[ جمعه 1 فروردین 1399 ] [ 01:46 ب.ظ ] [ حسرت باران ]
عجیب ترین چیز اینه که
من مدت هاست ندیدمت
حتی حلال ماهو ، ندیدم
همینطور طلوع و غروب خورشید
چون هیچ چیز به زیبایی
صورت زیبای تو نیست
تکه های قلبم به قدری کوچکن که حتی نمی توانم با سوزن های فلزی به هم وصلشان کنم
پا نوشت :
دلم انقدر برایت تنگ شده که انگار دل خورشید برای گلها،
دلم برایت به اندازه خورشید در سرمای زمستان تنگ شده
تا با زیبایی خودت همه جا را روشن کنی
قلبم از زمانی که مرا از خودت راندی
تبدیل به تکه ای ، یخ شده
** بی تو ، همه جا رو خالی و پوچ میبینم
و پایان :
امید تمام روزها و مخصوصا شبها هدایتم می کند امیدوارم که تو را در کنار خود ببینم
و همچون خدایی که همیشه با من است در کنارم باشی
[ جمعه 3 آبان 1398 ] [ 09:56 ق.ظ ] [ حسرت باران ]
گیسوانت زیر باران ، عطر گندمزار... فکرش را بکن!
با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار... فکرش را بکن!
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعد از سالها
بوسه و گریه، شکوه لحظهی دیدار... فکرش را بکن!
سایهها در هم گره، نور ملایم، استکان مشترک
خنده خنده پر شود خالی شود هربار... فکرش را بکن!
ابر باشم تا که ماه نقرهای را در تنم پنهان کنم
دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار... فکرش را بکن!
خانهی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر
تکیه بر پشتی زده یار و صدای تار... فکرش را بکن!
از سماور دستهایت چای و از ایوان لبانت قند را...
بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار... فکرش را بکن!
اضطراب زنگ، رفتم واکنم در را، که پرتم میکنند
سایهها در تونلی باریک و سرد و تار... فکرش را بکن!
ناگهان دیوانهخانه... ــ وَ پرستاری که شکل تو نبود
قرصها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن!
- غلامرضا سلیمانی -
[ یکشنبه 14 مهر 1398 ] [ 04:25 ق.ظ ] [ حسرت باران ]
ساده آرام و دل آرامم . . .
از تلاطم دنیا اشک دارم . . .
صبورم بر دور و فاصله ها . . .
دلی پر ز احساس دارم . . .
ساده آرام و دل آرامشم . . .
سکوت صدا بر لب دارم . . .
فارغ از هیاهوی دنیاها . . .
قلبی سرشار ز امید دارم . . .
ساده آرام و دل بیرنگم . . .
سپید عشق بر تن دارم . . .
ندانم من از بی وفایی ها . . .
سبز دنیا سوی ز معشوق دارم . . .
ساده آرام و دل شادم . . .
با لبخند پیوند وصال دارم . . .
بیگانه ام من با غمها . . .
خنده ای ز شوق دوستداران دارم . . .
ساده آرام و دل دلدارم . . .
آرامش را برای یار دارم . . .
بدور از ناآرام زندگیها . . .
آغوشی ز آسایش همراه دارم . . .
[ شنبه 13 مهر 1398 ] [ 05:40 ق.ظ ] [ حسرت باران ]
منم زیبا ...
که زیبا بنده ام را دوست می دارم ...
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید ...
ترا در بیکران دنیای تنهایان ...
رهایت من نخواهم کرد ...
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود ...
تو غیر از من چه می جویی ..؟
تو با هر کس به غیر از من چه می گویی ..؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من .. خدایی خوب می دانم ...
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .. یا خدایی میهمانم کن ...
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم ...
طلب کن خالق خود را .. بجو ما را تو خواهی یافت ...
که عاشق می شوی بر ما و عاشق می شوم بر تو که ...
وصل عاشق و معشوق هم .. آهسته می گویم .. خدایی عالمی دارد ...
تویی زیباتر از خورشید زیبایم .. تویی والاترین مهمان دنیایم ...
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت ...
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می گفتم ...
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد ..؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی .. ببینم من تو را از درگهم راندم ..؟
که می ترساندت از من ..؟ رها کن آن خدای دور ..؟!
آن نامهربان معبود .. آن مخلوق خود را ...
این منم پروردگار مهربانت ...
خالقت ...
اینک صدایم کن مرا ...
با قطره ی اشکی ...
به پیش آور دو دست خالی خود را ...
با زبان بسته ات کاری ندارم ...
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم ...
غریب این زمین خاکی ام .. آیا عزیزم حاجتی داری ..؟
بگو جز من کس دیگر نمی فهمد ...
به نجوایی صدایم کن ...
بدان آغوش من باز است ...
قسم بر عاشقان پاک با ایمان ...
قسم بر اسبهای خسته در میدان ...
تو را در بهترین اوقات آوردم ...
قسم بر عصر روشن .. تکیه کن بر من ...
قسم بر روز .. هنگامی که عالم را بگیرد نور ...
قسم بر اختران روشن اما دور .. رهایت من نخواهم کرد ...
برای درک آغوشم .. شروع کن .. یک قدم با تو ...
تمام گامهای مانده اش با من ...
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید ...
ترا در بیکران دنیای تنهایان ...
رهایت من نخواهم کرد .....
[ جمعه 12 مهر 1398 ] [ 10:24 ق.ظ ] [ حسرت باران ]
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم ...
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم ...
به تو آری به تو یعنی به همان منظره دور ...
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور ...
به همان سایه همان وهم همان تصویری ...
که سراغش ز غزل های خودم می گیری ...
به همان زل زدن از فاصله دور به هم ...
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم ...
به تبسم . . . به تکلم . . . به دلارایی تو ...
به خموشی . . . به تماشا . . . به شکیبایی تو ...
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت ...
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت ...
.
.
.
.
.
کاش می دانستی ...
آن کس که در تو ...
امید به زندگی را پرورش می داد ...
خود محتاج قطره ای از باران محبت بود ..!؟
برچسب ها:
حرفهایی که نه می توانی به کسی بگویی و نه اینکه آنرا بنویسی ...!?،
[ چهارشنبه 3 مهر 1398 ] [ 03:15 ق.ظ ] [ حسرت باران ]
باید به چشم هایم نگاه کنی
این شعر ها
هر چقدر هم خوب باشند
نمی توانند دلتنگی ام را
بیان کنند …
چترهای کاغذی
زیر باران
دوام نمی آورند …!
پی نوشت : خدا را چه دیدی از این ستون به آن ستون فرج است
[ دوشنبه 1 مهر 1398 ] [ 11:23 ق.ظ ] [ حسرت باران ]
جاده را مه گرفته . . .
چشمها را خواب رفته . . .
جایی از رد پایی . . .
بر دل خاک نشسته . . .
جاده را زیر برف رفته . . .
دلها را همه غم گرفته . . .
خبر نیست از آوازی . . .
بر مسافری که یخ نشسته . . .
جاده را باید رفت . . .
راه را باید پیمود . . .
دل به دریا زد . . .
پرواز را باید آموخت . . .
پایان شب .. روشنایی . . .
انتهای دلتنگی .. آشنایی . . .
نور مهتاب دارد پیامی . . .
در سیاهی هست .. اثر آفتابی . . .
برچسب ها:
The road is foggy،
[ یکشنبه 24 شهریور 1398 ] [ 06:06 ب.ظ ] [ حسرت باران ]
من از شب های تاریک بدون ماه می ترسم
نه از شیر و پلنگ ، از این همه روباه می ترسم
مرا از جنگ رو در روی در میدان گریزی نیست
ولی از دوستان آب زیر کاه می ترسم
من از صد دشمن دانای لا مذهب نمی ترسم
ولی از زاهد بی عقل نا آگاه می ترسم
پی گم گشته ام در چاه نادانی نمی گردم
اصولأ من نمی دانم چرا از چاه می ترسم
اگر چه راه دشوار است و مقصد ناپدید ،
اما !
نه از سختی ره ، از سستی همراه می ترسم
من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی ترسم
من از نفرین یک مظلوم ، از یک آه می ترسم
من از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی
اگر افتد به دست آدم خود خواه می ترسم
مرا از داریوش و کوروش و این جمله باکی نیست
من از قداره بندان مرید شاه می ترسم
نمی ترسم ز درگاه خدای مهربان ،
اما !
ز برخی از طرفداران این درگاه می ترسم
چو " کیوان " بر مدار خویش می گردم
ولی گاهی از این سنگ شهاب و حاجی گمراه می ترسم ...
[ پنجشنبه 14 شهریور 1398 ] [ 08:40 ق.ظ ] [ حسرت باران ]
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﺣﺸﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺗﺌﺎﺗﺮﯼ ﮐﻪ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ، ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻣﯽﮔﺮﺩﻧﺪ؛ ﻫﯿﭻ
ﮐﺲ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍﯾﺶ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ، ﻫﻤﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻫﻞ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ، ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ
ﻣﯽﺍﻓﺘﻨﺪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻟﮕﺪﻣﺎﻝ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ!
" ﮊﺍﻥ ﭘﻞ ﺳﺎﺭﺗﺮ "
نمی ﺩﺍﻧﻢ ﮐﺪﺍﻡ ﺩﺭﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ، ﺩﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯽ ﭘﺮﺩﻩ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﯾﺎ ﺩﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﮑﺮﺩﻥِ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ، ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﯼ ﻭ ﺗﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ . ! .
" ﭘﻞ ﺍﺳﺘﺮ "
برچسب ها:
دردی که بخاطر دوست داشتن پنهان داری،
از همه ی دردها سخت تر و سنگین تر است ..!!!؟،
[ یکشنبه 10 شهریور 1398 ] [ 10:42 ق.ظ ] [ حسرت باران ]