بهانه ای برای بودن

برای شیخ حمید!

تاریخ:شنبه 3 آبان 1399-03:09 ب.ظ

«دوست داشتنی»!
این شاید عبارت مناسبی برای توصیف تو باشد! اما عبارت کاملی نیست!
نمیخواهم خیلی کلیشه ای بگویم که کلمات یارای توصیف تو نیست! 
اما میتوانم اینجور بگویم که لبخندهای تو واقعی اند و این را چشمهای من گواهی میدهد!
دستهای تو فداکارند و این را میتوان از بشقابهایی پرسید که وقتی مهمان خانه ما میشوی با فروتنی به آشپزخانه میروی و دستی به سر و روی آنها میکشی!
چشمهای تو مهربانند و این را میتوان از پشت شیشه عینکت نیز فهمید!
گامهای تو استوارند و این را میتوان از مسئولیت پذیر بودن تو دریافت!
و فروتنی را میتوان در کلام تو جست! تو در واقع درختی هستی که هرچه میوه دانشش بیشتر شده است سر به زیرتر شده! دو سال پیش از تز دکترایت دفاع کردی ولی هیچوقت نشد که خود را دکتر بخوانی! مثل بعضیها نبودی که هنوز سر کلاس درس دکتری حاضر نشده اند دوست دارند خلقی آنها را دکتر صدا بزند!

ادامه مطلب

نوع مطلب : خاطرات یک کارمند 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

مهمانیِ شیخانه!

تاریخ:سه شنبه 22 مهر 1399-04:15 ب.ظ

صبح یک جمعه پاییزی از خواب بیدار شدم! یعنی خیلی هم صبح نبود ساعت حول و حوش 10 بود!
آن روز قرار بود به یمن دفاع از رساله دکتری، مهمان دو تن از دوستان جان باشیم! هم من و هم رضا که هر دو در ترم 14 و بعد از طی مسیری طولانی سرانجام کلک ثُعبان تز را کنده بودیم، میبایست میزبان مراسم میبودیم!
و این دو تن از دوستان جان، حمید و حبیب بودند که در فضای دوستانه، آنها را شیخین صدا میزنیم! چنانکه آنها مرا شیخ علی و احمد را شیخ بزرگ خطاب میکنند و کلهم این روایت شیخها روایت کهنی دارد و بسط آن در این مجال تنگ خستگی به چشمهای مخاطب می آورد! لذا از آداب و رسوم شیخانه حرفی نمیزنم و سخنی نمیرانم بلکه خلاصه عرض میکنم که شیوخ منسوبند به وفاداری و مرام و معرفت! اما ...

ادامه مطلب


داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

هفته دفاع مقدس!

تاریخ:شنبه 29 شهریور 1399-01:15 ب.ظ

این ویروس منحوس کرونا خیلی معایب و مصیبتها و مکافات و قرنطینه و مریضی و دوری و هجران و درد و رنج و ... برای همه داشته است! و در این شکی نیست! و انشاالله که زوووودتر رخت بربندد از دیار بشر!
اما یکی از خوبی های این ویروس منحوس شاید انجام برخی امورات اداری و دانشگاهی بدون نیاز به حضور در اداره یا دانشگاه بوده باشد!
به ویژه برای من که کیلومترها دورم از شهر دانشگاهم که شیراز است!
برای تمدید سنوات دانشگاهی ام که چندین ترم هم شده، بایست نامه ای میفرستادم برای دانشکده و آنها نامه دیگری تنظیم میکردند برای دانشگاه و همینجور ادامه پیدا میکرد تا مجوز ثبت نام این ترم را برای کاکا صادر میکردند!

ادامه مطلب

نوع مطلب : خاطرات یک دانشجو 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

عکاسی!

تاریخ:سه شنبه 18 شهریور 1399-03:16 ب.ظ

از همان اوایل کودکی علاقه خاصی به عکس داشتم! آن دوران آدامسهایی بود با نشان «آیدین» که درون آن علاوه بر آدامس خوشمزه اش که اغلب اوقات طعم توت فرنگی میداد و رنگ صورتی داشت، یک تصویر یا عکس نیز از بازیکنان فوتبال جام جهانی 1994 وجود داشت که گرد آن آدامس تعبیه شده بود! گاهی اوقات پیش می آمد برای خرید آن آدامسهای 100 ریالی و گاه 50 ریالی تا مغازه آن سوی روستا که پیرزنی به نام «الله هزار» آن را میچرخاند، میرفتم و به شوق جدید بودن عکس درون آن، کاغذ آدامس را پاره میکردم و مواظب میبودم که مبادا عکس آن پاره شود!
آن دوران در خانه ما دوربین عکاسی وجود نداشت! گوشیهای موبایل دوربین دار هم که طبیعتن آن زمان هنوز به دنیای روستای ما و کلهم دنیای همگان نیامده بود! پسرعمویم دوربین عکاسی ای داشت که شاید تنها عکسهای به جا مانده از کودکی کاکا محصول همان دوربین باشد که آن عکسها هم البته در آلبوم خانه عمو بایگانی شده است! باز خدا را شکر که برای ثبت نام کلاس پنجم مجبور بودیم به عکاسی شهر برویم وگرنه الان آن عکس کلاس پنجم با آن چشمهای عسلیِ مظلوم و بچگانه را هم نمیداشتم!
بگذریم!

ادامه مطلب

نوع مطلب : خاطرات یک دانشجو 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

من و آقای واو 2!

تاریخ:سه شنبه 14 مرداد 1399-01:08 ب.ظ

واو: سلام کاکای مثلن مهربون! میبینم که باز داری به گلدونا آب میدی!
ـ سلام آقای واو! جووون هر کی دوس داری بذار به گلدونا آب بدم! سه چهار روزِ آتی اداره نیستم، تلف میشن از تشنگی به خدا! اصلن تو خودت چهار روز آب نخوری زنده میمونی؟! چقد سنگدلی تو! اصلن دلت میاد ...
واو (وقتی چندتا بشکن کنار گوشم میزند): یواااش بابا! پیاده شو باهم بریم! اخلاق مخلاق یوخ! بابا بذار احوال پرسی کنیم بعد برو بالا ممبر والا! بعدشم من اصلن آب نمیخورم پسر جون! تازه من هیشکی رو تو این دنیا ندارم به جز خودت! یعنی تو این دنیای درندشت خدای مهربون عدل توی نامهربون رو نصیبم کرده فقط! تو هم که همیشه ...! ای بخشکی شانس!
ـ (با پشت انگشتای دست راستم صورتش رو نوازش میکنم): خب باشه ببخشید! تو که مثل من دل نازک نبودی واو جون! حالا بگو چه خبر؟!
واو: سلامتی!
ـ همین؟!
واو: مگه سلامتی چیز کمیه مشتی؟! اونم تو این شرایط که آفتاب هم سر ظهر خمیازه میکشه گاهی از دیدن بی حوصلگی خلق، والا!
ـ اوهوم بد هم نمیگی رفیق! اوضاع خوب نی!

ادامه مطلب

نوع مطلب : خاطرات یک کارمند 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

من و آقای واو 1!

تاریخ:چهارشنبه 1 مرداد 1399-10:37 ق.ظ

واو: سلام کاکا!
ـ سلام! 
واو: چیه؟ باز هم که مثل همیشه تو فکری؟! کی میشه اون روز که من ببینم دماغت چاقه، چپقتم داغه و دمغ نیستی!؟
ـ اووووووففففف! چقد حرف میزنی! چیزیم نیست! یه کم خسته م! حوصله تو هم ندارم!
واو: تو اصلن از بچگی ساکت بودی! ولی بقول اون زن فامیلتون ازون مارموزایی!!
ـ کدوم زن!؟ همونی که هر وقت میومدن خونمون توی ده، هر چی داشتیم و نمیداشتیم رو بابا مامانم جلوشون میذاشتن و یه بار که من مدرسه میرفتم و دو روز رفته بودم شهر خونشون، بسته های سوهانهایی رو که از قم آورده بودن گوشه بالای یخچالشون دیدم ولی اصلن تعارف نزدن بهم! البته من اینا رو به مامان نگفتم تا کدورتی پیش نیاد بینشون! میفهمیدم از همون موقع!

ادامه مطلب

نوع مطلب : خاطرات یک کارمند 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

تلخینه.2

تاریخ:شنبه 28 تیر 1399-11:51 ق.ظ

بعضی دخترها که در خانواده ای پر جمعیت بزرگ شده و وضع مالی خوبی هم ندارند، دوست دارند پسری به آنها دل ببندد که از خانواده ای باشد با پدری پولدار! شاهزاده ای باشد با اسبی سفید! که تا آخر عمرشان به قول خودشان بیمه باشد زندگیشان!
اینجور دخترها اگر از همان ابتدا بگویند ملاک من پول و مادیات و ازینجور چیزها است، با وجود اینکه تفکرشان را دوست ندارم ولی رو راست بودنشان را میپسندم!
اما از بین اینجور دخترها گاهی دخترهایی هم هستند که رو راست نیستند، می آیند به پسرهایی دل میبندند که نه پول و پله ای دارند آنچنانی و نه پدر مالداری! بلکه دلی دارند ساده و اندیشه ای دارند پاک! و به اندازه یک آسمان عشق!
اینجور دخترها مدتی که میگذرد (گاهی دو سال، گاهی چهار سال، گاهی هم بیش از هففففت ساااال)، آنگاه که در صبح یک روز بهاری، پسری پولدار از راه میرسد و به آنها ابراز علاقه میکند، دست پسر قبلی را در پوست گردو میگذارند و میروند با آن شاهزاده دومی آشیانه میسازند!

ادامه مطلب

نوع مطلب : خاطرات یک کارمند 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

غم های ارجمند!

تاریخ:یکشنبه 22 تیر 1399-01:40 ب.ظ

من و احمد و امیرمحمد حدود پنج شش سال در این اتاق کنار هم بودیم!
در میان شعله های آفتاب زمستان که گوشه ای از اتاق را فرش میکرد مینشستیم و «خرما و ارده» میخوردیم!
در بهار، نسیم خنک این حوالی وقتی از لابلای پنجره های باز اتاق سرک میکشید، همزمان رخسار هر سه نفرمان را نوازش میکرد!
در پاییز زرد هم اتاقمان سبزی و طراوت داشت!
و حالا در تابستانی گرم، امیرمحمد و احمد را به کوچی اجباری دستور داده اند!
و کاکایوسف مانده و دیوارهایی که قاب عکسهای یادگاری را با میخ زمان در نقطه نقطه آن کوبیده اند!

ادامه مطلب

نوع مطلب : خاطرات یک کارمند 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

تلخینه.1

تاریخ:جمعه 20 تیر 1399-07:33 ب.ظ

قبلترها یعنی تا همین چند وقت پیش که ارزش مادی همه چیز چند برابر نشده بود، همیشه می آمد و میگفت: چرا ازدواج نمی کنید؟ زن بگیرید!
اما حالا مدتی است که می آید و می گوید: «ازدواج نکنیدااا! زن نگیریدااا! زندگی خیلی سخته توی این شرایط اقتصادی! اگه هم خواستید زن بگیرید بگردید یه دختر پولدار تک فرزند که پدرش رو به موت هست بگیرید اینجوری عمرتون بیمه میشه!! اصلن چینی ها میگویند اگر پدرت پولدار نیست مقصر نیستی ولی اگر پدر زنت پولدار نیست خودت مقصری!»
و من مدتی است مات و مبهوت به چهره او نگاه میکنم! به چهره مومنی که بوی مارکس میدهد حرفهایش!

ادامه مطلب

نوع مطلب : خاطرات یک کارمند 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

ماجرای نیمه شب!

تاریخ:دوشنبه 9 تیر 1399-12:54 ب.ظ

هوای اردیبهشت و خردادماه پایتخت به گونه ای است که اگر پنجره های خانه شما استاندارد نباشند، شبها مهمانان ناخوانده ای تشریف فرما میشوند به نام پشه!
و چقدر مهربانند این موجودات کوچک! دم به دقیقه آدم را ماچ میکنند، حتی گاز هم میگیرند از سر لطف!
احمد برای رهایی از این مهمانان، لحظاتی پیش از ساعت صفر، با پیف پاف و اینها می افتاد به جانشان و بقول جناب خان میبافتشان!
البته فقط اتاق مبارک خود را پیف پاف میزد! بعد درب اتاقش را میبست تا خوب کارگر بیفتد و تلفات پشه ها افزون شود! و البته پشه هایی که جان سالم به در می دردند به لطائف الحیلی خود را به اتاق کاکا می رساندند!
احمد در همین فاصله که پشه ها داشتند جان میدادند در اتاقش، به اتاق من می آمد و مینشست روی صندلی قرمز رنگی که گوشه اتاق تعبیه شده بود و با آرامش خیالی توصیف ناپذیر می گفت: «خب، تعریف کن عامو علی!»

ادامه مطلب

نوع مطلب : خاطرات یک کارمند 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

ماجرای نیمروز!

تاریخ:دوشنبه 2 تیر 1399-12:11 ب.ظ

پنجشنبه بود و ساعت دم دم های دوازده نیمروز، و میشد نیمرو هم نوش جان نمود از بهر رفع گرسنگی! چرا که احمد خانه نبود! آخر همه میدانند که احمد را با نیمرو صمیمیت و مهری نیست!
اما با این وجود گفتیم بعد از سه چهار ماه که این ویروس منحوس طعم غذای بیرون را از زبان ما محروم نموده، غذایی از رستوران همین حوالی سفارش داده و میل نماییم!
وقتی غذا را سفارش دادم، بنا به سنت دیرین اندکی در سالن خانه قدم زدم و بعد لختی کنار پنجره مکثی نموده به بیرون نظری انداختم! که به یک چشم بر هم زدن نگاهم در نگاه او گره خورد! 

ادامه مطلب

نوع مطلب : خاطرات یک کارمند 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

تولد آب گوشتی!

تاریخ:جمعه 18 بهمن 1398-08:42 ب.ظ

خیلی سرتان را درد نمی آورم امروز! کوتاه و خلاصه حرفم را میزنم به کوتاهی فاصله افتادن یک برگ از درخت و نه روییدن برگی بر او! که افتادنها همیشه زودتر از روییدن ها رخ می دهند!
امروز حول و حوش 10 صبح بود که از خواب بیدار شدم. اساساً جمعه ها همین ساعت از خواب پا میشوم گاهی هم دیرتر حتی!
بعد از خوردن صبحانه ای دیرهنگام بر خلاف جمعه های قبلی به تره بار نرفتیم! یعنی احمد موافقت نکرد و گفت امروز حوصله اش نیست!
اندکی خودم را با گوشی نوخرید سرگرم کردم و بعد مقداری لوبیای کشاورزی گذاشتم خیس بخورد از بهر عصرانه یا همان شبه شام آدینه! آخر امروز نوبت آشپزی من بود!
ولی بعد از نیم ساعت دیدم که احمد دارد در آشپزخانه میچرخد و خودش را با یخچال و ظروف سرگرم کرده است! گفت امروز خودم غذا را میپزم تو برو به کارات برس!
بعد از اینکه غذا آماده شد، بوی خوب آب گوشتی که بار گذاشته بود در خانه میپیچید و عطر زعفرون نیز در آن میان به مشام می رسید!
غذای خوشمزه ای شده بود و خلاصه کولاک کرده بود!
وقتی شام را خوردیم حتی نگذاشت ظرفها را هم بشورم! گفت: امروز دست به ظرفها هم نزن! و بعد گفت انشاالله که امسال سال بهتری باشد برایت و به آنچه که دوست داری برسی و از این حرفهای خوب!
تشکری کردم که روز تولد مرا به خاطر داشته و برای شام غذای خوشمزه ای پخته و همچنین دعاهای خوبی که کرده بود.
بعد از خوردن شام از خانه زنگیدن و تولدم را تبریک گفتند. موقعی که داشتم با تلفن صحبت میکردم چشمم به مشمایی زردرنگ خورد که روی میز مطالعه اتاقم گذاشته شده بود!
بعد از اتمام تلفن، بازش که کردم دیدم پیراهن خوشگلی است که احمد به عنوان هدیه از برایم گرفته است! رفتم که از او تشکر کنم دیدم گوشه اتاقش در حال نماز است.
برگشتم به اتاق در حالی که به یاد بهمن ماه سال 1391 افتاده بودم، زمانی که پشت کنکور دکتری بودم و تقریبن هیچ کس تولدم را به یاد نداشت به جز احمد که آن زمان هم تهران بود و به من زنگید و آن تبریک تولدش را هنوز شیرین تر از مسقطی های شیراز و خرماهای بوشهر و کلوچه های فومن و قطاب های یزد و حتی بامیه عسلی های هندیجان می دانم!
از خدای بزرگ بهترین ها را برای او خواستارم! امیدوارم لبخندهای واقعی را هزاران بار بیشتر از امسال بر لبانش ببیند! و بر درخت زندگی اش برگهای سبز بروید!
همین!

پی نوشت: هزینه خرید گوشتِ آبگوشت رو هم خود احمد حساب کرده بود.


نوع مطلب : خاطرات یک کارمند 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

قضاوتهای زود هنگام.2

تاریخ:دوشنبه 9 دی 1398-05:01 ب.ظ

نمیدانم چرا هر وقت سوار هواپیما میشوم می افتم صندلیِ وسطِ ردیفهای سه نفره! به هر حال حکمت برخی چیزها را آدمی نمی داند!
از قضا این سری اخیر هم که به پایتخت برمیگشتم باز افتاده بودم صندلیِ وسطِ ردیفهای سه نفره!
البته شب هنگام بود و زیاد هم فرقی نمی کرد کنار پنجره باشی و نباشی!
هنوز هواپیما که آن شب استثنائا خیلی تاخیر نداشت راه نیفتاده بود که نفر سمت راستی من شروع کرد به سرفه کردن!
مردی بود که سن و سالش به زور به شصت می رسید!
در دل به خودم گفتم «این چه بدشانسی ای است که گرفتار اویم! این چه اقبال بدی است که دارم!» وقتی سرفه هایش بیشتر و عمیق تر شد و اعصابم خوردتر شده بود در دل گفتم: «چقدررر بعضیها چییییز هستند! نمی کنند با خودشان دستمالی پارچه ای کهنه ای چیزی بیاورند و تا بلکه خلقی به ویروسشان مبتلا نشود!»
نفس عمیقی کشیدم و مثل اغلب اوقات خشم خویش فرو خوردم و چشمهایم را به مانیتور جلویم سرگرم کردم که خانوم جوانی در او داشت میگفت دو در در جلو است و دو در در فلان و این ها!
هواپیما داشت بلند میشد که دیدم آن مرد سرفه کننده یک اسپری کوچک از جیبش بیرون آورد و کمی نزدیک گلو و صورتش فشرد و بعد کم کم سرفه هایش قطع شد!
یک لحظه به خودم گفتم: «ای داد بر من! فک کنم زود قضاوت کردم! بنده خدا بیماری تنفسی یا آسمی چیزی داره حتمن! و اصلن سرما نخورده!»
خلاصه از اینکه زود قضاوت کرده بودم پشیمان بودم! تا اینکه مهماندارها شروع کردند به پذیرایی!
وقتی بطری کوچک آب معدنی را به مرد سرفه ای دادم تشکر کرد و من اندکی از بار گناهم را میخواستم بدین نحو بشویم!
لحظه ای بعد همان مرد به من گفت: «می توانی درب این بطری را برایم باز کنی؟ کمی سفت است!»
وقتی کمی به طرف او برگشتم و دقت کردم دیدم دست راستش مصنوعی بود!
وقتی درب بطری را برایش باز کردم و بعد درب غذایش را، خیلی تشکر میکرد و نمیدانست که تا همین چند دقیقه پیش چه فکری در باره او کرده بودم!
چشمهایم پنهانی به آب دیده شسته میشد وقتی که فهمیدم آن شب چقدر نگاهم زشت شده بود! 
همین!


نوع مطلب : خاطرات یک مسافر 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

جزئیات کوچک!

تاریخ:یکشنبه 10 آذر 1398-04:14 ب.ظ

چند وقت پیش وقتی که عقربه های ساعت به صفر نزدیک می شد، احمد دست از دامان کتاب زبان برداشت و گفت: «یادت هست سال 88 وقتی که تازه آمده بودم خوابگاه؟! آن موقع تو روی تخت خودت نشسته بودی و موهایت شبیه الان جوگندمی نبود! همان شب اول وقتی که قرار شد تختی بیاورم و بر روی تخت تو نصب کنم و روی طبقه دوم تخت مستقر شوم، بدون اینکه از تو کمکی بخواهم و اینکه مرا بشناسی آمدی و گوشه ای از تخت را گرفتی و کمکم کردی! و تخت را با هم سر جایش وصل کردیم! به نظرم از همان موقع بود که دوستیمان شکل گرفت و در این تردیدی نداشتم فردی که بدون درخواست کمک به کمکم شتافته، فرد مناسبی برای دوستی است!»
من حقیقتاً تا آن وقت که احمد این نکته را گفت، آن ماجرای کوچک تخت را فراموش کرده بودم! اصلن فکر نمیکردم رفتاری به این کوچکی چنان تأثیر بزرگی بتواند داشته باشد، آنچنان که داشت!
اندکی محاسن کوتاه شده ام را با سرانگشت اشاره و شستم لمس کردم و به احمد گفتم «یادت هست روزی به اتاق آمدم و گفتی این دوتا عطر کوچک را خریده ام، به نظرت سلیقم چطوره؟ و من هم نظرم را گفتم! فکر میکردم میخواهی واقعن نظر مرا درباره سلیقت بدانی! وقتی نظرم را فهمیدی گفتی بیا این عطر را که بیشتر پسندیدی برای تو! راستش دوتا عطر گرفته بودم نمیدانستم کدام به مشام تو بیشتر خوش می آید، الان خاطر جمع شدم آن عطری را که بیشتر دوست داری به تو میدهم! میدانی بعد از گرفتن عطر خیلی خوشحال بودم، نه به خاطر اینکه عطر خوشبویی نصیبم شده بود، بلکه خوشحالی ام از این بود که دوست داشتی بهترین چیز ممکن را به من بدهی! آن موقع بود که دانستم دوستی با تو زندگی مرا عطرآگین خواهد کرد!»
احمد لبخندی زد، شاید او هم این ماجرای کوچک عطرها را فراموش کرده بود!
آری گاهی برخی چیزهای کوچک و جزئیات به ظاهر کم اهمیت بدجور به دلمان مینشینند، هرچند شاید به چشم نیایند!
بیاییم مهربانی های یکدیگر را فراموش نکنیم، و تا میتوانیم بدیها را به دست باد بسپاریم!
همین!


نوع مطلب : خاطرات یک دانشجو 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

10 سال رفاقت با شیخ!

تاریخ:یکشنبه 7 مهر 1398-11:45 ق.ظ

چهارشنبه 3 مهرماه 1398 خورشیدی، 10 سال بعد از آشنایی من و احمد، تصمیم گرفتم کیکی خریده و جشن مختصری برپا کنیم بی آنکه احمد بویی ببرد از تصمیم و نیت من! البته قصد و نیتم را به دیگر هم اتاقی ام امیرمحمد گفته بودم!
ساعت نه صبح در اتاق کار برای امیرمحمد که میز کارش دو متر با من فاصله دارد پیامکی ارسال کردم مبنی بر اینکه «ببین شانس ما احمد امروز جمب نمیخوره از جاش! حالا هر روز یه جا بند نیستاااا! امروز زود میری خونه یا میمونی کیک بخریم به مناسبت یک دهه دوستی با احمد!؟»
دیدم امیرمحمد هم که سر اندر گریبان کتاب زبانش دارد (به تازگی دکتری قبول شده و بالاخره زبان هم لازم است؛ این مدتی که تحریم بودیم از نوشتن خاطرات اتاق، چه بسیااار حوادث روی داده از جمله قبول شدن امیرمحمد در مقطع دکتری و حکایت شیرینی مفصلی که داد و خیلیییی حکایات جالب دیگر)، اصلن حواسش به گوشی مبارک نیست. لذا پا شدم و به بهانه ای نزدیکش رفتم و یواشکی جوری که احمد نفهمد گفتم پیامکی واست نیومده احیانن؟!

ادامه مطلب

نوع مطلب : خاطرات یک کارمند 

داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 


  • تعداد صفحات :10
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  
  • 6  
  • 7  
  • ...  
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات