آقای نوستالژی

کوچ!

یکشنبه 9 آذر 1399



ظاهرا بالاخره دلیل مشکلات فراوان میهن بلاگ در هفته های اخیر مشخص شد (شاید هم مشخص شده بود و من دیر متوجه این خبر شدم) و از قرار معلوم سرورهای سرویس وبلاگ دهی میهن بلاگ از تاریخ ۳۰ آذر ماه برای همیشه خاموش خواهند شد و این سرویس در کمال تاسف خاک گل کوزه گران خواهد شد!... تصور میکنم از این تاریخ به بعد هیچکدام از وبلاگ های این سرویس هم نمایش داده نخواهند شد. بنابر این از تاریخ ۳۰ آذر، این وبلاگ در سرویس وبلاگ دهی ((بیان)) به آدرس زیر، ادامه حیات خواهد داد:

www.hasrat9.blog.ir


باید سپاسگزار بود از مدیران و کارمندان سرویس قدیمی میهن بلاگ، که در طول سال های فعالیت (تا پیش از چند هفته اخیر) بدون شک بی نقص ترین و بی دردسرترین سرویس وبلاگ دهی کشور بودند. عدم ایجاد مشکل فنی آنچنانی در طول تمام سال های گذشته و همچنین عدم سختگیری افراطی در رابطه با محتوای وبلاگ ها از جمله بزرگترین نقاط قوت این سرویس بود. 

در رابطه با وبلاگ شخصی خودم هم چندین بار لطف این دوستان شامل حالم شد که همیشه ازشون سپاسگزار بودم. با توجه به ظهور شبکه های اجتماعی مختلف و از رونق افتادن پدیده کهنه ظهور! وبلاگ نویسی، بهشون حق میدم که توجیه چندانی برای ادامه فعالیت و صرف هزینه در این عرصه نداشته باشند و تصمیم به جمع آوری این سرویس از این جهت قابل پذیرش هست. اما با این حال تنها نکته منفی شاید، از بین رفتن صدها هزار مطلب و خاطره به قلم هزاران نفر از افرادی که در طول سال های گذشته از این سرویس استفاده کردند و قطعا بسیاری از اونها هم در حال حاضر اطلاعی از این ندارند که طی چند روز آینده تمام آرشیو مطالب شون به باد خواهد رفت، میتونه باشه.










غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود...

پنجشنبه 6 آذر 1399



اگر یک روز از من بپرسند جذابترین ویژگی یک انسان چه چیزی میتونه باشه بی درنگ از ثبات شخصیتی و عاطفی اسم خواهم برد. تجربه صدها ارتباط در قالبهای مختلف، با افراد متفاوت در طول زندگی، یک مسئله رو بهم اثبات کرده. اینکه ((ثبات شخصیتی)) و ((ثبات عاطفی)) در انسانهایی که با هر عنوان و‌ در هر قالبی در طول زندگی با اونها ارتباط میگیریم، مهمترین و تاثیرگذارترین ویژگی میتونه باشه و البته شاید کمیاب ترین اونها...



-------------------------------------------------------------------------------

پ ن۱: ظاهرا این روزها حال سرویس وبلاگ دهی ((میهن بلاگ)) چندان خوب نیست!... پستها به طور خودکار ظاهر شده و غیب میشن. آرشیو مطالب رو نمیشه بازگردانی کرد. بسیاری از کامنتهای سابق به طور رندوم! محو شدند. فکر میکنم پس از قریب به ده سال حضور و استفاده از این سرویس می بایست کم کم به فکر انتقال مطالب و استفاده از یک سرویس جدید باشم.

پ ن۲: دوستی که پیش از این گله کرده بودند چرا در پست ۱۳ تیرماه، اسم همه شاعران رو آوردم ولی نامی از شاعر مصرع اول نبردم، پس از توضیحی که دادم مجددا کامنت گذاشتن که ((نفرت، تعصب یا تفاوت دیدگاه ما با یک شخصیت سیاسی نمی بایست موجب این بشه که نقاط قوت یا هنر اون شخص رو نادیده بگیریم یا بخواهیم در حقش بی انصافی کنیم))... خدمت این دوستمون عرض میکنم که جمله شما کاملا صحیح هست اما نفرت، انزجار، تعصب یا هرچیز دیگری دلیل من برای رد انتساب این شعر به این شخص نیست. فکر میکنم که شما هم با من هم عقیده باشید در اینکه جانشین این شخص هم از لحاظ محبوبیت یا منفوریت! تفاوت چندانی با ایشون ندارند اما ما نمیتونیم تسلط جانشین ایشون به شعر و ادبیات فارسی رو رد کنیم یا نادیده بگیریم و لوث کنیم و من خودم عقیده دارم جانشین این شخص در هر زمینه ای که تسلط نداشته لااقل در رابطه با زبان و ادبیات فارسی مطالعه و ممارست کرده و تسلط قابل قبولی داره در حدی که میتونم بپذیرم ایشون سراینده یک غزل باشند... اما در مورد خود اون شخص به هیچ عنوان منطق من این رو نمیپذیره. به نقل قولها و روایات افراد مختلف در مورد ایشون بسنده نکنید. کافیه به سخنرانی های اون شخص فقید گوش کنید تا متوجه عدم تسلط آشکار ایشون به ادبیات و واژگان فارسی باشید... از کوزه همان برون تراود که در اوست!... باز هم تاکید میکنم که این نظر شخصی من هست و ممکنه اشتباه هم باشه اما در هر صورت دلیلش بی ارتباط با نفرت یا تعصب هست.

پ ن۳: دوستی با عنوان (( ارادتمند )) کامنت گذاشتند و ظاهرا بنده رو با صاحب شرکت خودشون اشتباه گرفتند (احتمالا به این دلیل که این وبلاگ دو سه باری روی مانیتور صاحب شرکت باز بوده، تصور کردند نویسنده وبلاگ خود اون شخص هست) و خواسته بودند که به جای وقت گذاشتن برای نوشتن سایت! و سر هم بندی این خزعبلات! به فکر راهی برای پرداخت سه ماه حقوق عقب افتاده پرسنل باشم!... چون کامنتشون سوژه جالبی بود یک پست طنز در پاسخشون نوشتم که به لطف میهن بلاگ غیب شد! اما اینجا به طور مختصر خدمتشون عرض میکنم که نام فامیل من شعبانی نیست و در ضمن بنده آسمان جل تر از این حرف ها هستم که صاحب شرکت و پرسنل و ماشین شاسی بلند باشم!... شما یکبار هم چند هفته پیش کامنتی گذاشتید که در اون کامنت از ماشین شاسی بلند من! و حقوق عقب افتاده خودتون گفتید اما اون زمان چون کامنتتون برام نامفهوم بود ازش رد شدم. احتمالا باز بودن وبلاگ من بر روی مانیتور ایشون براتون ایجاد سو تفاهم کرده که خودشون این وبلاگ رو مینویسن. به هرحال من اینجا از جناب شعبانی که احتمالا خواننده این وبلاگ هستند درخواست میکنم که حقوق عقب افتاده تون رو یکجوری پرداخت کنه چون هم برای شما خوبه هم برای خودش هم برای من!!... شعبانی جان! دل به کار بده برادر!

پ ن۴: همینه که هست!... حجم پی نوشت ها باز هم چند برابر خود پست اصلی شدن!






تو حتی از خودت زیباتری

شنبه 17 آبان 1399



 نمیتونیم کنار هم باشیم...

دنیا فرصت ثبت چه لحظه های نابی رو از دست داده!

***

هر بار، چاقو به دست منطقم‌ میدم که احساسم رو‌ توی یه شب تاریک، گوشه دیوار گیر بندازه و کارشو تموم کنه. 

احساسم اما کمربند مشکی دفاع شخصی داره گویا!... دست منطقم‌ رو روی هوا میگیره و میپیچونه. چاقو رو از چنگش در میاره و داخل بدن خود منطقم فرو میکنه! آخرش هم خیلی ریلکس خودش رو میتکونه، سیگاری روشن میکنه و مسیرش رو ادامه میده.






از پیچ رگ بریدگی، سُر میخورم به ناکجا...

دوشنبه 5 آبان 1399



یک: خودت تا حالا شده بخوای خودکشی کنی؟

دو: یه وقتهایی شده بوده.

یک: چرا نکردی؟

دو: میدونستی از لحظه ای که اولین بار تو زندگیت تصمیم میگیری خودکشی کنی یا حتی به انجامش فکر میکنی، دو تا فرشته میان میشینن دو طرف شونه ات؟!

یک: خب؟!

دو: یکی میشینه رو شونه سمت راست. یکی رو شونه سمت چپ.‌..‌ سمت راستی میگه تو آخرش خودکشی نمیکنی. سمت چپی ولی میگه تو آخرش خودتو میکشی. بعدش با هم شرط بندی میکنن. تا آخر عمرت همونجا میشینن. آخرش هرکدوم از اون فرشته ها که بازنده بشه باید خودشو بکشه!

یک: چه فرشته های بیکاری!

دو: بالاخره اونها هم نیاز به تفریح دارن دیگه.

یک: خب؟!

دو: من دو دو تا چهار تا کردم. دیدم اگه خودکشی کنم دو نفر رو کشتم. هم خودم و هم اون فرشته سمت راستی رو که روی من حساب کرده... ولی اگه خودکشی نکنم باعث میشم فقط فرشته سمت چپی کشته بشه که کمی هم بدجنسه!... پس خودکشی نکردم!

یک: الان میخوای من داستان سرکاریت رو باور کنم و خودمو نکشم؟!

دو: ترجیح میدم باور کنی.

***

این قسمتی از مکالمه ای بود که سه چهار سال پیش در یکی از پیام رسان ها انجام دادیم و احتمالا اون داستان مزخرف فرشته ها رو هم همون لحظه توی ذهنم براش ساخته بودم... 

چند روز پیش پس از مدتهای مدید پیام داده و نوشته بود که: ((فکر کنم دیگه وقتش شده ملاحظه فرشته سمت راستی رو نکنم!))... بعد توضیح داده بود که طی یکی دو سال گذشته چطور تصمیم می گیره به هر قیمتی به آلمان مهاجرت کنه اما تلاشهایی که برای مهاجرت انجام میده بر اثر عجله، بی احتیاطی و همینطور اعتماد اشتباه به افراد مختلف، وقت و هزینه بسیاری رو از خودش و خانواده اش میگیره و البته اشتباهات دیگر در موارد دیگر... در آخر گفته بود: ((با این اوصاف به نظرت بهتر نیست دو دوتا چهارتا رو بذارم کنار و کار خودم و اون فرشته سمت راستی رو یکسره کنم و باعث بشم فرشته بدجنس سمت چپی خوشحال بشه؟!))... نصف شب پیامش رو‌ خوندم و به شوخی براش پیغام گذاشتم: ((بله بهتره که انجامش بدی نکبت!... الان دیگه دو دو تا چهار تا هم به نفع خودکشی رای میده چون حالا تو فقط اون فرشته سمت چپی رو خوشحال نمیکنی بلکه با گندی که زدی، بعد از کشتن خودت منم خوشحال میکنی، خانواده ات هم خوشحال میکنی و کلا دنیا رو بدون وجود یه آدم خنگ، به جای بهتری تبدیل میکنی!))... 

صبح که چشمهام باز شد، یک لحظه با خودم گفتم نکنه پیغامی که نصف شب براش گذاشتم باعث بشه بهش بربخوره و واقعا خوشحالمون کنه!!

پیام رسان رو باز کردم و دیدم دو هزارتا استیکر خنده گذاشته!!... فهمیدم غیرت خوشحال کردن من، خانواده اش و فرشته سمت چپی رو نداره!! و دوباره چشمهام رو بستم و خوابیدم...

-----------------------------------------------------------------------------------

پ ن ۱: به طور آهسته و به تدریج مشغول بازگرداندن آرشیو وبلاگ هستم. فکر میکنم بیشتر از هفتاد درصد مطالب یک دهه گذشته زنده خواهند شد. ممکنه یک عده وقتی اینجا رو میخونن بگن خب به ما چه که چند درصدش برمیگرده؟!... خطاب به اونها باید بگم:((آیا به شما بی قید ها هم میگن انسان؟!))... ممکنه یک عده دیگه بی قید نباشند و بگن خب چرا فقط هفتاد درصدش؟!... خطاب به اونها باید بگم: ((درسته که به شما میگن انسان. اما یک انسان فضول!!))

پ ن ۲: دو ساعت پیش به طور کاملا اتفاقی، در لیست فیلمها، فیلمی تحت عنوان ((چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت)) به چشمم خورد و از سر بی حوصلگی همون رو زدم که پخش بشه. می‌خواستم فقط چیزی پخش بشه و به صفحه تلویزیون خیره بشم. از قضا بسیار به دلم نشست و فکر میکنم یکی از بهترین فیلمهای ساخت وطن بود که در این چند سال دیده بودم.

پ ن ۳: دوستی در مورد پستی که در تاریخ سیزدهم تیرماه منتشر کردم، پیام گذاشتن و گفتن چرا اسم همه شاعرانی که از ابیاتشون استفاده کردید رو در آخر پست نوشتید به جز اسم شخصی که در همون بیت اول از شعرش استفاده کرده بودید. باید بگم دلیلش این هست که من به نوعی یقین دارم این مصرع و همینطور سایر اشعاری که با نام این شخص منتشر شدن متعلق به خود ایشان نیست. عدم تسلط این شخص به زبان و ادبیات فارسی در سخنرانی هاشون مشهود بود و البته مضامین اشعار هم بعضا با اعتقادات این شخص همخوانی ندارن. فکر میکنم سالها بعد، پس از تغییراتی که در این سرزمین صورت میگیره اسناد حیرت انگیزی منتشر خواهند شد که شاید یکی از جزئی ترین اونها، همین باشه که این اشعار در واقع متعلق به چه کسی بودند و سپس چگونه و به چه طریق ایشان و اطرافیانشون اون اشعار رو تصاحب کردند... البته این نظر شخصی من هست و ممکنه اشتباه باشه.


پ ن۴: ساعت: حدود نه و سی دقیقه شب گذشته... احساس کردم که بالاخره تحملم برای کشتی گرفتن با گلوی خودم تمام شده. تصمیم گرفتم جای خلوتی پارک کنم که هیچکسی از کنارم عبور نکنه. جایی که می خواستم رو پیدا کردم، سرم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و برای اولین بار در زندگیم با ((صدای بلند)) و به مدت طولانی به گریه و هق هق تن دادم... بعد از حدود بیست دقیقه سرم رو بلند کردم. پیرزنی در فاصله چند متری ماشین ایستاده و از پنجره به رفتارم خیره شده بود... ماشین رو روشن کردم و راه افتادم... از داخل آینه دیدم که همچنان همونجا ایستاده بود و دور شدن ماشین رو تماشا میکرد!






شغلت رها کن عاشقا، خواننده شو، خواننده شو

چهارشنبه 23 مهر 1399



گفت: ببخشید، یه سوال داشتم.

گفتم: بفرمایید.

با جدیت گفت: شما خواننده هستید؟

با لبخند گفتم: نه بابا!

گفت: عجیبه!

گفتم: اینکه خواننده نیستم عجیبه؟!

گفت: آره! امروز پنجمین نفری هستید که این سوال رو ازش میپرسم و پاسخش خیر هست!... تا حالا نشده بود تو این روزگار، از پنج نفر پشت سر هم بپرسم که خواننده هستن و هر پنج تاشون بگن نه!!

هر دو با هم خندیدیم و البته لحظاتی بعد  اتفاق جالبی افتاد که صدای خنده مون رو بلندتر کرد!... آقایی که دورتر از ما ایستاده و مشغول خرید بود و متوجه مکالمه ما شده بود، با خنده نزدیک ما اومد و خطاب به اون شخص گفت: من خواننده نیستم اما استودیو موسیقی دارم و گاهی خودم هم زیر آواز میزنم (کارت ویزیتش رو از جیب بغلش بیرون آورد و به طرف اون شخص گرفت)... این هم بابت اینکه فکر نکنید روزتون بدون مواجهه با یکی از اهالی موسیقی، شب شده!... اگر روزی قصد داشتید خودتون هم خواننده بشید من و دوستانم در استودیو در خدمتتون هستیم!

***

من خودم همیشه با موضوع افزایش روز افزون و عجیب و غریب تعداد خواننده ها در کشور، شوخی میکنم، اما شوخی اغراق آمیز اون شخص در مورد اینکه تا به حال نشده از پنج آدم پشت سر هم بپرسه خواننده هستند و پاسخ هر پنج تا ((خیر)) باشه، به نظرم خیلی بامزه بود و باعث شد واقعا از ته دل بخندم...

هیچوقت این رو متوجه نشدم که چه چیزی باعث میشه افرادی که پیش از این، ده ها و صدها صدای مشابه خودشون در بازار موسیقی مشغول فعالیت هستن، برای حضور در این بازار دست و پا بزنند و تلاش کنند، اون هم در حالی که اغلب اونها قرار نیست در کنار یک صدای تکراری، هیچ چیز جدیدی رو به این بازار اشباع شده اضافه کنند... روزگاری بود که تعداد خوانندگان، انگشت شمار و تعداد آثار خوب، فراوان بود. اون زمان اگر شما بر فرض مثال از کسی می پرسیدید: ((آهنگ جدید مهرداد رو گوش کردی؟!))، همه متوجه بودند که منظورتون چه کسی هست، چون بر فرض مثال تنها یک خواننده با نام مهرداد وجود داشت. اما امروز شرایط کمی تغییر کرده و مکالمه در این مورد به شدت سخت شده! چرا که احتمالا همین حالا بیست و هفت خواننده با نام کوچک مهرداد مشغول فعالیت هستند و البته طی سال های پیش رو این وضعیت پیچیده تر هم خواهد شد. 

***

 فرض کنید که طی ده یا پانزده سال آینده، شما برای تهیه یک آلبوم موسیقی به مغازه پا می گذارید.

از فروشنده خواهید پرسید: (( آلبوم جدید مهرداد رو میخواستم؟))

پاسخ میگیرید: (( کدوم مهرداد؟... اجازه بدید سیستم رو چک کنم. خب!... هزار و هفتصد و سیزده تا خواننده با نام کوچک مهرداد داریم!))

خواهید گفت:(( مهرداد ضیا الدینی))

پاسخ می گیرید: ((کدوم یکی از مهرداد های ضیا الدینی؟!... هشتاد و سه تا مهرداد ضیاالدینی داریم!))

خواهید گفت: ((مهردا ضیاالدینی شمس آبادی))

پاسخ می گیرید: ((کدوم یکی از مهرداد های ضیاالدینی شمس آبادی؟!... بیست و هشت تا با این اسم داریم!))

خواهید گفت: ((همون مهرداد ضیا الدینی شمس آبادی که کچله!))

پاسخ می گیرید: (( کدوم مهرداد ضیاالدینی شمس آبادی کچل؟!... هفده تاشون کچل هستن!... اسم آلبوم رو بگو یا مشخصات ریزتری بده!))

خواهید گفت: (( اسم آلبوم رو نمیدونم ولی همون مهرداد ضیاالدینی شمس آبادی کچل که نام پدرش علی هست!))

پاسخ می گیرید: ((اسم پدر پنج تا از این مهردادهای ضیاالدینی شمس آبادی کچل، علی هست!... کدوم یکیشون؟!))

خواهید گفت: ((همون مهرداد ضیاالدینی شمس آبادی کچل که نام پدرش علی هست و یک پاش هم میلنگه!!))

پاسخ می گیرید: ((کدوم یکیشون؟!...دو تاشون نام پدرشون علی هست و پاشون هم میلنگه!))

با نگاهی غضب آلود خواهید گفت: ((همون مهرداد ضیاالدینی شمس آبادی کچل که نام پدرش علی هست و یک پاش هم میلنگه و یک خال هم گوشه لبش داره!))

پاسخ می گیرید: ((متاسفانه هر دو مهرداد ضیاالدینی شمس آبادی کچلی که نام پدرشون علی هست و یک پاشون میلنگه، گوشه لبشون خال دارن!))

با عصبانیت خواهید گفت: ((آقا همون مهرداد ضیاالدینی شمس آبادی کچل که نام پدرش علی هست و یک پاش میلنگه و گوشه لبش هم خال داره و سال گذشته از بیماری سرطان نجات پیدا کرد!))

پاسخ می گیرید: (( اهان! اون مهرداد...خب زودتر بگو!... نداریم آلبوم جدید اون رو!))

در همین لحظه شما اسلحه رو بیرون میارید و با شلیک به مغز فروشنده، قصد میکنید از محل حادثه فرار کنید که البته توسط مامورین دستگیر شده و به ندامتگاه منتقل خواهید شد...

مدتی بعد در دادگاه حاضر شده و در مقابل قاضی خواهید نشست. قاضی از شما خواهد خواست که قیام کنید و خواهد پرسید:(( توضیح بده که در روز حادثه دقیقا چه اتفاقی افتاد؟!))

پاسخ خواهید داد: ((جناب قاضی! من هیچ خصومت قبلی با مقتول نداشتم و صرفا جهت تهیه آلبوم موسیقی جدید مهرداد به اونجا رفته بودم))

قاضی خواهد گفت: ((کدوم مهرداد؟!... بیش از هزار خواننده با نام مهرداد داریم!!))

خواهید گفت: (( مهرداد ضیاالدینی))

قاضی خواهد گفت: ((کدوم مهرداد ضیاالدینی؟!... ده ها خواننده با این نام داریم))

خواهید گفت: ((حالا چه اهمیتی داره آقای قاضی!... مهرداد ضیاالدینی شمس آبا‌‌‌دی...)) 

قاضی خواهد گفت: ((کدوم یکی از مهردادهای ضیا الدینی شمس آبادی؟!))

لبهای خودتون رو گاز گرفته و خواهید گفت: ((لعنتی ها!... همون مهرداد ضیا الدینی شمس آبادی کچل که...))

قاضی با چکش روی میز خواهد کوبید و ضمن دعوت حضار به سکوت، خطاب به شما خواهد گفت: ((ادامه بدید!... کدوم یکی از مهردادهای ضیاالدین شمس آبادی کچل؟))

در این لحظه شما همچنان سکوت کرده و هیچ چیز دیگری نخواهید گفت... لحظاتی بعد بر اثر حمله عصبی که بهتون دست میده به سمت قاضی یورش برده، چکش روی میزش رو برداشته و همونطور که چکش رو با ضربات متعدد بر فرق سر قاضی می کوبید فریاد خواهید زد: ((همون مهرداد ضیاالدینی شمس آبادی کچل، فرزند علی، که یک پاش میلنگه و ...)) و در حالی که خون از فرق سر قاضی بر سر و صورتتون می پاشه ادامه می دید: ((... و یک خال گوشه لبش داره ...)) و در حالی که سربازها دست و پای شما رو گرفتند و کشان کشان می برند ادامه میدید: ((... و پارسال سرطان خون داشت!))

... تا بدین ترتیب مدتی بعد، به جرم دو قتل عمد، به هفت بار اعدام محکوم شده باشید... صرفا به دلیل اقدام به تهیه یک آلبوم موسیقی!









تمام منی، ناتمام منی...

جمعه 11 مهر 1399



ما دست در دست هم دادیم و این عمارت زیبا رو‌ آجر به آجر ساختیم... در تمام طول روزها و در تمام طول شبهای بلند و سرشار از آرامشمون... حالا میتونیم کنار هم بایستیم و از تماشاش لذت ببریم... اگرچه حق زندگی در این عمارت رو نداشته باشیم و این حسرت بزرگ همواره در دلمون باشه، اما تا لحظه آخری که در این دنیا نفس میکشیم، میتونیم هر وقت دلمون از ساختمان های کج و معوج روابط انسانی در این دنیا گرفت، به یاد بیاریم که چه چیزی رو در کنج دنج این دنیا با هم ساختیم. میتونیم راه خودمون رو کج کنیم و به تماشای عمارت چشم نوازی که روزی با هم بنا کردیم، بنشینیم.

خوشحالم و افتخار میکنم که یک سمت ماجرای ساخت این بنا بودم. اگر هر رابطه ای رو به ساختمانی تشبیه کنیم، بدون کوچکترین تردیدی، این ساختمان، زیباترین و در عین حال محکم ترین بنای زندگی من بوده... چیزی که بعدها وقتی پیرتر شدم، میتونم در موردش برای افراد جوان حرف بزنم!... چیزی شبیه به یک خانه باغ بی نظیر، که در عین ظرافت و زیبایی، انقدر محکم هست که هیچ زلزله ای قادر به فرو ریختنش نباشه...  

من در کنار تو ((بزرگتر)) شدم. حالا حتی انسان چند ماه پیش نیستم. تنها در طول این مدت به اندازه تمام سال های زندگیم بزرگتر و آرامتر شدم. اون کسی که همواره در هر موقعیتی، در هر جمعی، در هر ارتباطی و در هر کجا، به ((رفتن)) و ((پاک کردن)) فکر می کرد و نماد عینی جمله مارگریت دوراس "برای من مهم نیست به جایی برسم. مهم این است، از جایی که هستم بروم!" بود، حالا، در کنار تو، ((ماندن)) و ((ساختن)) رو یاد گرفته... 


***

پ ن: امیدوارم لذت تماشای عمارتی که با هم ساختیم، به تلخی حسرت آنچه بهش محکوم هستیم، غلبه کنه. شاید، مورد بعدی که باید در کنار هم بیاموزیم و تمرین کنیم، همین باشه...






دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست...

شنبه 5 مهر 1399



گفتی دوباره بنویس...
دوست داشتم در چنین شرایطی باشه. دست در دستان تو... چشمان بسته شده ات وقتی سر بر پای من گذاشتی.


شنبه ۵ مهرماه ۱۳۹۹
ساعت ۱۲:۲۷ ظهر

زیباترین شنبه از دفترچه خاطرات ما






در من این سبزی هذیان از توست...

جمعه 13 تیر 1399



من به خال همه جای تو گرفتار شدم!!
((چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم))

با تو یک تخت و دو پیمانه برایم کافی ست
این علی وارترین شیوه خاطرخواهی ست!!

وه! چه رویای ملیحی ست گرفتار شدن
روی تخت تو به روی تنت آوار شدن!

گرم و آهسته و پیوسته به هم پیوستن
بر مچ دست ظریف تو دخیلی بستن!

بارِ پیراهن من بر تن من سنگین شد!
دخترک! پیرهنم در تن‌ من غمگین شد!

گره کن جامه من را، بفشارش در مشت!
پاره کن‌ پیرهنم را به دو دستت از پشت!

یوسُف‌‌ِ جان من امروز به دنبال بلاست
تو زلیخاش شو! این مرتبه تسلیم قضاست!

یوسُفِ جان من امروز، پدر سوخته است!
چشم امید، به دستان شما دوخته است

پاره کن پیرهنم را که سبکتر بپریم!
مرتع جان مرا تا ته پرچین بچریم!

پاره کن پیرَهَنت را که بنوشم از تو
بر تنت دست کشم، شعر بدوشم از تو

با تنم مرز و حصاری بکشم دور و بَرَت
((تا چو خورشید، نبینند به هر بام و درت))

آمدم تا به سحر باز نیایش بکنم
چشم بیمار تو را باز ستایش بکنم

شب قدر است، شب خیره شدن بر توی مست!
((و به حقک علیهم...))، لب تو حق من است!

باش تا از لب هم، کهنه شرابی بخوریم!
((امشبی را که در آنیم، غنیمت شمریم!))

پیرم، این لحظه ولی با تو جوانی کردم
شد رها موی تو و چشم چرانی کردم!

از لب پنجره بر گیسوی تو باد وزید
((حالتی رفت که محراب به فریاد)) رسید!

با تو کودک شده ام، کشف تماشاییِ من!
زلف بر باد بده، سوژه انشاییِ من!

این شب هر ثانیه از صبح شدن بیزار است
((هر سر زلف مرا با تو هزاران کار است))

باز کن پیرهنت را و تنم را تو بپوش
((آخرین جرعه این جام تهی را تو‌‌ بنوش))

((من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست))
و‌ همین وسوسه در کنج دکانم باقی ست

... و همین وسوسه با تو نشستن تا صبح
و فراموشی هر بی تو شکستن تا صبح

... و فراموشی این عمر که بی حاصل بود
((که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود))

***

ای تو کوتاهترین مهلت ابراز وجود
((در نگاه تو رها می شوم از بود و نبود))

در نگاه تو رها می شوم از این مَردم
رو به آغوش خودت می دَوم از این مَردم

دشنه شو بر تن عصیانگر افسردگی ام
ای سزاوارترین جرم همه زندگی ام

این پسِ پرده ترین جرمِ جهان من و توست
((نشود فاش کسی، آنچه میان من و توست))

گرچه جرم است ولی با تو به دریا زده ام
ای غم انگیز ترین فرصتِ دیر آمده ام...

--------------------------------------------------------------------------

پ ن: پس از چند سال به سرم زد که یکبار دیگه با کلمات به شکلی قافیه دار بازی کنم. از رفقای خوب قدیمی ام! از جمله ((سعدی))، ((حافظ))، ((خیام))، ((حمید مصدق))، ((فریدون مشیری))، ((هوشنگ ابتهاج)) و ... که از راههای دور و نزدیک حضور به هم رساندند!! و به ناگاه خودشون رو به وسط این بازی پرت کردند هم متشکرم!






خاطره بازی در نیمه شب!

دوشنبه 9 تیر 1399



امروز با دوستی در موردت حرف میزدم. این شد که دوباره یادت توی مخیله ام وول خورد! و به سرم زد! طبق عادتی که سالی یکی دو بار یقه ام رو میگیره، اسمت رو در گوگل جستجو کنم تا خبردار بشم که مشغول چه کاری هستی‌... 


ادامـه مـطـلـب




بذار چیزی به غیر از تو نبینم...

یکشنبه 1 تیر 1399



این پست صرفا جهت اینکه وقتی از امروز قراره یک ماه به شدت پرفشار کاری رو آغاز کنی و به اینجا میای، با یک ((دوستت دارم)) تر و تمیز! و یک ((من در همه حال در کنارت هستم و در تمام لحظاتت حضور دارم)) خوشگل! و یک ((تو دیگه چقدر خوش شانسی که منو داری!)) خودشیفتگانه! مواجه بشی، نوشته شده! و فاقد هرگونه ارزش و وجاهت قانونی دیگری می باشد!!


-------------------------------------------------------------------------------

پ ن ۱: فردای روزی که پست قبلی رو نوشتم و سعی کردم از دنده راست برخیزم! به این فکر کردم که اگر به عنوان مثال به دوازده یا سیزده سال قبل برگردم و ببینم همونطور که دلخواهم هست، همه اتفاقات این سالها یک خواب بد بوده، ممکنه برخی اتفاقات خوب رو هم در این میان از دست بدم که قطعا این حضور تو و تجربه یک ارتباط بی نظیر، کمیاب و سازنده رو هم از دست خواهم داد‌... این وزنه اما، شاید به تنهایی انقدر سنگین هست که بتونه با تمام اتفاقات ناخوشایندی که بر کفه دیگر ترازو نشستند برابری کنه!... با خودم فکر میکنم اگر تمام اتفاقات تلخ این دوره، نهایتا منجر به آشنایی با تو و خلق این لحظات ناب شده، می بایست نسبت به آنچه در پست قبلی آرزو کردم بی تفاوت باشم‌...

پ ن ۲: تو نیمه پرشده لیوانی هستی که انگار قرن ها خالی بوده!

پ ن ۳: در یکی از کتب خطی مربوط به هفتصد سال پیش!! خوندم، از نشانه های آخر زمان یکیش این هست که ((... و در آن هنگام پی نوشت پستها از خود پستها طولانی تر خواهند بود!))








تعداد کل صفحات : 11 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات