مدرسه شهرک چشمه؛ یکی از چالش برانگیزترین دوران زندگیم مربوط میشه به مدرسه شهرک چشمه. ما تازه از کرماتشاه به تهران مهاجرت کرده بودیم. شهرک چشمه محله ی قدیمی ای نبود ولی جای آدمای تقریبا پولدار و جا افتاده بود. محلی بود واسه خودش. وسط بچه های تهران، من اصلا اعتماد به نفس نداشتم. اون موقع، اونا خیلی با کلاس بودند. دوست پسر داشتند، روی مد بودند، واکمن داشتند، دوربین عکاسی داشتند، دوست جون جونی داشتند، خونه ی هم دیگه مهمونی میرفتند، حتی یادمه توی یه اردو بودیم و بچه ها بیکینی پوشیده بودند و روغن بچه به بدن می زدند که در هوای مرطوب و ابری شمال آفتاب بگیرند. با اینکه حتی بدنشون اونقدر رشدی نکرده بود که بخوان بیکینی بپوشن!
اون موقع مهتاب میگرنش شدید بود، منم بیشتر، خشمگین بودم و پر از استرس. یه معلم ریاضی عوضی هم داشتیم که بخش عمده ی ناراحتی های منو تشکیل می داد. یادمه اون دوران معده درد وحشتناکی هم داشتم. رسیدن به دوران بلوغ هم قوزی بود بالای قوزهای دیگه. دوران افتضاحی بود.
ما شهرک صدرا زندگی می کردیم. یادم نیست نسرین کجا زندگی می کرد ولی یادمه تقریبا هم مسیر بودیم. چاق بود. مهربون بود. از من خیلی قد بلندتر و چاق تر بود. منم جزو چاق ها بودم. (هنوزم هستم البته). مهربون بود. می دونستم دلش می خواد با هم دوست بشیم ولی من دوست نداشتم با یه چاق مثل خودم دوست بشم. یادمه میدیدم تنها میره و میاد. یادم نیست با کسی دوست شد یا نه... آدما از آدمایی که خصلت بد خودشونو دارند فراری اند (اون موقع من از اینکه چاقم خیلی ناراحت بودم و ناراحتی دلیل بود بر چاقی و چاقی دلیلی بود بر ناراحتی و ...). اون از یه چاق مثل من فراری نبود. در نهایت، برخورد های سرد من دلیل بود بر اینکه من و نسرین هیچ وقت با هم دوست جون جونی نشیم.
سالها گذشت و صدقه ی سر فیس بوک و اینستاگرام و ... دوباره همکلاسی های شهرک چشمه رو دیدم. بعضی ها هنوزم روی مد روز، صورت رو عمل کرده بودند و عوض شده بودند، بعضی ها همونی بودند که همون موقع بودند، یکی مثل نسرین هم حسابی لاغر شده بود و زیباتر. یه مدت فالوور هم بودیم و بعدشم من اینستامو پاک کردم و یه مدت بعد دوباره عضو شدم و این بار دیگه یه سری ها توی فالوورام نبودند یا نخواستند باشند و یکی از اونایی که نشد یا نخواست فالوور باشیم نسرین بود.
امروز از صدقه سری همین اینستا فهمیدم نسرین فوت شد. به علت کرونا. پسر سه ساله و دختر ده روزش رو ترک کرد و رفت. خیلی وقت بود می خواستم بهش بگم منو به خاطر رفتار سردم ببخش. بهش بگم اون موقع من خودم پر از رنجش بودم و . . . ولی خب دیر شده واسه این حرفا.
وقتی به دنیا میایم بهمون نمی گن چه چیزایی در انتظارمونه. یه وقتایی هیچ وقت نمی فهمیم چی شد، دلیل اون موضوع چی بود، فلانی چرا اونجوری بود، اونی که شاگرد زرنگ کلاس بود و همه فکر می کردیم یا فضا نورد می شه یا جراح مغز و اعصاب، یه خانه دار میشه. یا اون شاگرد تنبلی که برامون ارزش اجتماعی نداشت، جایگاهش چقدر غیر قابل تصور میشه، یا اون دختر چاق، چقدر خوشگل میشه و ... ما نمی دونیم چی شد، نمی دونیم چی میشه. معلوم نیست چی در انتظارمونه . . .