بگذار تو را با یك نگاه به تمام لحظه هایم،به تمام سحرهای خاموش خود دعوت كنم.
بگذار عقربه های ساعت نفهمند با كدام تیك و تاك ،گذر پرتابشان را به خلوت خدایی خویش خواندی و متوقفشان كردی.
از زمانی كه نگاه های حزن انگیزم را با سحرهای غریبت مطابقت دادم ،غمگین تر گشتم.از وقتی با صبرت آشنایم كردی ،همنشین بی قراری شدم.
با تو همه چیز را یافتم و در یك لحظه انتظارت گم شدم.انتظار برایم معنی غروب بی سرانجامی را یافته ؛هرچند بی تو معنی انتظار را ،با عاطفه های عاشقانه دردم درآمیختم وهمه تن،قفس شدم.قفسی كه هیچ معبودی جز تو به آن راه نمی یافت.
وای چه بگویم كه هنوز تو را نفهمیدم و درك نكردم!
نگاه منتظری را كه كه به انتظارست،چراغ دلش ،هنوز هم سوسو می زند.
هنوز هم نمیدانم از كدام ساحل رسیدی و فریاد های رسوائیم را با خود بردی....
هنوز هم نمیدانم...