چیزی به من یاد بده . . .

انسان خردمند!
نمی دونم درمورد کتاب چی بنویسم. یه کتاب علمی برای همه، در حد بنز :)  بی اندازه جالب!
امیدوارم یا نسخه ی انگلیسیشو و یا ترجمه ی اولشو بتونید بیابید و بخوانید!



 

شنبه 15 آذر 139912:15 ب.ظمارال نظرات ()
ک.آ
امروز فکر می کنم مهم ترین اتفاق زندگی هر آدمی، پیدا کردن راه و هدفشه. انگیزه. می خوای چی کار کنی؟ 
می تونم بگم راهم و هدفم رو پیدا کردم. 


جمعه 30 آبان 139902:57 ب.ظمارال نظرات ()
نسرین
مدرسه شهرک چشمه؛ یکی از چالش برانگیزترین دوران زندگیم مربوط میشه به مدرسه شهرک چشمه. ما تازه از کرماتشاه به تهران مهاجرت کرده بودیم. شهرک چشمه محله ی قدیمی ای نبود ولی جای آدمای تقریبا پولدار و جا افتاده بود. محلی بود واسه خودش. وسط بچه های تهران، من اصلا اعتماد به نفس نداشتم. اون موقع، اونا خیلی با کلاس بودند. دوست پسر داشتند، روی مد بودند، واکمن داشتند، دوربین عکاسی داشتند، دوست جون جونی داشتند، خونه ی هم دیگه مهمونی میرفتند، حتی یادمه توی یه اردو بودیم و بچه ها بیکینی پوشیده بودند و روغن بچه به بدن می زدند که در هوای مرطوب و ابری شمال آفتاب بگیرند. با اینکه حتی بدنشون اونقدر رشدی نکرده بود که بخوان بیکینی بپوشن!

اون موقع مهتاب میگرنش شدید بود، منم بیشتر، خشمگین بودم و پر از استرس. یه معلم ریاضی عوضی هم داشتیم که بخش عمده ی ناراحتی های منو تشکیل می داد. یادمه اون دوران معده درد وحشتناکی هم داشتم. رسیدن به دوران بلوغ هم قوزی بود بالای قوزهای دیگه. دوران افتضاحی بود. 

ما شهرک صدرا زندگی می کردیم. یادم نیست نسرین کجا زندگی می کرد ولی یادمه تقریبا هم مسیر بودیم. چاق بود. مهربون بود. از من خیلی قد بلندتر و چاق تر بود. منم جزو چاق ها بودم. (هنوزم هستم البته). مهربون بود. می دونستم دلش می خواد با هم دوست بشیم ولی من دوست نداشتم با یه چاق مثل خودم دوست بشم. یادمه میدیدم تنها میره و میاد. یادم نیست با کسی دوست شد یا نه... آدما از آدمایی که خصلت بد خودشونو دارند فراری اند (اون موقع من از اینکه چاقم خیلی ناراحت بودم و ناراحتی دلیل بود بر چاقی و چاقی دلیلی بود بر ناراحتی و ...). اون از یه چاق مثل من فراری نبود. در نهایت، برخورد های سرد من دلیل بود بر اینکه من و نسرین هیچ وقت با هم دوست جون جونی نشیم. 

سالها گذشت و صدقه ی سر فیس بوک و اینستاگرام و ... دوباره همکلاسی های شهرک چشمه رو دیدم. بعضی ها هنوزم روی مد روز، صورت رو عمل کرده بودند و عوض شده بودند، بعضی ها همونی بودند که همون موقع بودند، یکی مثل نسرین هم حسابی لاغر شده بود و زیباتر. یه مدت فالوور هم بودیم و بعدشم من اینستامو پاک کردم و یه مدت بعد دوباره عضو شدم و این بار دیگه یه سری ها توی فالوورام نبودند یا نخواستند باشند و یکی از اونایی که نشد یا نخواست فالوور باشیم نسرین بود. 

امروز از صدقه سری همین اینستا فهمیدم نسرین فوت شد. به علت کرونا. پسر سه ساله و دختر ده روزش رو ترک کرد و رفت. خیلی وقت بود می خواستم بهش بگم منو به خاطر رفتار سردم ببخش. بهش بگم اون موقع من خودم پر از رنجش بودم و . . . ولی خب دیر شده واسه این حرفا.

وقتی به دنیا میایم بهمون نمی گن چه چیزایی در انتظارمونه. یه وقتایی هیچ وقت نمی فهمیم چی شد، دلیل اون موضوع چی بود، فلانی چرا اونجوری بود، اونی که شاگرد زرنگ کلاس بود و همه فکر می کردیم یا فضا نورد می شه یا جراح مغز و اعصاب، یه خانه دار میشه. یا اون شاگرد تنبلی که برامون ارزش اجتماعی نداشت، جایگاهش چقدر غیر قابل تصور میشه، یا اون دختر چاق، چقدر خوشگل میشه و ... ما نمی دونیم چی شد، نمی دونیم چی میشه. معلوم نیست چی در انتظارمونه . . .

یکشنبه 25 آبان 139903:31 ب.ظمارال نظرات ()
روی دیگه ی زندگی
امروز ششمین روزیه که وارد آلمان شدم. و ششمین روزی که قرنطینه ام! تست کرونایی که توی فرودگاه فرانکفورت دادم در کمال تعجب مثبت بود. خوشحالم که علایمی ندارم. یه جورایی به دو هفته استراحت بدون فکر و دوندگی نیاز داشتم. هرچند این مدت هم در حال زبان و فیزیک خوندنم. انگار زندگی فرق کرده... اینجا باید مراقب قوانین بود. عدم رعایت قوانین، هرچند کوچیک (از نظر ما!) میتونه هزاران یورو جریمه به همراه داشته باشه. 

اینجا قشنگه. همه چیز خیلی قشنگه . . . وقتی وارد شهر شدم، به یه سوپرمارکت رفتم. بچه های کوچولو رو نگاه می کردم. بچه های کوچولو با موهای طلایی و ناز... با خودم میگفتم چقدر این بچه ها خوشبختن... چقدر خوشبختن... چقدر دلم برای اوضاع خودمون سوخت. هرچند فکر می کنم دل سوزی، احمقانه باشه. 
اینجا انگار راحتتر میشه به آینده فکر کرد... امیدوارم (حس می کنم) تا همیشه همه چیز به همین زیبایی و آرومی باقی بمونه... 

چهارشنبه 30 مهر 139906:02 ب.ظمارال نظرات ()
که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست . . .
ما چاره‌ای نداریم
جز گفتنِ یک خدانگهدار!
چاره‌ای جز در آغوش کشیدن و اشک ریختن و دست تکان دادن. حالا چه با لبخند اشک بریزی، چه در خودت، چه فرقی می‌کند؟‌ لابد شما هم دیده‌اید کسانی را که وقت خداحافظی بلندبلند می‌خندند. سرشان را بالا می‌گیرند، طوری سینه صاف می‌کنند که انگار از فولادند. کسانی را که، می‌خواهند اندوه‌شان را قایم کنند. کسانی که وقت خداحافظی، به روی خودشان نمی‌آورند توی دلشان چه آشوبی است. نمی‌خواهند کسی بفهمد توی دلشان دارند رخت می‌شویند. نمی‌خواهند کسی بداند توی دلشان دارند درخت‌ها را با اره زنجیری می‌اندازند. آنها تنها می‌خندند، در آغوش می‌کشند و خم به ابرو نمی‌آورند. خداحافظی که کردند برمی‌گردند، جایی قایم، پرندهٔ مُردهٔ توی گلویشان را بیرون می‌کشند، خودشان را بغل می‌کنند و سخت شانه‌هایشان می‌لرزد. انگار که هزار سال بغضشان را خورده باشند؛ زار می‌زنند و تکه و تکه می‌شوند. هی رفیق! ما محکومیم به گفتن یک خدانگهدار؛ خداحافظی از مادر، خداحافظی از درخت. بی‌آنکه آنها را سخت در آغوش کشیده باشیم، بی‌آنکه آنها را سیر بو کرده باشیم. بی‌آنکه دست کشیده باشیم روی رادیو؛ روی دیوان حافظ، روی ترانهٔ یک کولی. ما وقت خداحافظی همه چیز را جا می‌گذاریم و می‌گذریم. تنها اسفی شاید توی جیب‌هایمان باقی مانده باشد برای روز مبادا.
او کدام پرنده را پرواز کرده بود؟ کدام آواز را سرکشیده بود که دست‌هایش بوی خداحافظی می‌داد؟ کدام کوچه‌ها را دویده بود که آن طور نفس‌نفس می‌زد؟ وقت خداحافظی‌اش چیزی نگفت، تن‌اش بوی آهویی را می‌داد که خواب تفنگ دیده باشد. باید می‌دوید. کمی پیش‌تر از اینکه ملافه را روی صورت‌اش بکشند، کسی چشم‌هایش را با دست بسته بود. چمدانش اما هنوز گوشهٔ اتاق است . . .


+ از صفحه ی اینستاگرام @peymanghadimi
+ دلم می خواد ماجرای من، حال و هواش متفاوت از حال و هوای رفتنِ بقیه ی آدما باشه، اما هیچی نتونسته حال و هوای الانمو مثل این دل نوشته، توصیف کنه.
روزهاست چمدون منم گوشه ی اتاقه. هر چند روز، یه چیزی بهش اضافه میشه. مامان انگار، بعد از رفتن مهتاب، دقت و حوصله ی بیشتری داره واسه راهی کردنِ این یکی دخترش. میگه براش سخت نیست، اما من نمی تونم باور کنم.
این چمدون هی پر تر و پر تر میشه اما انگار کافی نیست، انگار خالیه. شاید بودنِ عزیزات، تنها چیزی باشه که همه چیو، همه نداشته هاتو برات پر می کنه. 

دوشنبه 24 شهریور 139905:00 ب.ظمارال نظرات ()
روزای آخره؟
میشینم پشت پنجره، بیرونو نگاه می کنم. هوا تاریک شده دیگه. چراغا روشنن. چشمک می زنن. چقدر قشنگن... صدای شهر میاد. شهری که هم ازش ناراحتم و هم دوسش دارم. صدای مامان میاد. صدای کار کردنش. صدای راه رفتنش. من خیلی دلم تنگ می شه. 

می خوام قبل از به دنیا اومدنم، گریه کنم. 

پنجشنبه 20 شهریور 139904:26 ب.ظمارال نظرات ()
بلوغ روانی
کتابِ «بلوغ دوم، بلوغ روانی» از کتاب هایی هستش که در خاطرم می مونه. نویسنده ی این کتاب خانم دکتر آذردخت مفیدی هستش. خیلی خوب میشد اگه توی کشور ما این جور کتاب ها تبلیغ میشد. به شدت به همه، خوندنِ این کتاب رو پیشنهاد می کنم.




سه شنبه 11 شهریور 139905:25 ب.ظمارال نظرات ()
صفحه های دیگر

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات