رهایی2

پنجشنبه 13 تیر 1398

سلام دوستای عزیز و بلاگرهای محترم ،بابت نبودنهام عذر خواهی میکنم
شرایط کاریم یه طوریه که کمتر وقت میکنم سر بزنم به دوستان ولی مطمئن باشید جای همتون در قلب و ذهن من محفوظه و امیدوارم منو ببخشید

روز دختر رو خدمت گل دخترهای عزیز هموطنم و بخصوص دخترگل خودم و همچنین خانومهای بلاگر تبریک میگم و بهترینهارو براشون آرزو میکنم

#همین

  • نظرات() 
  • پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398

    ۱۹ اردیبهشت هر سال برا من یاد آور دوتا اتفاق خیلی مهم تو زندگیمه!  یکیش شیرینه شیرین و اون یکی تلخه تلخ!  نمیدونم چرا همیشه چربش تلخی تو همه چیز بیشتر از شیرینیه و بیشتر ذهن رو درگیر میکنه تا شیرینی، به همین خاطر تلخیه اون اتفاق، شیرینیه اتفاق دیگه رو از بین برده.  ۱۹ اردیبهشت ۸۶ بود که از یه ماه قبلش حال بابا به وخیم ترین حالت ممکن خودش رسیده بود و تو بخش مراقبتهای ویژه بستری شده بود ، حتی برای یه لحظه هم تو طول بیماریش به رفتنش فکر نکرده بودم حتی اونوقتی که دکتر من و مامان رو صدا کرد و گفت : فقط براش دعا کنید! من هنوز تو باورهام خوب شدنش و شوخی کردنامون و کل کل کردنامون رو تصور میکردم.  ولی دست تقدیر همیشه قویتره و زندگی همیشه اونجوری نیست که تو میخوای.  شب قبلش پیشش بودم هنوز هم روحیه داشت و شاید هم جلو روی من تظاهر به خوب بودن میکرد اونشب خیلی حرف زدیم از حرفهایی که تا اونوقت برام نگفته بود...  صبح از بیمارستان زنگ زدن که حالش اصلا خوب نیست و تا من برسم تموم کرده بود و من اولین نفری بودم که بالا سرش رسیدم ، دیگه درد نداشت، دیگه آروم بود و دیگه هیچ سرم و شیلنگی به بدنش وصل نبود...  پرستاراش هم گریه میکردن، یکیشون بهم گفت پدرتون خیلی حیف شد خیلی مرد نازنینی بود  شوهر خاله م آدم دنیا دیده ایه منو کشید کنار و گفت پدرت خیلی مررررد بود و این مسئولیت تو رو سنگینتر میکنه باید کاری بکنی که روحش در آرامش باشه...  این اتفاق مسیر و هدف زندگی منو تغییر داد و باعث شد بزرگ بشم و تصمیمات جدیدتری تو زندگی بگیرم.  تمام حسرت من تو این سالها از اینه که شاید اگه همون موقع سنم زیادتر بود شاید میتونستم کارای بیشتری براش بکنم( البته ما همون موقع هم هر کاری از دستمون براومد براش کردیم) یا اگه بیشتر میموند شاید ذره ایی از محبتهاشو میتونستم جبران کنم ولی حیف که "همیشه خیلی زود دیر میشه" 


      #همین 


    پ.ن : قدر پدر مادراتونو تا وقتی هستن بدونید
    پ.ن: پنجشنبه س برا شادی روح کسایی که کنارمون نیستن فاتحه ایی بخونید 

  • نظرات() 
  • شنبه 24 فروردین 1398

    وقتی میگن خونه تو باید تخلیه کنی، سختترین حسیه که میتونی تجربه ش کنی.  میدوی وسایل مهمت رو برمیداری از در که میخوای بری بیرون یاد یه چیز مهمتر میوفتی دوباره برمیگردی اونهم ورمیداری بعد یه نگاه به درو دیوار خونه ت میکنی که شاید دیگه نبینیش  یه چیزی تو دلت سنگینی میکنه، اینجا خونمه اینجا زندگی کردم ، غم داشتم شادی داشتم ، جون کندم تا ساختمش و براش وسایل خریدم . همه رو که نمیتونم ببرم ، کدومشون مهم تره!! 

    پ.ن : از طرف شرکت اومدیم ماموریت به شهر پلدختر ،واسه تعمیر نیروگاه ،متاسفانه فاجعه از چیزی که توی تلویزیون میبینید یا توی اخبار میشنوید خیلی فجیع تره 
    پ.ن: از هر طریق مطمئنی که سراغ دارید کمکشون کنید جای دوری نمیره
    پ.ن: تو که به همه خوبا سر میزنی آقا        مگه ما بدا دل نداریم    ایشالا به حق صاحب همین روزا خدا خودش کمک حالشون باشه

       #همین

  • نظرات() 
  • نوروز

    جمعه 2 فروردین 1398

    نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر ... لحظاتی گذشت...
    وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می کنم، لبخند تلخی زد. 
    گفتم: گیله مرد! توی سبزه ها چی دیدی که رفتی تو فکر؟! کمی سکوت کرد و گفت: به این دونه های سبز شده نگاه کن... چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند...
    گفتم: خب!
    گفت: سیصد شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛ می ترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛ افت هم کرده باشم!
    دونه ای که نخواد رشد کنه؛ هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر می گنده...  
      #بزرگ علوی 


    دوستان عزیز و همسایگان محترم و بلاگرهای گرامی سالی پر از دلخوشی و سلامتی و حال خوش و جیب پر پول براتون آرزو میکنم و امیدوارم  سال جدید همون سالی باشه که منتظرش بودین:) 

  • نظرات() 
  • حکایت

    چهارشنبه 1 اسفند 1397

    روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد حاکم می برند تا مجازات را تعیین کند .
    حاکم برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزی از مجازاتت درمی گذرم .
    ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند!!!!! 
    عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟
    ملانصرالدین می فرماید : انشاءالله در این سه سال یا حاکم می میرد یا خرم...!!
    همیشه امیدوار باشید؛ چیزی به نفع شما تغییر میکند.

     پ.ن: متاسفانه حکایت اینروزهای ماست

  • نظرات() 
  • چهارشنبه 24 بهمن 1397

    مردم شهرم همیشه عجول بوده اند.
    همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند و آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود .
    مردم شهرم همیشه عجول بودند.
     باور کنید انتهایش چیزی نیست وقتی به خودتان می رسید، درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان می کند. عمر به قدر کافی تند می دود
    شما آهسته راه بروید و به آرزو هایتان برسید!
    به خودتان هر روز نگاه کنید و آدم ها را یواش یواش دوست بدارید. چای را پای حرف های معشوقه ی دوست داشتنیِ تان سرد کنید، خیابان را باعشق قدم بزنید. شما هرگز به سن و سالِ الانتان برنمی گردید ...


    #همین

  • نظرات() 
  • شنبه 13 بهمن 1397

    سلام خدمت دوستان عزیز و ممنون از محبتهاتون که هنوز مارو از یاد نبردین من دیروز برگشتم از ماموریت و در خدمتتون هستم


      بر اساس یک افسانه ی قدیمی ماه گرفتگی روی بدن ،محلی رو که در زندگی قبلی از اونجا کشته شدید رو  نشون میده.
    توی حموم داشتم همه جای بدنم رو بررسی میکردم تا یه ماه گرفتگی یا نشانه ایی پیدا کنم تا بدونم توی زندگی قبلی از کجا کشته شدم، هیچ جایی رو پیدا نکردم . نکنه سکته کردم یا از کهولت سن مردم یا اینکه دچار خفگی توی آب شدم یا....
      به زندگی قبلی اعتقادی دارین اصلا؟ 
    بارها شده واسه اولین بار جایی رفتم ولی یه حسی بهم میگفت که من قبلا اینجارو دیدم یا همینطور آدمایی که برا اولین بار بود میدیدمشون ولی احساس کردم که میشناسمشون و قبلا جایی دیدمشون. احتمالا برا همتون این قضیه پیش اومده و تجربه ش رو داشتین.
      هندوها معتقدند آدمها مدام در حال مردن و متولد شدن هستن و موقعی از این عذاب رهایی پیدا میکنن که وقتی مردن کنار رود گنگ سوزونده بشن و خاکسترشون به رودخانه ریخته بشه تا روحشون آزاد بشه ( فیلم "فریاد مورچگان" از محسن مخملباف رو ندیدین اگه پیدا کردین حتما ببینید)  با همه این حرفا من دوست دارم اگه یه روزی دوباره متولد شدم یه موزیسین به دنیا بیام، چیزی که خیلی وقتا حسرتش رو خوردم که چرا از بچگی سفت نچسبیدمش و ادامه ش ندادم.


    #همین




    پ.ن: به بعضی دوستان بگین شلوار کردی پاره نمیشه که:)))))

  • نظرات() 
  • یکشنبه 23 دی 1397

    گاهی زود میرسم مثل وقتی که بدنیا آمدم
    گاهی اما خیلی دیر مثل حالا که عاشق تو شدم
    دراین سن وسال من همیشه برای شادیها دیرمیرسم
    و همیشه برای بیچارگی ها زود
    و آنوقت یا همه چیز به پایان رسیده است
    و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است
    من در گامی از زندگی هستم
    که بسیار زود است برای مردن
    و بسیار دیر است برای عاشق شدن
    من بازهم دیر کرد ه ام  مرا ببخش محبوب من
    من بر لبه عشق هستم
    اما مرگ به من نزدیکتر است


    "عزیز نسین"


    پ.ن: مارا به سخت جانی خویش این گمان نبود!

  • نظرات() 
  • شنبه 15 دی 1397

    بدنت بکرترین سوژه نقاشی ها
    و لبت منبع الهام غزل پاشی ها

    با نگاهت همه زندگی ام بر هم ریخت
    عشق شد ساده ترین شکل فروپاشی ها

    چشم تو هر طرف افتاد فقط کشته گرفت
    مثل چاقو که بیفتد به کف ناشی ها

    ماهی قرمزم و دلخوشی ام این شده که
    عکس ماه تو بیفتد به تن کاشی ها

    بنشین چای بریزم که کمی مست شویم
    دلخوشم کرده همین پیش تو عیاشی ها

    آرزویم فقط این است بگویم سر صبح
    عصر هم منتظر آمدنم باشی ها !


    پ.ن: ممنون از همه دوستانی که مارو فراموش نکردن ما همچنان در ماموریتیم کمک مونده یه دشداشه عربی تنمون کنن همینجا موندگار بشیم:))
    پ.ن: اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است:(

    پ.ن: کجایی همسایه ؟؟!!

  • نظرات() 
  • سه شنبه 13 آذر 1397

    صدای تو در من

    صدای دریاست

    در گوش ماهی

    با من حرف بزن

    شاید هنوز نرفته باشی

    شاید هنوز نمرده باشم

     

    زهره میرشکار


    پ.ن : سلام دوستان عزیز عذر خواهی میکنم که چند وقتیه که نیستم و سر نمیزنم امیدوارم به بزرگواری خودتون ببخشید. چند وقتیه ماموریت اومدیم عراق و اینجام فعلا تا خدا چی بخواد
    ممنون از دوستایی که تبریک تولد فرستادن و یادشون بود و ممنون از دوستایی که ما رو فراموش نکردن

  • نظرات() 
  • سه شنبه 20 شهریور 1397

    یه عادتی دارم از بچگی، نمیدونم شاید تا حالا به بد بودنش فکر نکردم. اینکه هر وقت که از روی پلی که کنارش ساختمونهای بلند داره رد میشم زل میزنم به خونه های روبه رویی، فکر میکنم ساکنای طبقه های چهار و پنج ساختمونهای بلند حساب پل های بزرگ روبرو مخصوصاً اتوبوس خور هاشون رو نمی کنن. به خیال اینکه این بالا هیچ کس نمی تونه ببیندشون پرده ها رو کنار می کشن و پنجره ها رو باز میذارن. و حتی یه وقتایی تموم شب، چراغ هاشون روشنه.

    توی مسیر با ماشینم که به این پل ها میرسم  چشم از پنجره ها بر نمی دارم. چون فکر میکنم پشت هر کدومشون کلی راز هست که چون من فقط یک عابر چند لحظه اییم اشکالی نداره که کشفشون کنم. من فقط می دونم که پشت پرده های آبی و رنگ های روشن معمولاً یه پیرمرد ایستاده که همسرش از بوی پیپ خوشش نمیاد. می دونم که نو عروس های امروزیه بعضی از مناطق شهر، عاشق گلدون چیدن روی لبه پنجره ها هستن و اصرار دارن شوهراشون موقع رفتنشون سرکار با غنچه ها هم خداحافظی کنن. من حتی می دونم زن های میان سال وسواسی هم بارون رو دوست دارن. و خیلی وقت ها رخت جمع کردن از روی تراس خونه رو کش می دن تا بارون تند تر بشه. شاید هم بناست که اشک هاشون قاطی دونه های بارون گم بشه.

    این وسط دلم واسه راننده ماشین های عبوری از روی پل های بزرگ روبروی ساختمون های بلند میسوزه که نمی دونن چه رویاها و خاطره هایی رو از دست می دن.

    # همین



    بعدا نوشت: البته هدفم از نوشتن این متن ، یه لبخند بود که پشت یکی از این پنجره ها گم کرده بودم و سالهاست که دنبالش میگردم



  • نظرات() 
  • پنجشنبه 8 شهریور 1397

    تماشای تو مثل یک اثر هنری میماند ، مثل یک تابلو ی نقاشی زیبا ، یک قطعه موسیقی یا خیلی چیز های دیگر.مثلا وقتی تابلو های ون گوگ را نگاه میکنیم فقط محسور زیباییش میشویم ، فکر نکنم وقتی تابلو هایش را نگاه میکنیم، کسی به این فکر کند که چرا ون گوگ ،تابلو هایش فروش نمیرفت یا در اواخر عمرش گوش خودش را کند.صرفا لذت میبریم.من فقط میخواهم بنشینم و لبخندت را نگاه کنم ، مهم نیست که به کدام کلاس زبان رفته ای ، کدام دروغ را گفته ای یا شب ها با شب بخیر چه کسی به خواب میروی.من فقط میخواهم یک بار بنشینم و وقتی دستت از مانتوی سفیده ات در نمی آید و کلافه میشوی چهره ات را نگاه کنم.مثل هیچکاک، حتا زمانی که عصبی و کلافه هستی هم تصاویری که میسازی، زیباست.میخواهم وقتی رژ لب میزنی و بعد توی اینه لب هایت را به هم میمالی تماشایت کنم. میدانی، میدانم بعضی حسرت ها بدلم خواهد ماند مثل این که در یک زندگی معمولی از سرکار بیایم و تو یادت رفته باشد ، غذا درست کنی و چهره ات نگران عکس العمل من باشد، کاش آن موقع ساعت برناردی داشته باشم تا زمان را نگه دارم و هرچقدر میخواهم نگاهت کنم.میدانی ، این که میدانم هیچوقت نمیتوانم با لباس حاملگی ببینمت دردناک است . این که هیچوقت نخواهی توانست در حال حمل بچه مان باشی هم دردناک است.احتمالا بعد از نوه ی ملکه انگلستان بچه من تو ، از همه بچه های دنیا بیشتر، پلن پشت سر بدنیا آمدنش بوده است.یادت هست هردویمان چقدر بچه دوست داشتیم؟

    دوست دارم تماشایت کنم وقتی که بهانه گیر شده باشی ، دست به کمرت توی خانه راه بروی صورتت پف کرده باشد.ما هیچ وقت بوسه ی صبحگاهی نخواهیم داشت .من هیچ وقت نمیتوانم وقتی موهایت را مثل کوزِتِ بینوایان بسته ای و داری ظرف میشوری ، تماشایت کنم.این ها آدم را دیوانه میکنند.تو یک عالمه جزییات به من بدهکاری.من میخواهم با تو دعوا کنم.عصبی ت کنم.صورتت را هنگام عصبی شدن تماشا کنم.من میخواهم ذوق زده شدنت را ببینم .من میخواهم تورا در همه حالات داشته باشم.من عاشقت هستم و بودم و تو هیچ وقت این را نفهمیدی.عشق از چیزهاییست که کم سر میزند.ادم ها کراش را دوست داشتن را با عشق اشتباه میگیرند.عشق یک چیز استثنایی و نادر است. این روزها خیلی کم پیش می آید.مخصوصا این روزها که فاصله آشنایی تا تخت خواب کمتر از یک هفته است.

    من عاشقت بودم و هستم.این را حتا علیرضا آذر هم میداند که این همه دکلمه برای من و تو خوانده است.گوش کردی دکلمه هم مرگ را؟ لیلی تو ندیدی که چه با من کردند. علیرضا راست میگوید.تو ندیدی من چطور دوستت داشتم .تو ندیدی نگاه ادم ها به تابلوی زیبای من ،چه خراشی بر روح من میانداخت اما دیگر تمام شده است و مهم نیست.تابلو را دزدیده اند.چه کسی ؟ کجا؟ چگونه ؟ اش مهم نیست.مهم این است که من دیگر دستم از همه جزییاتِ تو کوتاه شده است و تنها چیزی که به ذهنم میرسد، این است که این قدر نادار شده ام که شاید گوشم را بِبُرم و برایت بفرستم.تابلو های مرا کسی نمیخرد.


    #همین


    پ.ن : این متن،نوشته ی یکی از دوستای وبلاگی بنام صدرا علی آبادی هست که متاسفانه دیگه نمینویسن و من این متنشو من خیلی دوست داشتم و اینجا گذاشتمش تا شما هم بخونید.

  • نظرات() 
  • شنبه 23 تیر 1397


    اوایل زیاد نمیشناختمت فقط میدونستم نگار (خواهرم) کتابهام رو واسه تو قرض میگیره این رو هم میدونستم که پدر مادرت از هم جدا شدن و و پدرت با خانومی و مادرت با آقایی ازدواج کردن و چون اینجا ترکیه یا کلمبیا نیست امیدی هم به برگشتشون نبود. کم کم فهمیدم که "هدایت" رو بیشتر دوست داری و کوری رو نصفه پس فرستادی... یادمه روزی که برای نگار "شازده کوچولو" رو خریده بودی و پرسیده بودی داداشت هم دوسش داره ؟ اسمت رو هم نمیدونستم اصلا نمیدونم چرا هیچوقت نپرسیدم... فقط از نگار میپرسیدم :دوستت خوبه ؟ میگفت آره ، مثل خودت دیوونه س . یه بار ببینید همو و جواب میدادم " حتما، چهارشنبه ی سال آینده" و قرار بود همون چهارشنبه گیتارت رو همراهت بیاری تا بزنی و من برات"آهوی وحشی" بخونم و گفته بودی اصلا هم برات مهم نیست که من هنوز خوب ریتم نمیگیرم.

    بعداز امتحان مدار از نوع منطقیش... توی حیاط دانشگاه دنبال محمود میگشتم تا کتاب "هنر مدرنش" رو با کلی معذرت خواهی بهش پس بدم و بگم یکی از همین چهارشنبه های بعد امتحانات میخونمش!. نگاهم میچرخید که نگار رو دیدم جایی بین زمین و دیوار وا رفته بود . تنها صدای هق هقش رو میشنیدم . نمیدونم بهش گفتم یا از ذهنم گذشت که پرسیدم دختر چته ؟!

    روبروش نشستم رو زمین و اون همچنان هق هقش ادامه داشت و باز پرسیدم چته تو دختر ؟!

    که بلاخره بریده بریده قاطی فین فین و هق هقش گفت : بهترین دوستم خودکشی کرد. ساکت شدم و بعد بی اختیار پرسیدم : موفق شد؟!

    سرش رو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست و سرش رو تکون داد که یعنی آره .

    نمیدونم چرا خندیدم . حرفی نداشتم که بزنم .

    بعدها اضافه کرد که کارت رو با سم انجام داده بودی و اسمت هم غزل بود و قبل مرگت به پرستارا گفته بودی: " نمیخوام بمیرم"

    "آهوی وحشی" گوش میدادم که نگار زنگ زد و گفت تو کتابخونه ایی که من دیگه پامو نمیزارم اونجا یه کتاب از "هدایت " روی میزی که همیشه غزل مینشست جا مونده که تو صفحه ی اولش نوشته " برای حامدم که هیچوقت ندیدمش"

     

    #همین

    این فقط یک داستان بود


    پ.ن : نمیخواستم روز به این عزیزی مطلب ناراحت کننده پست کنم ولی شد دیگه ببخشید

    روز دختر رو به همه ی دختران سرزمینم و همچنین دختر خودم و همه ی دوستان وبلاگی تبریک میگم و بهترینها رو از خدا براشون آرزو دارم

  • نظرات() 
  • پنجشنبه 7 تیر 1397

    ﺗﻮﺕ ﻓــــﺮﻧﮕﯽ ﺭو ﺧﯿـــــﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ , ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺷـــــﺐ ﺗﻮﺕﻓﺮﻧــــﮕﯽ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺗﺨــــﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺶﺧﻮﺩﻡ ﺑﺨــــﻮﺍﺑﻦ , ﺍﻣﺎ ﺻﺒــــــﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷــدم ﺩﯾﺪﻡ ﻫــــﻤﻪﯼ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯿﺎﻡ له شدن  ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ بود که ﻓﻬـــــﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪﺩﻭﺳـــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ چوﻥ که ﺧــﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸه ....

     ﻭﻗـــــﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽ ﺭﻓـــــﺘﻢ ﯾﻪ ﺁﺑﺮﻧـــﮓ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ  ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳــﺶ داشتم ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﻢ ﮐﻼﺳــــﯿﺎﻡ ﻧﺸﻮﻧــــﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﯾﻪﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﯿــــــﻔﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﮐﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺩﺍشــته

    ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿـــــﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒـــــﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﺸـــــﻮﻥ ﺑﺪﻡ ﭼﻮﻥ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺪﺯﺩﻧـــــﺶ !

     ﻭﻗﺘﯽ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺭﻭ ﺩﻭﺳـــــﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳــــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺨﺎﻃــــــﺮﺵﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ دیدم ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯﻡ ﺩﻭﺭﻣﯿــــﺸﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻬـــــﺶ ﺑﮕﻢ ﺩﻭﺳــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ  ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻣـــﺶ ! ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺩﻭﺳــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ , ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﮔﺬﺍﺷـــﺘﻤﺶ , ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﮕﺮﻓﺘﻤـــﺶ ﮐﻪ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺑﺸﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧشوﻧﺶ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺪﺯﺩﻧﺶ ,ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﻩ ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡﺳﺮﺵ ﺑﺎ ادمای ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﮔﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻨﻮﻓﺮﺍﻣﻮﺵﮐﺮﺩﻩ

    ﻫﯿــــﭽﻮﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧــــﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳــــﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭﭼـــــﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ

    #همین



    پ.ن: کجایی همسایه؟

     

     

  • نظرات() 
  • دوشنبه 28 خرداد 1397

    مارو کسی به چالش "جام جهانی چشمات "دعوت نکرد البته طبیعی بود بین اینهمه نویسنده ی خلاق و دست به قلم نیازی به خط خطیهای ما نبود و من بصورت خودجوش بیشتر واسه دل خودم تو این چالش شرکت کردم.



    دو بار تو زندگی فرار رو تجربه کردم ! بار اولش همون موقعی بود که تو کافه ژاسمن روبروت وایسدم و صاف تو چشمای رنگیه خوشگلت زل زدم با تمام وجودم گفتم : "دوست دارم " و منتظر هر جوابی ازت بودم الا اینکه بگی: "چرا اینو زودتر بهم نگفتی دیووونه " ؟

    همین یه جمله کافی بود که من مثل دفاع چپ یه تیم آفریقایی که شانسش گرفته و شوتش گل شده با یه فرار عالی فاصله ی کافه ژاسمن تا خونه مون رو بدوم واز حالت جامد به حالت بخار در بیام و برم قاطی ابرا .

    ولی حیف که این خوشحالی زیاد دوام نیاورد مثل یه تیم که با زحمت زیاد گل میزنه و دقیقه ی نود روی یه اشتباه گل میخوره تا حسرت برد بمونه رو دلش حسرت این دوست داشتن موند رو دلم.

    روزی که مامانت زنگ زد و مارو واسه عقدت دعوت کرد تنها گزینه ایی که به ذهنم رسید فرار بود مثل دفاع چپ یه تیم آفریقایی که تو فینال جام جهانی گل بخودی زده و میخواد از همه کس و همه چی فرار کنه و بره یه گوشه کز کنه و خودشو نفرین کنه .

    ولی دل دیوونه ی من هنوز بعد چهار سال منتظر یه جام جهانیه دیگه س و اینکه تو پشیمون بشی و برگردی .


    # همین


    پ.ن : رفیقم کجایی؟؟؟


  • نظرات() 
    • تعداد صفحات :4
    • 1  
    • 2  
    • 3  
    • 4  

    آخرین پست ها


    نویسندگان



    آمار وبلاگ

    • کل بازدید :
    • بازدید امروز :
    • بازدید دیروز :
    • بازدید این ماه :
    • بازدید ماه قبل :
    • تعداد نویسندگان :
    • تعداد کل پست ها :
    • آخرین بازدید :
    • آخرین بروز رسانی :


    شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات