یه عادتی دارم
از بچگی، نمیدونم شاید تا حالا به بد بودنش فکر نکردم. اینکه هر وقت که از
روی پلی که کنارش ساختمونهای بلند داره رد میشم زل میزنم به خونه های روبه
رویی، فکر میکنم ساکنای طبقه های چهار و پنج ساختمونهای بلند حساب پل های
بزرگ روبرو مخصوصاً
اتوبوس خور هاشون رو نمی کنن. به خیال اینکه این بالا هیچ کس نمی تونه
ببیندشون
پرده ها رو کنار می کشن و پنجره ها رو باز میذارن. و حتی یه وقتایی تموم
شب، چراغ
هاشون روشنه.
توی مسیر با ماشینم که به این پل ها میرسم چشم از پنجره ها بر نمی دارم. چون فکر میکنم پشت هر کدومشون کلی راز هست که چون من فقط یک عابر چند لحظه اییم اشکالی نداره که کشفشون کنم. من فقط می دونم که پشت پرده های آبی و رنگ های روشن معمولاً یه پیرمرد ایستاده که همسرش از بوی پیپ خوشش نمیاد. می دونم که نو عروس های امروزیه بعضی از مناطق شهر، عاشق گلدون چیدن روی لبه پنجره ها هستن و اصرار دارن شوهراشون موقع رفتنشون سرکار با غنچه ها هم خداحافظی کنن. من حتی می دونم زن های میان سال وسواسی هم بارون رو دوست دارن. و خیلی وقت ها رخت جمع کردن از روی تراس خونه رو کش می دن تا بارون تند تر بشه. شاید هم بناست که اشک هاشون قاطی دونه های بارون گم بشه.
این وسط دلم واسه راننده ماشین های عبوری از روی پل های بزرگ روبروی ساختمون های بلند میسوزه که نمی دونن چه رویاها و خاطره هایی رو از دست می دن.
# همین
بعدا نوشت: البته هدفم از نوشتن این متن ، یه لبخند بود که پشت یکی از این پنجره ها گم کرده بودم و سالهاست که دنبالش میگردم
تماشای تو مثل یک اثر هنری میماند ، مثل یک تابلو ی نقاشی زیبا ، یک قطعه موسیقی یا خیلی چیز های دیگر.مثلا وقتی تابلو های ون گوگ را نگاه میکنیم فقط محسور زیباییش میشویم ، فکر نکنم وقتی تابلو هایش را نگاه میکنیم، کسی به این فکر کند که چرا ون گوگ ،تابلو هایش فروش نمیرفت یا در اواخر عمرش گوش خودش را کند.صرفا لذت میبریم.من فقط میخواهم بنشینم و لبخندت را نگاه کنم ، مهم نیست که به کدام کلاس زبان رفته ای ، کدام دروغ را گفته ای یا شب ها با شب بخیر چه کسی به خواب میروی.من فقط میخواهم یک بار بنشینم و وقتی دستت از مانتوی سفیده ات در نمی آید و کلافه میشوی چهره ات را نگاه کنم.مثل هیچکاک، حتا زمانی که عصبی و کلافه هستی هم تصاویری که میسازی، زیباست.میخواهم وقتی رژ لب میزنی و بعد توی اینه لب هایت را به هم میمالی تماشایت کنم. میدانی، میدانم بعضی حسرت ها بدلم خواهد ماند مثل این که در یک زندگی معمولی از سرکار بیایم و تو یادت رفته باشد ، غذا درست کنی و چهره ات نگران عکس العمل من باشد، کاش آن موقع ساعت برناردی داشته باشم تا زمان را نگه دارم و هرچقدر میخواهم نگاهت کنم.میدانی ، این که میدانم هیچوقت نمیتوانم با لباس حاملگی ببینمت دردناک است . این که هیچوقت نخواهی توانست در حال حمل بچه مان باشی هم دردناک است.احتمالا بعد از نوه ی ملکه انگلستان بچه من تو ، از همه بچه های دنیا بیشتر، پلن پشت سر بدنیا آمدنش بوده است.یادت هست هردویمان چقدر بچه دوست داشتیم؟
دوست دارم تماشایت کنم وقتی که بهانه گیر شده باشی ، دست به کمرت توی خانه راه بروی صورتت پف کرده باشد.ما هیچ وقت بوسه ی صبحگاهی نخواهیم داشت .من هیچ وقت نمیتوانم وقتی موهایت را مثل کوزِتِ بینوایان بسته ای و داری ظرف میشوری ، تماشایت کنم.این ها آدم را دیوانه میکنند.تو یک عالمه جزییات به من بدهکاری.من میخواهم با تو دعوا کنم.عصبی ت کنم.صورتت را هنگام عصبی شدن تماشا کنم.من میخواهم ذوق زده شدنت را ببینم .من میخواهم تورا در همه حالات داشته باشم.من عاشقت هستم و بودم و تو هیچ وقت این را نفهمیدی.عشق از چیزهاییست که کم سر میزند.ادم ها کراش را دوست داشتن را با عشق اشتباه میگیرند.عشق یک چیز استثنایی و نادر است. این روزها خیلی کم پیش می آید.مخصوصا این روزها که فاصله آشنایی تا تخت خواب کمتر از یک هفته است.
من عاشقت بودم و هستم.این را حتا علیرضا آذر هم میداند که این همه دکلمه برای من و تو خوانده است.گوش کردی دکلمه هم مرگ را؟ لیلی تو ندیدی که چه با من کردند. علیرضا راست میگوید.تو ندیدی من چطور دوستت داشتم .تو ندیدی نگاه ادم ها به تابلوی زیبای من ،چه خراشی بر روح من میانداخت اما دیگر تمام شده است و مهم نیست.تابلو را دزدیده اند.چه کسی ؟ کجا؟ چگونه ؟ اش مهم نیست.مهم این است که من دیگر دستم از همه جزییاتِ تو کوتاه شده است و تنها چیزی که به ذهنم میرسد، این است که این قدر نادار شده ام که شاید گوشم را بِبُرم و برایت بفرستم.تابلو های مرا کسی نمیخرد.
#همین
این فقط یک داستان بود
ﺗﻮﺕ ﻓــــﺮﻧﮕﯽ ﺭو ﺧﯿـــــﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ , ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺷـــــﺐ ﺗﻮﺕﻓﺮﻧــــﮕﯽ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺗﺨــــﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺶﺧﻮﺩﻡ ﺑﺨــــﻮﺍﺑﻦ , ﺍﻣﺎ ﺻﺒــــــﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷــدم ﺩﯾﺪﻡ ﻫــــﻤﻪﯼ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯿﺎﻡ له شدن ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ بود که ﻓﻬـــــﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪﺩﻭﺳـــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ چوﻥ که ﺧــﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸه ....
ﻭﻗـــــﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽ ﺭﻓـــــﺘﻢ ﯾﻪ ﺁﺑﺮﻧـــﮓ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳــﺶ داشتم ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﻢ ﮐﻼﺳــــﯿﺎﻡ ﻧﺸﻮﻧــــﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﯾﻪﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﯿــــــﻔﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﮐﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺩﺍشــته
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿـــــﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒـــــﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﺸـــــﻮﻥ ﺑﺪﻡ ﭼﻮﻥ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺪﺯﺩﻧـــــﺶ !
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺭﻭ ﺩﻭﺳـــــﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳــــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺨﺎﻃــــــﺮﺵﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ دیدم ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯﻡ ﺩﻭﺭﻣﯿــــﺸﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻬـــــﺶ ﺑﮕﻢ ﺩﻭﺳــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻣـــﺶ ! ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺩﻭﺳــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ , ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﮔﺬﺍﺷـــﺘﻤﺶ , ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﮕﺮﻓﺘﻤـــﺶ ﮐﻪ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺑﺸﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧشوﻧﺶ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺪﺯﺩﻧﺶ ,ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﻩ ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡﺳﺮﺵ ﺑﺎ ادمای ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﮔﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻨﻮﻓﺮﺍﻣﻮﺵﮐﺮﺩﻩ
ﻫﯿــــﭽﻮﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧــــﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳــــﺶ
ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭﭼـــــﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ
#همین
پ.ن: کجایی همسایه؟
مارو کسی به چالش "جام جهانی چشمات "دعوت نکرد البته طبیعی
بود بین اینهمه نویسنده ی خلاق و دست به قلم نیازی به خط خطیهای ما نبود و
من بصورت خودجوش بیشتر واسه دل خودم تو این چالش شرکت کردم.
دو بار تو زندگی فرار رو تجربه کردم ! بار اولش همون موقعی بود که تو کافه ژاسمن روبروت وایسدم و صاف تو چشمای رنگیه خوشگلت زل زدم با تمام وجودم گفتم : "دوست دارم " و منتظر هر جوابی ازت بودم الا اینکه بگی: "چرا اینو زودتر بهم نگفتی دیووونه " ؟
همین یه جمله کافی بود که من مثل دفاع چپ یه تیم
آفریقایی که شانسش گرفته و شوتش گل شده با یه فرار عالی فاصله ی کافه ژاسمن
تا خونه مون رو بدوم واز حالت جامد به حالت بخار در بیام و برم قاطی ابرا .
ولی حیف که این خوشحالی زیاد دوام نیاورد مثل یه تیم که با زحمت زیاد گل میزنه و دقیقه ی نود روی یه اشتباه گل میخوره تا حسرت برد بمونه رو دلش حسرت این دوست داشتن موند رو دلم.
روزی که مامانت زنگ زد و مارو واسه عقدت دعوت کرد تنها
گزینه ایی که به ذهنم رسید فرار بود مثل دفاع چپ یه تیم آفریقایی که تو
فینال جام جهانی گل بخودی زده و میخواد از همه کس و همه چی فرار کنه و بره
یه گوشه کز کنه و خودشو نفرین کنه .
ولی دل دیوونه ی من هنوز بعد چهار سال منتظر یه جام جهانیه دیگه س و اینکه تو پشیمون بشی و برگردی .
# همین
پ.ن : رفیقم کجایی؟؟؟