من تمبل هستم. سلام اگه میخواى یه روز پر ماجرا داشته باشى این وبلاگ خوبه. اینجا مطالبى در مورد امروز من میخونى و مطالب اضافى مثه شعر و داستان هم داریم آقا محمد رضا هم عکس و اینا میذاره مسنامه http://emrooz-e-man.mihanblog.com 2020-12-12T17:59:44+01:00 text/html 2017-04-17T10:25:28+01:00 emrooz-e-man.mihanblog.com شما میتونید امیر صدام کنین یک کیلو جوک http://emrooz-e-man.mihanblog.com/post/2156 <font face="courier new,courier,monospace" size="2">خلاصه یارو اومد و بهم گفت یه کیلو جوک بدین. و من اینطوری بودم که وات دا فاک؟ یعنی چی "یه کیلو جوک بدین"؟ و هی میگفتم ببخشید درست نفهمیدم و اون هی میگفت یه کیلو جوک میخوام و من هی گیج بودم و اونم هی یه طوری ناراحت بود انگار داشت ا خنگیه من رنج میبرد ولی خب واقعن نمیدونستم یه کیلو جوک خواستن یعنی چی.<br>خلاصه بعده یه ربع دوزاریم افتاد که یارو شیرنی لطیفه میخواد. نمیدونم دیوونه بود یا خارجی ای دهاتی ای چیزی، شایدم یه کیلو شیرنی میخواست که بیشتر ا این شیرین بازی دراره مرتیکه، ولی هرطوری بود جوکو معادل لطیفه قرار داده بود ا من یه کیلو لطیفه میخواست میگفت جوک.<br>هیچی دیگه، بهش یه کیلو جوک دادم و اونم بهم فقط یه جوک داد که تا آخر عمرم کلی بهش بخندم و تهش با حالت افسوس دستمو بذارم رو صورتم و بگم جیزز کرایست.<br><br><br>(ماجرای یک شیرینیفروش)<br></font> text/html 2017-04-15T15:08:45+01:00 emrooz-e-man.mihanblog.com شما میتونید امیر صدام کنین موضوع انشا: داستانی درباره ی کلاغ http://emrooz-e-man.mihanblog.com/post/2155 <div align="justify"><font size="2">معمولن اکثریت دوست دارند حرف هایشان را با سوال آغاز کنند. ولی من دوست دارم حرف هایم را با سلام آغاز کنم. سلام. من یک کلاغ هستم و دوست دارم کمی راجع به خودم و هموطنانم صحبت کنم. اول از همه اینکه باید بگویم که انسان ها خیلی موجودات نامردی هستند که ما کلاغ ها را در آن داستان ابله جلوه دادند. دارید با خود میپرسید کدام داستان؟ همان داستان. منظورم همان داستان است که راجع به روباه و کلاغی است و اینگونه شروع میشود که:</font><br><font size="2">دید روباه کلاغی را به راه/کاو همی گفت پنیر دارم از جنس ماه</font><br><font size="2">و بعد روباه برگشت به کلاغ گفت چه دم قشنگی داری! چه چشمان درشتی! چه صدایی! آوازی بخوان. و بعد کلاغ آواز میخواند و پنیر از دهانش میفتد و روباه آن پنیر را برمیدارد و میخورد. اول از همه، همه مان میدانیم که روباه ها پنیر نمیخورند اصلن، و دوم از همه اینکه خود ما کلاغ ها هم همه مان پنیرخور نیستیم چون فکر میکنیم پنیر بدان گردو ما را خنگ میکند. و سوم اینکه مگر کلاغ دست نداشت که پنیر را در دهانش گرفته بود؟</font><br><font size="2">دومین داستانی که درباره ی ما درش اغراق شده است داستان یک کلاغ چهل کلاغ است که خود داستان نیز آنقدر یک کلاغ چهل کلاغ شده که اصلن اصل داستان را یادم رفته است. اما شسته و رفته بهتان بگویم که ما واقعن آنقدر حوصله نداریم که بنشینیم و سرکوچه شهین خانم اینها سبزی پاک کنیم و آنقدر حرف بزنیم و از خودمان حرف درآوریم که تهش یک قضیه را با یک داستان دیگر تحویل یکی دیگر دهیم. چون ما کلاغ ها اصلن حرف نمیزنیم، ما بیشتر اهل نوشتن و تفکر هستیم.</font><br><font size="2">انسان ها میگویند ما کلاغ ها قار قار میکنیم. اگر ما قار قار میکنیم، پس چرا من الآن مثل آدم دارم حرف میزنم؟ اصلن انسان ها حرف های غیرعلمی و غیرمنطقی زیادی میزنند.</font><br><font size="2">انسان ها فکر میکنند کلاغ ها سه دسته اند:</font><br><font size="2">1. کلاغ های زن،</font><br><font size="2">2. کلاغ های مرد،</font><br><font size="2">و دسته ی 3. کلاغ هایی که فکر میکنند کلاغ ها پنج دسته اند.</font><br><font size="2">من خودم جزو دسته ی سوم هستم. من فکر میکنم علاوه بر کلاغ های زن و مرد و دسته ی سوم، کلاغ های سیاه و کلاغ های سیاه سفید هم داریم.</font><br><font size="2">کلاغ های سیاه سفید مربوط به گذشته هستند و اکنون دیگر کلاغ سیاه سفید نداریم و همه شان رنگی شده اند.</font><br><font size="2">کلاغ های سیاه در قدیم الایام توسط اروپایی ها و آمریکایی ها به بردگی گرفته می شدند و برای توهین به آن ها، آن ها را قارقارسیاه صدا میکردند. که البته سندی برای اثبات این حرفم ندارم.</font><br><font size="2">آدم ها فکر میکنند دیدن کلاغ ها و جغدها شوم است و اتفاق بدی میفتد ولی باور کنید اینطور نیست چون من خلاف این حرف را به مردی ثابت کردم. اگر آن مرد فردای صحبت کردن با من نمرده بود میتوانست حرفم را تصدیق کند.</font><br><font size="2">و درآخر اینکه لازم به ذکر است بگویم در فصل سرما و حتی در فصل گرما و حتی در عید نوروز و کریسمس با ما حیوانات و کلاغ ها مهربان باشید. خصوصن با ما کلاغ ها و پرندگان، چون ما میتوانیم پرواز کنیم و میدانیم روی سر کی باید رید.</font><br><font size="2">اکثریت دوست دارند حرف هایشان را با خداحافظی تمام کنند، ولی من دوست دارم حرف هایم را با سلام تمام کنم. سلام.</font><br><br><font size="2">این بود قار قاره من.<br><br></font><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 14pt"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 8pt"><font color="#000000"><font color="#000000"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 14pt"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 8pt"><font color="#000000"><font color="#000000"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 14pt"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 8pt"><font color="#000000"><font color="#000000"><font face="tahoma,arial,helvetica,sans-serif" size="2">#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.</font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></div> text/html 2017-04-15T15:04:07+01:00 emrooz-e-man.mihanblog.com شما میتونید امیر صدام کنین موضوع انشا: عاقبت فرار از مدرسه http://emrooz-e-man.mihanblog.com/post/2154 <div align="justify"><font size="2">- زود اومدی خونه دختره گلم!</font><br><font size="2">- معلممون نیومده بود تعطیلمون کردن مادره گلم.</font><br><font size="2">- تو چشمام نگاه کن همینو بگو.</font><br><font size="2">[در چشمانش نگاه میکند.]</font><br><font size="2">- معلممون نیومده بود.</font><br><font size="2">- میدونی که فهمیدم دروغ گفتی؟</font><br><font size="2">- نمیدونم که فهمیدی دروغ گفتم. من دروغ نگفتم.</font><br><font size="2">- دیوخ نگو دختله ی دیوخگو!</font><br><font size="2">- مامان یه بار دیگه اینجوری بچه گونه حرف بزنی مهریه ی بابارو خودم تنهایی میذارم اجرا طلاقت میدم.</font><br><font size="2">- باشه باشه. راستشو بگو فقط الآن چون میدونم داری خالی میبندی.</font><br><font size="2">- از مدرسه فرار کردم.</font><br><font size="2">- یه دیقه بشین اینجا یه چیزی واست تعریف کنم.</font><br><font size="2">- بذار اول دستامو بشورم بیرون بودم کثیفن.</font><br><font size="2">- وای چه که دختره باتربیتی تربیت کردم من.</font><br><br><font size="2">شُرشُرشُرشُرشُر... . (مثلن صدای دست شستن دختر از پس زمینه می آید. وای وای که من چقدر خلاق است.)</font><br><br><font size="2">- بیا، یه دیقه نشستم اینجا یه چیزی واسم تعریف کنی.</font><br><font size="2">- خب خانوم خانوما، بامزه، کمدی، رامبد جوان، اون موقع که من همسن تو بودم، نه همسن نه، کوچیکتر بودم، نه بزرگتر بودم، اصن گور باباش. سن مهم نیست. مدرسه میرفتم، تنها چیزی که اهمیت داره همینه. منم یه زمانی مدرسه میرفتم بعدش یه روز با دوستام تصمیم گرفتیم از مدرسه فرار کنیم. تو مدرسه مون درخت انار و درخت خیار داشتیم، البته نمیدونم درخت خیارم میشه داشت یا نه، بعد پشته این درختها یه سوراخی ای تو دیوار بود ما ام همه مون باریک الله ازش رد شدیم. ببین، عواقب فرار از مدرسه انقدر بده انقدر بده که از مدرسه خارج نشده یکیمون مرد. همینجوری، فقط تِپ، افتاد زمین مرد. و تنها دلیل منطقی ای که دکترا بهش رسیدن این بود که عاقبت فرار از مدرسه باعث شده اینطوری شه. خلاصه دوستمون که اسمش کوکب بود همون اول افتاد مرد و من گفتم یا خدای بخشنده ی مهربان! عاقبت فرار از مدرسه کوکب رو کشت. و بعد اون یکی دوستم سوسن رو به عاقبت فرار از مدرسه کرد و گفت تو، حَلول زاده! بعدش کوکب رو همونجا ول کردیم، چون کوکب رو همونجا ول میکنن اصولن، و رفتیم تو پارک بازی کنیم. بچه ها سرسره دوست داشتن، چون سر میخوردن و سر خوردن رو دوست داشتن. من؟ من تاب بازی دوست داشتم، چون تاب میخوردم و تاب خوردن رو دوست داشتم.</font><br><font size="2">- برای همین اسم منو گذاشتین تاب تاب؟</font><br><font size="2">- تقریبن. یعنی علت اصلیش این بود که اسمتو بذاریم تاب تاب چون فامیلی پدرت عباسی ـه. که بشه تاب تاب عباسی.</font><br><font size="2">- وای که چقدر هنرمند! من به داشتن پدر و مادری مثل شما افتخار میکنم.</font><br><font size="2">- قربونت برم من. خب حالا اون دهن کثیفتو ببند بذار بقیه ی خاطره مو بگم.</font><br><font size="2">- چشم.</font><br><font size="2">- خلاصه بعد اینکه تو پارک بازی کردیم و کل عقده های تو پارک بازی نکردنمونو خالی کردیم راه افتادیم که بریم خونه و بسده دیگه چقدر بیرون باشیم تو این هوای کثیف شهر. آه آلودگی. هیهات!</font><br><font size="2">- مامان هیهات یعنی چی؟</font><br><font size="2">- نمیدونم. فقط بیا دیگه استفاده ش نکنیم حس بدی به خودم دارم الآن که همچین کلمه ای گفتم. باید حتمن یه بار خودکشی کنم و بعدش خودمو بکشم تا عذاب وجدان سنگین ناشی استفاده از این کلمه از تنم شسته شه بره.</font><br><font size="2">- خب، بقیه ش چی شد؟</font><br><font size="2">- بقیه ش؟ یکم که راه رفتیم متوجه شدیم سوسن نیست و من مونده بودم و یه دختر رومخ و لوس به اسم اریکا کارمنی و من گفتم ما باید برگردیم دنبال سوسن و اریکا گفت خدا لعنتش کنه! و من گفتم بابا بیا بریم دیگه و اونم گفت مامان نیا نریم دیگه و برگشت گفت گور باباتون، من میرم خونه. و اینجا از هم جدا شدیم. چیزی که از اریکا یادمه اینه که همون روز آدم فضاییا گرفتن بردنش یا یه چیزی مثل این.</font><br><font size="2">- واقعن که منطقیه.</font><br><font size="2">- بله بله. خلاصه که منم برگشتم که سوسن رو پیدا کنم و وسط راه یه راهزن، دوست ندارم بگم دزد، پیداش شد و کل دارایی من که یکم پول و سه تا شونه بودو گرفت.</font><br><font size="2">- سه تا شونه؟</font><br><font size="2">- آره سه تا شونه، هر کدوم واسه یه چی بود. یکیش برا موهام، یکی سبیلام، یکی ابروهام.</font><br><font size="2">- سبیل؟</font><br><font size="2">- آره بیبی داریم راجع به تهران قدیم صحبت میکنیما، اون موقع سبیل مد بود.</font><br><font size="2">- سبیل داشتین وقتی سبیل داشتن مد نبود؟</font><br><font size="2">- هه هه هه آره بامزه.</font><br><font size="2">- همین؟ خب سوسن چی شد؟</font><br><font size="2">- سوسن؟ تو پارک با یه پسره سر مدل سبیلای همدیگه حرف زدنشون گرفت و همونجا عاشق هم شدن و ازدواج کردن.</font><br><font size="2">- چقذه رمانتیک! حتمن پسره واسش هی آهنگ سوسن خانومم میخونده.</font><br><font size="2">- نه! کی همچین کاره خزی میکنه آخه؟ (واقعیت اینه که شوهر سوسن همچین کاره خزی میکنه آخه.) خلاصه که دخترم خواستم بگم فرار از مدرسه همچین عاقبتایی داره و بیا دیگه فرار نکنی از مدرسه و مشقاتو بنویسی و تو انتخابات شرکت کنی و درساتو بخونی و شبا ساعت نه همراه با آشغالا بخوابی.</font><br><font size="2">- باشه مامان جونم.</font><br><font size="2">- آی قربون اون مامان جونم گفتنت برم.</font><br><font size="2">- برو.</font><br><font size="2">- رفتم.</font><br><br><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 14pt"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 8pt"><font color="#000000"><font color="#000000"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 14pt"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 8pt"><font color="#000000"><font color="#000000"><font face="tahoma,arial,helvetica,sans-serif" size="2">#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.</font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></div><font size="2"> </font> text/html 2017-04-15T15:02:11+01:00 emrooz-e-man.mihanblog.com شما میتونید امیر صدام کنین موضوع انشا: فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره. http://emrooz-e-man.mihanblog.com/post/2152 <div align="justify"><font size="2">هنوز چشمانش را باز نکرده است، سوال میپرسد «من کجا هستم؟»، چشمانش را باز میکند. در پشت ونی تنها نشسته، در صندلی های جلوی ماشین دو مامور نشسته اند. مامور شوفر راننده میگوید «اینجا تو سوال نمیکنی.»، «پس کی سوال میکنه؟» مردی که پشت ون نشسته بود این را پرسید.</font><br><font size="2">مامور شوفر: هیشکی! فقط ساکت باش.</font><br><font size="2">مرد پشت ون: ببخشین کجا داریم میریم؟</font><br><font size="2">- جهنم!</font><br><font size="2">- خب حالا آقای محترم این چه طرزه صحبت کردنه؟ شما فرشته این؟</font><br><font size="2">- همه چیو حتمن باید بدونی، نه؟</font><br><font size="2">- آره آره. نگفتی، فرشته این؟</font><br><font size="2">- نه ما فرشت ـیم.</font><br><font size="2">- فرشت چیه دیگه؟</font><br><font size="2">- آه خدای بزرگ! فرشت همون فرشته س ولی ا نوع مذکرش.</font><br><font size="2">- بروووو! دروغ میگی.</font><br><font size="2">- آره دروغ میگم. جیزز کرایست.</font><br><font size="2">- جیزز کرایست یعنی چی؟</font><br><font size="2">- عیسی مسیح.</font><br><font size="2">- هوم، هوم. شما حقوقم میگیرین؟</font><br><font size="2">- نه.</font><br><font size="2">- به نظره من باید بگیرین.</font><br><font size="2">- باشه باشه میگیریم.</font><br><font size="2">- ولی به نظره من درست نیست با ون دارین میبرینم جهنما.</font><br><font size="2">- با لیموزین میبردیمت؟</font><br><font size="2">- نه ولی فک نمیکردم شمام ون داشته باشین. فک میکردم با کالسکه میبرین. آهان راستی چرا جهنم؟ یعنی هیتلرم اونجاست؟ هیتلر سبیلاش همونطوریه؟</font><br><font size="2">- چون فضولـــــــی! فضول.</font><br><font size="2">- نخیرم من فضول نیستم. کسی بهتون گفته فضولم؟ کی؟ فقط اسم بگین.</font><br><font size="2">مامور بغل دست راننده دیگر حرفی نمیزند. فقط افسوس میخورد. فضول همچنان ادامه میدهد.</font><br><font size="2">- ولی به نظره من درست نیست که میگین واسه چی دارین میبرینم جهنم. یا لاقل میگین یه چیزه درست بگین. من فضول نیستم. اینکه سوالم زیاد میپرسم واسه اینه میگن نداستن عیب نیست، نپرسیدن عیب است. ولی واقعن دارین اشتباه میکنین. منو باید میبردین بهشت، مطمئنین دارین درست میبرینم؟ اصن کی شمارو مسئول کرده؟</font><br><br><font size="2">مامورین لام تا کام دیگر حرف نمیزنند و لام تا کام فقط حرص میخورند.</font><br><br><font size="2">- نشستین لام تا کام حرف نمیزنین که چی؟ داداشین؟ آره داداشین. کدومتون بزرگتره؟ شرط میبندم تو بزرگتری. با هم مهربون باشین.</font><br><br><font size="2">آخر سر به جهنم میرسند. مامورین مرد فضول را از ون پیاده کرده و به پیش ماموری دیگر میبرند.</font><br><br><font size="2">فضول: آخ چقدر گرمه اینجا! مردم من. شما ام گرمتون میشه؟ چرا انقدر گرمه اینجا؟</font><br><font size="2">مامور شوفر: چون اینجا جهنمه فضولِ احمقِ مرتیکته.</font><br><font size="2">- مامان بابات میدونن این فحشارو بلدی؟</font><br><br><font size="2">به دفتر آن مامور دیگری مذکور میرسند. فضول را به داخل راهنمایی میکنند و به سرعت از جهنم خارج شده، ریش گذاشته، موهایشان را رنگ کرده و به جنگل های کانادا میروند تا دیگر گذرشان به آدمیزاد نخورد.</font><br><br><font size="2">مامور دیگر مذکور: به جهنم خوش آمدی.</font><br><font size="2">فضول: اِم. مرسی. میتونم یه سوال بپرسم؟</font><br><font size="2">مامور: بله.</font><br><font size="2">- منو چرا آوردین اینجا؟ یعنی اون همکاراتون میگفتن به خاطره فضولی ولی من باور نکردم. همکاراتونن یا زیردستاتون؟ به نظره من که باید اخراجشون کنین.</font><br><font size="2">- بله کاملن درست گفتن، به خاطره فضولی اومدی اینجا.</font><br><font size="2">- من فضول نیستم که خب. من فقط کنجکاوم.</font><br><font size="2">- حتمن چاقم نیستی استخون بندیت درشته؟</font><br><font size="2">- بابا آخه من چه هیزمِ تری فروختم که آوردینم اینجا؟ گفتم هیزم. اینجا چرا انقدر دود گرفته س؟ اینجا هیزمش تره؟</font><br><br><font size="2">مامور که قبلن با این سوالها و حرص دادن های فضولان آشنا بود زرنگی کرد و جواب داد.</font><br><font size="2">- نه شوفاژ داریم، این دودا ام دستگاه داریم پخش میکنه تو هوا.</font><br><font size="2">- آهان. شوفاژاتون ایرانیه؟</font><br><br><font size="2">یک ساعت بعد مامور عصبانی و کلافه از اتاق بیرون آمد. یک مامور راننده و یک مامور بغل دست راننده ی دیگر گیر آورد.</font><br><font size="2">- دستم به دامنتون! بیاین این یارو رو بگیرین ببرین.</font><br><font size="2">- کدوم یارو؟</font><br><font size="2">- این فضوله.</font><br><font size="2">- خب این که جاش جهنمه.</font><br><font size="2">- میدونم ولی ببرینش. مهم نیس کجا. ببرینش بهشت. دوباره بکشینش، بعدش زنده ش کنین. فقط اینجا نمونه.</font><br><br><font size="2">در همین حین بود که شیطان از دور گریان آمد.</font><br><font size="2">- این کیه آوردینش جهنم؟ بچه ها میدونم رابطه مون خوب نیست ولی تو رو خدا اینو ببرین من دیگه نمیتونم. یا جای اون اینجاست یا جای من.</font><br><br><font size="2">آره دیگر فکر کنم همینجا در اوج داستان را تمام کنم و نتیجه ی اخلاقی ای که میتوانیم بگیریم این است که به نظر من در کار دیگران به بهانه ی سوال پرسیدن و کنجکاوی، فضولی نکنیم. ولی واقعن به نظرتون جهنم هیزمش تره؟ ولی خشک باید باشه ها فک کنم. کسی میدونه جهنم هیزمش چطوریه؟<br><br></font><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 14pt"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 8pt"><font color="#000000"><font color="#000000"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 14pt"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 8pt"><font color="#000000"><font color="#000000"><font face="tahoma,arial,helvetica,sans-serif" size="2">#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.</font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></div> text/html 2017-04-15T15:00:12+01:00 emrooz-e-man.mihanblog.com شما میتونید امیر صدام کنین موضوع انشا: مقایسه ی لاک پشت با غورباقه. http://emrooz-e-man.mihanblog.com/post/2151 <div align="justify"><font size="2">بگذارید همین اول ماجرا بگویم که نوشته ی زیر را بنده که یک لاک پشت باشم دارم مینویسم و دلیل اینکه دارم به مقایسه بین طایفه ی خودمان و قورباغه ها، و حتی شاید غورباقه ها (حتی ختافه)، میپردازم این است که ملت فیلم و کارتون لاک پشت های نینجا را میبینند، و حتی میبینند که به وضوح و با فنتِ Bold نوشته شده "لاک پشت ها" ولی باز وسط فیلم میگویند "چقدر این قورباغه ها باحال اند." و خب آن ها قورباغه نیستند شما احمق ها! لاکپشت هستند، لاکپشت! چقدر این لاک پشت ها باحال اند! و خب بله دیگر، گفتم یکبار و برای همیشه تکلیفمان را مشخص کنم و مقایسه ای انجام دهم که لاک پشت زنده کنم بدین مقایسه.</font><br><br><font size="2">اول از همه اگر به نام ها دقت کنید میبینید که کَشَف ها(همان لاکپشت های شما) یا ماده هستند و بهشان لاک پشت میگویند، یا نر و بهشان سنگ پشت (بعلت اینکه نرها دیگر نمیتوانند مثل ماده ها لاک بزنند و احساسات ندارند و پشتشان سنگ است و همه ی سنگ پشت ها مثل یکدیگرند و آه ای خدای بزرگ.) و در طرف دیگر غوک یا وَک یا داروک (کلن تمامی کلماتی که درشان ریشه ی غ-و-ک باشد) یا وزغ (البته وزغ یکم فرق دارد و خشک است و با همه صمیمی نمیشود) هستند که به نرهایشان غورباقه و به ماده هایشان قورباغه میگویند. همینجا اگر یک نگاه اجمالی کنیم میبینیم که هیچ حروف مشترکی بین اسامی دو گروه نیست و از همینجا میتوانید آن دو را با یک دیگر اشتباه نگیرید. تازه به مراتب اسم قورباغه ها سخت تر است، مثلن داروک قورباغه ی درختی ست، حال یک قورباغه ی درختی نر میشود دارغورباقه و اگر این قورباغه ی درختی نر خردسال هم باشد اسمش میشود دارغورباقک و خب دیگر عمرن کسی بتواند این را با اسم شکیل لاک پشت اشتباه بگیرد.</font><br><br><font size="2">دوم از همه لاک پشت ها خزنده هستند ولی قورباغه ها یه پرنده ن آرزو دارن تو کنارشون باشی هارت هارت هارت. بله داشتم میگفتم که لاک پشت ها خزنده اند اما قورباغه ها دوزیست. حال درست است که اکثر ما لاک پشت ها نصف بیشتر عمرمان را اصلن در آب و دریا میگذرانیم ولی همه اش به خاطر این است که ما خوب میتوانیم نفسمان را نگه داریم و مثل شما انسان ها مردنی نیستیم و اینها علتی بر دوزیست بودن ما لاک پشت ها هم نمیشود.</font><br><br><font size="2">دیگر عرضام به حضورتان که ما لاک پشت ها اسممان بعد در رفته است که سرعت نداریم و تنبل هستیم و قیافه هایمان هم غلط انداز است. اما اگر راستش را بخواهید پایش که بیفتد ما لاک پشت ها مثل سگ هم میدویم. این قورباغه ها هستند که تمبل هستند. یعنی آن ها هم سرعت دارندها، ولی حال استفاده ازش را ندارند. مثلن ما لاک پشت ها اینطوری هستیم که مادرمان وقتی میخواهد مارا بزاید میرود و در ساحل کل شب چاله میکند و ما را تخم میگذارد و تا صب برایمان لالایی میگوید و ما وقتی بدنیا می آییم و نوزاد هستیم باید ا همان اول با نهایت سرعت تا دریا بدوییم و به آب برویم. یعنی باید در آب باشیم وقتی بدنیا می آییم، ولی ما را در خشکی تخم میکنند. اما این قورباغه ها آنقدر خسته اند که از همان اول میروند و در برکه و آب جفت گیری و زاد و ولد و تولید مثل(حال میکنید چقدر مترادف بلدم؟)میکنند. قورباغه ها آنقدر تنبلند که حتی برای شکار و غذا خوردن به جایی نمیروند. فقط یک جا مینشینند و بادی به غبغب می اندازند و می ایستند تا پشه ای مگسی حشره ای چیزی رد شود و آن موقع هم تازه فقط زبانشان را بیران می آورند و غذا را میگیرند. بعضی اوقات هم یکی دو تا پرش میکنند که بگویند آره ما هم فعالیت داریم. اصلن قورباغه ها مصداق بارز این شعر هستند که شاعر میگوید "بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین".</font><br><br><font size="2">دیگر کلام آخر هم اینکه جدای این ها اگر به سر و وضع هم نگاه کنید لاک پشت ها همانطور که از اسمشان پیداست یک لاک در پشتشان دارند و قورباغه ها هم قور قور و حتی غر غر میکنند فقط و برای رضای خدا ما را با هم اشتباه نگیرید.</font><br><font size="2">امیدوارم این مقایسه باب(نه پاتریک مثلن هه هه هه)دلتان بوده باشد.</font><br><br><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 14pt"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 8pt"><font color="#000000"><font color="#000000"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 14pt"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 8pt"><font color="#000000"><font color="#000000"><font face="tahoma,arial,helvetica,sans-serif" size="2">#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.</font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></font></div><font size="2"> </font> text/html 2017-04-15T14:55:15+01:00 emrooz-e-man.mihanblog.com شما میتونید امیر صدام کنین به روباه گفتند شاهدت کیست؟ گفت دمم. http://emrooz-e-man.mihanblog.com/post/2149 <div align="justify"><font size="2">داستان از آنجا شروع میشود که روباه قصه ی ما به پیش کلاغ قصه ی اونا رفت و خودتان ماجرا را بهتر از من میدانید. همان داستان معروف و زبان زده همه که درش روباه دست در جیب های پالتویش(که از جنس پوست روباه است)قدم میزند و کلاغ را گوشی به دست و پنیر به دهان میبیند و میگوید آهای خانم کلاغه چشمات شبیه الاغه ههه ههه ههه و خانم کلاغ خانم که عصبی میشود میخواهد فحشی چیزی بدهد دهانش را باز میکند و پنیر از دهانش می افتد و روباه پنیر را میگیرد و لامپی بالای سرش روشن میشود و با خوشحالی و هیجان داد میزند: آری آری، یافتم، جاذبه. و بعد به سمت خانه میدود و بقیه جریان بعد از چند روز به اینجا میرسد که دادگاهی شکل گرفته برای رسیدگی به شکایت کلاغ علیه سلام، نه، علیه روباه. و دیگر اینجاهایش را شما نمیدانید و چه بسا خودم هم نمیدانم و اصل نوشته ام تازه دارد آغاز میشود.<br>"لطفن نظم جلسه را رعایت کنید." غازی سِید. کلاغ: من اعتراض دارم!<br>غازی: بذار شروع شه. [پوکر فیس نگاه میکند.]</font><br><font size="2">روباه: آقای غازی من اعتراض دارم!</font><br><font size="2">غازی: باو چه مرگتونه شماها؟</font><br><font size="2">روباه: خواستم منم اعتراض کرده باشم خب. منم دل دارم.</font><br><font size="2">[غازی چندین بار چکش را روی صورت خودش میکوبد.]</font><br><font size="2">غازی: خب بیاین این پرونده رو شروع کنیم و به شکایت رسیدگی کنیم.</font><br><font size="2">کلاغ به محضر دادگاه، جلوی غازی، اسمش را نمیدانم همانجایی که می آیند حرف میزنند، آمد و شروع کرد به حرف زدن "آقای غازی-" غازی به وسط حرفش پرید "لطفن منو فقط غازی صدا کنید عزیز.". "غازی، این مرد، یعنی روباه، اول اومد به من متلک انداخت و بعد پنیرمو ازم دزدید."</font><br><font size="2">روباه: اعتراض دارم.</font><br><font size="2">غازی: وارده.</font><br><font size="2">روباه: کی؟</font><br><font size="2">غازی: اعتراض.</font><br><font size="2">روباه: آهان... آم...خب، هیچی. هیجانی شدم اون لحظه حرفه خاصی ندارم.</font><br><font size="2">غازی: خانم کلاغ خانم، شما برای اثبات حرفتون آیا شاهدی دارین؟</font><br><font size="2">کلاغ: بله.</font><br><font size="2">روباه: من اعتراض دارم.</font><br><font size="2">غازی (با عصبانیت): چیه؟</font><br><font size="2">روباه: کی زنگ تفریح میشه؟ من گشنمه.</font><br><font size="2">غازی: خدایا خدایااااا، پنج دقیقه تنفسه لعنتی.</font><br><font size="2">روباه و کلاغ استراحتی کردند و در زمان تنفس با یکدیگر لام تا کام و حتی خِ تا فِ و حتی رئال مادرید (هه هه هه) صحبت نکردند. دادگاه ادامه یافت. کلاغ شاهدش را که یک شطر بود به محل شاهدین برد.</font><br><font size="2">غازی: آقای شطر، آیا شما به قانون جنگل سوگند میخورید که همه چیزو صادقانه بگین؟</font><br><font size="2">شطر: اوهوم.</font><br><font size="2">غازی: خب زهره مار، بگو چی شد دیگه.</font><br><font size="2">[به خاطر لحن غازی به مار برخورد و فیش فیش کنان خارج شد و دید دم در دادگاه پونه، یا شاید پانه، سبز شده است. مار همانجا خودش را از ته به سر خورد و خودکشی کرد.]</font><br><font size="2">شطر: روباه داشت میدوید و پنیر دستش بود، قشنگ یادمه پنیر دستش بود چون پنیر تبریز بود و سوراخ سوراخ و میشد راحت تشخیصش داد.</font><br><font size="2">غازی: چیو میشد راحت تشخیصش داد؟</font><br><font size="2">شطر: عمه مو، پنیر و روباهو دیگه. بعد روباه دید که من دیدمش، اومد بهم گفت شطر، دیدی ندیدی. و من گفتم داداش داری اشتباه میزنی. و اون گفت باو مگه تو شطر نیستی؟ و الآن منو با این پنیر دیدی، ولی ندیدی، پس شطر، دیدی ندیدی. و من گفتم داداش کاملاً مطمئنم که اشتباه فهمیدی ضرب المثلو، الآن درواقع تو منو که یه شطرم دیدی و من باید به تو بگم شطر دیدی ندیدی بعد روباه گفت عجب شطریه ها، خره، خب من اگه تو رو دیده باشم ندیده باشم چه فرقی به حالم داره؟ ببین شطر، عزیزه دلم، تو منو دیدی، ندیدی. خب؟ منو ندیدی. و این تموم مکالمه مون بود و من چون میدونستم داره ضرب المثلو اشتباه میگه رفت رو مخم پس اومدم ضدش شهادت بدم.</font><br><font size="2">از میان حضار دادگاه "دل" از جا برخاست و گفت: آقای غازی، من هم دیروز روباه را دیدم و او به من گفت ای دل تو خری داری، نداری. که معادل همان شطر دیدی ندیدی است.</font><br><font size="2">غازی به حرف دل توجهی نکرد چون دل دل است(نوشته ی دکتر شریعتی) و حرفش را از روی دل میزند نه عقل و منطق. اما حرف های شطر برایش جالب بود. رو به روباه کرد و گفت: برای اثبات بیگناهی ات چه برایمان آورده ای مارکو؟</font><br><font size="2">روباه: برای اثبات بیگناهی ام جیبهای شطر را خالی کنید برایتان آورده ام مارکو.</font><br><font size="2">جیب های شطر را خالی کردند و درش سیگاری یافتند. غازی گفت: خب چه که؟</font><br><font size="2">روباه گفت: این مرد سیگار میکشد و برای خرج سیگارهایش ا کلاغ پول گرفته است که این حرف ها را به دروغ بگوید. تازه همه مان میدانیم که شطر صحت عقلانی کامل ندارد و در خواب پنبه دانه میبیند.</font><br><font size="2">کلاغ گفت: اعتراض دارم، هیچکس جفتگیری کلاغ ها و حق الدروغ دادنشان را ندیده است.</font><br><font size="2">غازی که از وضع نابسامان آنجا داشت میترکید سیگار شطر را روشن کرد و رو به روباه گفت: ببین داری میکشی منو، شاهدت کو؟</font><br><font size="2">روباه: دمم.</font><br><font size="2">غازی: دمت؟!</font><br><font size="2">حضار: دمت؟!</font><br><font size="2">کلاغ: دمت؟!</font><br><font size="2">روباه: آره دیگه. چرا انقدر تعجب میکنین؟ گفتم دمم نگفتم که -</font><br><font size="2">غازی حرفش را قطع کرد: باشه باشه. دم! آیا تو شهادت میدی که حرف های روباه درسته و بیگناهه؟</font><br><font size="2">دم به چشمان غازی نگاه کرد. غازی نگاهی معنادار کرد. در نگاه های یکدیگر غرق شدند. احساسات بینشان جاری شد و صمیمیت خاص و دورادوری برقرار. غازی گفت: خب به نظر من که دم کاملاً درست میگه و روباه بیگناهه. اما برای نتیجه ی نهایی باید هیئت منصفه رایشونو بدن.</font><br><font size="2">هیئت منصفه، که متشکل از دوازده مرد خشمگین بودند، دیگر حوصله شان سر رفته بود و شش رای به نفع بیگناهی روباه و شش رای به نفع باگناهی روباه دادند. غازی که منصف بود با چکش بر روی میزش زد و حکم را گفت و همانجا اجرایش کرد. پنیر را بین روباه و کلاغ نصف کرد و از کلاغ خواستگاری(که آن موضوعی جداست و به علت زیق وقت به آن نمیپردازیم.).</font><br><font size="2">غازی نفس راحتی کشید که از شر این پرونده خلاص شده است و گفت: خب، پرونده ی بعدی.</font><br><font size="2">نیوتون به داخل آمد و گفت من از این روباه شکایت دارم، این روباه داره قانون جاذبه ی منو میدزده و میگه با افتادن یه پنیر از درخت به سمت زمین به این نظریه رسیده و معلومه که داره ازم تقلید میکنده و ایده های منو میدزده.</font><br><font size="2">روباه گفت: داداش همه مون میدونیم که داستان سیب از درخت افتادنت کاملاً دروغیه و هیچوقت اتفاق نیفتاده.</font><br><font size="2">کلاغ هم حتی این حرف را تایید کرد و در پی ـش غازی (که دیگر حالش داشت از این محکمه ها بهم میخورد.) گفت: آره نیوتون، میدونیم که این داستان سیبت و کشف جاذبه اینات همش خالی بندی و ماله افسانه هاست. بخشش لازم نیست، اعدامش کنید.</font><br><font size="2">شاعری پیر و ریش سفید هنگامی که نیوتون را اعدام میکردند از آن محل گذشت و این شعر را خواند:</font><br><font size="2">گنه کرد در بلخ مینیونی</font><br><font size="2">به شوشتر زدند گردن نیوتونی</font><br><br><font size="2">نتیجه ی اخلاقی: هیچوقت سیگار یک شطر را نکشید. خصوصاً وقتی آن سیگار واقعاً سیگار نباشد.</font><br><br><font size="2">این بود انشای من.</font><br><br><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 14pt"><font color="#FFFFFF"><font style="FONT-SIZE: 8pt"><font color="#000000"><font color="#000000"><font face="tahoma,arial,helvetica,sans-serif" size="2">#شما_میتونید_امیر_صدام_کنین_یا_همان_هلدی_خودتان.</font><font face="tahoma,arial,helvetica,sans-serif"><br></font></font></font></font></font></font></font></div>