444 - حقیقت
گوئی ملا نصر الدین
گفتند غلام یکی از اعیان مرده. ملا برای تسلیت حرکت کرد. در بین راه شنید خود آن شخص مرده نه غلام. پس بر گشت. سبب را پرسیدند گفت: من برای خوش آمد او میرفتم حال برای خوش آمد کی بروم؟
ملا بارها دل و جگر خریده بود و به زنش داده بود که بپزد و هر بار زنش تنها خورده بود و به او نداده بود روزی ملا به تنگ آمد و از او پرسید: این همه دل و جگر که من خریدم چه شد ؟ زنش پاسخ داد: همه را گربه خورد ملا برخاست و دیگ را برداشت و در مطبخ را قفل کرد زنش از او پرسید: چرا در مطبخ قفل کردی؟ ملا پاسخ داد: گربه ای که دل و جگر میخورد دیگ را هم که چند برابر آن ارزش دارد خواهد خورد
442 - دزد در خانه ملانصر الدین
یک شب دزدی به خانه ملا آمده بود و همه جا را می گشت که چیزی پیدا کند و ببرد ناگهان ملا از صدای پای او بیدار شد و تا او را دید گفت: آنچه تو در شب تاریک میجوئی ما در روز روشن جسته ایم و نیافته ایم
441 - جشن همسایه ملانصر الدین
مردی به ملا گفت: همسایه ات امشب جشن زناشوئی دارد. ملا گفت: به من چه؟ آن مرد گفت: در خانهََ او گفتگو در بارهَ فرستادن یک سینی شیرینی برای شمابود ملا گفت: به شما چه؟
شهری که ملا زندگی می کرد فرماندار فرومایه ای داشت روزی این فرماندار به ملا گفت شنیده ام شما به شکار می روید و شکار را دوست می دارید خواهش می کنم یک سگ تازی تیزپا برای من پیدا کنید ملا خواهش او را پذیروفت و پس از چند روز سگ پاسبان درشت اندام و زور مندی را ریسمان به گردن نزد او آورد.فرماندار چون آن سگ را دید با شگفتی از ملا پرسید: این سگ را برای چه نزد من آورده اید؟ او پاسخ داد: خودتان خواسته بودید فرماندار گفت: من تازی لاغرمیان شکاری خواسته بودم نه سگ پاسبان درشت اندام ملا گفت: اگر این سگ یک هفته در خانه شما بماند بی گمان مانند تازی لاغر میان خواهد شد
از ملا پرسیدند در شهر شما به چوچه گاو چی می گویند؟ ملا هرقدر فکر کرد نتوانست نام گوساله را به خاطر بیارد و به همین جهت گفت: در شهر ما وقتی گاو چوچه است نامش را نمی گویند نمی گویند نمی گویند تا که بزرگ شود, آنوقت صدایش میزنند گاو
یکروز ملا گوسفندی برای حاکم شهر هدیه برد. حاکم از این کار او خوشش آمد و یکی از غلامانش را صدا زد و گفت به جای این گوسفند یک خر به این مرد بدهید. ملا به تندی گفت: اختیار دارید قربان شما خودتان بیشتر از صد خر برای ما ارزش دارید
437 - فایده
ملانصر الدین
ملا گوسفندی را دزدیده و کشت و گوشت آنرا صدقه داد. مردم از او پرسیدند. چرا چنین کردی؟ ملا گفت: ثواب صدقه با گناه دزدی برابر است. و خوبی دیگر اینکه پای و دنبه و غیره گوسفند هم فایده من می شود
436 - تنبلی
عجیب ملا نصر الدین
ملا و زنش به خاطر بستان درب خانه نزاع کرده قرار گذاشتند هر کس اول حرف بزند این کار را به عهده او بگذارند. اتفاقا گدائی دست بدر خانه زد و چون آنرا باز دید وارد خانه شد. ملا و زنش را دید که سر سفره غذا هستند. ولی تعجب کرد که او را دیدند اما هیچ چیزی نگفتند. پس نزدیک آنها رفته سر سفره نشسته و مشغول غذا خوردن شد. باز هم زن و شوهر چیزی نگفتند. گدا که این موضوع را دید پس از سیر شدن به عنوان تمسخر قطعه استخوانی برداشته با ریسمان به گردن ملا آویخت و رفت. در این بین سگی وارد خانه شده استخوان را بر گردن ملا دیده به طرف آن پرید و به دندان گرفته خواست بیرون ببرد. ملا هم که بند استخوان مثل افسار به گردنش آویخته بود از ترس اینکه مبادا حرف بزند مجبور شد دنبال سگ برود و در وقتی که از درب خانه بیرون می رفت ناگهان زنش فریاد زد: از شنیدن این حرف ملا جانی گرفته اول سگ را زده بیرون کرد و بعد برگشته به زنش گفت: بلند شو خودت درب را بسته کن و بعد از این مرا در این باب به زحمت مینداز
435 - ملا نصر الدین و خواب راحت
خانه
ملا آتش گرفت و در نتیجه عیالش تلف شد. یکی از دوستان که برای تسلیت آمده بود
پرسید: ملا هیچ راهی برای رهائی عیالتان نداشتید؟
ملا گفت: چرا ، ولی چون تازه به خواب ناز رفته بود حیفم آمد خوابش را حرام نمایم
434 - دختر
کاکای ملانصر الدین
دختر کاکای ملا نامزد او بود ولی شوهر بهتری نصیبش شده ملا را جواب کرد. پس از سه سال شوهر او به مرض سکته دنیا را وداع گفت. ملا که برای تسلیت نزدش رفته بود گفت: خدا را شکر که ترا به من ندادند ورنه امروز سرنوشت شوهر ترا من باید تحمل کرده باشم. دختر کاکا که انتظار داشت ملا با اطلاع از ثروتی که به او رسیده خیلی بیش از این مهربان باشد از گفتار او رنجیده و دیگر به منزل خویش راهش نداد
433 - مقابله به مثل ملا نصر الدین
همسایه ملا پیش او آمده گفت: سگ شما امروز پای عیالم را دندان گرفته و زخم کرده باید جبران کنید. ملا گفت: چیزی که عوض دارد گله ندارد. شما هم سگ تان را بفرستید پای عیال مرا دندان بگیرد
ملا به یکی از آشنایان میگفت: امروز بلائی به سرم آمده. دستمال خود را گم کرده ام. آشنایش گفت: یک دستمال که اهمیتی ندارد. ملا گفت: دستمال اهمیت ندارد اما زنم سفارشی کرده بود و من به گوشه دستمال گره زده بودم که فراموش نکنم. حالا که دستمال گم شده سفارش زنم را چطور به خاطر بیارم
ملا در وعظ می گفت: مردم مال خود را به کسی بسپارد که از او پس گرفتن ممکن باشد. پرسیدند: از کی نمیتوان پس گرفت؟ ملا گفت: از آدم مُفلس
ملا از زنش پرسید: تو چطور سن خودت را نمی دانی؟ زن گفت: من همه اسباب خانه را مراقب هستم و هر روز می شمارم برای اینکه مبادا دزد آمده چیزی ببرد اما سنم را کسی نمی برد که هر روز بشمارم