لبخند میزنم :)بیوتک تهران
همه ی لینک ها در صفحه جدید باز میشه
فایلی نیاز داشتید بگید تا بذارم :)
موفق باشیم!
http://chemiophile.mihanblog.com
2020-12-10T20:30:30+01:00text/html2019-06-13T04:15:54+01:00chemiophile.mihanblog.comحسنا :)میهن بلاگ!!!
http://chemiophile.mihanblog.com/post/376
من این وبلاگمو خیلی خیلی خیلی دوسش داشتم و دارم ، ولی میهن بلاگ واقعا اینروزا داره اذیت میکنه. همش خطا میده، نظرات یا مطالب نصفشون حذف میشه، دیروز یه پست گذاشتم پست تو آرشیو دیده میشد تو وبلاگ دیده نمیشد تا چندین ساعت، خلاصه که دیگه امونمو بریده. به قول دوست شیرازیم ای کاراشه ها !!! <div>علارغم میل باطنیم به بیان مهاجرت میکنم. هرچند سرویس مهاجرتشون به درد نخورد و حتی یه مطلب رو هم نتونست منتقل کنه. فعلا اونجا پست میذارم تا کم کم قالبمم بتونم اونجا پیاده کنم و اگه خدا بخواد مطالبمم ببرم اونجا. </div><div>قبلا هم یه دفعه رفتم بیان و برگشتم. چون من آدم هراسی دارم!! یعنی الان خیلی خوشحالم که وبلاگم مخاطب زیادی نداره و اونجا که مخاطبا یهو زیاد شدن واقعا لحن نوشته هام عوض شد و دیگه حس میکردم نمیتونم خودم باشم. ایندفعه احتیاط میکنم که کمتر دیده بشم. </div><div><br></div><div>آدرس ویلاگ فعلی بیان » <a href="http://labkhandmizanam.blog.ir/" target="_blank" title="">لبخند میزنم</a></div><div><br></div><div><br></div>
text/html2019-06-12T03:00:41+01:00chemiophile.mihanblog.comحسنا :)به آرامی شروع به مردن میکنیم...
http://chemiophile.mihanblog.com/post/375
آدم ذره ذره پیر میشه. خیلی آروم آروم. از اونجایی که اولین خط زیر چشمم افتاد. از اونجایی که بیشتر از یه شیرینی خامهای نتونستم بخورم. از اونجایی که گوشام شروع کرد به خاریدن. ولی وقتایی که استرس دارم مثل اینروزا، این علامتا خیلی سریعتر میان. ترم قبل یادمه یه روز پاشدم دیدم پلک راستم افتادگی پیدا کرده. دیگه تو آینه خودمو نگاه نکردم. گوگل میگفت بخاطر نگاه زیاد به اسکرین و خستگی پلک میتونه باشه. نمیدونستم باید چیکار کنم. جراحی؟ من همونیم که میگفتم کاش ادما هم تخمگذار بود. ( البته بعداً فهمیدم زایمان بچه از زایمان تخم راحتتره ). بعد از چند روز خودش خوب شد. ولی حسابی منو ترسوند. تو زمستون بخاطر کفشام انگشت پام میخچه زد. اولش توجه نکردم گفتم خوب میشه. ولی خوب نشد. و دردش برام عادت شد. چسب میخچه خریدم. کامل از بین نرفت. دیگه اون کفشا رو نپوشیدم. گفتم کم کم خوب میشه. چند هفته پیش یه روز حس کردم پشت پلکم یه زبری حس میکنم. تو آینه نگاه کردم دیدم پشت پلک راستم یه لایه شبیه پوست اضافه اومده. اول فک کردم قارچه. گوگل گفت بهش میگن درماتیتیس. حساسیت پوستی. ولی من خوب میدونم هرچیزی که نمیدونن دلیلش چیه اسم حساسیت روش میذارن. تازه حساسیت به چی؟ منکه حتی ضدآفتاب به زور به پوستم میزنم. بود و هست. فقط حواسم هست تو مکانای عمومی دست به چیزی نزنم و اگر هم دست زدم بعدش به صورتم دست نزنم. چیکارش باید میکردم؟ کمتر به آینه نگاه میکنم. امروز متوجه شدم یه میخچهی کوچیک دیگه کنار میخچهی قبلی در حال رشده. حس میکنم دارم پیر میشم. حس خوبی نیست اینکه آدم مرگ تدریجی خودش رو نظاره گر باشه. و دردها روی هم جمع بشن. ذره ذره...
text/html2019-06-11T03:31:19+01:00chemiophile.mihanblog.comحسنا :)از ماست که بر ماست
http://chemiophile.mihanblog.com/post/374
<div>چیزی که تو سامانه برا امتحانا نوشته بود این بود :</div><div>شنبه : اصول</div><div>یکشنبه : اندیشه</div><div>سهشنبه : بیو</div><div>یکشنبه : روش</div><div><br></div><div>بعد ما اومدیم تاریخ امتحان بیو و روش رو عوض کردیم. چون بیو خیلی سختتره و وقت بیشتری لازم داشتیم. منم اونموقع امضا کردم و خودم تاریخ امتحانا رو ندیده بودم هنوز. بعد اونروز که تو سامانه این برنامه رو دیدم، تو گروه تلگرام پرسیدم تاریخ بیو و روش عوض شده دیگه؟ اونام گفتن آره. بنابراین برنامم شد این : </div><div><br></div><div><div>شنبه : اصول</div><div>یکشنبه : اندیشه</div><div>سهشنبه : روش</div><div>یکشنبه : بیو</div></div><div><br></div><div>من فرجهها که شروع شد، برنامه رو نوشتم و طبق اون نشستم به خوندن. بعد گفتم برا بیو ۴ روز وقت هست، همون موقع براش میخونم، الان روش بخونم بهتره. چون منبع درست حسابی هم نداریم براش. خلاصه نشستم به خوندن اصول و روش. و الان فقط ۳ روز و نصفی از فرجهها مونده. امروز دوستم تو گروه گفت به آقای فلانی ( که با ما کلاس بیو میاد ولی از ورودی ما نیست ) بگید که امتحان بیو افتاده به سه شنبه. من ریپلای کردم گفتم چی؟ مگه جابجا نکردین؟ </div><div>گفت چرا دیگه ، اولش بیو یکشنبه بوده، چون شنبه امتحان ادبیات داشتیم و ادبیات سخت بوده انداختیم به سه شنبهی قبلش. </div><div>من هیچ. من نگاه. من امتحان ادبیات نداشتم و فک میکردم منطقیش این باشه که اگه بخوان وقتو زیاد کنن بیو رو بندازن یکشنبه. نه سه شنبه که یه روز براش وقت داریم. و تا این لحظه یه کلمه هم نخوندم هنوز بیو. و حجمش خیلی خیلی خیلی زیاده. من میدونستماین ترم یه جور عجیبی داره خوب پیش میره، باز گفتم حسنا حالا یه بار هم خوشیها بهت رو کردن چرا لگد میزنی :/ </div><div><br></div><div>این است عاقبت بدکاران</div><div><br></div><div>میدونم تقصیر خودمه که موقع امضا کردن دقت نکردم و گفتم هرکاری میکنین من موافقم. ولی خب کاش حداقل ده روز پیش میدونستم اینجوری شده. و شما هم بهم دلداری بدید نگید تقصیر خودت بوده D: میدونم خودم اینو </div><div><br></div>
text/html2019-06-09T13:49:15+01:00chemiophile.mihanblog.comحسنا :)مستند : Dynasties / سلسلهها
http://chemiophile.mihanblog.com/post/372
یه مستند فوق العاده بینظیر از حیات وحش. با گویندگی دیوید اتنبرو ^__^ <div><br></div><div>واقعا باید به عنوان فیلم سینمایی ژانر هیجانی و دراما نگاهش کنید نه یه مستند. چون نمیدونم چرا اغلب دور و بریای من نگاهشون به مستند یه چیز خشک و بی روحه. </div><div><br></div><div>این مستند ۵ قسمت داره در مورد ۵ گونهی در خطر انقراض. شامپانزه، شیر ، گرگ خالدار ، ببر ، پنگوئن</div><div><br></div><div>من قسمت شیر و پنگوئنش رو از بقیه بیشتر دوست داشتم. </div><div><br></div><div>تا حالا نگران گرمایش جهانی و آلودگی پلاستیک ها بودم. چیزی که این مستند به من فهموند این بود که یه خطر خیلی بزرگ دیگه کمبود فضا برای حیاط وحشه. شاید تا الان دلم میخواست یه خونه وسط روستا برا خودم بسازم و تو باغ خودم زندگی کنم، اما حالا فک میکنم با رشد روزافزون جمعیت انسان، باید همون فضای آپارتمانی رو برای خودمون بپذیریم. و اگه میخوایم بچههامون جایی برای دویدن داشته باشن، باید به فکر بچههای سایر حیوانات هم باشیم، و میتونیم از فضاهای موجود مثل پارکها بهره ببریم. اگه قرار بود یه کاری کنم، میرفتم هزینه میکردم، خونههایی که تجاوز کردن به حریم جنگل رو میخریدم و تخریب میکردم تا دوباره به محدودهی جنگل برگردن. </div><div><br></div><div>به طور کلی فک میکنم جمعیت انسانها داره از فاز لگاریتمیش در میاد و انگار داریم به پلاتو نزدیک میشیم. پلاتو جاییه که دفعیات یه سری از باکتریها باعث مرگ باکتریهای دیگه میشه، جاییه که غذا برای همه کافی نیست و باز هم یه عده میمیرن. رقابت شدید برای مکان، منابع و نشون دادن برتریها. البته که در جمعیت انسانها این پلاتو قطعا با جنگ مقارن میشه به نظر من. هرچند شاید ما چون "انسان" هستیم، بتونیم کاری کنیم که به اون مرحله نرسیم. چون انسان "میبخشه" ، "شریک میشه" ، و معنی همنوع رو درک میکنه. </div>text/html2019-06-07T13:53:42+01:00chemiophile.mihanblog.comحسنا :)توتهای زندگی من
http://chemiophile.mihanblog.com/post/370
<div><br></div><div><span style="font-size: 11px;"><br></span></div><div>اولین باره تو این وقت سال میام خونهمون، و اولین باره بالطبع که از وقتی رفتم دانشگاه میتونم توت تازه بخورم. هرچند از درخت نچیدم خودم، ولی همنقد هم شکر ^__^ یادش بخیر تو حیاط بابابزرگم خدابیامرز یه درخت توت خیلی بزرگ بود که شاخههاش تا روی زمین میرسید، از وقتی یادم میاد حتی وقتی خیلی کوچیک بودم میرفتیم دسته جمعی توت میخوردیم تا جایی که دیگه یه دونه بیشتر هم نمیتونستیم بخوریم. البته من هیچ وقت جرات نمیکردم برم بالای درخت و در عین حال چون نمیخواستم از بقیهی دخترا و پسرا جا بمونم میرفتم بالا، از تنه که میخواستم برم رو شاخه گیر میکردم، ترس از ارتفاع با دست و پا چلفتی بودن ترکیب میشد، بعد با ننه من غریبم (علیلم!) و "پاتو اینجا بذار" ، "بپا نیفتی" ، " من این پایین میگیرمت " دست از پا درازتر برمیگشتم روی زمین. هنوزم حسرت اون بالا رفتن تو دلم مونده. یکی از برنامههام برای بچههام اینه که از درخت بالا رفتنو یاد بگیرن حتماً. اون درخت همین چند سال پیش خشک شد. </div><div><span style="font-size: 11px;"><br></span></div><div>درخت توت بعدی توی حیاط اون یکی پدربزرگم بود. خیلی بلندتر. بود. حداقل توی ذهن کودک من خیلی بلند بود. بیشتر از توتهاش، از باد انداختن رو شاخههاش خاطره دارم. بادی که طنابش خیلی بلند بود و وسط اون حیاط بزرگ انگار تا بینهایت میرفت بالا و برمیگشت. بادی که برای کوچیکترا طنابشو بلندتر میکردن و برای بزرگترا طنابشو کوتاهتر تا پاهاشون به زمین برسه و نرسه. من ولی باز هم از ارتفاع میترسیدم. میگفتم آروم منو تاب بدن. بزرگتر که شدم گفتم اصلاً منو تاب ندن. خودم بلدم. اینجوری سرعتم دست خودم بود. بزرگتر که شدم نبود. خیلی زودتر از اونکه لذتش ته نشین بشه قطعش کردن. بخاطر چوب. بخاطر پول. انگار هیچ کس راضی نبود اما پدربزرگم درختو فروخته بود. یادش بخیر ظهر های داغ عروسی زیر سایهش تخت میزدن برای داماد. فک کنم توی عکسای عروسی مامان و بابا هم باشه عکسش. شاید هم من دلم میخواد اینطور تصور کنم. </div><div><span style="font-size: 11px;"><br></span></div><div>درختهای توت بعدی پشت بهاربند بودن. یادمه توی دوران کودکی یه زمانی بود که من تازه اونا رو کشف کردم. و خیلی خوشحال بودم. پنج تا درخت بودن. دو تا توت سفید، دو تا توت قرمز، و یکی پیوندی بود. نصفش سفید و نصفش قرمز. خوشحال بودم چون تنها درخت توت قرمزی که میشناختم ( که در واقع توت سیاه بود) روبروی خونهی پدربزرگم بود. شبیه بید مجنون شاخههاش خمیده بود. اما به نظر من شبیه عجوزهای بود که قامتش خم شده باشه. عجوزهای ترسناک که همیشه زیر شاخههاش، درست وسط درخت یه لونهی بزرگ زنبور بود. با احتیاط جلو میرفتم، یواشکی یه توت قرمزو نشونه میگرفتم، و اگه زنبوری نمیدیدم بدو بدو میرفتم میکندم و به همون سرعت از درخت دور میشدم. هیچ وقت نیشم نزدن. اما همیشه میترسیدم. یه زنبور ملکه اونجا بود. شاید هم ملکه نبود، اما خیلی بزرگتر از زنبورهای عسل فس فسی بود. وقتی درختای پشت بهاربندو کشف کردم خیلی خیلی خوشحال بودم. توت قرمز بدون زنبور. درختا جوون بودن. راحت میتونستم ازشون بالا برم. اما دور بودن و نمیشد تنهایی برم. تا پارسال که دوباره پدربزرگم همهشونو فروخت. به اضافهی درخت گلابی جنگلی. </div><div><span style="font-size: 11px;"><br></span></div><div>درخت توت بعدی کنار خونه پدربزرگم بود. مال عموی بابا بود اما شاخههاش توی کوچه بود و میوهی توی کوچه حلاله. اون موقعا تازه اینو یاد گرفته بودم. البته که حتی اگه داخل خونهشون هم میرفتیم توت خاضعتر از اونیه که حتی صاحبش نگران خورده شدن میوهها باشه. اگه نخوری تیک تیک میریزه رو زمین و زیر پاها له میشه و حیاطا رو کثیف میکنه. همه ترجیح میدن توتاشون خورده بشه تا روی زمین بریزه. البته مامانم یه وقتایی میگفت " نه خود خورد نه کس دهد گنده کند مگس دهد ". منظورش مادربزرگم خدابیامرز بود. وقتایی که بهمون چکیده و تخممرغ نمیداد و خودشون هم نمیخوردن. هرچند وقتی بخاطر چیز دیگهای از دستش عصبانی بود یاد این چیزا میفتاد. این توت هنوز هست. اگرچه نصفهای که داخل خونه بوده تقریباً کاملاً خشک شده، اما شاخههای توی کوچه هنوز زندهان. انگار نه انگار داخل خونه اتفاقی افتاده. مثل رفتن عمو و زنعمو... اونها هم چه ماجراهایی که نداشتن... </div><div><span style="font-size: 11px;"><br></span></div><div>امشب بابا از قلعه برامون توت آورده. خب ما به روستامون میگیم قلعه. چون اولش یه قلعهی بزرگ گلیه. میگن مربوط به دوران بعد از مغوله. و پناهگاه مردم در زمان حملهی شوروی بوده. به هر کدوممون اندازهی یه مشت توت میرسه. غنیمته. مامان پشت بندش بهمون دوغ میده. هنوز بعد از این سالا فرصت نکردم ازش بپرسم چرا باید بعد از توت دوغ بخوریم. همینجور که مینویسم هی خاطرات بیشتر و بیشتری از توت یادم میاد. اما باشه برای یه فرصت دیگه. </div><div><span style="font-size: 11px;"><br></span></div><div>توتها همینا بودن. دو تا شاتوت هم داریم. داستان اونا هم بمونه برای بعد. برای فصل شاتوت. یکی از افتخارات من توی زندگی همینه که فرق توت سیاه و توت قرمز و شاتوت رو میدونم. شما از توت چه خاطراتی دارین؟ </div>
text/html2019-06-06T01:53:25+01:00chemiophile.mihanblog.comحسنا :)مستند : when two worlds collide 2016
http://chemiophile.mihanblog.com/post/368
<p class="MsoNormal" align="right" style="text-align:right"><font face="Mihan-Koodak"> در مورد جنگل زدایی در آمازون. قضیه ازونجا شروع میشه که آلان گارسیا،
رئیس جمهور پرو، طی یه سخنرانی از کارآفرینان آمریکایی میخواد که بیان و در پرو
سرمایه گذاری کنن. یه قراردادی هم این بین بسته میشه. بعد ازون، متوجه میشن که در
جنگل آمازون مخازن نفت وجود داره، مردم بومی از دادن زمین ها امتناع می ورزن، اما
گارسیا میاد میگه ما زمینو از شما میخریم و پولشو بهتون میدیم. یه سری قبول میکنن
و خلاصه با یه پول اندکی سر مردم کلاه میذارن و استخراج نفت و خاک و ... توی
آمازون اغاز میشه. اینجاست که پیزانگو، که رییس این قبیله های بومیه ( رییس که نه،
در واقع کسیه که حرفشونو به دولت میرسونه) میاد میگه بابا این پولی که بهتون میدن،
دو ساله سه ساله، بعدش پول تموم میشه ولی شما محل زندگیتونو از دست دادین، محل
کسبتونو از دست دادین، اینا کل جنگلو نابود میکنن. خلاصه که یه جنبشی راه میفته،
تمام مردم بومی که جمعیتشون زیادم بود راه میفتن راهپیمایی میکنن، گارسیا باز میاد
سخنرانی کنه که جوو بخوابونه، میگه که آمازون فقط مال شما نیست، متعلق به تمام
مردم پروئه و حق اعتراض ندارین. این پیشرفت به سود تمام کشوره. یه مدت اروم میشن
ولی باز دوباره اعتراضات شروع میشه. تا جایی که جاده ای که از امازون رد میشه رو
میان میبندن. صدها کامیون تو جاده متوقف میشن، و اینجاست که دولت خطرو حس میکنه.
سریعا جلسه تشکیل میدن، پیزانگو میره ، میگن چی میخوای؟ میگه تمام قوانین این
قوانینی که برای تصرف امازون نوشته شده باید لغو بشه. چند روز صحبت میکنن، به
نتیجه نمیرسن. در اخر پیزانگو میگه تمام قوانین هم نه، شما اگه فقط قانون 1090 که
مربوط که جنگل زدایی هست رو لغو کنید، ما از ثانیه ی بعدش از اعتراض دست میکشیم،
جاده رو آزاد میکنیم، و مثل اینکه جلوی خطوط گاز رو هم گرفته بودن، میگن اونم ازاد
میکنیم. هیچی این اصلاحیه میره تو مجلس، اونجا گارسیا میاد و یه دروغ شاخدار میگه،
میگه که اگه ما حتی یه ویرگول از این قوانین رو تغییر بدیم، قرارداد تجارتمون با
آمریکا به هم میخوره. در صورتی که این دوتا قضیه کاملاٌ بی ربط به هم بودن و حالا
اونجا میاد و تحریک میکنه مجلسو خلاصه. بعد به رای میذارن، هنوز اول جلسه س و همه
نیومدن، همه تو صندلیاشون ننشستن، در عرض یک دقیقه رییس مجلس میگه اگه نشینین دیگه
رایتون حساب نمیشه، بدو بدو میرن ولی بازم همه نمیرسن که رای بدن و در نهایت قانون
لغو نمیشه. اونجا اعتراض میشه، میگن اگه مردم امازون بفهمن اینجا چه اتفاقی افتاده
تبعاتش گردن شما هم هست. اقا ازون طرف هم مردم خبردار میشن که قانون لغو نشد. مجلس
به لغو این یه دونه قانون هم رای نداد. اینجاست که دیگه آشوب شروع میشه، پلیس میره
اونجا میگه باید جاده رو ازاد کنین ، اینم بگم پلیس قبل از این هم رفته بود، مردم
گفتن ما طرفمون دولته نه پلیس، و این یه مسئله سیاسیه نه امنیتی. و یه تفاهم نامه هم
با پلیس میبندن که نه اونا به پلیس اسیب بزنن نه پلیس به اونا. اما به اینجا که
میرسه مردم عصبانی میشن، 38 تا پلیس که محافظت میکردن از اون شرکت استخراج نفتو
میگیرن، با اینکه رهبر گروه بهشون میگه بابا این راهش نیست ولی مردم از کنترل خارج
میشن. بعد پلیس حمله میکنه چند نفر زخمی میشن، با وجودی که فقط زخمی شدن و نمردن، چند
نفر اونجا فریاد میزنن که شما دارین ما رو میکشین، درگیری شروع میشه و در نهایت 15
تا بومی و 11 نفر از نیروهای پلیس کشته میشن. دیگه بلبشویی میشه که بیا و ببین.
ولی جالبش اینه که توی اخبار رسانه همه جا، فقط از کشته شدن 11 تا پلیس صحبت میشه.
هیچکس نمیگه که خود پلیس اول تیراندازی رو شروع کرده و فک میکنم اونجوری که من
فهمیدم مردم حتی اسلحه هم نداشتن و وقتی درگیری شدت میگیره از همون اسلحه های
پلیسا میدزدن. این وسط اتفاقات زیادی میفته که باید خودتون ببینید. حرف هایی که
واقعا باید ثبت بشه تو تاریخ.</font></p>
<p class="MsoNormal" align="right" style="text-align:right"><span lang="FA" dir="RTL" style=""><font face="Mihan-Koodak">نتیجه ی نهایی این میشه که نه فقط قانون 1090، بلکه تمام قوانین لغو میشن.
کمیسیون تشکیل میشه، اوه یه دعوایی میشه که بیا و ببین. ولی اونجایی که یه خانومی
بلند شد گفت شما با لغو یه بند، میتونستید تمام این دعواها رو خاتمه بدین، اما دستتون
رو در خون غلتوندیدن. فک میکنم اینجا نخست وزیره که عصبانی میشه حرفای بدی میزنه،
میگه تو به من میگی دستم توی خونه، این اهانته به من، ولی غائله ختم میشه. گارسیا
هم دوباره میاد یه حرفایی میزنه، واقعا ادم یاد رئیس جمهورای خودمون میفته. ولی با
وجود لغو قوانین در عمل به اینچیزا توجه نمیشه. امازون همچنان درحال جنگل زداییه،
بسیاری از مناطق بخاطر نشت نفت اب سالم اشامیدنی ندارن، درصد کادمیوم و سرب توی
خون مردم بومی به شدت بالا رفته، ماهی ها نابود شدن، غذا کمیاب شده و مردم دارن
ذره ذره جون میدن و هنوز هیچی به هیچی... <o:p></o:p></font></span></p>
<p class="MsoNormal" align="right" style="text-align:right"><span lang="FA" dir="RTL" style=""><o:p><font face="Mihan-Koodak"> </font></o:p></span></p>
<p class="MsoNormal" align="right" style="text-align:right"><font face="Mihan-Koodak"><span lang="FA" dir="RTL" style="">در این جریانات چیزی که برام خیلی جالب بود مغلطه و طرز حرف زدن گارسیا بود. و
اگه بخوام یک نفر رو مقصر تمام قضایا بدونم قطعا شخص گارسیاست. و اینکه رسانه
چقدررررر با افکار مردم بازی میکنه و قضیه رو کاملا بر خلاف چیزی که هست نشون
میده. </span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span lang="FA"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span> </span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" dir="RTL" style=""><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span> <o:p></o:p></span></font></p><p class="MsoNormal" align="right" style="text-align:right"><br></p><p class="MsoNormal" align="right" style="text-align:right">در ادامه بگم که فهمیدم آلان گارسیا همین ۱۷ آوریل ۲۰۱۹، یعنی ۲۸ فروردین ۹۸ خودکشی کرده، برای یه فساد مالی پلیسا اومدن دستگیرش کنن که دقیقا پیش پای پلیس یه گلوله تو مغزش خالی میکنه و تمام. </p>
text/html2019-06-02T05:57:29+01:00chemiophile.mihanblog.comحسنا :)وی آب شده و در زمین فرو رفته است
http://chemiophile.mihanblog.com/post/365
این مطلب رمزدار است و از طریق فید قابل خواندن نمی باشد، جهت مشاهده متن مطلب با ورود به بلاگ رمز مطلب را وارد نمایید.text/html2019-06-01T07:08:06+01:00chemiophile.mihanblog.comحسنا :)من همان لبخند محو خستهی دلمردهام...
http://chemiophile.mihanblog.com/post/364
دو ساعت تایپ کردم همش پاک شده... نمیدونم چرا... مهم نیست<div><br></div><div>فقط این شعر مونده</div><div><br></div><div><div>از برون شادم ولی از اندرون افسردهام</div><div>خندهای از پنجره، و اشک پشت پردهام</div><div>ترس دارم از سقوط، هرروز میبینم مرا</div><div>زیر این دیوار در پشت هیاهو مردهام</div></div>
text/html2019-05-29T03:58:46+01:00chemiophile.mihanblog.comحسنا :)کتاب : انگار گفته بودی لیلی
http://chemiophile.mihanblog.com/post/363
این سپیده شاملو چقد شبیه منه لحن نوشتههاش D: واقعا ولی همزمان که یکی در درونم میگفت اعتماد به سقفتو شکر، یکی میگفت خب توروخدا خودت ببین. دروغ میگم؟ <div><br></div><div>خوشم اومد و دارم میرم بقیه کتاباشو هم بخونم انشالله. داستان باز هم در مورد زنیه که همسرش مرده. یه پسر به اسم سیاوش داره. داستان در زمان جنگ و بعد ازون در تهران روایت میشه. شراره راوی داستانه و در طول کتاب مخاطبش علی، همسرشه. و مستانه خواهرشوهرش که کلی داستان آفرینی میکنه. </div><div><br></div><div>داستان دو زن. که لیلی نبودند. دو زن که هر یک از جایی سقوط کرد و در سیاهیها افتاد. با سیاهیها زندگی کرد و با سیاهیها جنگید. </div><div><br></div><div>چقدر بعد از خوندن این کتاب و کتاب قبلی به بیشرمی بعضی مردها فکر میکنم. جایی از کتاب میگه : مزاری به آشنای قدیمی گفته بوده حتی اگر یک زن موقعیت سنت شکنی را هم داشته باشد، جسارتش را ندارد. خندیدم 《 سنت شکنی کجا، حرمت شکنی کجا؟ 》</div><div><br></div><div>ولی تا مدتها دلم نمیخواد کتابی در مورد زنی تنها بخونم. میدونی، فک میکنم زنی که مجرده تنها و امیدواره، زنی که طلاق گرفته تنها و دلشکستهس ، زنی که همسرشو از دست داده تنها و افسردهست ، اما زنی که همسرشو از دست داده و بچه داره، خیلی تنهاست. خیلی. امیدوارم به تورم نخوره تا مدتی کتاب این سبکی. چون خیلی احساس ترس بهم میده. نکنه من هم یه روز خیلی تنها بشم؟ </div><div><br></div><div><br></div><div>جملههایی که دوست داشتم : </div><div> </div><div> توی یک لحظه، درست یک لحظه، انگار میایستی و پشت سرت را نگاه میکنی. یک دفعه متوجه میشوی دوازده سال است گریه نکردهای. دوازده سال است اشک را کم داری - و خیلی چیزهای دیگر را هم. </div><div><br></div><div>مستانه تو با واقعیتها غریبه زندگی کردی و من با رویاها غریبه بودم . . . رویا داشتم، دارم حتی. ولی آن ها را در آسمان نمیخواهم. روی زمین میخواهم، لمس کردنی. نمیخواهم واقعیات را به رویا تبدیل کنم. میخواهم رویاهایم رنگ واقعیت بگیرد. </div>
text/html2019-05-28T08:54:25+01:00chemiophile.mihanblog.comحسنا :)مومنون ۳
http://chemiophile.mihanblog.com/post/362
اینستاگرام را باز میکنم و بالا و پایین و چپ و راست میروم. عن اللغو معرضون. میبندم. میخواهم فیلم ببینم، دلم فیلم کرهای یا یک سریال میخواهد که زمان را از یاد ببرم. به صفحه نگاه میکنم، ۴ دقیقه مانده، منتظر مینشینم تا دانلودش تمام شود. بعد دوباره میچرخی توی ذهنم. عن اللغو معرضون. دانلود را متوقف میکنم. میروم توی خودم. دلم اصلاً از همین کارهای بیهوده میخواهد. میخواهم هم کاری کنم هم کاری نکنم. اما تو میپری وسط وقتگذرانیها و بساط همه را جمع میکنی. ور دلیل بیاورم میگوید اصلاً هم این کارها بیهوده نیست. پس یعنی آدم نباید فیلم و سریال نگاه کند؟ بفرمایید اینترنت را هم قطع کنند. اصلاً برو کار باهوده بکن ببینم کارهای دیگرت چقدر باهوده اند! به باهوده گفتنش میخندم. کسی جوابش را نمیدهد. تمام ورهای دیگر میدانند، حتی خودش هم میداند که اصلاً منظورم این نبوده. فقط نگاه عاقل اندر سفیهی به او میاندازند و برمیگردند سر کارشان. تو دوباره تمام روز توی سرم میچرخی. چرخ نه، برخورد میکنی، میپری، ازین کار به آن کار، ازین لحظه به آن لحظه، به دیوارههای جمجمهام میخوری و تق تق صدا میدهی. دلم میخواهد سرم را تکان بدهم و با شتاب بیشتری به مغزم ضربه بزنی. آنقدر محکم که پژواک برخوردت به تک تک سلولهای بدنم برسد. با اینکه زدهای وسط خوشیها خیلی دوستت دارم. جسارتت را دوست دارم. اینکه سکوت میکنی و فقط میگویی نه. این یکی نه. همه میفهمند چرا. کسی شکایت نمیکند. تو هم هیچ توضیحی نمیدهی. فقط از درون به جمجمهام ضربه میزنی. عن اللغو ...