نمردم نترسین
یکشنبه 28 خرداد 1396 /|\ 12:24 ب.ظ   
سلام به همگی
امیدوارم حالتون خوب باشه.من همون طور که احتمالا می دونین یا شایدم ندونین چند وقتی نبودم.ولی مهم اینه که حالا برگشتم.بعضی از وبلاگ ها یهو زرت ول می کنن می رن.حالا خدا رو شکر کنین که من اطلاع دادم بهتون.
در طول مدتی که نبودم میلیارد ها میلیون و تیلیارد ها زیلیون اتفاق جدید و باحال و غم انگیز و تلخ و زهر مار و شاد و شیرین و قند عسل افتاد.از نگاه های مشتاق و متعجبتون معلومه که می خواین چرا این مدت خودمو گم و گور کرده بودم؟ولی متاسفم از بین بی نهایت دلیلی که برای کارم دارم فقط می تونم یکی رو بهتون بگم و اونم اینه که دلم می خواست با گذشت حداقل 45 روز از ساخت وبلاگم بتونم عضو باشگاه نویسندگان بشم.خودم می دونم که بهونه ی مزخرفیه ولی لنگه کفشی در بیابان نعمت است...
البته باید بگم که دورادور شاهد اوضاع بودم و نظراتون رو می خوندم.برای مثال نظرات کیانا،امینا،ستایش،شیدا و ...کلی انرژی مثبت بهم فرستاد و ازشون ممنونم.یه دوست عزیزی هم بود که به نظرش میومد نوشته هام لوسن.در مورد لوس بودن نوشته هام سکوت می کنم ولی به خاطر این که از نظراتشون مستفیظ ام کردن از ایشون هم ممنونم.
بله،اگه چند وقت پیش بود به خاطر بازگشت ام جشن می گرفتم ولی فکر کنم یه سال بزرگ شدم.
آنه شرلی(تخلص جدید ام)
خوشحال از بازگشت...
پ.ن:قراره یه لیگ ادابازی(پانتومیم)جدید برگزار شه(تو کلاسمون).سه شنبه اولین بازی مونه.
پ.ن2:به امید اطلاع دادن قهرمانی مون تو لیگ جدید...
پ.ن3:من با ثنا همگروه شدم تو لیگ.اسم گروهمون هم دزدان دریایی کاراییب یه.
پ.ن4:جای وجدان خالی..به زودی می بینینش.
پ.ن5:ایا می دانستید من یک عدد ایهنستاگرام دارم؟پس بشتابید و فالو کنید.mobina.dan

   
فقط به خاطر تو...
جمعه 26 خرداد 1396 /|\ 01:01 ب.ظ   
به سلامتی روزی که تب کروشومه(همونی که تازگیا شایع شده)بگیری
من دوباره اومدم.نمودونم چرا اصلا حس وب گردی نبوداین روزا.شما هم که ماشالله چش نخورین ایشالله انقدر نظر بارون کردین منو که داشتم از خوشحالی مانند بالون باد می شدم.(چه ربطی داشت اصلا)یه نمه نظر بدین دیگه.خیر سرم ازتون نظر خواهی کردم. شما هم که به جز یه نفر(دوست عزیز و گرامی،نرگس)هیچی نپشنهادید.(من باید برم رییس فرهنگستان ادب فارسی بشم ینی)
و حالا  استرس وحشتناک من دادن کارنامه هامونه.من اصولا از اول پیش دبستانی تا آخر پس دانشگاهی موقع تحویل امتحانا استرس داشتم و خواهم داشت.ولی تو بقیه ی مواقع اصلا انگار نه انگار.یاد دوران مدرسه بخیر(دوره هخامنشیان،در زمان پادشاهی کمبوجیه دوازدهم)من آدم واقعا اجتماعی هستم و همین نکته باعث شده که خیلیا واسه ورود به اکیپ من و دوستای نابغه ام سر و دست بشکونن.(بعدا تو یه پست مفصل در مورد اکیپمون می نویسم)تو این بین بعضیا هم بودن که من واقعا ازشون خوشم نمیومد.یکی اکیپ خرخونا یکی اکیپ بچه مثبتا و یکی هم اکیپ بی جنبه ها.اصولا اینا اکسیژن هوا رو می گیرند.
- اما از برادر ماجرا بگم واستون که...
+باز با این داداش بدبختت چی کار داری؟
-من؟من اصلا از گل نازک تر بهش گفتم؟(از گل نازک تر نه ولی از پوست کروکدیل نازک تر چرا!)
+بچه به این پاکی،خوشگلی،بانمکی...
-خوبه بدبخت 2 سالشه وگرنه فکر می کردم عاشق شدی ناقلا
+زهرمار.من رفتم.
خدافظ وجدان خوشگله.بله،داداش من از صبح بیست بار کامپیوتر رو خاموش روشن کرده.مگه می ذاشت این پست کوفتی رو بذارم آخه.داداش رو ول کن.عشق فقط مامان.مامانم دوره امتحان سخت می گیره ولی تو تابستون واقعا پایه است 
یادم بندازید در مورد اکیپمون مفصل توضیحات بدم
 بای تو های

   
درودی دوباره
یکشنبه 21 خرداد 1396 /|\ 01:04 ب.ظ   
به سلامتی روزی که ای دض(این جوری نوشته می شه!؟)بگیری
سلام و درود دوباره بر همگی!حال شوما؟احوال شوما؟
+چقدر هم که واست مهمه حال اینا
-وجدان جونم قربونت برم!می ذاشتی یه نیمچه ثانیه ای شاد شن این بدبختا حالا ما یه چیزی پروندیم.
+واویلا!واویلا!دروغ!همانا که از دروغگویانی
من از همگی معذرت می خوام.این وجدان ما گاهی سیم میماش می پیچن به هم.درست می شه حالا.دیگه چه خبر؟امتحانا به سلامتی تموم شد دیگه.راحت شدیم.من که به شخصه در سرزمین ذهنی خودم معلمامو به هفت جهت مساوی و نه جهت نامساوی تقسیم کردم.رنده شون کردم بعدم انداختم تو چرخ گوشت.البته قبلش یک سری بلا هایی آسمانی و زمینی دیگه هم سرشون آوردم که قابل  پخش نیستن متاسفانه.
بله و این چنین آغاز شد تابستان ما.من که به شخصه اصلا حس تابستون رو ندارم.بیش تر حس می کنم از زندان مرخصی گرفتم.تو این چند روز تعطیلات هیچ کار خاصی نکردم.اتفاق خاصی هم نیفتاد.به جز تولدم که در پاراگراف بعدی عرض خواهم نمود...
تولدم که در پست قبلی اشاره شد،هم چیز خاصی نداشت-رفتیم بیرون-یه کپ نو خریدم-تبلتم رو پس گرفتم-یه لپ تاب خریدیم-شام رفتیم بیرون-من سوار تاب شدم.همین و بس.
آره دیگه.تابستون می خوام برم کلاس گیتار،زبان،تیاتر و والیبال.راستی دارم رمان بارون می شم.صبحا چشام باز نمی شن از رمان خوندن.رمان باحال دارین معرفی کنین پلیز.


   
شروعی برای یک سراغاز
پنجشنبه 18 خرداد 1396 /|\ 11:44 ق.ظ   
سلام به همه.امیدوارم صد تا مرض بی درمون گریبان تونو بگیره
من یه دخمل خیلی خیلی خیلی (بعلاوه ی سیصد تا خیلی دیگر)مهربان،بادب،ساکت،مظلوم،ملوس،وباهوش هستم.
_نه بابا!؟یه پنج شیش تا دیگه ام میومدی مستفیظ شیم!؟
+نه دیگه.حسش نبود همینارو داشته باشین فعلا تا ببینم بعدا چی کار می تونم براتون بکنم
بعله همان طور که خدمتتون عرض کردم من خیلی خاص تر از این حرفامو همه ام به این موضوع بسیار مهم واقف هستن.(الکی مثلا من خیلی ادبی حرف می زنم)تنها کسی که این موضوع رو باور نداره همین  وجدان خودمونهکه تو سطر سوم از نظرات ارزشمندشون استفاده کردیم.
هنگامی که من این وبلاگ را ساختم(در عصر هخامنشیان،دوره پادشاهی کمبوجیه سیزدهم)فقط به خاطر یه چیزبود:آسپرین
صرفا برای شما موجود فرازمینی عزیزی که نمی دانی آسپرین چیست باید بگویم:آسپرین یک نوع دردکش بسیار قوی است که از آن برای پردازش صحنه های نگو و نپرس در فیلم های کره ای استفاده می شودکه البته فقط اهل دلا می دونن من چی میگم
نکته مهم دیگه ای که باید بدونیید اینه که امروز تولدمه(جرات داری تبریک نگو)
بعله. ما اینیم دیگه.البته فعلا دیگه حسش نیست ادامه بدم ولی بعدا مستفیظ خواهید شد
به سلامتی روزی که مرض لاعلاج بگیری