پرتوهایی از یک ذهن
من
1399/09/22 :: نویسنده : درخت کهنسال

دارو ها رو که میخورم فعلا تنها خاصیتی که داشته اینه که دیگه گریه نمیکنم. ی جوری شبیه بوتاکسه. انگار مغزم فلج شده در مورد گریه کردن. یا اینکه حساسیتم کم شده . چون تا چیزی میشد سریع میزدم زیر گریه.

هنوز مشکل اصلی سر جاشه. من ی به کاری نیاز دارم که روتین درگیرم کنه و درامدی داشته باشه.





نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
1399/09/21 :: نویسنده : درخت کهنسال

جمعه رو با سریال dark به سر ببریم. باشد که رستگار بشویم.





نوع مطلب : دل نوشته،، فیلم بین،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
1399/09/20 :: نویسنده : درخت کهنسال

بالاخره تصمیم گرفتم دارو بخورم. ی ذره بهترم.

متوجه شدم به صورت کاملا آگانه ای دارم خودزنی میکنم. نه فیزیکی، روانی!

همینکه از همه چی قطع امید کردم و اینکه تمام اون کارهایی رو که میدونم برام خوبه ولی انجام نمیدم و فقط مدام خودگویی ذهنی منفی دارم، همه خودزنیه.

این موقعیت وقتی اتفاق میوفته که ادم در اثر حادثه یا اتفاقی به شدت دچار تکانش های عصبی میشه.

خشم و ناراحتی زیادی داره ولی نمیتونه به درستی اونا رو تخلیه کنه در نتیجه به خودش اسیب میزنه. چه روانی و چه فیزیکی.

پ.ن: من در مرحله خشم و افسردگی سوگواری گیر کردم. در واقع افسردگیه من ناشی از خشمیه که دیگه نمیتونم تحملش کنم. طاقت هیجی رو ندارم. حتی گرسنگی رو. حالا این خشم رو چکار کنم؟ به کدوم طرف هدایتش کنم؟!





نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
1399/09/17 :: نویسنده : درخت کهنسال

تنها نشستم وسط هال. خونه ساکته و فقط صدای ماشین لباسشوییه که به گوش می رسه. هوا سرد شده. تازه دیشب ۱۴ درجه بود.

دو سه هفته بدی رو گذروندم که از ی ماه پیش شروع شده بودن. بعد یهو فکر کردم شاید افسردگی باشه. چک کردم. مشورت کردم . درست بود. دارو گرفتم. ولی هنوز استفاده نکردم.

ی قسمتی توی مغزم میگه : خب که چی دارو بخوری. که بهتر بشی؟ که چی بشه اخه! که امیدوار بشی به زندگی لعنتی؟ چه فایده. ول کن بابا. بالاخره همه میمیریم. اگر بخوری حالت بهتر میشه و ممکنه خوشحال باشی. چه معنی داره ادم امیدوار باشه به زندگی. مگه چه امیدواری هست؟ اصلا امیدواری به چه دردی میخوره؟ خب به فرض هم بهتر شدی. بعدش که چی؟ همینه دیگه. بخور و بخواب تا مرگ. پس چه فرقی کرده؟!

ی قسمت دیگه هم هست توی مغزم که نمیدونه چی بگه. فقط با ی حالت مظلومانه و ملتمسانه ای ایستاده و بچه وار میگه: بخور خب!

شنبه دادگاه بود. بعد از ۷ ماه دیدمش. بیخیالیش داغونم کرد. شوکه شدم. خیلی حرف و فحش میخواستم بگم. نگفتم. دیشب همه رو نوشتم. حس کردم خالی شدم. دلم میخاد بدم بخونه. بهم مدیونه. البته نمیدونم فایده ای برام داره یا نه. ولی فکر میکنم اگر بگم برای خودم بهتره. والا اون که مثل دیواره. بی عافطه. بی احساس.

خاک بر سر این مملکت و قوانینش. خاک بر سر این مردم بیشعور نفهم بی مسئولیت که فقط یاد گرفتن طلبکار باشن. خاک بر سر قاضی و ... که جون ادمی براشون اینقدر بی ارزشه و راحت میکه: خب هر کسی ی جوری میمیره دیگه!

دیدن این ادم و قاضی و بی خیالی شون همبنقدر شوکه کننده بود برام که رفتن علی.

حالم بده. تناقض عجیبی توی ذهنمه. ی چیزی بین ایستادن و عبور کردن. از ی بابت حس میکنم باید رد بشم. هر چی غصه خوردم بسه. کافیه. از طرف دیکه هنوز چشمام خیسه.

پ.ن: با پوری رفتیم قدم تا پارک بعثت. خیلی باحال بود. کلی حرف زدیم و خندیدیم.

جمعه هم با بچه ها رفتیم مامزرد. اونم خوب بود. بچه ها تازه دارن با هم مچ میشن. گاهی فکر میکنم من وسط این هفتادیا چکار میکنم؟!





نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
1399/09/13 :: نویسنده : درخت کهنسال

امروز صبح با بچه ها رفتیم پردیس سلمان. خوب بود. صبحانه اش سلف سرویس بود.

امروز بعد از دو هفته حالم خوبه. دیگه ابرهای سیاه بالای سرم نیستن. شکر.





نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
1399/09/11 :: نویسنده : درخت کهنسال

علی عزیزم. پاییزه و یاداور خاطرات من با تو.

فردا دوباره ۱۲ ام ماهه و این یعنی ی ماه دیگه هم از رفتنت گذشت. روزهایی که هر کدوم صد ها سال به من میگذره.

بعدش ۱۳ ام اذره که میشه اولین باری که دیدمت. دو سال پیش. اون جوون محجوب سر به زیر با لحن و صدایی بهشتی که برام شعر میخوند. عاشق صدات شدم. لحنی که حرف میزدی. بعد عاشق نگاه کردن بهت. گوش دادنت. حرف زدنت. لباس پوشیدن و عطر زدنت. اینکه جقدر باهات راحت بودم. بدون ترس از قضاوت، خودم بودم.چقدر مهربون و روراست بودی. خودت بودی. و خوب بودی.

این روزا همش به یاد پارسال میوفتم. همون شبی که رفتیم رستوران و ی چایی خوردیم ۱۲ تومن. یادته؟ یا اون وقتی که رفتیم ویلای ایمان. نزدیک شب یلدا بود.

تم های شب یلدا شروع شدن. من امسال هیچ تمی ندارم جز غم تو. همه این جیزا غصه ام رو بیشتر میکنه. اینکه بقیه دارن زندگی میکنن ولی من فقط حسرت میخورن. لعنت به زندگی. لعنت به من با این سرنوشتم. لعنت به باعث و بانی این اتفاق.

ماه بعدم که عقدمونه. سالگرد ش. سالگرد عقد بدون تو چه معنی داره؟!

خسته ام علی. خیلی خیلی خسته. کاش بودی. بغلم میکردی. هیجی بجز اغوش تو ارومم نمیکرد.

این روزا حالم بدتر شده. فکر میکردم pms دارم ولی حالا متوجه شدم pmdd هستش. امروز تست افسردگی دادم. دراومد: افسردگی خفیف. کاملا هم واضحه. افزایش اشتها‌. نبود انرژی. خستگی مفرط. افکار ناجور. گریه های وحشتناک. بی طاقتی مدام. و کاهش ...

عالیه. رزومه ام تکمیل شد.

کاش منم بمیرم از این زندگی راحت بشم. از این زندگی بی هدف. بیکار.






نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
1399/09/11 :: نویسنده : درخت کهنسال

اخرین تاریخ رند قرن رو خیلی ها ی جوری سعی کردن به خاطر بسپردن. با ثبت ازدواجشون یا زاییدن بچه شون.

من ولی ی جور دیگه کار کردم. رفتم ابشارها. در ی هوای ابری افتابی عالی با گلی. خیلی لذت داشت. روز خوبی شد.





نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
1399/09/8 :: نویسنده : درخت کهنسال


شب چرا میکشد مرا

تو نشسته ای کجای ماجرا

من

چنان گریه میکنم

که خدا بغل کند مگر مرا…

عمر

همه لحظه ی وداع

و صدای پایت آخرین صداست

ای

گریه های بعد از این

خاطرم نمانده شهر من کجاست…

پ.ن : داره شب میشه. بازم ی روز دیگه با دلتنگی تو گذشت. از صبح همش یاد بوی ادکلان تو میوفتم. یاد ماشین و شب. موزیکی که میزاشتی. حس من.

من اونجا عاشقت شدم. دلم برای همه اون لحظه ها تنگ شده. کاش نرفته ای. کاش من زنده نبودم. کاش...





نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
1399/09/8 :: نویسنده : درخت کهنسال

بازم ی شنبه گوه زده سگ سفت دیگه. شنبه های برای من بیشتر شبیه جمعه اس‌ از بس دلگیره.

دیروز با گلی حرف میزدیم. ی چیزی متوجه شدم. اینکه توی این ماجرا من وسط ام. وسط همه چی. من وسطه خانواده خودم و علی و فامیل هایشون و دوستای خودم و علی هستم. دقیقا به همین خاطره که خیلی اوقات حس "جر خوردن" بهم دست میده.

من با همه این ادمها در ارتباطم. من همشون رو درک میکنم یا سعی کردم بکنم ولی هیچکی نمیتونه منو و شرایطم رو درک کنه.

در حالی که من دنبال همدرد و همدرک میگردم ، خیلی کم پیدا میشه. شاید یکی دو نفر در کل . ولی بازم احساس تنهایی میکنم. گاهی کمتر و گاهی بهتر.

تلاش کردم با همه حال بدم، تعادل رو توی این روابط برقرار کنم. نمیدونم شد یا نشد. زمان اینو مشخص میکنه.

اوضاع بدیه. تنهایی و بیکاری و اینکه همش حس کنی مرگ خیلی زود میاد خفتت میکنه، در حالی که به خیلی ارزوهات نرسیدی. عجب دنیای مسخره ای شده. لعنتی.





نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
1399/09/4 :: نویسنده : درخت کهنسال

دلم یکی از اون دفترها میخاد. همون دفترهای صد برگی که وقتی دوره ابتدایی بودیم به عنوان دفتر دولتی بهمون میدادن. برگهای نازک سفید یا خط های ابی که بری لاکچری شدن، کناره ها رو با خودکار رنگی خط یا گل می کشیدیم.

خلاصه اینکه دلم یکی از این دفترها میخاد که روی جلدش عددی نوشته بود صد برگ ولی هیچ وقت نفهمیدم بقیه چیزهایی که بود و معمولا مشکی بودن، چی بود.

دلم یکی از این دفتر ها میخاد که از صفحه اول تا اخرش ، توی همه خط هاش بنویسم: لعنت به من. لعنت به زندگی. لعنت به سرنوشت. لعنت به پریودی.





نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
1399/09/3 :: نویسنده : درخت کهنسال

شبیه شخصیت یکی از داستان های خودم شدم‌. نامرئی.

سالها پیش که دانشجوی ارشد بودم ی داستانی مدام توی ذهنم مرور میشد. اینکه ی دختر کم کم توی خونه شون نامرئی میشه. اینقدر حرف نمیزنه و فاصله میگیره از بقیه که دیگه دیده نمیشه. از اون خونه میره بی خانمان میشه و ... .

الان من اونجوری شدم‌. نامرئی. حوصله حرف زدن با مامان و بابام رو ندارم. همش دعوا میشه. حتی خیلی اوقات اونا که هستن من میرم توی اتاق و بیرون نمیام تا برن بخوابن. حوصله شون رو اصلا ندارم و به شدت دوباره احساس تنهایی میکنم.

دوباره چند روزه همش گریه ام و جدیدا معده درد و نفخ شدید هم اضافه شده. دارم شک میکنم افسردگی گرفته باشم.

تازه متوجه شدم ی مدت که کتاب نخوندم. مدیتیشن نکردم. پادکست گوش ندادم. در واقع هیچ کاری که حالم رو ی ذره بهتر میکرد نکردم. فقط به این فکر کردم که چطور برای اتاقم کمد بخرم!

نمیدونم چی شده. باز رفتم عقب. شبیه دو سه ماه پیش شدم‌ داغون. پکیده. دنبال کار هستم ولی بردر بخور نیستن. دارم روی پیج اینستام کار میکنم که در حد سرگرمیه.

همش از خودم میپرسم برای چی زنده ام؟ چه دلخوشی داره برام این زندگی؟





نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
1399/09/1 :: نویسنده : درخت کهنسال

پارسال این موقع کجا بودم؟

روز جمعه بود. قرار بود شب مراسم نامزدی مون برگزار بشه. کلی بدو بدو. کارهای نکرده. خونه نامرتب و نا اماده. اصلا نمیدونم چطوری تونستیم سه نفری اون همه کار رو انجام بدیم.

قرار نبود من برم ارایشگاه که علی یهو گفت باید برم. برای اولین بار بود فامیل هاش رو میدیدم و مدلشون اینجور بود که همگی با ارایش کامل و لباس مهمونی اومده بودن.

خیلی دلهره داشتم. زن عموی علی ماجرای ازدواج قبلیم رو میدونست. میترسیدم حرفی بزنه اون وسط. که بعدا فهمیدا زده و به همه گفته بود من قبلا ازدواج کردم. ولی برای بقیه انگار مهم نبود. علی و مادرش خیلی ناراحت شده بودن.

حدود ۴۰ نفر بودیم اون شب. هشت و نیم شب رسیدن. به محض دیدن علی با اون دست گل قشنگ و بزرگ و پر گل، دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش. رفته بود ارایشگاه و حسابی به خودش رسیده بود. ی کت مشکی پوشیده بود با پیراهن صورتی که خیلی به لباس من می اومد و همه فکر میکردن با هم ست کردیم.

خونه رو زیاد تزیین نکرده بودیم. ی خرده گل بود که پشت سر مون گذاشته بودیم و روی میز. خیلی ساده بود.

مهمونا که اومدن علی همه رو تک به تک بهم معرفی کرد. جه خانم و چه اقا. به همه خوش امد گفتم. ارایش نامزدیم با اینکه یهویی بود ولی خیلی خوب از کار در اومد.

عمه و خاله ها و دایی و عموها چند تا از بچه هاشون بودن که حدود ۳۵ نفر میشدن. از ما هم فقط عمو و زن عمو، دایی و زن داییم و عمه بابام بود. ۵ نفر.

وقتی مهمونا رسیدن خودشون فلش اورده بودن. به محض اینکه مراسم خوشامد و معرفی و گذاشتن کادوها روی میز انجام شد ، عکس گرفتن ها شروع شد. قرار بود عکاس بگیرم که نشد. خلاصه اون شب ی عالمه عکس گرفته شد از ما.

کادو ها شامل چادر عروس، قران، کله قند، رو سری ، پارچه مجلسی ، دو جعبه شیرینی قنادی، ی بسته شیرینی ، دو بسته نبات زعفرونی ، اسپری، سجاده و کلی مهر و تسبیح و دسته گل بود که همگی توی سبد هایی که مادر علی بعدا کفت از تهران خریده، تزیین شده بودن. و البته حلقه نامزدی. ی حلقه سنگین و درشت بود که در واقع ی سرویس بود که بقیه اش رو روز عقد دادن.

اون شب برادر وسطی علی هم از تهران اومده بود.

بعد از خوشامد و عکس ، نوبت رقص بود. همه وسط بودن. فامیل های مادری علی همه اهل رقص و حال ان. خلاصه دو ساعتی رقصیدیم و خندیدیم. اون شب به من و علی کلی شاباش دادن. چقدر رقصیدیم.

علی همش میکفت من بلد نیستم برقصم یا عکس بگیرم. باید یادم بدی.

بعد از مهمونا با موز و چایی و بسکوییت و شیرینی و... پذیرایی کردیم.

مقدار مهریه رو اعلام کردن و علی حلقه رو کذاشت دستم.

ساعت ۱۲ شب با خوشحالی و کلی تبریک رفتن. علی نشست. خسته ولی خوشحال بود. اروم سرش رو انداخته بود پایین و تشکر کرد. گفت مهمونی ابرومند خوبی بود و خندید. اون خنده هاش یادم نمیره.

وقتی همه رفتن و من تازه وسط اتاق فوق بهم ریخته ام نشستم، از ته دل خوشحال بودم. فهمیدم دلم نمیخواست اون شب عالی تمون بشه. بهترین شب عمرم بود. بعد از ی سال بهم رسیده بودیم.

چقدر استرس داشتم توی این مدت. جقدر خواستیم زودتر نامزد کنیم و نشده بود.

پ.ن: حالا امسال من اینجا و تو اونجایی عزیز دلم و غم دنیا توی دلمه. چقدر دلم میخواست سالگرد نامزدیمون رو با هم باشیم. لعنت به دنیا. لعنت به زندگی. لعنت به کسی که باعث و بانی این اتفاقه.

لعنت به من که باید این جیزا رو تحمل کنم‌






نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

عمو هادی هم رفت.پرکشید. خیلی یهویی به من گفتن. از دیشب ناراحتم. سردرد دارم و حس میکنم معده ام همش پره در حالی که چیزی نخوردم.

یاد خودم میوفتم همون روزا. اینکه اولش خیلی عادی سعی میکردم خودم باشم. حالم بد بود ولی بروز نمی دادم. توی جمع بودم ولی اروم گریه میکردم گاهی هم اصلا اشکم در نمی اومد و توی خلوت، جاری میشدم.

بعدش یهو فکر کردم نکنه بقیه فکر کنن من ارومم و ناراحت نیستم؟!

این فکر شد شروع جدال درونی من. برای اینکه میخواستم خودم باشم و جوری هم باشم که دیگران میخان. ناراحت افسرده غمگین. حتی اون روزا دلم میخواست حالم بد باشه. دلم میخواست همه فقط درباره من حرف بزنن و بگن وای ببین چقدر حالش بده!؟ در واقع دلم میخواست باهام همدردی بشه. حالا از هر نوعش. خوب یا بد. دلم می خواست دیده بشم. و این حالم رو خرابتر میکرد و میکنه.

سوگ ادمها متفاوته. اونهایی که درونگران بیشتر میرن توی لاک خودشون. من اینجور بودم. خیلی دلم می خاست کسی کنارم باشه. بغلم کنه. بگه همه جی درست میشه یا اصلا هیچی نگه. ارومم کنه. محکم باشه. بتونم توی شرایط سخت بهش تکیه کنم. باهاش درد دل کنم. قهر کنم. نرنجه از من و بمونه. کاش کسی بود. کاش تنها نبودم.

دوستام بودن ولی دور. خانواده بودن ولی اونها هم دور می ایستادن. فکر میکردن چون حالم بده و بهشون میگم میخام تنها باشم ، لزوما باید ازم فاصله بگیرن.

نمیدونم شاید واقعا کارشون درست بود. فقط داش بهی درکم میکرد. میدید غم و درد و رنجم رو.

هوا بالاخره داره خنک میشه. تازه صبحا شده ۱۷ درجه.






نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

معمولا وقتی حالمون بده، میخایم ی جوری تغییرش بدیم. مثلا بهترش کنیم. این شاید ی مکانیزم دفاعی بدن یا ذهن باشه ولی به هر حال برای این تغییر، سمت این کارها نرید.

اینستا: معمولا ی چیزی یهویی میبینی که حالت رو خرابتر میکنه.

واتس اپ: ترحیحا اینم نه. به خصوص که الان همش شده اگیهی ترحیم.

بیرون رفتن: اینم توصیه نمیکنم. به خصوص تنهایی. مگر اینکه با دوستی یا اشنایی برید.

موزیک: اینم بد نیست. ولی گاهی هم جواب نمیده و بدترش میکنه.

بهترین کار گاهی اینه که ی چایی دم کنی. قشنگترین فنجون رو انتخاب کنی و خودت رو مهمون کنی به صرف چایی کنار گلدون و باغچه.





نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
1399/08/22 :: نویسنده : درخت کهنسال

کار درست چیه؟

اینکه بخام زجر بکشن یا زجر کشیدنشون رو ببینم درسته؟ اصلا باید کاری بکنم یا همینجوری ولش کنم بزارم همین جوری که هست باشه؟

هر بار میخام رها کنم به همینجا میرسم. انگار میخام همه کاراا رو من انجام بدم. در حالی که میخاستم این حالت کنترل گر بودن رو بزارم کنار!





نوع مطلب : دل نوشته،، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


( کل صفحات : 33 )    1   2   3   4   5   6   7   ...   
درباره وبلاگ


چیزی ندارم که بگم. زندگی غم انگیزی دارم. همین

مدیر وبلاگ : درخت کهنسال
نویسندگان
آمار وبلاگ
  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :
 
   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات