می بینی درماندگیم را ؟
می بینی نداشتنت چه بر سر فریاد خاموشم آورده است؟
می بینی دیگر رویای نداشتنت هم نمی تواند تن لرزه های شبانه ام
را آرام كند؟
نبودنت مشت می زند؟
می بینی ؟
نمیدونم چی شد که اینجوری شد
نمیدونم چند روزه نیستی پیشم
اینارو میگم که فقط بدونی
دارم یواش یواش دیوونه میشم
تا کی به عشق دیدن دوبارت
تو کوچه ها خسته بشم بمیرم
تا کی باید دنبال تو بگردم
از کی باید سراغتو بگیرم
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت آرزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم
شه
یادت میاد ثانیه های آخر
گفتی میرم اما میام به زودی
چشمامو بستم نبینی اشکمو
چشمامو وا کردمو رفته بودی
قرار نبود منتظرت بمونم
قرار نبود بری و برنگردی
از اولش کناره من نبودی
آخرش هم کاره خودت رو کردی
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت آرزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم
شه
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که
مسلمان باشد ؟
به خودت می آیی،
بس کلک دیدم ز رفیقان دغل
بی سبب نیست که به جمع رفقا مشکوکم
مطربی گشته ام سخت تعجب
نکنید
چون هم به وفا هم به جفا مشکوکم
ای رفیقی که همکنون شنوی شعر مرا
رک و بی پرده بگویم به توهم مشکوکم
الهی !
شناسنامه زندگی
نام:رنج
نام پدر:مشقت
شهرت:اواره
شغل:ولگردی
محل صدور:دنیای فراموش شدگان
شماره شناسنامه:نامعلوم
نام مادر:سلطان غم
نام همسر:گریه
دین:مسلمان
محل کار:شرکت نا امیدی
محل سکونت:شهر مکافات
محکومیت:زندگی کردن
جرم:به دنیا امدن
هدف:دنیای اخرت
تاریخ تولد:هزاروسیصدوهیچ
گروه خونی:نفت سیاه
ادرس:خیابان بدبختی
چهارراه تنهایی
کوچه دربدری
بلوک بی نهایت
مادرم میگفت : عاشقی ۱ شب است و پشیمانی ۱۰۰۰ شب الان ۱۰۰۰ شب است پشیمانم که چرا ۱ شب عاشقی نکردم
. ( دکتر علی شریعتی)
آیین عشق بازی دنیا عوض شده است/شیرین وفرهاد هم عوض شده/
سر همچنان به سجده فروبرده ام ولی/
درعشق سالها هست كه فتوا عوض شده است
شبی غمگین شبی بارانی و سرد
مرا در غربت فردا رها کرد
دلم در حسرت دیدار او ماند
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
به من می گفت تنهایی غریب است
ببین با غربتش با من چه ها کرد
تمام هستی ام بود و ندانست
که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
او هرگز شکستم را نفهمید
اگر چه تا ته دنیا صدا کرد
چوپان دروغ گو
"زمین از گرگ لبریز است "
"و کفتار از در و دیوار می بارد "
"و روبه "
" می کند حمله شبانگاهان "
چنین گفت مردک چوپان
زمان ترک کوهستان
تمام بره ها از ترس لرزیدند
تمام بره ها یک باره نالیدند
و چوپان
با دو چشم اشک افشان رفت
و بعد از چند هفته از سفر برگشت
و عزم گله خود کرد
و ناگه دید
که گله همچنان بر جای خود باقی ست