فکر میکنم کسی که نباید داشت اینجا رو میخوند
دلم نمیخواست کسی بخونه که دلم نمیخواد
و کسایی باشن که منو میشناسن
دلیلش رو نمیدونم ولی دوس ندارم کسایی که منو میشناسن
اینجا یا هر جایی که توسط من نوشته میشه رو بخونن
بخاطر همین باز هم مهاجرت نمودیم به یکی از وبای دیگمون
فحش خورم ملسه میتونین فحشم بدین
ولی دا نینماخ
آهان یه چیز دیگه هم این که یکم دیگه اینجا رو میبندم
فقط خواستم بگم و ببندم
ولی خدایی یه چیزی که میهن بلاگ داره و بلاگفا نداشت این بود که هی بتونی
وب رو منتشر کنی هی عدم انتشار بزنی
خیلی چیز باحالیه
حداقل برای یکی مثل من که وقتی اعصابش خرده باید بزنه
یه چیزی رو حذف کنه
انقدر اینستا و تلگرام رو هی نصب کردم هی حذف کردم
همه از دستم شاکین
یا حق
پ.ن.
منظورم اونیکه میشناسم و میدونم که میخونه نبود
کس دیگه ای بود
]]>
فاصله هاشون از هم زیاده و باعث میشه
هیچ کدوم از درسا رو نخونم
البته درس اون امتحان رو هم نمیخونم
اصلا یه مرضی هست که فکر کنم همه دچارشن
تا وقتی مجبور نباشیم هیچ کاری رو انجام نمیدیم
همین درس خوندن اگه یه روز وقت داشته باشم واسه امتحان
نتیجه ش قطعا خیلی بهتر از زمانیه
که یه هفته براش فرجه درنظر میگیرن
تا جاییکه یادمه یه اصل روانشناسی بود...
و بسیییی هم بهش اعتقاد دارم
چون خودم تا تحت فشار نباشم خیلی از کارا رو نمیکنم
مثلا قبل امتحان یه سری سوال برام پیش میاد
که اصولا هم خوشم نمیاد از کسی بپرسم جوابش رو
سر جلسه چون تحت فشارم و مجبورم که جواب بدم
جواب درست رو متوجه میشم
دبیرستان که زیاد برام پیش میومد
چون فکر میکردم از همه بهترم و از کسی سوال نمیکردم
معلم ها هم که دیگه هیچی
به همه شون انگ بی سوادی میزدم
به یکیشونم گفتم که اصلا سواد نداری و نمیتونی تدریس کنی
ولی الان بنظرم بهتر شدم
اصلا یه موجود عجیب غریبی بودم در نوع خودم
کنکور بدجور زمینم زد بدجور
ولی گاهی وقتا بابت این زمین خوردن واقعا خدا رو شکر میکنم
چون مسیرم واقعا اشتباه بود
ماها از خیلی چیزا خبر نداریم
اون بالایی خیلی بهتر از ما میدونه داره چیکار میکنه
خدایا بابت داده و نداده ت شکر
لیلی نوشت:
باور نکن...
]]>
بابک حمیدیان
لیلی نوشت:
همین که حال من خوش نیست
همین که قلبم آشوبه...
]]>به استاد گفتم که تو کلاس تبعیض قائل میشین
خب چیکار کنم؟بدم میاد از تبعیض
اعصابم به شدت بهم میریزه
نمیتونم تحمل کنم جایی که من هستم به یکی دیگه توجه کنن
خودشیفته هم خودتونین
چندباری هم که تو مدرسه از کلاس اخراج شدم
سر همین قضیه بوده
البته دعواش بخاطر یه چیز دیگه بوده ولی دلیل اصلیش تبعیض بوده
خیلی بچگونه س ولی واقعا تحملش رو ندارم
کلی عصبیم میکنه این موضوع
هرچند استاد جان واقعا عالی تدریس میکنن
ولی نمیتونستم تمرکز کنم
خیلی میرفت رو مخم
اگرم نمیگفتم میترکیدم
خب خودش پرسید که منو انتخاب میکردین یا نه
منم واقعیت رو گفتم
میخواست نپرسه به من چه
بچه ها بهم میگن لوسی و حسود
حسود رو قبول دارم
ولی نمیدونم چقدر لوسم
شاید هم هستم اونم از نوع زیادش
ولی واقعا بی توجهی داغونم میکنه
بعدشم با بچه ها رفتیم اتاق استاد میکروب
ازمون تعریف کرد ذوق مرگ شدیم
گاهی وقتا انقدر از خودم متنفر میشم که حد نداره
مثل این چند روزه
خودم واقعا دارم رو مخ خودم رژه میرم
من همان نامه نفرین شده بودم که مرا
بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد
]]>به جای اینکه بشینم کتاب میکروب بخونم
که تا حالا بهش توجهی ننموده ام
آخرش هم شد یه پست خالی
همش پاک شده بود
حالا بعدا دوباره میام مینویسمش
دلم برای نوشتن تنگ شده
ولی هیچی واسه نوشتن پیدا نمیشه
روزام بسی تکراری گشتندندی
روزم آخه مگه انقدر تکراری میشه؟؟؟؟؟
یه اتفاقی
یه کوفتی
یه چیزی...
چه وضعه زندگیه آخه؟
چندروز دیگه میدترمام شروع میشه
خیلی شیک و مجلسی همه رو خراب میکنم
بعد میام اینجا آه و ناله میکنم
میشه یک عدد اتفاق جالب
در نهایت اینکه باران بسی دوست
و البته شایان ذکر است ویروس خر است
گربه هم خر است
مخصوصا گربه های پلنگ صفت دانشگاه
از گربه مییییییییییییییییییترسم
خیلییییییییییییییییییییییییی
لیلی نوشت:
ای دل غمدیده حالت به شود...
]]>تنگ نبود فقط یه قسمت فلزی داشت پشتش
که پامو زخم میکرد
من اینو همینجوری چندوقت پوشیدم
بدون اینکه جیکم دربیاد
بعد چندوقت آقای پدر زخم پام رو دید و
ازم پرسید که چرا اینجوری شده
و بهش گفتم که کفشه اینجوری کرده
اون قسمت فلزی رو درست کرد
و دیگه پام رو نزد
ولی همچنان اون زخمه جاش مونده
هرچند الان مشکلی باهاشون ندارم
اگه همون بار اولی که پام رو زد بهش میگفتم الان دیگه
جای زخم نمیموند
و اون همه مدت هم اذیت نمیشدم
خیلی وقتا خیلی از مشکلات با حرف زدن
با گفتن مشکلاتمون حل میشن
بدون اینکه زخمی باشه
بدون اینکه دلی بشکنه
ولی خیلی وقتا ما آدما حرفامونو نگه میداریم تو دلمون
هیچی نمیگیم
هیچی
همینجوری میگذره
میذاریم زخم میشه
تمام اون مدت اذیت میشیم
ولی نمیدونم چرا
از سر غرور یا هرچی
نمیگیم
حالا شاید اگه ازمون پرسیدن بگیم
خیلی چیزا هستن که فقط با توضیح خشک و خالی حل میشن
نیازی به جنگ و جدل ندارن
و نمیدونم چرا آدما این موضوع رو متوجه نمیشن
یکیش خود من
واقعا هیچ منظوری از نوشتنش ندارم
همینجوری نوشتم
خیلی وقت پیش دقیقا قبل از اون پستی که بی هیچ دلیلی نوشته شده بود
میخواستم بنویسم
که ننوشتم و موند تا الان
ذهنم به شدت خالیه
خالی خالی
خلاء مطلق
هیچ چی برای نوشتن به ذهنم نمیاد
نمیتونم بنویسم
درسته این پسته طولانی شد
ولی خب واسه قبلنا بود
وگرنه الان انقدر تو ذهنم خزعبل ندارم که
بتونم بشینم تق تق تایپ کنم
خزعبلاتم رو دوس دارم
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود....
]]>