تنهایی هایم را به دست باد سپرده ام . با صدای پای تو دستان باد را گرفتم و تنهایی ام را به شانه اش آویزان کردم .
خستگی هایم را زیر درخت بیذ خاک کردم . با عطر تو نگاهم را به نگاه بید سپردم و خستگی هایم را جمع کردم و در کیسه ای محکم ریختم . خاک کردم زیر پای درخت بید .
جارویی برداشتم و دنیایم را جارو زدم . دستمالی برداشتم و خاک های دنیایم را زدودم . خواستم برق بزند تا برق چشمانت را منعکس کند .
سیاه نقاشه هایم را پشت کمدی پنهان کردم و رنگین ترینش را آویزان کردم و نقش گلی را به روی پنجره کشیدم . پرده های تیره را کنار زدم و حریری آویختم .
اتاق نور ندیده را به دستان خورشید پیوند زدم . آواهای خشن کناری انداختم و جای آن ویولونی به دستان بلبل دادم .
مرا می توانی از میان همین کلمات بیابی . می توانی کلمات صف کشیده کنار هم را کنار بزنی و مرا در میان آنها پیدا کنی . مرا می توانی از میان این کاغذهای چیده شده کنار هم بیابی .
مرا می توانی با همین رنگ ها بشناسی . از همین آبی های سیاه شده و سیاه های سرخ شده . از میان همین قرمز های رنگ پریده و به پای سفید ها افتاده بشناسی .
شناختن من کار سختی نیست . همت می خواهد و درنگ . باید پا به دنیای من بگذاری . از اتاقم عبور کنی و از پنجره ی اتاق من پرواز کنی . از میان جنگل های دنیای من بگذری . بیابان هایش را رد کنی . ماسه هایش را بشماری . دریایش را بیابی . سایه درختانش را لمس کنی . به پای نگاه گل هایش بنشینی و صدای پروانه را درک کنی .
به کتابخانه ای اگر رسیدی ، برگ برگ کتاب هایش را ورق زنی تا شاید کلیدی برای خروج از صداهای گنگ و خسته ی این زندگی بیابی .
برای یافتن دنیای من ، ابرهای تاریک را باید پشت سر بگذاری و امیدوار باشی به نور گرم و روشن خورشید . دنیای من فرای صخره های سخت و خشن این کوه های سیاه است . باید از میان باتلاق های زندگی بگذری و دل ببندی به شاخه های نرم پیچک های تازه روییده بر تن دشت .