به نام خداهمانطور که روز ها می گذرد و حوادث به وقوع می پیوندد بیشتر این انگاره تقویت می شود که چقدر تلخ است زندگی و چه بی هدف می تازیم .
دیشب پسرم به خاطر دندان های نیشش که تازه دارند در می آیند تا صبح بی تابی می کرد و تقلا می نمود خواب بدون درد را و از ما گم کرده بود خواب بدون بیدار شدن را. چندی پیش در جملات قصاری که اخیرا همه می گویند می خواندم که اگر طفل نامردی این جهان را می دانست لقد نمی زد بر بیچاره شکم مادرش تا از او بدر آید که پر از مهر است و به جهانی وارد شود که مملو از نا مردی ها و بی مروتی هاست.
حال آن که رب ما چه در رحم مادر و چه در جهان هستی یکی است اما چون شده که آن جا پر از مهر بوده و اینجا پر از ظلم؟ علت آن است که خدا در این جهان همزیان صاحب اختیار در کنار ما گذارده و آنان ظلم ایجاد می کنند والا رب همان رب است. همانگونه که می آزارند یک دیگر را در رحم اطفال چند قلو/.
و اینک لطیفه این جاست که چقدر کوتاه می بینند افرادی که انتهای زندگی شان در دنیا را انتهای جهان می پندارند. بگذریم
گاهی که سختی ها همزمان به زهرا فشار می آورد بسته به حالش حال من را هم می گیرد مثلا اگر حالش خوب باشد می گوید در زمان مجردی ام فلان خواستگار مایه دار برایم آمد که مثلا الان وضعش چون است اما من آن را رد کردم.پی نوشت ناگفته اینکه چه غلطی کردم و الان با تو به چه هلاکتی دچار شدم.می خندم و می گذرد.گاهی اوقات که حالش میانه باشد مثلا می گوید مثلا فلان دوستم خوش به حالش چقدر وضع مالی شان خوب است و چه زندگانی زیبایی دارند.پی نوشته ناگفته این جمله هم اینکه ما چقدر بدبختیم دو باره لبخند می زنم و اگر حوصله داشته باشم برایش می گویم عوضش ما عشق داریم محبت داریم زندگانی مان بی آلایه استت و مثل دیشبی که اعصاب درست درمانی نداشت و نمی توانست مثل همیشه نگوید گفت، گفت نه چه خوشبختی ای با تو نه دنیا را دارم نه آخرت را ماندم چه بگویم ؟ چند دقیقه سکوت کردم و نگاهش کردم چند دقیقه هم سکوت کردم و زمین را دیدم و چون عرصه بر من تنگ شد رفتم و روی تختم دراز کشیدم چراغ های اتاق خاموش بود نیم نگاهی به خود داشتم و زندگی ام دیدم که هر چه می دوم دیر تر می رسم.سرم به شدت درد گرفت و سقف اتاق تاریک دور سرم گشتن گرفت همیشه وقتی به اتاق می رفتم می دوید و در اتاق را باز می کرد اگر قهر بود پسرم را می انداخت روی دلم و میگفت بچه ت را نگهدار و می رفت توی حال روی کانافه ولو می شد و الکی مثلا غرق در فضای مجازی می شد تا من بیرون بیایم منم برای اینکه حرصش را در بیاورم بیرون نمی رفتم و با محمدم داخل اتاق بازی می کردم می گذاشتم خودش بماند و تنهایی هایش.بعضی وقت هام می دوید و چون گوشی را در دستان من می دید بی پروا تهمت می زد که آهان آمدی دو باره به کی پیام بدی؟؟ آن شب برای این که خیالش از گوشی من هم راحت باشد گوشی را روی لبه اوپن جا گذاشتم تا نیاید و قیافه حق به جانب بگیرد. بعضی وقت ها هم می آمد و می دید دارم مطالعه می کنم می گفت از صبح که نبودی حالا هم که شب اومدی چپیدی تو اتاق و نمیای بیرون دوباره حق جانبانه در را می بست یا محمد را می آورد اینبار برای اینکه دوباره این حرکت را تکرار نکند کتاب هم نخواندم فقط دراز کشیدم.درب را باز کرد هیچ بهانه ای پیدا نکرد و ناچار روی من آب ریخت و فرار کرد - خل و چل روانی - می خواست ماست مالی کرده باشد حرف هایش را ولی آب رفته با ناید به جوی مثلا من هم باور کردم البته اولش به او راه نمی دادم و بی محلی می کردم گذاشتم خوب سه چهار بار معذرت خواهی کند بعد . الکی مثلا بخشیدمش.
این شده است روزگار شیرین ما . بگذریم
امروز یک پستی دیدم و بسیار خندیدم نوشته بود آن قدر که مسئولان از خروج گوسفندان از کشور نگرانند چند سال پیش از خروج نخبگان نگران نشده بودند./الخ/
]]>