
دیشب که نمی دانستم به
کدام یک ازدردهایم بگریم کلی خندیدم.
شـــب بود و نســـیم بود و باغ و مهـــــتاب
من بودم و جویبار وبیــــداری آب
وین جمـــله مرا به خامشی
می گفتند:
کاین لحظه ناب زندگـــی را دریاب...
]]>گاهی با یک قــطره لیوانــی لبـریـز می شود..
گاهی با یک کلـمه یک انـسان نـابــود می شود ..
گاهی یک لـبخنـد تمـــام زمستان یک فـرد را گــرم نگه می دارد..
گاهی یک پیامک مـحبت آمیـز محبتی را از نـــو شعله ور می سازد..
گاهی یک نــگاه تمسخر آمیــز غـرور انسانی را ویــران می کند..
گاهی با یک بی مــهری دلـــی می شکند..
گاهی یک لیوان چای اشــک را درچشمان مــــادری جاری می سازد..
گاهی با ارسال یک داستان کــوتاه برای دوستــی گرهی بــاز می شود..
گاهی یک جــرقه یک ساختمــان را به آتــش می کشد ..
گاهی با یک کار ســـاده درهای بــهشت به روی آدم بــــاز می شود....
" مراقب بعضی یک ها باشیم در حالی که ناچیزند همه چیزند "
]]>





کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم
گوشه ای تنها نشینم تا تماشایت کنم
مینویسم روی هر گل نام زیبای تو را
تا که شاید این شب جمعه ملاقاتت کنم

آقا ســـلام بر غــزلِ اشـــــکِ ماتمت
بر مسجد و حسینیه و روضه و دَمَت
چندی گذشت در غم هجرانِ اشک تو
پر می کشــید دل، به هوای مُحرمـت
آقا ســلام، ماه محرمـــــ شروع شــد
آمد بهـار زخـــمِ د لِ مـا و مرهمت

 ]]>
]]> لا
نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست
میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از
نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در
تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند ودو سکه به او نشان می
دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد
مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست .
لا
نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست
میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از
نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در
تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند ودو سکه به او نشان می
دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد
مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست . ل
واترمن داستان آهنگری را می گوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور
تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی
کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی
مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند.یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از
وضعیت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجیب است .
ل
واترمن داستان آهنگری را می گوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور
تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی
کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی
مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند.یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از
وضعیت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجیب است .