اولین روز از بقیه زندگی تو...سلام
اول از همه به خاطر قدم رنجه كردنتون سپاس گزارم
دوم نظر بدین خوش حال میشم
سوم اینجا از هردری سخنی است هرچیزی رو كه بخوام برام دغدغه به وجود آورده باشه رو اینجا می نویسم
چهارم حق یارتون
ماییم و نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی
http://doctoriii.mihanblog.com
2020-12-13T04:40:58+01:00text/html2020-07-05T15:14:57+01:00doctoriii.mihanblog.com... بدبختی
http://doctoriii.mihanblog.com/post/254
بدبختی یعنی حتی کسی که ادعا میکنه عاشقته<div>نمیپرسه ازت که چته </div><div><br></div><div><br></div><div>دلم از همه دنیا گرفته </div><div>از همه دنبااااااا </div><div>از خدا </div><div>از خودم </div><div>از تو کچل </div><div>از همه </div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div>چقدر زیاد نیاز دارم بمیرم </div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div>کاش... </div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div>به جهنم </div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div>خدایا خسته شدم از دنیات </div>text/html2020-07-04T14:41:17+01:00doctoriii.mihanblog.com... پس از سال ها
http://doctoriii.mihanblog.com/post/253
بعد از مدت ها اومدم اینجا رمزش رو با هزار زحمت به یاد آوردم نیاز دارم به نوشتن<div>مثل گذشته ها </div><div>حالم طبق معمول خوب نیس </div><div>نمی فهمم ته ته وجودم چی میخوام </div><div>به خودم خوش آمد میگم </div>
text/html2016-11-17T04:20:01+01:00doctoriii.mihanblog.com... صرفا جهت اطلاع
http://doctoriii.mihanblog.com/post/252
<p>گویا بچه ها از صالی پرسیدن چرا بستم گفتم اطلاع بدم بعد برم</p>
<p>فکر میکنم کسی که نباید داشت اینجا رو میخوند </p>
<p>دلم نمیخواست کسی بخونه که دلم نمیخواد</p>
<p>و کسایی باشن که منو میشناسن</p>
<p>دلیلش رو نمیدونم ولی دوس ندارم کسایی که منو میشناسن </p>
<p>اینجا یا هر جایی که توسط من نوشته میشه رو بخونن</p>
<p>بخاطر همین باز هم مهاجرت نمودیم به یکی از وبای دیگمون<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif"></p>
<p>فحش خورم ملسه میتونین فحشم بدین</p>
<p>ولی دا نینماخ</p>
<p> </p>
<p>آهان یه چیز دیگه هم این که یکم دیگه اینجا رو میبندم</p>
<p>فقط خواستم بگم و ببندم</p>
<p>ولی خدایی یه چیزی که میهن بلاگ داره و بلاگفا نداشت این بود که هی بتونی </p>
<p>وب رو منتشر کنی هی عدم انتشار بزنی</p>
<p>خیلی چیز باحالیه</p>
<p>حداقل برای یکی مثل من که وقتی اعصابش خرده باید بزنه </p>
<p>یه چیزی رو حذف کنه</p>
<p>انقدر اینستا و تلگرام رو هی نصب کردم هی حذف کردم</p>
<p>همه از دستم شاکین</p>
<p> </p>
<p>یا حق</p><p>پ.ن.</p><p>منظورم اونیکه میشناسم و میدونم که میخونه نبود</p><p>کس دیگه ای بود </p>
<p> </p>
text/html2016-11-13T03:21:44+01:00doctoriii.mihanblog.com... شکر
http://doctoriii.mihanblog.com/post/250
<P>میدترمام خیلی زیادن</P>
<P>فاصله هاشون از هم زیاده و باعث میشه</P>
<P>هیچ کدوم از درسا رو نخونم</P>
<P>البته درس اون امتحان رو هم نمیخونم</P>
<P>اصلا یه مرضی هست که فکر کنم همه دچارشن</P>
<P>تا وقتی مجبور نباشیم هیچ کاری رو انجام نمیدیم</P>
<P>همین درس خوندن اگه یه روز وقت داشته باشم واسه امتحان </P>
<P>نتیجه ش قطعا خیلی بهتر از زمانیه</P>
<P>که یه هفته براش فرجه درنظر میگیرن</P>
<P>تا جاییکه یادمه یه اصل روانشناسی بود...</P>
<P>و بسیییی هم بهش اعتقاد دارم</P>
<P>چون خودم تا تحت فشار نباشم خیلی از کارا رو نمیکنم</P>
<P>مثلا قبل امتحان یه سری سوال برام پیش میاد</P>
<P>که اصولا هم خوشم نمیاد از کسی بپرسم جوابش رو </P>
<P>سر جلسه چون تحت فشارم و مجبورم که جواب بدم</P>
<P>جواب درست رو متوجه میشم</P>
<P>دبیرستان که زیاد برام پیش میومد</P>
<P>چون فکر میکردم از همه بهترم و از کسی سوال نمیکردم<IMG src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/26.gif"></P>
<P>معلم ها هم که دیگه هیچی</P>
<P>به همه شون انگ بی سوادی میزدم</P>
<P>به یکیشونم گفتم که اصلا سواد نداری و نمیتونی تدریس کنی<IMG src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/22.gif"></P>
<P>ولی الان بنظرم بهتر شدم</P>
<P>اصلا یه موجود عجیب غریبی بودم در نوع خودم</P>
<P>کنکور بدجور زمینم زد بدجور</P>
<P>ولی گاهی وقتا بابت این زمین خوردن واقعا خدا رو شکر میکنم</P>
<P>چون مسیرم واقعا اشتباه بود</P>
<P> </P>
<P>ماها از خیلی چیزا خبر نداریم</P>
<P>اون بالایی خیلی بهتر از ما میدونه داره چیکار میکنه</P>
<P> </P>
<P>خدایا بابت داده و نداده ت شکر</P>
<P> </P>
<P>لیلی نوشت:</P>
<P>باور نکن...</P>
<P> </P>text/html2016-11-10T11:42:18+01:00doctoriii.mihanblog.com... نگاه خصمانه
http://doctoriii.mihanblog.com/post/249
قبل از عید باهاش حرف زده بودم<div>به نظر آدم معقولی بود</div><div>حرفاش اصلا بوی طعنه و کنایه نمیداد</div><div>نمیدونم شاید هم من متوجهش نبودم</div><div>حرفامون حول دانشگاه و کنکور بود</div><div>اصلا به نظرم از این دخترایی که بخوان</div><div>تخلیه اطلاعاتیت بکنن نبود</div><div>یه ورودی بعد از من بود و خب حرف چندانی باهاش نداشتم </div><div> و کل مکالمه مون محدود بود به همون چنددقیقه</div><div>ولی الان همش سنگینی نگاهش رو حس میکنم</div><div>بهتر بگم سنگینی نگاه خصمانه ش<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/19.gif"></div><div>نمیدونم چرا انقدر برام مهم شده</div><div>خیلی داره اذیتم میکنه</div><div>فرم نگاه کردنش انقدر تابلوئه که دوستامم میگن</div><div>همین روزاس که بیاد بکشتت<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif"></div><div>نمیدونم چه هیزم تری بهش فروختم؟ ؟؟؟؟<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/7.gif"></div><div><br></div><div>والا</div><div><br></div><div><br></div><div>تو این هیری ویری فقط همینو کم داشتم</div><div><br></div><div><br></div><div>کلی درس نخونده و همون فکرای همیشگی...</div><div>جزوه ها و کتابایی که تلنبار شدن...</div><div>به درک...</div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div>لیلی نوشت :</div><div>آراسته ظاهریم و باطن نه چنان</div><div>القصه چنان که می نماییم نه ایم....</div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div>باز این موند</div><div><br></div><div><img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/19.gif"></div>
text/html2016-11-09T04:18:53+01:00doctoriii.mihanblog.com... ...
http://doctoriii.mihanblog.com/post/247
این مطلب رمزدار است و از طریق فید قابل خواندن نمی باشد، جهت مشاهده متن مطلب با ورود به بلاگ رمز مطلب را وارد نمایید.text/html2016-11-09T04:17:17+01:00doctoriii.mihanblog.com... قلب سنگین
http://doctoriii.mihanblog.com/post/246
<P dir=rtl><SPAN style="COLOR: #ff99cc" lang=FA><FONT color=#000000 size=3 face=Mihan-IransansBold>آنهایی که کمتر تو را می شناسند همیشه می گویند خوش به حالت. فکر می کنند آرامش تو و شادی ات نتیجه بی خیالی هاست. فکر می کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری. به خیالشان می رسد بدی ها را حس نمی کنی. آنها فکر می کنند دیوار شادی تو به اندازه صدای خنده هایت بلند است. اما کسانی هستند که بیشتر می شناسندت. بیشتر در کنار تو بوده اند و یا عمیق تر تو را دیده اند. آنها می فهمند و می دانند که بدی های دنیا را خوب دیده ای. می بینند ناراحتی هایی را که روی دلت سنگینی می کند را بلدی با چند تا خنده بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی. آنهایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس های سنگین شده ات را دارند و می بینند گاهی با ته مانده امید، تاریِ چشم هایت را پاک می کنی. آنهایی که تو را بهتر می شناسند خوب می دانند همیشه قاعده ها بر عکس است. آدم هایی که زیاد می خندند، زیاد نمی خندند! آنهایی که دوست زیاد دارند، دوست های کمی پیدا می کنند و آنهایی که می خواهند غمگین به نظر برسند غم های کوچک تری دارند. قدر شادی را کسانی می دانند که قلب سنگین تری داشته باشند.</FONT></SPAN></P>
<P dir=rtl><SPAN style="COLOR: #ff99cc" lang=FA><FONT color=#000000 size=3 face=f0ec7e3eb49e773a060115e8#541300>بابک حمیدیان</FONT></SPAN></P>
<P dir=rtl><SPAN style="COLOR: #ff99cc" lang=FA><FONT color=#000000 size=3></FONT></SPAN> </P>
<P dir=rtl><SPAN style="COLOR: #ff99cc" lang=FA><FONT color=#000000 size=3></FONT></SPAN> </P>
<P dir=rtl><SPAN style="COLOR: #ff99cc" lang=FA><FONT color=#000000 size=3>لیلی نوشت:</FONT></SPAN></P>
<P dir=rtl><SPAN style="COLOR: #ff99cc" lang=FA><FONT color=#000000 size=3>همین که حال من خوش نیست</FONT></SPAN></P>
<P dir=rtl><SPAN style="COLOR: #ff99cc" lang=FA><FONT color=#000000 size=3>همین که قلبم آشوبه...</FONT></SPAN></P>text/html2016-11-07T06:25:58+01:00doctoriii.mihanblog.com... ...
http://doctoriii.mihanblog.com/post/244
این مطلب رمزدار است و از طریق فید قابل خواندن نمی باشد، جهت مشاهده متن مطلب با ورود به بلاگ رمز مطلب را وارد نمایید.text/html2016-11-07T04:00:37+01:00doctoriii.mihanblog.com... همینجوری...
http://doctoriii.mihanblog.com/post/243
<P>فکر کنم ایمنی عملی رو بیفتم</P>
<P>به استاد گفتم که تو کلاس تبعیض قائل میشین<IMG src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif"></P>
<P>خب چیکار کنم؟بدم میاد از تبعیض</P>
<P>اعصابم به شدت بهم میریزه</P>
<P>نمیتونم تحمل کنم جایی که من هستم به یکی دیگه توجه کنن</P>
<P>خودشیفته هم خودتونین</P>
<P>چندباری هم که تو مدرسه از کلاس اخراج شدم </P>
<P>سر همین قضیه بوده</P>
<P>البته دعواش بخاطر یه چیز دیگه بوده ولی دلیل اصلیش تبعیض بوده</P>
<P>خیلی بچگونه س ولی واقعا تحملش رو ندارم</P>
<P>کلی عصبیم میکنه این موضوع</P>
<P>هرچند استاد جان واقعا عالی تدریس میکنن</P>
<P>ولی نمیتونستم تمرکز کنم</P>
<P>خیلی میرفت رو مخم</P>
<P>اگرم نمیگفتم میترکیدم</P>
<P>خب خودش پرسید که منو انتخاب میکردین یا نه</P>
<P>منم واقعیت رو گفتم<IMG src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/85.gif"></P>
<P>میخواست نپرسه به من چه</P>
<P>بچه ها بهم میگن لوسی و حسود</P>
<P>حسود رو قبول دارم </P>
<P>ولی نمیدونم چقدر لوسم</P>
<P>شاید هم هستم اونم از نوع زیادش</P>
<P>ولی واقعا بی توجهی داغونم میکنه</P>
<P> </P>
<P> </P>
<P>بعدشم با بچه ها رفتیم اتاق استاد میکروب</P>
<P>ازمون تعریف کرد ذوق مرگ شدیم<IMG src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif"></P>
<P> </P>
<P> </P>
<P> </P>
<P>گاهی وقتا انقدر از خودم متنفر میشم که حد نداره</P>
<P>مثل این چند روزه</P>
<P>خودم واقعا دارم رو مخ خودم رژه میرم</P>
<P> </P>
<P> </P>
<P>من همان نامه نفرین شده بودم که مرا </P>
<P>بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد</P>text/html2016-11-02T08:43:22+01:00doctoriii.mihanblog.com... قااااار
http://doctoriii.mihanblog.com/post/240
<div>قار قار قار قار</div><div>اشتباه نکنید</div><div>این صدای کلاغ نیست</div><div>صدای یه بچه ترکه که تازه برف دیده<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/4.gif"></div><div><br></div><div><br></div><div><br></div>بچه آذربایجان باشی و با باریدن اولین برف <div>تو دلت کیلو کیلو قند آب نشه(به قول پسته جان )</div><div>قطعا کم داری</div><div><br></div><div><br></div><div>اولین برفمون هم بارید</div><div>بسی ذوق مرگم</div><div><br></div><div><br></div><div>زمین عروس شد و آسمان به حرف آمد</div><div>چه اتفاقی از این خوبتر که برف آمد<img src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/1.gif"></div><div><br></div><div><br></div><div>کلا نمیدونم چرا امروز الکی خوشم</div><div><br></div><div><br></div><div><br></div><div>لیلی نوشت:</div><div>دستی بزن و گردش تقدیر بگردان...</div><div><br></div><div><br></div><div><br></div>
text/html2016-11-02T05:57:05+01:00doctoriii.mihanblog.com... هش زاد...
http://doctoriii.mihanblog.com/post/238
<P>نیم ساعت نشستم تایپ کردم</P>
<P>به جای اینکه بشینم کتاب میکروب بخونم </P>
<P>که تا حالا بهش توجهی ننموده ام<IMG src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/37.gif"></P>
<P>آخرش هم شد یه پست خالی</P>
<P>همش پاک شده بود<IMG src="http://mihanblog.comhttp://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/22.gif"></P>
<P> </P>
<P>حالا بعدا دوباره میام مینویسمش</P>
<P>دلم برای نوشتن تنگ شده</P>
<P>ولی هیچی واسه نوشتن پیدا نمیشه</P>
<P>روزام بسی تکراری گشتندندی</P>
<P>روزم آخه مگه انقدر تکراری میشه؟؟؟؟؟</P>
<P>یه اتفاقی</P>
<P>یه کوفتی </P>
<P>یه چیزی...</P>
<P>چه وضعه زندگیه آخه؟</P>
<P>چندروز دیگه میدترمام شروع میشه</P>
<P>خیلی شیک و مجلسی همه رو خراب میکنم</P>
<P>بعد میام اینجا آه و ناله میکنم</P>
<P>میشه یک عدد اتفاق جالب</P>
<P> </P>
<P> </P>
<P>در نهایت اینکه باران بسی دوست</P>
<P>و البته شایان ذکر است ویروس خر است</P>
<P>گربه هم خر است</P>
<P>مخصوصا گربه های پلنگ صفت دانشگاه</P>
<P>از گربه مییییییییییییییییییترسم</P>
<P>خیلییییییییییییییییییییییییی</P>
<P> </P>
<P>لیلی نوشت:</P>
<P>ای دل غمدیده حالت به شود...</P>text/html2016-11-02T02:35:26+01:00doctoriii.mihanblog.com... خوددرگیری
http://doctoriii.mihanblog.com/post/237
text/html2016-10-30T05:55:26+01:00doctoriii.mihanblog.com... ...
http://doctoriii.mihanblog.com/post/234
این مطلب رمزدار است و از طریق فید قابل خواندن نمی باشد، جهت مشاهده متن مطلب با ورود به بلاگ رمز مطلب را وارد نمایید.text/html2016-10-29T06:20:55+01:00doctoriii.mihanblog.com... توضیح...
http://doctoriii.mihanblog.com/post/233
<P>یه کفشی داشتم پام رو به شدت میزد</P>
<P>تنگ نبود فقط یه قسمت فلزی داشت پشتش </P>
<P>که پامو زخم میکرد</P>
<P>من اینو همینجوری چندوقت پوشیدم</P>
<P>بدون اینکه جیکم دربیاد</P>
<P>بعد چندوقت آقای پدر زخم پام رو دید و </P>
<P>ازم پرسید که چرا اینجوری شده</P>
<P>و بهش گفتم که کفشه اینجوری کرده</P>
<P>اون قسمت فلزی رو درست کرد </P>
<P>و دیگه پام رو نزد </P>
<P>ولی همچنان اون زخمه جاش مونده</P>
<P>هرچند الان مشکلی باهاشون ندارم</P>
<P>اگه همون بار اولی که پام رو زد بهش میگفتم الان دیگه </P>
<P>جای زخم نمیموند</P>
<P>و اون همه مدت هم اذیت نمیشدم</P>
<P> </P>
<P> </P>
<P>خیلی وقتا خیلی از مشکلات با حرف زدن</P>
<P>با گفتن مشکلاتمون حل میشن</P>
<P>بدون اینکه زخمی باشه</P>
<P>بدون اینکه دلی بشکنه</P>
<P>ولی خیلی وقتا ما آدما حرفامونو نگه میداریم تو دلمون</P>
<P>هیچی نمیگیم</P>
<P>هیچی</P>
<P>همینجوری میگذره </P>
<P>میذاریم زخم میشه</P>
<P>تمام اون مدت اذیت میشیم</P>
<P>ولی نمیدونم چرا</P>
<P>از سر غرور یا هرچی </P>
<P>نمیگیم</P>
<P>حالا شاید اگه ازمون پرسیدن بگیم</P>
<P>خیلی چیزا هستن که فقط با توضیح خشک و خالی حل میشن</P>
<P>نیازی به جنگ و جدل ندارن</P>
<P>و نمیدونم چرا آدما این موضوع رو متوجه نمیشن</P>
<P>یکیش خود من</P>
<P> </P>
<P>واقعا هیچ منظوری از نوشتنش ندارم</P>
<P>همینجوری نوشتم</P>
<P>خیلی وقت پیش دقیقا قبل از اون پستی که بی هیچ دلیلی نوشته شده بود</P>
<P>میخواستم بنویسم</P>
<P>که ننوشتم و موند تا الان</P>
<P>ذهنم به شدت خالیه</P>
<P>خالی خالی</P>
<P>خلاء مطلق</P>
<P>هیچ چی برای نوشتن به ذهنم نمیاد</P>
<P>نمیتونم بنویسم</P>
<P>درسته این پسته طولانی شد </P>
<P>ولی خب واسه قبلنا بود</P>
<P>وگرنه الان انقدر تو ذهنم خزعبل ندارم که</P>
<P>بتونم بشینم تق تق تایپ کنم</P>
<P>خزعبلاتم رو دوس دارم</P>
<P> </P>
<P> </P>
<P>گاهی دلم برای خودم تنگ میشود....</P>
<P> </P>text/html2016-10-29T05:30:30+01:00doctoriii.mihanblog.com... ...
http://doctoriii.mihanblog.com/post/230
این مطلب رمزدار است و از طریق فید قابل خواندن نمی باشد، جهت مشاهده متن مطلب با ورود به بلاگ رمز مطلب را وارد نمایید.