درباره وبلاگ مطالب اخیر آرشیو وبلاگ پیوندها نویسندگان برچسبها آمار وبلاگ کل بازدید :
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید این ماه :
بازدید ماه قبل :
تعداد نویسندگان :
تعداد کل پست ها :
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :
|
سه دختر عاشق
شنبه 24 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
من برای خودم خط هایی دارم... دور بعضی چیزها زیر بعضی چیزها و روی بعضی چیزها گاهی خط قرمز گاهی خط زرد و گاهی خط سبز دور بعضی آدمها را خط قرمز کشیده ام آنها که همیشه سهمی از حس خوبم را به تاراج میبرند... حسودها ..خودبین ها و مهمتر از همه آنها که همیشه به من دروغ گفتند..... زیر بعضی ها را خط زرد میکشم.... آدمهایی که تکلیفت را با آنها نمیدانی. مثل فصلها رنگ عوض میکنند و اعتباری نیست نه به تحسین و نه به تکذیبشان.... روی بعضی چیزها و آدمها را با برگهای سبز خطی میکشم, سبز سبز تا یادم بمانند و یادگار همیشگی ذهنم باشند.... آدمهایی ک شاید همه ی فرقشان و خاص بودنشان در نگاه و کلامشان باشد.... آدمهایی که ساده ی ساده فقط دوستشان دارم این آدمها را باید قاب گرفت و از مژه ها آویخت تا جلوی چشمت باشند ،تا وجب به وجب نگاهت را شکرگزار بودنشان باشی.. نوع مطلب : برچسب ها : یادگار همیشگی، خط قرمز، حس خوب، نگاه و کلام، تاراج، لینک های مرتبط : چهارشنبه 21 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
نخیرم ﺩﺭﻭﻏﻪ …. باور نکنی هااااااااااﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻭﻗﺘﯽ باهات حرف میزنمﻧﻔﺴﺎﻡ ﺗﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮ ﭘﺎﻣﻮ ﮔﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ … فقط همین… ﻓﻘﻂ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﻢ ﻧﯿﺲ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﻬﺖ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﺸﻢ، ﻭ ﭼﺸﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ … فقط همین…. ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﻡ …. فقط همین…. ﻓﻘﻂ ﻃﺎﻗﺖ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯿﺘﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ … فقط همین …. ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﺕ ﺁﺭﻭم میشم .. فقط همین …. ﻓﻘﻂ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﻣﯿﺎﺩ فقط همین … ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯾﺖ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ … فقط همین… ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺗﻢ … فقط همین … ﻓﻘﻂ ﻫﻤﺶ ﺩﻟﻢ تند تند ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ … فقط همین…. ﻓﻘﻂ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯿﺪﻩ … فقط همین …. ﻓﻘﻂ ﻧﻔﺴﺎﻡ ﺑﻪ نفست ﻭﺻﻠﻪ ….ﻓﻘﻂ …… ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿنه همین .. . . . نوع مطلب : برچسب ها : ﻟﺒﺨﻨﺪ، ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺗﻢ، ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ، متن های قشنگ برای همسرم، فاصله ها، لینک های مرتبط : سه شنبه 20 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
بوسه های تو گنجشککان پر گوی باغند و پستان هایت کندوی کوهستان هاست و تنت رازی ست جاودانه که در خلوتی عظیم با منش در میان می گذارند تن تو آهنگی ست و تن من کلمه ئی ست که در آن می نشیند تا نغمه ئی در وجود آید : سرودی که تداوم را می تپد در نگاهت همه مهربانی هاست : قاصدی که زندگی را خبر می دهد و در سکوتت همه صداها : فریادی که بودن را تجربه می کند نوع مطلب : برچسب ها : سکوت، فریاد، جاودانه، کوهستان، سرود، لینک های مرتبط : دوشنبه 19 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
چه سالهایی گذشت و چه روزهایی آمد هر فصل به عشق پاییز ،باران بارید و بهار شد و گرمای قبل از خزان آمد و من مثل برگی در بین باد و باران و تگرگ، آخر قصه چیزی نیست جز مرگ و عاشقانه فارغ از پایان زندگی ام، نفس میکشم در غوغای این دنیا و هیاهوی فصل ها به عشق اینکه پاییز من بهار زندگی ام است ، به عشق اینکه همچنان به امید دیدن پاییز نفسهایم با عشق می آید و میرود تولدی دوباره ، دوباره پاییز و پایان روزهای تکراری خسته از فصل های گذشته ، خرسند از اینکه در فصل خویش به سر میبرم در ماه مهر هستم و برگهای زردی که پوشانده این دنیای بی عاطفه را میلاد من است و نسیمی که با خود برده هوای مسموم قلبم را و من متولد شدم در فصلی که با تمام وجود دوستش دارم و به آن افتخار میکنم نه به این خاطر که در آن متولد شدم ، به خاطر زیبایی اش ، غرورش ، احساسش و فصل ها آمدند و گذشتند ، اما از پاییز نمیتوان گذشت ، و من در این فصل انتظار نشسته ام چشم انتظار چشم انتظار برگی که همیشه سبز بود و اینک با رنگی زرد آرام بر روی زمین می افتد ، تا زیبا کند تن این زمین تشنه را آه ! چه زود میگذرد ، مثل لحظه افتادن برگها بر زمین ، مثل یک چشم به هم زدن ، مثل همین آه گفتن انگار همین دیروز بود ، انگار آن دیروز همین امروز بود ، انگار ما در فرداییم و حسرت امروز را میخوریم و من با همان احساس دیروزم دوباره مینویسم از فصل خویش ، از قلب خویش ، از تولد دوباره ام! یک موی سپید دیگر ، این آینه و چهره ای دیگر و این قصه همچنان ادامه دارد ، تا وقتی خدا بخواهد نوع مطلب : برچسب ها : عشق، خرسند، برگهای زرد، نفس، خویش، لینک های مرتبط : یکشنبه 18 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
روی زردم امشب حال آشفته ی غمگین پریشان دارم شاید این دل هوس غم کرده .... تب کرده ضربانم شده آهسته تر از ریزش اشک نفسم پر شده از هق هق داغ آسمان مردمان چشمم چهغروبی دارد ! چه غروب سرخی ! پیکرم سست شده مغزم پوچ! گاه میگویم کاش! .... لحظه ی آخر تقسیم عشق بین یک روح و دو جسم ثانیه جان می داد تا توقف کند اوقاتی که متجاوز کار (وار) است گاه می گویم کاش ! ... میشد ازاین زندان! سمت احساس گریخت! سمت بال باور ! سمت مهر مادر ! سمت عشق و پرواز ! سمت پیدا شدن را ... نوع مطلب : برچسب ها : احساس، کاش، عشق، متجاوز، مادر، لینک های مرتبط : شنبه 17 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
سخت آشفته و غمگین بودم… به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس ومشق خود را… باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند… خط کشی آوردم، درهوا چرخاندم… چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید ! اولی کامل بود، دومی بدخط بود بر سرش داد زدم… سومی می لرزید… خوب، گیر آوردم !!! صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود… دفتر مشق حسن گم شده بود این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت تو کجایی بچه؟؟؟ بله آقا، اینجا همچنان می لرزید… ” پاک تنبل شده ای بچه بد ” ” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند” ” ما نوشتیم آقا ” بازکن دستت را… خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم او تقلا می کرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد… گوشه ی صورت او قرمز شد هق هقی کردو سپس ساکت شد… همچنان می گریید… مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد زیر یک میز،کنار دیوار، دفتری پیدا کرد …… گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود سرخی گونه او، به کبودی گروید ….. صبح فردا دیدم که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر سوی من می آیند… خجل و دل نگران، منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید سخت در اندیشه ی آنان بودم پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ” گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟ گفت : این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش، متورم شده است درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا ……. چشمم افتاد به چشم کودک… غرق اندوه و تاثرگشتم منِ شرمنده معلم بودم لیک آن کودک خرد وکوچک این چنین درس بزرگی می داد بی کتاب ودفتر …. من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم من از آن روز معلم شده ام …. او به من یاد بداد درس زیبایی را… که به هنگامه ی خشم نه به دل تصمیمی نه به لب دستوری نه کنم تنبیهی *** یا چرا اصلا من عصبانی باشم با محبت شاید، گرهی بگشایم با خشونت هرگز… با خشونت هرگز… با خشونت هرگز… نوع مطلب : برچسب ها : کوچک، خشم، زیبایی، غرق، مدرسه، لینک های مرتبط : پنجشنبه 15 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
آنکه در افسونگری کرد آن همه غوغا گریخت آنکه درعاشق کشی کرد این همه بیداد رفت آن نهال نیک بختی ، آن درخت آرزو آنکه بود در باغ رویا خوشتر از شمشاد رفت آنکه عشقش در ازل با هستیم پیوند یافت آنکه مهرش تا ابد در جان من افتاد رفت گفتمش پس عشق من ؟ با خنده گفت ای وای مرد…! گفتمش پس یار من ؟ با عشوه گفت ای داد رفت…! نوع مطلب : برچسب ها : جان، یار، عشق، عشوه، درخت آرزو، لینک های مرتبط : چهارشنبه 14 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
نگیر از این دل دیوانه، ابر و باران را هوای تنگ غروب و شب خیابان را اگر چه پنجره ها را گرفته ای از من نگیر خلوت گنجشکهای ایوان را بهار، بی تو در این خانه گل نخواهد داد هوای عطر تو دیوانه کرده گلدان را بیا که تابستان، با تو سمت و سو بدهد نگاه شعله ور آفتابگردان را تو نیستی غم پاییز را چه خواهم کرد و بی پرنده گی عصرهای آبان را سرم به یاد تو گرم است زیر بال خودم اگر به خانه ام آورده ای زمستان را بریز! چاره ی این عشق، قهوه ی قجری ست که چشمهای تو پر کرده اند فنجان را …! . نوع مطلب : برچسب ها : تنگ غروب، شعله، نگاه، دیوانه، عطر، لینک های مرتبط : سه شنبه 13 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
جز جذبه ی عشقت ماه،شور و اشتیاقی نیست ای عشق وصالت كی ؟ طاقت به فراقی نیست در بطن خیال من ، غوغای حوادث هاست جز آمدنت ای عشق ، فكر اتّفاقی نیست من می رسم آری گاه ، در خواب تو با یك آه زیباست ولی كوتاه ، افسوس كه باقی نیست از سردی این غیبت ، مرگ است كه می بارد بازآی كه در سینه ، گرمای اجاقی نیست آوایِ هزارانی ، در برگِ در ختانی بازآی كه صوتی نیست ، سبزیِ اقاقی نیست عالم ز سیاهی بحر ، آدم به سیاهی غرق ای پاك تر از پاكی، جز رویِ تو آقی*نیست ماهی به محاقی تو ، زین چاه برون آ ماه جز حسرت دیدارت ، دل را غم شاقی نیست عمریست سه تار دل ، در پرده ی ماهور است زین هجر غم انگیزت ، راهی ز عراقی نیست ای عشق بیا امشب ، در جام دلم می ریز در خاطر مست من ، غیر از تو كه ساقی نیست نوع مطلب : برچسب ها : غرق، دل، عشق، مرگ، خیال، لینک های مرتبط : دوشنبه 12 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم پـیـششـان سـر بـر نمی آرم ، رعایت می کنم همچـنـانکـه بـرگ خـشـکـیده نمـاند بـر درخـت مـایـه ی رنـج تـو بـاشـم رفـع زحمـت می کنم این دهـــــان بـاز و چـشم بی تحرک را ببخش آنـقــدر جــذابـیـت داری کـه حـیـرت می کـنـم کـم اگـر با دوسـتـانم می نشینم جـرم تـوست هر کسی را دوست دارم در تـو رؤیـت می کنم فکر کردی چیست مـوزون می کند شعـر مـرا؟ در قــدم بـرداشــتـن هـای ِ تـو دقـت می کـنم یـک ســلامـم را اگـر پـاسـخ بـگـویی مـی روم لـذتـش را بـا تـمـام شـهــر قـسـمـت می کنم ترک ِ افـیـونی شبیه تو اگـر چه مشـکـل اسـت روی دوش دیــگـــران یـک روز تـرکـت می کـنـم تـوی دنـیـا هـم نـشـد بـرزخ کـه پـیـدا کـردمـت می نـشیـنم تـا قـیامـت بـا تـو صحبت می کنم نوع مطلب : برچسب ها : رنـج، لـذت، قـیامـت، صحبت، رؤیـت، لینک های مرتبط : یکشنبه 11 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
در راه عشق هیچ کسی یار ما نبود دلبر زیاد بود،ولی بی ریا نبود آن کس که گفت : همسفرت می شوم به مهر تا نیمه راه آمد و تا انتها نبود از او شکایت و گله و تهمت و جفا از من به غیر صبر و سکوت و رضا نبود پیمان گسست و جام شکست و شراب ریخت همراه درد ماندم و اینم سزا نبود از من چنان برید که در دور روزگار گویی که هیچ با چو منی آشنا نبود وقتی که رفت در قدمش چون نثار خواست در دستهای خالی من جز دعا نبود بردم هزار بار ملامت زهر طرف از هر کسی که آگه از این ماجرا نبود خواهم برم زیاد،همه خاطرات تلخ از من دگر مپرس چه بود چه ها نبود اظهار عشق و دعوی مهر و وفا ،ولی چیزی در آن میانه به نام صفا نبود نوع مطلب : برچسب ها : راه عشق، بی ریا، روزگار، دستهای خالی، وفا، لینک های مرتبط : شنبه 10 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
رفیــق لحظه های عاشقــونـه ببر با خود منـو از این زمونـه ببر با خود منو شاید رها شــم از این دنیای بی نام و نشونــه ***** دلـم تنگـه برای گریه کردن تو رو می خوام که باشی همدم من دلم بی تو نمیخواد این بهارو تویی تنهـاترین تنهـا بهـار مـن ***** من آرومم چو هستی در کنارم من عاشق تر از این بید و بهارم نذار تنها منو تو این زمونه تو رو من عاشقونه دوست دارم نوع مطلب : برچسب ها : گریه، تنهـاترین، آروم، همدم، عاشقونه، لینک های مرتبط : پنجشنبه 8 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
خیلی صبر كرده بود انتظار ، سكوت این واژه های بی رحم دست های سرد ، بیقراری در دل شب... زیر چشم های عسلی ، گود رفته.. نفسش به شماره و چشم هاش از سو افتاده همه مردم شهر هم به این سكوت سرازیر شدند در شهر خبر از هیچ ، نبود... و فقط یك تو با یك تو ، آرام آرام كوچه های قدیمی رو متر میكرد ! با قدم.. با كت و شلوار خاكستری.. با كیف چرم مشكی.. با عینك از نا افتاده .. با دلی كه سوخت رفت به فراموشی نوع مطلب : برچسب ها : انتظار، سکوت، بیقراری، صبر، سوخت، لینک های مرتبط : چهارشنبه 7 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
هر لحظه بدون تو نفس، مفت گرانست این حالت بی حوصلگی شاهد آنست همدم شده ام با در و با سایه ی دیوار این بغض گلوگیر من از فصل خزانست برگرد که در باغ دو چشم تو بچینم آن راز که بر گوشه ی لبهات نهانست در عمر من در به در عاصی مجنون هر سوی بیابان جنون از تو نشانست هرشب من وآغوش تو و خواب سحرگاه آغوش تو آرام ترین جای جهان است هرشب من وتعبیر همان خواب شب پیش یک لحظه بدون تو نفس، مفت گرانست دیوانگی و عشق و جنون و همه با هم گرد آمده در این دل و بر روی زبانست من یاد توام لحظه به لحظه همه عمرم این سوز عیان را چه نیازی به بیانست نوع مطلب : برچسب ها : گوشه، جنون، خواب، دیوانگی، جهان، لینک های مرتبط : یکشنبه 4 تیر 1396 :: نویسنده : jameol mozakhrefat
اسمم محمده.سال ۸۳ بود تابستون ۸۳ تازه از شهرستان اثاث کشی کرده بودیم و من تا حالا حتی دوس دختر نداشتم چه برسه به عشق. یه داداش دارم خیلی از من خشکلترو خوشتیپ تره ..داداشم عاشق یکی از دخترای فامیلمون شده بود واسه همین مارو ۱۰۰۰ کیلومتر کشونده بود تا بیارمون توی شهری که عشقش زندگی میکرد. همون تابستون که ما تازه اومده بودیم عروسیه یکی از فامیلامون بود توی اون عروسی دختری رو که داداشم عاشقش بود نامرد از یه پسر دیگه خوشش اومد وقتی که به گوش داداشم رسید که دختره دیگه تورو نمیخواد داداشم گفت باید بریم خواستگاری تا معلوم شه راسته یا دروغ…. شبش ما رفتم خواستگاری که دیدیم باباش کاملا مخالفه که یهو دختره اومد و گفت به قرآن دروغ میگه بقرآن دروغ میگه. پاییز رسیدو با اون غمش داشت داداشمو داغون میکرد.یه روزی من زمستون همون سال واسه کارای معافیم رفتم شهر قبلیمون که وقتی برگشتم یه روز داداشم گفت محمد دختر همسایه زنگ زد خونمون گفت میخوام باهات دوس بشم منم خندیدم گفتم که بابا اون که بچس!!!! خلاصه یه چند مدتی با هم بودن البته تلفنی چون دختره خیلی میترسید بیاد بیرون.مادرم دید روزگار داداشم داغونه گفت واسش آستین بالا بزنیمو رفتن واسش یه دختر خوب تو فامیل پیدا کردن داداشم دیگه تنها نبودو واقعا دختره نجاتش داد.اما نزدیکای عید بود که دیدم دختر همسایه یهو سرشو میاره بیرون زودی میره تو به خودم گتم این چشه دیوونس.گذشتو عید ۸۴ رسیدو یه روز تو کوچه بودم که دیدم دختره جلو در ایستاده و داره میخنده به خودم نگاه کردمو فکر کردم جاییم مشکل داره که دیدم نه بعد لبخند ملیحی زد که فهمیدم آره. سریع بهش اشاره کردم که زنگ بزنه اونم زودی پرید تو و چند لحظه بعد گوشی زنگ خوردو ما ۱ ساعت حرف زدیم اون میگفت خیلی تو فکرم بودو منم نا گفته نمونه که ازش خوشم میومد.گذشتو گذشتو گذشت تا اینکه من کم کم عاشقش شدم طوری که همش از ترس اینکه ما شاید از اون شهر بریمو من دیگه نتونم باهاش باشم میزدم زیر گریه .اونم چند باری پشت تلفن گریه کرد اما گریش بیشتر شبیه اشک تمساح بود!!!!! کم کم حس میکردم داره سرد میشه یه روز شهریور ۸۴ بود ۱۱ شهریور که وقتی زنگ زدم بهش گفت محمد ما فردا داریم میریم مشهد حرم امام رضا میدونی چیه؟گفتم چیه؟گفت میخوام به امام رضا قول بدم که دیگه با هیچ پسر نامحرمی صحبت نکنم. منم نامردی نکردمو زدم زیر گریه بقرآن هیچ وقت اون لحظه از یادم نمیره بالاخره مجابم کردو دیگه از اون روز به بعد که اونا فرداش رفتن من بهش زنگ نزدم تو اون یه هفته که مشهد بودن من شبو روز قایمکی گریه میکردم خدا خودش شاهد تک تک اشکام هست . وقتی برگشتن من فقط از پشت پنجره یواشکی زاغشو میزدم اما اون وقتی منو میدید روشو اونور میکرد یا راهشو کج میکرد انگار که من باهاش پدر کشتگی داشتم.یه عصری بود تقریبا اولای زمستون ۸۴ که من تو ک.چه بودم که رفیقمو دیدم که گفت محمد فلانی رو میشناسی ؟گفتم آره چطور؟گفت من چند وقت پیش وقتی که از مدرسه میومد بهش گفتم خانوم باهام دوست میشی؟!!!!!! گفت باید فکر کنم!!!!! فرداش دوباره رفتم سر راهشو ازش پرسیدم خانوم جوابت چیه گفت منفی بعدش گفتم خوب خدا حافظ وقتی داشت میرفت بگشت گفت مثبت بخدا عین همین جمله. من داشتم آتیش میگرفتم زود به یه بهانه ای از دوستم خدا حافظی کردمو رفتم تو یه کوچه ای هوا دیگه تاریک بود واسه منی که تا اون روز فکر میکردم اون شاید هنوزم دوسم داره و دختر پاکیه این حرفا غیر قابل باور بود به دل شکسته زینب دل شکسته طوری گریه میکردمو خودمو میخوردم که از اون روز به بعد قلبم شروع به تیر کشیدن کرد یادمه رسیدم به یه خونه که دیواراش آجر ۳ سانتی بود اینقدر مشت کوبیدم تو اون دیوار حالیم که نبود بخدا اومدم خونه بقرآن شاید دقیق ندونم اما به مرگ مادرم تا ۶ ماه هر شب گریه میکردم شبا زیر پتو روزا هز جا که تنها میشدم و آهنگ معین و مهستی داریوش ابی همه رو گوش میدادم خصوصا این ترانه ها:هنوزم یاز تنهایم به دیدار تو می آیم باز می آیم اگر که فرصتی باشد مجال صحبتی باشد حرف خواهم زد//// فکر میکنم تو مهربون هنوز دلت پیش منه ببین یه عاشق چجوری هی خودشو گول میزنه فکر میکنم من بمیرم عمر تو هم تموم میشه ببین یه عاشق چجوری اسیر قلب پاکشه./// سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگینو خستم یادت نمیاد اون همه قولو قرارایی که باتو بستم… داغون بودم بخدا داغون بودم کسی نفهمید چی کشیدم چی هم گذشت کسی نفهمید چرا منی که دانش آموز زرنگی بودم ۳ سال پشت کنکور موندم.روزا که بعضی موقع تو خال خودم بودم یهو صداش تو گوچه میومد انگار که خنجرو تا ته فرو میکردن تو قلبمیاد ترانه سیروان خسروی افتادم که میگه اسممو صدا نکن که صدات برام یه جور عذابه گذشتو من با تموم دلشکستگیام با همه دربدریام با همه خاطرات تلخ واسه اینکه دیگه نبینمشو صداشو نشنوم دانشاه آزاد یه رشته رو انتخاب کردمو رفتم تو یه شهری که صدها کیلومتر ازش دور بود قبول شدمو رفتم رفتمو با گریه رفتم طوری بود که من ۴ ماه ۴ ماه میومدم خونمون.سال اول دانشگاه گذشتو رسید سال دوم. ترم سه دانشگاه بودم که یه شب خواب عجیبی دیدم به ناموس زهرا این خوابو دیدم که داداشم که دیگه حالا ازدواج کرده بود رفته بودن خونمون که داداشم با دختری که عشق من بود داشت … میکرد که من از خواب پریدمو باز شروع کردم به گریه فرداشم تب خال زده بودم.صبح فرداش نمی دونم چی شد زنگ زدم خونمون حالو احوالپرسیو این حرفا که مامانم گفت محمد داداشت اینا اومدن اینجا جات خیلی سبزه پسرم. وای وای وای یهو تموم بدنم مور مور شد به دو دست بریده عباس خدا حافظی کردمو همش تو این فکر بودم که بابا همش خواب بوده کم خودتو بخور کم خودتو ناراحت کن.گذشتو یه هفته بعدشم مامانم که بیقرارم شده بودم به داداشم گفت که برم یه سری به محمد بزنیم یه هفته بعد اومدن یه روز عصری با داداشم تو خیابون راه میرفتیم که داداشم گفت محمد یه هفته پیش که خونه مامان اینا بودیمیه روز عصری مهمون اومد خونمون واسه شام . دختره بود تو کوچمون گفتم خوب!!!!! گفت وقتی داشتم میرفتم تو یواشکی صدام زد شناختمش گفت یه لحظه بیا من بهش گفتم بیا ته کوچه ده دقیقه بعد رفتم ته کوچه اونم اومد .وای وای داداشم که داشت تعریف میکرد ته دلم داشت خالی میشد احساس ضعف قلبم داشت تیر میکشد که یهو داداشم گفت محمد دختره داشت حرف میزد که من یهو بوسش کردم دستاشو گرفتم لباشو بوسیدم که دختره کپ کرد ترسید خشکش زد بهم گفت برو .داداشم داش اینارو با کلی خنده تعریف میکرد اما منه بد بخت داشتم از داخل خون گریه میکردم قبم تیر میکشید اما منم یهویی یه پوز خندی زدمو واسه اینکه نفهمه که عاشقش بودم گفتم نه بابا چه کاری کردی تو!!!!!!!اگه دختره با غریبه این کارو کرده بود زیاد واسم درد نداشت اما با داداش آدم .آخه کدوم نامردی این کارو میکنه.گذشتو من اومدم خونمون یه روز زنگ زدم به دختره با گریه فقط بهش میگفتم نامرد این چه کاری بود با من کردی.دختره یکم گریه کرو گفت بخدا فقط میخواستم بهش ازدواجشو تبریک بگمو از این حرفا .دوس دارم حال داداشتو بگیرم ازش متنفرم.من هرگز حرفاشو باور نکردم.گذشتو شد عید ۸۸ شد داداشم اینا هم اومده بودن خونمون یه روز من ته کوچه پیش دوستم بودم که داداشم اینا از ماشین پیاده شدن داشتم میومدم سمت ماشین که یهو چشمم به طبقه بالا خونه دختر همسایمون افتاد اون منو نمیدید چرا؟؟؟؟ چون تموم حواسش به داداشم بود منی که آرزو داشتم یه بار موهاشو ببینم هیچوقت واسه من موهاشو باز نکرد اما اون لحظه از پنجره طبقه دوم که خونه عموش بود سرشو بیرون آوردو یکم دستشو به سمت داداشم تکون داد نا نظر داداشمو جلب کنه که یهو چشمش به منی افتاد که روبروش بودم یهو به شکل بهت زده ها دستشو گذاشت جلوی دهنشو رفت تو و باز من موندمو غمو غصه و عشق اون دختر که هنوزم بعد از ۷ سال دوسش دارم ….. .. نوع مطلب : برچسب ها : متن های عاشقانه، دوسداشتن، عاشقی، عشق و عاشقی، چشم، لینک های مرتبط : |
||