توش نفوذ میکنه...<div>باید قدر دونست نه؟؟!</div>text/html2017-12-04T17:24:25+01:00abanac.mihanblog.comآبانا اگر برای ابد ....
http://abanac.mihanblog.com/post/64
<font size="3">
زمزمه ی زیر لب و روی لبم این چند روز این آهنگه... </font><div><font size="3">هجوم زخم تورا نمیکشد تن من، برای کشته شدن چ کنم؟!</font></div><div><font size="3">هزار و یک نفری ! به جنگ با دل من، برای این همه تن چ کنم؟!</font></div><div><font size="3">اگر برای ابد هوای دیدن تو، نیفتد از سر من چ کنم؟؟!</font></div><div><font size="3">____</font></div><div><font size="3">بعدا میام شاید پست رو ادامه دادم!<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/16.gif"></font></div><div><font size="3">----- الان بعدا هس ک من اومدم وعده را وفا کنم هرچند هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند!!!</font></div><div><font size="3">چیزی ک بخاطرش شروع ب نوشتن کردم رو تو ی پست دیگه خاهم نوشت <img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/40.gif"> فعلا اینو جمعش کنم.</font></div><div><font size="3">اقای مدعی عشق، چون تیری از کمان رها شده رفت و من مانده ام ک چگونه ان همه ادعا کرد؟؟؟! طبل توخالی ک میگن همینه ها!!</font></div><div><font size="3">اقای عاشق هم نمیدونم دیگه چ حسی داره...هرچند کلا دلم میخاد بدونم الان چ حسی داره؟! مثلا وقتی منو میبینه ایا هنوز منو همونی میدونه ک اگه باهاش از.دواج نکنم زندگیش نابود میشه؟؟ یا اینکه کلا بی خیالم شده!!! </font></div><div><font size="3">جدیدا ب روانشناسی ادما علاقه مند شدم و ب دنیای درونشون...</font></div><div><font size="3">ینی انقد ک دلم میخاد یه صبط و میکروفون دس بگیرم برم با اقای عاشق مصاحبه کنم و احوالات یک عاشق رو بپرسم و حس یک عاشق ب معشوق بد رو پس از پایان !!<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/16.gif"> و البته اگه دستم ب ان مدعی و طبل توخالی هم میرسید از حس اونم میپرسیدم... دلم میخاد دل ادما رو ببینم و بخونم... بقول سهراب: خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود...</font></div><div><font size="3"><br></font></div><div><font size="3">.... تکه ی دیگری از اهنگ بالا:</font></div><div><font size="3">حالا که نیستی و نمی خواهی ام بگو</font></div><div><font size="3">حالا چرا به پای خودت می نشانی ام؟؟!!!</font></div><div><font size="3"><br></font></div><div><font size="3"><br></font></div><div><font size="3"><br></font></div><div><br></div>
text/html2017-11-15T02:18:16+01:00abanac.mihanblog.comآبانا جرس فریاد میدارد که بر بندید محمل ها...
http://abanac.mihanblog.com/post/63
نمیدونم عنوان از دلِ گرفته ی خودم نشات گرفت یا از حرف مریضِ مسنِ بیماری قلبی و فشاری و ساییدگی شدیدِ استخوانِ پاپرانتزی که هربار میاد میگه درد منو کشت خانم دکتر! یه کاری کن.<div><span style="font-size: 11px;">کاش نفس میگرفت اما دل نمی گرفت...<br></span><div><span style="font-size: 11px;"><br></span><div><br></div></div></div>text/html2017-10-17T12:09:54+01:00abanac.mihanblog.comآبانا ....
http://abanac.mihanblog.com/post/62
خدایا! برایم تقدیر خیر بنویس.<div><span style="font-size: 11px;"><br></span><div>۹۶/۷/۲۵</div></div>