اکنون اینجا تو در خانه خودت هستی
چهارشنبه 18 شهریور 1394 06:54 ق.ظ
همه چیز جدی بود و خشک. قد گرسنگی قد تشنگی. مردن و زنده ماندن. توقع داری این وضعیت چه خروجی داشته باشد؟نمیدانم.
فضا خیلی سنگین بود.همه چیز تیره و خسته به نظر میرسید. تفریح صرف عملا معنایی نداشت. زندگی خشن بود و از ما افراد خشنی می ساخت. پسرها مرد بار می آمدند، غیر قابل نفوذ خشک و رسمی دخترها هرگز یاد نگرفتند چطور خودشان را لوس کنند. کسی شوخی بامزه ای بلد نبود.خیلی چیزها پنهان می شد خیلی حرف ها زده نمی شد. کیفیت زندگی.. اصلا چیزی به اسم کیفیت زندگی مطرح نبود. به نظر زندگی یک حالت بیشتر نداشت، همین که بود و می گذشت و دیگر نبود. سخت بود خوب یادم می آید. زیاد ترسیده بودم. بچه ها راحت می ترسند. تهدیدشان که کنی فوری میزنند زیر گریه. اگر بهشان بگویی دیگر دوستت ندارم دنیایشان خالی میشود از آدم. می میرند. خوب خاطرم هست. نفس عمیق میکشم. بعضی چیزها فراموش میشوند حتی آثارشان را از یاد میبری اما حضور دارند مثل مجروحی جنگی با چند صد زخم رو تنش. اینکه بپرسی این زخم مال چیست؟ این یکی چطور؟آن زخم که عمیق تر است چی؟ شاید نتواند به یاد بیاورد که کدامشان را دقیقا کجا خورده اما حضورشان را حس میکند حتی دیگران میفهمند، دیگران در گوش هم پچ پچ می کنند، می دانی چه میگویند.زمان به طرز باور نکردنی سریع می گذرد. خیلی سریع. انگار قرن ها پیش بود. انگار اصلا دنیای دیگری بود. مرورشان که میکنی شگفت انگیز است این همه اتفاق همه اش برای من بودند؟به راستی که انسان فراموش کار است.زمان میگذرد زندگی پیش می رود و تو پوست می اندازی پوست می اندازی و باز هم پوست می اندازی.چه کسی میداند درست چیست؟ غلط چیست؟ بعضی ها می گویند ولش کن بابا فقط عشق و حال، معلوم نیست فردا قیامتی باشه یا نه. بعضی غمگینند کلا، دیدی؟ بعضی ها الکی خوش. خلاصه همه جوره اش هست. من هم که علامه ی دهر هستم هم اینک معتقدم که پیچیده است. همیشه بهترین جواب برای این سوال پیچیده است. یعنی به این سادگی نیست. این روزها فکر میکنم بهشت و جهنم همینجاست. همان چیزی که خودت میسازی. جای دیگری نیست. در قلب توست. اگر حسد کنی بخل بورزی کینه توزی کنی هرگز آرام نخواهی گرفت جهنمی بدتر ازین سراغ داری؟ در عوض اگر جای کافی برای دیگران داشته باشی اگر یاد بگیری که ساده گذشت کنی قلبت را به خانه ای از انبوه کینه و حسادت تبدیل نکنی آنوقت میشود بهشت، تازه زندگی شروع میشود. سخت است خودم هم هنوز هیچ نیستم در این مسیر. ولی پیدایش کرده ام. اکنون اینجا تو در خانه خودت هستی.
دیدگاهها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
بودن
سه شنبه 17 شهریور 1394 07:47 ق.ظ
سعی میکنم. عبارت مسخره ایست؟ مطمئن نیستم.
میخواهم باشم.حضور داشته باشم. چه بگویم چه نه. میخواهم حضور داشته باشم.
صدای لرزش شیشه از آشپزخانه را شنیدم. از خودم میپرسم حکمت چیست؟حکمت این چیست حکمت آن چیست؟ اصلا زندگی چیست؟بهتر است زیاد فلسفه بافی نکنم نمی خواهم همش فکر کنم و دائم از خودم بپرسم. میخواهم زندگی کنم.اما قبل ازینکه زندگی کنم... قبل ازینکه زندگی کنم چی؟ قبل ازینکه زندگی کنم باید بدانم که زندگی چیست. تصویری به ذهنم می آید مردی ساده کنار درخت، نی می زد. علفزار نیست گله اش در بیابان می چرند برهوت هم نیست. زندگی در مشقت معنی می گیرد زندگی در بودن معنی می گیرد.احساس میکنم تا اینجای زندگی کشیده شده ام یا بهتر بگویم کشیده اند مرا! کی؟ همان ها که بقیه را کشیده اند. می پرسی خب کی؟ صبر کن می گویم.(دندانم را تازه پر کرده ام درد میکند، اشکال ندارد.)
دنبال کلمه گشتم چیز در خوری پیدا نکردم باید ساده توضیح بدهم.
تمام زندگی تا به اینجا نمایش بود. دور ریختمش. قوانین را مو به مو روز به روز میشکافم حلاجی شان میکنم و میپرسم کارکردش چیست؟بودنش برای چیست؟اگر نباشد چه می شود؟ چیز بهتری هم هست تا جایگزینش کنم؟ بله. همه اش نمایش. این را بپوش آنرا بپوش این را بگو آن را نگو، زشته هااا! قلبم درد می کند نمی خواهم ضد چیزی باشم فقط میخواهم از کنارش عبور کنم هرچند بوی تعفنش زنگ به گوشم بندازد.یک عمر برای دیگران بودم برای دیگران زندگی کردم حالا وقتش رسیده تعدیلش کنم. میدانم نباید موضع گرفت نباید دشمنی کرد فقط باید آگاهانه عمل کرد.
درد می کشم اما گله ای ندارم. باور کن. انتهای همه چیز. ابتدای همه چیز. زندگی. گاهی وقت ها فکر میکنم تمامی عذاب های مجسم در کتاب های ادیان تنها استعاره بودند. برای اینکه گمراه نشویم برای اینکه بیشتر ازین فراموش نکنیم. این دنیا شبیه به جهنم نیست؟ از خودم میپرسم. زنگ تفریح هایش هم بهشت است. کوتاه است تو کشدارشان کن.چطور؟ با بودنت؟ چطور باشم؟آخ. طول میکشد تا بفهمی. صبر کن تحمل کن زود نرنج دردهایت را به بیرون گسیل نده. لحظه های سخت لحظه های تلخی نیستند همیشه، اگر تجربه اش کنی وقتی بیرون آمدی میبینی که دنیا رنگ دیگری گرفته. از تجربه کردن نترس تجربه ای که نه به خود نه به دیگران صدمه بزنی.
دیدگاهها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
محکوم به مکــــــــــــــث..
پنجشنبه 19 مرداد 1391 03:45 ق.ظ
ارسال شده در: تاریکخانه این حوالی... ،
واقعیت های زندگی آدم رو از خیال پردازی
ها و دنیای درونش دور می کنه، گاهی مجبور می شیم بر
خلاف علاقمون به اون ها تن بدیم گاهی هم نه
..اما
بعضی وقتا پیش میاد که واقعیت رو مثل یک داروی تلخ می چشیم و چشم انتظار نتیجه اش می مونیم.این یعنی یه چیزی بین تن دادن
و تن ندادن..
من
این کار رو باید انجامش بدم و لازمه اش یه مدت دوری از خیلی چیزهایی که
من بدون اونا فقط یه پوسته ام.اما این آخرین شانسمه.
یکی
از این چیزها وبلاگمه که سعی کردم همیشه زنده نگهش دارم، اما
برای
یه مدت ازش دور میشم و چیزی نمی نویسم اما به زودی بر میگردم
.
توی
این پست رمان "تاریکخانه این حوالی" رو در قالب یک فایل پی دی اف برای دانلود
گذاشتم، این نوشته مربوط به یک شهریور تاریک از زندگی منه که توی پست های قبلی
گوشه هایی ازش موجوده، اما این نسخه ی کامل اون هست
.
نگارش
این رمان بدون فضای پیچیده ی موسیقی آلبوم
"Hypermnesia" از
"Ekove Efrits" عزیز غیر ممکن بود.جا داره ازش تشکر
کنم.
*برای دانلود روی نگاره روبرو کلیک کنید.
دیدگاهها : نظر
آخرین ویرایش: پنجشنبه 19 مرداد 1391 04:28 ق.ظ
تاریکخانه این حوالی...(قسمت پنجم)
چهارشنبه 7 تیر 1391 07:20 ب.ظ
ارسال شده در: تاریکخانه این حوالی... ،
اما دخترک با کبریت بغل شمع آنرا روشن کرد تصویر بازگشت دخترک بازگشت دخترک لبخند زد اما اینبار چهره اش کمی متفاوت بود گویی پوستش چروکیده شده بود و از آن شادابی چندثانیه پیش خبری نبود چشم هایش جاذبه ای نداشتند و ناراحتی در صورتش موج می زد سرش را خم کرد طوری که دیدم یک چهارم کاسه سرش را برداشته اند و رشته های به هم تنیده ی مغزش همچون کرم های داستان روی هم وول می خورند و دستان کوچکی روی آن گل یا پوچ می زدند.راست ایستاد اما اینبار تصویر دردناک تر هم شد نصف پوست صورتش نبود و از آن خون جاری شده بود تصویر آنقدر هولناک بود که با گریه جیغ زدم و چشمانم را بستم.
با صدای بال زدن دسته ای از خفاش های وحشی به هوش آمدم،باز هم روی همان تخت دقیقا به همان حالت قبلی روی تخت نشستم و دیدم آن شمع دوباره روشن شد حس کردم تصاویر قبلی را دقیقا خواب می بینم ...
اما اینطور نبود دخترک روی صندلی چوبی کنار میز انگار منتظر من بود، نکته خوشایند این بود که همان ظرافت اولیه را داشت با همان لباس سینه باز سفید اما تنها تفاوتش خراش کوچک گوشه ی لبش و غم در نگاهش بود.مثل اول لبخند نمی زد،به من خیره شده بود نمی دانستم چه باید می کردم؟آیا جلو می رفتم و لمسش می کردم؟یا سوال هایم را یکی یکی می پرسیدم؟شاید خیلی دوست داشتم بدانم او کیست و آنجا چه می کند؟آیا وضعیت مشابه به من دارد یا نه؟نمی دانستم باید چه می کردم اما شجاعتم را به خرج دادم و با صدایی آرام پرسیدم: تو کی هستی؟بعد سکوت حکمفرما شد...
ترسیدم،نگاهش عجیب بود طوری که انگار نمی خواهد صحبت کند دو باره پرسیدم تو کی هستی؟اینجا کجاست؟باز هم هیچ چیزی نگفت.فکر کردم شاید لال باشد، شاید هم کر؟اصلا زبان مرا می فهمد؟ در همین حین دیدم که با دستش به من اشاراتی می کند انگار که می خواهد چیزی بگوید کمی دقت کردم دیدم منظورش این است که نمی تواند صحبت کند چیز زیادی از حرکات دستش متوجه نشدم که دیدم بلند شد و چراغ قوه ای به من داد متوجه شدم دقیقا چراغ قوه ی خودم است،اما مگر چراغ قوه ی من نشکسته بود؟!نمی دانم.
دخترک با اشاره به من فهماند که پشت سرش حرکت کنم او هم چراغ قوه اش را روشن کرد،کمی خوشحال بودم اینک ما دو نفر بودیم از در خارج شدیم او جلو می رفت من پشت سرش خیالاتی به ذهنم راه یافت با خود گفتم شاید قرار است به جنگ آن غول بی شاخ و دم برویم و بعد کمی مجروح شدن و رمانتیک بازی من خفه اش کنم و این دخترک هم بشود معشوقه ام و اسممان در زمره بزرگترین عشق بازان دنیا به ثبت برسد و چیزهایی ازین دست.
مسیری که طی می کردیم کم کم داشت ناخوانا می شد، مه رقیقی فضای دالان را در برگرفته بود ترسیدم اتفاق غیر منتظره ای بیفتد...
دیدگاهها : نظر
آخرین ویرایش: چهارشنبه 7 تیر 1391 07:30 ب.ظ
فاصله
جمعه 12 خرداد 1391 02:53 ب.ظ
ارسال شده در: تكه پاره های من ،
مادرم با صدای اذان صبح بیدار می شد،
صلوات می فرستاد خدا را شکر می کرد.
من با صدای اذان ظهر
پهلو به پهلو می شوم
فحش می دهم.
دیدگاهها : نظر
آخرین ویرایش: جمعه 12 خرداد 1391 03:01 ب.ظ
تعدادکل صفحات : 11 1 2 3 4 5 6 7 ...