..پست شماره ۵۲۰ خداخدا کردم.
اولا بگم که تو محله ما هیچکس زباله تو کوچه یا دم در خونه نمیذاره و همه زباله ها رو میبرند سر خیابون. جالبه که این موضوع رو همه قبول دارند و رعایت می کنند و حتی اگه همسایه جدیدی بیاد خیلی زود از این قانون نانوشته پیروی می کنه.
دو شب پیش طرف های ساعت یازده خاله اعظم زنگ زد:
-امشب بابای طه زباله ها رو برده؟
:نه هنوز. چطور؟
-خب اگه مجبور نیستین الان دیگه دیره بهش بگو نره. آخه چند تا سگ بزرگ و گوشتالو تو پارک جلوی خونه خاله زهرا هستند و اینجور که همسایه ها میگن دیشب دیروقت یکی شون دنبال یه بچه کرده که سوار دوچرخه بوده و پاشو گاز گرفته. احتمالا زباله می برده سر خیابون و سگ ها بوی گوشتی چیزی فهمیدند رفتند طرفش. تو این کرونایی همین رو کم داریم که یه سگ هم آدم رو گاز بگیره و حالا بخواهی بری واکسن هاری بزنی و هر روز بخواهی بری پانسمان عوض کنی...
گفتم: باشه خاطرت جمع امشب دیگه نمیره....
امروز خاله باز زنگ زده. حال و احوال پرسیده و میگه:
الحمدلله دیگه خبری از سگ ها نیست انگار.
میگم: پریشب که حرفش شد بابای طه می گفت ابنها به خاطر گرما به این فضای سبز پناه آوردند و کار به کسی ندارند.
میگه: اینها رو بعضی ها میگفتند اصفهان آورده اینجا رها کرده. من کسی نیستم که از سگ بترسم ولی اینها هم اینکه چهار پنج تا با هم بودند هم بزرگ و گوشتالو بودند آخر شب اگه ادم بهشون برمی خورد وحشت می کرد و اگه خدا نکرده به کسی حمله می کردند مصیبتی بود. پریشب یه دل می گفتم خوبه زنگ بزنم به شهرداری بگم یه فکری براشون بکنید یه دل می ترسیدم حریف سگها نشن و بلایی سرشون بیارن و خدانکرده خونشون به گردن ما بیفته. دیگه این دو شب هی خداخدا کردم که خودشون از اینجا برن ...
@bache_gonjeshk
یه فرود نورانی
پست شماره ۳۰۸
این شعر رو یکی از همکارانم گذاشت تو گروه:
با من بمان و سایه
مهر از سرم مگیر
من زندهام به مهر تو
ای مهربان من...
"حسین منزوی"
براش نوشتم:
اگه بابامسلم بود می گفت:
من زنده ام به مهر تو
یا مرتضی علی
@bache_gonjeshk
آب بخور
ست شماره ۳۰۹
دوستم میگه دکتر قلب بهم گفته هروقت کسی ناراحتت کرد، آب بخور.
بعد میگه:
دکتر راست میگه، واقعا آب جواب میده ولی کمیتش بستگی داره طرف چی گفته باشه؟ مثلا من یه بار یکی ناراحتم کرده بود، انقدر آب خورده بودم که اگه خم می شدم، آب از گلوم می اومد بیرون و می ریخت زمین.
و ضاقت الارض
هر کار می کنم یه ذره دلمو خوش کنم نمی تونم.
واقعا نمیشه.
چقد آدم تاب و تحمل داره مگه؟
وضع مردم اینجوری
وضع مسئولان اونجوری
یه عده م که دارن خون ملتو می مکند...
و ضاقت الارض....
و تواصوا بالمرحمه...
تفسیر 90. البلد آیة 17
مهربونی مهربونی مهربون!
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمـَنِ الرَّحِیم
ثُمَّ كَانَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ ۱۷
سپس از کسانی باشد که ایمان آورده و یکدیگر را به شکیبایی و رحمت توصیه میکنند!
ترجمه
سپس از كسانى باشد كه ایمان آورده و همدیگر را به شكیبایى و مهربانى سفارش كردهاند.
آنان اصحاب یمین هستند.
و كسانى كه به آیات ما كفر ورزیدند اصحاب شومى و شقاوت هستند.
بر آنان آتشى سرپوشیده و فراگیر احاطه دارد.
نکته ها
عبارت «ثمّ كان من الّذین آمنوا» دو گونه معنا شده است:
الف: كارهاى خیر مثل آزاد كردن برده و سیر كردن گرسنه، بسترى براى گرایش به ایمان و سفارش دیگران به كارهاى نیك است.
ب: مقام و ارزش ایمان، بالاتر از سیر كردن گرسنه و آزادى برده است، لذا با كلمه «ثمّ» فاصله شده است.(62)
«میمنة» از یمن و یمین به معناى میمنت و مباركى است و اصحاب میمنة یعنى كسانى كه بركت دائمى، ملازم و مصاحب آنان است.
گویا اصحاب میمنه همان كسانى باشند كه نامه عملشان به دست راستشان داده مىشود.
«مشئمة» از شوم به معناى نامبارك است و كلمه «مؤصدة» از «ایصاد» به معناى بستن درب و محكم كردن آن است.
در قرآن، چهار بار كلمه «تواصوا» به كار رفته است: یك بار «تواصوا بالحق»، دو بار «تواصوا بالصبر» ویك بار «تواصوا بالمرحمة».
تكرار كلمه «تواصوا» در یك آیه، یا براى تأكید است و یا براى آنكه هر یك از صبر و مرحمت، یك تكلیف مستقل هستند و با ترك یكى زمینه دیگرى از بین نمىرود.(63)
هیچكس بىنیاز از سفارش و تشویق نیست. كلمه «تواصوا» كه در قالب باب تفاعل آمده، به معناى آن است كه سفارش به نیكىها باید طرفینى و به صورت یك جریان عمومى باشد نه یك طرفه.
در آیات قبل سفارش شد كه به یتیم و مسكین رسیدگى كنیم، در این آیه مىفرماید: دیگران را هم به رسیدگى و رحم كردن سفارش كنیم.
«تواصوا بالمرحمة» با اینكه معمولاً در كنار «آمنوا»، «عملوا الصالحات» به كار مىرود، ولى در اینجا به جاى «عملوا الصالحات»، «تواصوا بالصبر و تواصوا بالمرحمة» آمده است گویى این دو سفارش، خود عمل صالح است.
اسلام، علاوه بر كار نیك، به عقائد و انگیزه هاى افراد نیز توجه كامل دارد یعنى فرد علاوه بر آزاد كردن برده و اطعام بینوایان باید اهل ایمان نیز باشد. چه بسیارند كسانى كه حاضرند كمكهاى مالى و خدمات انسان دوستانه ارائه دهند ولى حاضر نیستند مكتب و راه و استدلال حق را بپذیرند! اینگونه افراد نیز واماندگانند و از عقبه ها و گردنه ها عبور نكرده اند، لذا قرآن مىفرماید: شرط عبور از گردنه، خدمات و كمكهاى مالى به اسیر و مسكین و یتیم است به شرط آنكه همراه با روحیه حق پذیرى و ایمان باشد. «ثم كان من الّذین آمنوا»
شاید مراد از دوزخ سرپوشیده، همان باشد كه در آیهاى دیگر مىفرماید: «لهم من جهنّم مهاد و من فوقهم غواش»(64
سلام!
اول صبحی اینو خوندم حیفم اومد براتون نیارم و نخونین.
مهربون باشیم و دعوت به مهربونی کنیم.
تقدیم با احترام.
تلگرام قطع شده
الان سه شنبه ست تازه شب شده و من به این فکر می کنم از شنبه شب که تلگرام و واتساپ قطع شده زندگی م چه تغییراتی کرده؟
شب اول و روز بعدش ارتباطم کلا با همه آدمایی که تو تلگرام ارتباط داشتم قطع بود شب دوم بعضی از دوستان شروع کردند به زنگ زدن و پیامک زدن منم یکی دو بار زنگ زدم به یکی از دوستان که دخترک سه ساله ش بستری بود و حال بچه شو پرسیدم.
آخرین بار دیشب زنگ زدم و گفت مرخص شده و کلی خوشحال شدم.
بقیه دوستان اون گروه رفتند پیام رسان "ایتا" و برای منم لینک فرستادند که برم پیششون.
یکی از دوستان تا دیشب هیچ خبری ازش نشده بود دیشب تو پیامک یه بیت شعر برام فرستاد شعری که برای هردوی ما خاطره انگیز بود:
هر که بی او زندگانی می کند
گرنمی میرد گرانی می کند
منم بیت دوم شعر رو براش فرستادم:
ماجرای دل نمی گفتم به خلق
آب چشمم ترجمانی می کند
امروز من براش یه پیامک کوتاه فرستادم که البته محبت آمیز بود حدود یه ساعت بعد برام نوشت:
سلامت باشید...
نمی دونم اما روزای خاصی رو پشت سر میذاریم...
چرا برف اومده؟
حالا که تلگرام بسته ست اومدم یه سری به این خونه بزنم.
دیشب خاله اعظم زنگ زده بود می گفت:
نمی دونم چرا مردم اینجوری شدند؟ قدیم برف که می اومد مردا می رفتند برف پشت بوم خونه خودشونو می روفتند
بعد اگه همسایه پیرزن یا پیرمرد و از کارافتاده داشتند برف پشت بوم اونو هم می روفتند
بعد می رفتند تو کوچه ها راهو باز می کردند
همه اینا که تموم می شد می رفتند اگه مسجد حسینیه یا زیارتگاهی نزدیک خونه شون بود برف اونجا رو هم می روفتند
حالا تلویزیون نشون می داد همه تو ماشیناشون نشسته ن میگن راهو باز کنین برفا رو بروبین ما فقط پشت فرمون تو ماشین نشسته باشیم بخاری مونم روشن باشه راه بریم.
یکی شون می گفت چرا شهرداری اخبار هواشناسی رو گوش نمیده چرا جلوتر نمیاد همه جا نمک بریزه؟ یکی نیست بهش بگه آخه مرد حسابی! مگه یه خیابون و دو خیابونه که نمک بریزن؟ بک نمی کنی این همه نمک چه بر سر آسفالت ها میاره؟ بعدم همه ش میره تو زمین و قاطی آب های زیرزمینی میشه ینی انقد شاکی بود که نزدیک بود بگه اصن چرا برف اومده؟...
همه بودند علما شهدا شهدای خودمون...
شماره ۱۴۲ همه بودند؛ علما؛ شهدا؛ شهدای خودمون...
یست سال پیش میرزا مریض میشه
بیمارستان ودکتر و آزمایش و...
دکترا میگن باید آندوسکوپی بشه
دامادشون که برادرزاده شم هست پیشش بوده
میگه:
میرزا گفت دکترا چی میگن
گفتم:
میگن باید یه شیلنگ مخصوص از تو دهنت ببریم تو دل و روده هات ببینیم چته
گفت:
بهشون بگو شیلنگتونو نگه دارین برا خودتون؛
منو مرخص کنین برم خونه.
با اصرار میرزا مرخصش می کنن. بعد میرزا تعریف می کنه که چی دیده؟
خودش می گه:
خواب نبودا
تو بیداری
شهید بهشتی رو دیدم
تو یه باغ
بهم گفت من بهشتی هستم
این باغو هم خودم ساختم
اونا بمب گذاشتند که اسم من ورافته
اما من این باغو ساختم
بعد گفت تو امروز مهمون من هستی بگو چی دوست داری بخوری؟
گفتم من دندون مصنوعی مو دراورده ن
دندون ندارم که چیزی بخورم
خندید و گفت:
این حرفا مال اون ور بود اینجا دندون نیاز نداریم هر چی دوست داریم اراده می کنیم تو دسترسمون قرار می گیره
بعد گفت میخوام ازت پذیرایی کنم. دست دراز کرد از درخت برام میوه چید گفت بذار تو دهنت؛ آب میشه و راحت میخوری.
خوردم. خوش طعم بود.
دو سه تا میوه دیگه هم داد خوردم بعد گفت: اونجا رو نگاه کن.
نگاه کردم دیدم علما؛ شهدا؛ شهدای خودمون؛ همه هستند.
گفت:
این طرفم نگاه کن
نگاه کردم دیدم چند نفر مشغول خیاطی هستند
گفتم:
اینا کی هستند؟ چی می دوزند؟
گفت:
مامورند برای تو یه دست لباس می دوزند که وقتی بپوشی قشنگ اندازه ته نه برات بزرگه نه کوچیک.
بعد گفت:
اما حالا نه. به وقتش. حالا باید بری وقتش که شد میای اینجا. جات محفوظه...
....
میرزا بعد داستانو برای برادرش حاج شیخ حبیب الله(خدا رحمتش کنه) تعریف می کنه شیخ با خنده بهش می گه:
جا به این خوبی! همونجا می موندی. چرا اومدی بیرون؟
میرزا هم می خنده و میگه:
من نیومدم بیرون. ببرونم کردند اما گفتند به وقتش میای...
@bache_gonjeshk
@ramazani135
یر به یر
شماره ۱۱۹
یر به یر
وارد کلاس که شد، همه ی نگاه ها بهش ماسید: سرش از پیشونی به بالا کامل باندپیچی شده بود. رنگش بدجوری پریده بود و چهره ش یه جوری بی رمق و پژمرده شده بود که انگار یهو چند سال پیرتر شده.
روی صندلی نشست، نگاهی به ما کرد لبخند بی جونی زد و گفت:
_همیشه دوست داشتم وقتی میام کلاس؛ ازم در باره ادبیات سؤال کنید، امروز خوشحالم که میبینم همه تون با نگاه ازم می پرسین آقا! چی شدین؟ کله رو کجا شکستین؟
ما که خیلی براش احترام قائل بودیم، حرفی نزدیم. نه شوخی نه جدی اما خودش انگار اصرارداشت بگه چی شده.
نمیگم بهترین معلمم بود اما معلمی بود که از رفتارش خوشم می اومد و واقعا دوست داشتم حرف بزنه تا بیشتر با شخصیتش آشنا بشم.
اون روز با همون سر و کله باندپیچی شده رو کرد به ما و گفت:
_"بچه ها! من یه عمر سر کلاسا درس دادم ولی دیروز خودم سر یه کلاس دیگه بودم و یکی دیگه بهم درس داد! این کله لابد باید می شکست... شاید ندونین که من چندین سال مدیر بودم، البته مدیر دبستان، اون وقتا برفای سنگینی این طرفا میبارید.
زمستونا یکی از گرفتاریای من همین برف بود و بچه هایی که روزای برفی زودتر از همیشه می اومدند مدرسه، فقط به عشق برف بازی اما اگه اتفاقی براشون می افتاد من باید جواب خونواده ها رو می دادم.
یه روز برف سنگینی اومده بود و من دیدم حدود بیست دانش آموز بازم به حرفام گوش نکردند و سر صبحی پا شدند اومدند مدرسه و تو حیاط هیاهو به پا کرده ند و دارند گوله برفی به سمت هم پرتاب می کنند! از کوره در رفتم و چوب به دست رفتم طرفشون!
همه پا گذاشتند به فرار و فقط یکی شون موند منم عصبلنی تا می خورد زدمش به عبارتی دق همه رو سر همین یکی خالی کردم.
من اون لحظه انقد عصبانی بودم که حتی از خودم نپرسیدم چطور همه فرار کردند و این یکی مونده؟
وقتی به خودم اومدم دیدم ولو شده کف حیاط و انگار نمیتونه از جاش بلند بشه. خدایا! من یه طفل علیل رو انقد وحشتناک زده بودم...
با این همه غرورم اجازه نمی داد خم شم دستشو بگیرم از زمین بلندش کنم و مثلا ببرمش تو دفتر یه ابجوش بهش بدم که حالش کمی بهتر بشه.
همونجا ولش کردم و رفتم تو دفتر . می دونستم چه اشتباهی کرده م با نگرانی از پشت پنجره نگاش کردم. به سختی خودشو جمع و جور کرد و بلند شد وقتی راه افتاد حس کردم یه پاش که کوتاه تر بود انگار کوتاه تر هم شده. حالا موقع راه رفتن بدجوری لنگ می زد و می شنیدم که از درد ناله می کنه یه دل می گفتم برم پیشش و بگم که نگران سلامتی اون و دوستانش بوده م و واقعا نمی خواستم اذیتش کنم یه دل می گفتم اگه این کارو کنم فردا باز همین آش و همین کاسه ست و دیگه حریفشون نمی شم...
سالها از این قصه گذشت و دیروز داشتم از صحرا برمی گشتم لابد می دونین که من در کنار معلمی یه خرده کشاورزی هم می کنم. ساعت طرف سه بعد از ظهر بود و خیابون ها خلوت و من با موتور می رفتم طرف خونه که نفهمیدم اون موتوری از کجا پیداش شد و چی شد که زد بهم و پرتم کرد کف خیابون...
تو اون لحظه من هیچ نفهمیدم که سرم شکسته و ... اما تا به هوش بودم، تونستم به چهره ش نگاه کنم. خودش بود، همون بچه ای که یه پاش می لنگید اما حالا بزرگ شده بود و اونطور که بعد باباش بهم گفت بی خبر سوییچ موتور باباشو برمی داره و قاچاقی از خونه می زنه بیرون...
معلم مکثی کرد و گفت:
حالا خدا خدا می کنم این کله شکسته تقاص اون کتکی باشه که اون سال به این بچه علیل زدم!
خدا خدا می کنم الان دیگه یر به یر شده باشیم...
@bache_gonjeshk
@ramazani135
من چیزی م نشده...
ازش پرسیدند:
شما چند بار و چه جوری مجروح شدین؟
لبخندی زد و گفت:
من؟ چیزی م نشده فقط دو سه تا گلوله به یه طرف سرم خورده یه چند تا تیر و ترکش به پام خورده یه چنتا ترکش هم به پشت کتفم... یکی دو بار هم تو منطقه بودیم که عراق بمباران شیمیایی کرد و یه نسیمی از این مواد به منم خورد که البته اینها در مقابل شهادت بهترین دوستان و همکلاسی هام چیزی به حساب نمیاد...
پ.ن: حاج علی اکبر احسن زاده/ فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) در دوران دفاع مقدس/ یکی از دانش آموزان دبیرستان شهیدان عبداللهی آران و بیدگل
@bache_gonjeshk