فقط میخواست همو فهمیده باشیم
بدونیم نیمهی ما مال ما نیست ..
فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم
تموم لحظه های این تب تلخ ..
خودت دیدی دعامون بیاثر بود
چه سخته مال هم باشیم و بیهم ..
نه میشه زنده باشم نه بمیرم
نمیگم دلخور از تقدیرم اما ..
داره رو دست ما میمیره این عشق
برای تو...
برای من...
برای ما....
برای همه ی آنهایی که خواستن ولی نشد...
رفتن ولی نرسیدن...
تموم زورشونو زدن ولی غافل از اینکه دنیا دار مکافاته و
فقط بلده ساز خودشو بزنه...
برای تمام عشقهایی که جز تن دادن به تقدیر چاره ای نداشتن...
وحالا میفهمم که چرا هیچکدام از عشاق قصه های عاشقانه دنیا
به هم نرسیدن و جاودانه شدن....
برای جاودان بودن و ماندن باید هرگز نرسید....
دل نوشت: دارم تاوان میدم و اونم چه تاوان سنگینی...
اگر سراغ گرفتند
بگویید خوب است و دل از دلش تكان نخورده!
بگویید امسال هم دریغ نیست از سالهایی كه گذشت
بهار همان بهار است
اما نگویید آفتابش دیگر آن
آفتاب نیست
بگویید
كار می كنم، نان درمی آورم
اشتها دارم و نان می خورم
دلتنگ نمی شوم
نگران رفتن كسی نیستم
حسرت نداشتن كسی را ندارم
و خلاصه كیف مان كوك است و
قرار است بماند!
حال این روزهای مرا به مادرم هم نگویید
حالت "خوب" هم كه باشد مادرها نگران می شوند
چه رسد به حال این روزهای من كه "عالی" است...
بگویید خوشحال است و یك طوری بگویید
كه خودتان هم باورتان شود!
ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺷﻢ
ﺑﺪ ﻧﮕﻮﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ، ﺁﺏ ،
ﺯﻣﯿﻦ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ
ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻢ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﺬﺷﺖ
ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻝ، ﺑﺘﮑﺎﻧﻢ ﺍﺯﻏﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﮔﺬﺷﺖ ،
ﺑﺰﺩﺍﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ،ﺗﺎﺭ ﮐﺪﻭﺭﺕ، ﺍﺯ ﺩﻝ
ﻣﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ، ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﮔﺮﺩﺩ
ﻭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺧﻮﺵ
ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ
ﺑﻪ ﻧﺴﯿﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺻﺪﻕ، ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺪﻫﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﺨﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺴﺖ
ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ، ﻧﮕﺮﺩﺩ ﻓﺮﺩﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ
ﮔﺮﭼﻪ ﺩﯾﺮ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ
ﮐﺎﺳﻪ ﺍﯼ ﺁﺏ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﯾﺰﻡ ،ﺷﺎﯾﺪ
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺯ ﺳﻔﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ
ﺑﺬﺭ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﮑﺎﺭﻡ، ﺩﺭ ﺩﻝ
ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﺎﺑﻢ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺮﻭﻡ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩﻡ، ﻋﺮﺿﻪ ﮐﻨﻢ
ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺨﺮﻡ
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﯽ، ﺩﻝ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ
ﺑﮕﺬﺭﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺭﻓﯿﻖ ، ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ
ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺪﻭﺯﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺳﺪ ﻫﻤﺴﻔﺮﯼ ،
ﺑﺒﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻣﺎﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﻬﺮ ﻫﻢ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯾﺴﺖ
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ
ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ، ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺮ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻬﻠﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺮﺍ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻓﺖ
ﻭ ﺷﺒﯽ ﻫﺴﺖ، ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ
(( فریدون مشیری))
امشب به ساز خاطره مضراب میزنم
مضراب را به یاد تو بی تاب میزنم
آری‚ كویر عاطفهام‚ تشنه توام
دل را به یاد توست كه بر آب میزنم
فانوس آسمانی و من هم ستاره وار
چشمك به سوی زورق مهتاب میزنم
رفت آن شبی كه اشك مرا خواب می ربود
"امشب به سیل اشك ره خواب میزنم"
بین هجوم این همه تصویر رنگ رنگ
تنها نگاه توست كه در قاب میزنم
((حسین منزوی))
خطاهایی
را بخشیده ام که تقریبا نابخشودنی بودند .
تلاش کردم تا جایگزینی برای افراد غیرقابل جایگزین پیدا
کنم ،
و افراد فراموش نشدنی را فراموش کنم ...
به دست افرادی که انتظارش نمی رفت دچار یاس شدم ،
ولی افرادی را هم ناامید کردم ...
کسی را در آغوش کشیدم تا پناهش باشم .
موقعی که نباید ، خندیدم ...
دوستانی ابدی برای خویش ساختم .
دوست داشتم و دوست داشته شدم ...
ولی گاهی اوقات هم پس زده شدم .
دوست داشته شدم و بلد نبودم دوست داشته باشم .
فریاد کشیدم و از این همه خوشی بالا و پایین پریدم .
با عشق زیستم و وعده هایی ابدی دادم ،
ولی بارها قلبم شکست ...
با شنیدن موسیقی و تماشای عکس ها گریستم ...
تنها برای شنیدن صدایی تلفن کردم ...
عاشق یک لبخند شدم ...
قبلا تصور میکردم که با این همه غم خواهم مرد ،
و از اینکه شخص بسیار خاصی را از دست دهم ،
می ترسیدم (که از دست هم دادم ( ...
ولی زنده ماندم ، و هنوز هم زندگی می کنم !
و زندگی ... از آن نمیگذرم ...
و تو ...
تو هم نباید از آن بگذری ...
زندگی کن !
آنچه واقعا خوب است ،
این است که با یقین بجنگی ،
زندگی را در آغوش بکشی ،
و با عشق زندگی کنی ...
و شرافتمندانه ببازی و با جرات پیروز شوی .
چون دنیا متعلق به کسانی است ،
که جرات به خرج می دهند ...
دل نوشت: زندگی برای این که بی معنی باشد ،
خیلی خیلی زیاد است ... !
میکوشم بیشتر اشتباه کنم
نمیکوشم بینقص باشم.
راحتتر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آنچه حالا هستم
در واقع، چیزهای کوچک را جدیتر میگیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک میکنم
بیشتر به سفر میروم
غروبهای بیشتری را تماشا میکنم
از کوههای بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانههای بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آنها نبودهام
بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت
و دشواریهای تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقهی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بیشک لحظات خوشی بود اما
اگر میتوانستم برگردم
میکوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم
اگر نمیدانی که زندگی را چه میسازد
این دم را از دست مده!
از کسانی بودم که هرگز به جایی نمیروند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم
سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم
میکوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخهسواری میکنم
طلوعهای بیشتری را خواهم دید
و با بچههای بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
اما حالا هشتادو پنج سالهام
و میدانم رو به موتم!!!
شما اگه میتوانستید دوباره زندگی کنید چکار میکردید؟؟؟
]]>صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و
لبخند زدی!!!
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات
گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی!!!
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
صبحانه مو آماده کردی و برام آوردی، پیشونیم رو بوسیدی
گفتی بهتره عجله کنی ،داره دیرت می شه!!!
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم
بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
بعد از کارت زود بیا خونه!!!
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی باشه عزیزم
ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی!!!
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نگاه کردی و خندیدی!!!
وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم
و تو به من لبخند زدی!!!
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم
در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای
من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود!!!
وقتی که 80 سالت شد ، این تو بودی که گفتی که
من رو دوست داری نتونستم چیزی بگم فقط اشک
در چشمام جمع شد اون روز بهترین روز زندگی من بود ،
چون تو هم گفتی که منو دوست داری!
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی
که از دستش بدی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید!!
مادر گفت عشق یعنی فرزند.
پدر گفت عشق یعنی همسر.
دخترک گفت عشق یعنی عروسک.
معلم گفت عشق یعنی بچه ها.
خسرو گفت عشق یعنی شیرین.
شیرین گفت عشق یعنی خسرو.
فرهاد گفت: …. ؟
فرهاد هیچ هم نگفت.
فرهاد نگاهش را به آسمان برد؟ باچشمانی بارانی.
میخواست فریاد بزند اما سکوت کرد! میخواست
شکایت کند اما نکرد. نفسش دیگر بالا نمی آمد!!!
سرش را پایین آورد و رفت! هر چند که باران
نمی گذاشت جلوی پایش را ببیند! ولی او نایستاد.
سکوت کرد و فقط رفت. چون میدانست او نباید بماند.
و عشق معنا شد.
]]>خدا بگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم
گشت.نهالی رنجور و كوچك كنار راه ایستاده بود.مسافر
با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن
و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است كه
بروی و بی رهاورد برگردی. كاش میدانستی آنچه در
جستوجوی آنی، همینجاست. مسافر رفت و گفت: یك
درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه
لذت جستوجو را نخواهد یافت. و نشنید كه درخت گفت:
اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم
را كسی نخواهد دید؛ جز آن كه باید. مسافر رفت و كولهاش
سنگین بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ،
هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید.
خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتدای
جاده رسید. جادهای كه روزی از آن آغاز كرده بود.
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود.
زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر
درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داری،
مرا هم میهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم،
شرمندهام، كولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری،
همه چیز داری. اما آن روز كه میرفتی،
در كولهات همه چیز داشتی، غرور كمترینش بود،
جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا برای خدا
هست. و قدری از حقیقت را در كوله مسافر ریخت.
دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش
از حیرت درخشید و گفت:
هزار سال رفتم و پیدا نكردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جادهرفتی و من در خودم. و پیمودن
خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست.
عرفان نوشت:
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود آیی،به خدایی رسی
زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها
دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان
شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت
تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)
آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)
به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)
کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!
این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...
بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی!
تنها یک روز دیگر باقی است.
بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!
لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز...
با یک روز چه کاری میتوان کرد...؟
فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن
را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است
و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به
کارش نمیآید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در
دستانش ریخت و گفت:حالا برو و زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی
دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند!
میترسید راه برود! نکند قطرهای از زندگی از
لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت:
وقتی فرداییندارم، نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای
دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش
پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد
که دید میتواند تا ته دنیا بدود،
میتواند پا روی خورشید بگذارد و میتواند...
او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را
مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما...
اما در همان یک روز روی چمنها خوابید، کفشدوزکی
را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و
به آنهایی که نمیشناختنش سلام کرد و
برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و
لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و
عبور کرد و تمام شد!
او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در
تقویم خدا نوشتند:
او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.
دل نوشت:شما چند روزتون مونده؟؟؟
بیایید از همین الان زندگی کنیم...