از وختی یادم میاد دوستام مامان و بابام و فامیلام ازم میپرسیدن : از چه چیزی میترسی
منم همیشه با لحنی مصمم می گفتم : از هیچی
اما خب "از هیچی " مسخره ترین حرفی بود که یه آدم میتونه بگه
اگه هیچ ترسی توی زندگیم وجود نداشت...
پس اینهمه اظطرابو ناراحتی رو چی توجیه میکنه؟
می دونین بالاخره بعد از سال ها الان فهمیدم من نه از جن میترسم نه از خرافات دیگه ، نه از مارو عقرب میترسم و نه از تاریکی و تنهایی...
من ...
من فقط و فقط از آینده میترسم
از اینکه دیگه امنیت نداشته باشم
از اینکه لبخند کسایی که دوسشون دارمو نبینم
از اینکه دیگه نتونم مثل گذشته ها لبخند بزنم و شاد باشم
از اینکه از خودم دور بشم
آرزوهامو دود کنم
امیدمو...
از اینکه میون اینهمه جای خالی جایی برای خودم نداشته باشم
من از آینده میترسم
از اینکه عوض بشم
از اینکه اطرافیانم تغییر کنن
از اینکه بمیرم برای زنده بودن
و زندگی کنم برای مردن...
من از سرنوشتم میترسم
از اینکه خاطره هام آرزو باشن...
نمی دونم دنیا میخواد از من چی بسازه...
از تک تک ما ها...
اما من... دیگه به تنها بودن عادت کردم ...
تموم تلاشمو می کنم که سرنوشتم رو خودم بنویسیم...
آره من از آینده میترسم...
اما با این وجود...
اگه قرار باشه بین گذشته و آینده یکی رو انتخاب کنم....
آینده رو انتخاب می کنم :)
چون میخوام خودمو پیدا کنم
گذشته چیزی نیست که توش دنبال آرزوهات باشی...
گذشته فقط خاطره ست :)
خاطره هایی که الان تو رو ساختن :)
گذشته حالو میسازه ، حال هم آینده رو :)
حالا تصمیم با توعه...
میخوای تغییر کنی ؟
یا ... تغییر بدی ؟ :)
راستش...
من بازهم دوست دارم امروزم رو به پای دیروز فردا کنم :)
من دوست دارم زندگی کنم :)
نه فقط برای زنده بودن :)
شاید زندگی ... حکایت قطره بارونیه که آروم آروم ابر شد :)
برای همین با تموم ترسی که از آینده دارم...
عاشقشم :)
]]>