پنجره عشق

عزیزدل مادر این همنشینی من و تو حس لگدهات سكسكه هات شاید همه اینا برام دلتنگی بشه انقدر نزدیكیت جوری كه برای بغل كردنت لازم نباشه بیام بیشت یا بیای بیشم چون همیشه تو دلمی... گل پسرم كم موند... عمر لبخندای مامان برای وقتی كه لگدهاتو حس میكنه عمر ذوق برای هر لحظه ای حتی حال خرابی ها و درد ها همه چیز میخواد تموم شه و تو برای ما شروع شی پسر نارنینم شروع میشه لمس دستهای نرمت بوییدن حس قشنگ حضورت و صداكردن مادر و پدرت میشه قشنگترین آهنگ برای ما دردسرهای شیرینت... بزرگ شدن های یهوییت... كارهای عجیب و غریبت... همه چیز و همه چیز... یه عشق جدید ... یه زندگی جدید... یه بهونه بزرگ برای نفس... پسر عزیزم دوستت داریم و منتظر قدم های كوچولوت هستیم....
نوشته شده در جمعه 24 مرداد 1399 ساعت 04:28 ب.ظ توسط باران نظرات    


سلام جان دلم این روزها خیلی دست و دلم نمیره برات بنویسم اوضاع مملكت یكم داغونه قیمتا نابودن! كرونا داره از سرو كول همه بالا میره و مردممون و حتی خودمون هرروز بدتر از دیروز میشیم حال دلمم خوب نیست زیاد... بابا همش سركاره و من دلم همش تنگشه...امتحانات آخرمم نزدیكه! اینا دیگه آخریاست... یه چیز دیگه هم ناراحت كرده منو و اونم اینه كه با وجود اینكه الان دارم دكترامو میگیرم یه سری از آشناها دكتر نمیشناسنم!!! امروز حركتای توام كمتر شده و همش نگرانت بودم... راستی مامان بابای پدرت هم برا بنده كادو خریدن یه گردنبند ان یكاد :) راستشو بخای خوشال شدم كه برا منم خرید كردن یعنی بابا میگه من خیلی حسودم و اینجوریه كه خوشالم :))) راستش من حسودم حتی نمیدونم چطور قراره تحمل كنم تو بزرگ میشی و میری عاشق كسی شی و منو تنها بذاری... ولی این اصول زندگیه... دفعه بعد برات از فقر خواهم نوشت...!
نوشته شده در یکشنبه 15 تیر 1399 ساعت 09:26 ب.ظ توسط باران نظرات    


سلام گل پسرم خیلییییی گنده بود این آمپول موقع زدنش از استرس گریه و خندم قاطی شده بود و یه عصر رو كلا نتونستم راه برم درست حسسابی ولی خداروشكر تموم شد و امیدوارم كه گروه خونیت منفی باشه و به دوز دوم نیازی نباشه همینكه هر هفته دو تا آمپول میزنم كافیه واقعا دیگه بدنم نمیكشه از همه دوستایی كه منو میخونن ممنونم....
نوشته شده در چهارشنبه 4 تیر 1399 ساعت 08:49 ب.ظ توسط باران نظرات    


سلام مامان جون دیشب بابا بخاطر ما از یه راه دور یه نصف روز اومد پیشمون و رفت كه گروه خونیشو مشخص كنه كه شد A+ و منم كه A- هستم اینجوری میشه كه من باید به آمپول مخصوص بزنم كه احیانا اگه توام مثه بابا مثبت بودی و خونهامون قاطی شد باعث خون ریزی تو من نشه... بعدش امروز صب هم رفتیم آزمایش قند دادم و خداروشكر انگار ندارمش دیگه :) و اینجوری بعد از زایمان دیگه لازم نیس قرص بخورم یا درمان دیگه ای كنم ولی مامان جون میدونی بنظرم تو با اومدنت میخای منو به هرچیزی كه حساسیت دارم با ترس دارم عادت بدی! یجور قوی كردن آدماست مثلا اینكه حرفای یه عده رو نشنوم مثلا بوی شیر بدم :| یا به آمپول زدن عادت كنم!!! كه سخت ترینش اینه و یا پول خرج كردن برام آسون تر شه بغیر از بابا یكی دیگه رو هم مثه اون دوس داشته باشم وكلی تغییرات دیگه
نوشته شده در دوشنبه 2 تیر 1399 ساعت 10:42 ب.ظ توسط باران نظرات    


عزیزم چند روزیه برات نمینویسم! چون هرچی بیشتر زور میزنم راحت تر بفهمی دنیا چجور جاییه یه عده آدم هستند كه دوست دارند دنیا طبق روال گذشته به حركتش ادامه بده و این وسط كسی نظر متقابل نده فقط میخام بدونی جان دلم احترام گذاشتن به عقاید به معنای قبول اون عقاید نیست بلكه یعنی بتونی به بلوغی برسی كه بتونی نقطه نظرات و عقاید مخالف خودتو بشنوی گرچه قبولشون نداری این روزا بفكر اینم كه متن ادبی اسمت رو بنویسم، از طرفی گلهی دودلم كه اسمت رو مهرشاد بذارم... راستی اوضاع كرونا انقدر بد شده كه تا زایشگاه ها رسیده و من و بابا خیلی میترسیم چون دكتر گفته اگر من بگیرم احتمال مرگ داره... این روزا بابا رو هم كمتر دارم داره تلاش بیشتری میكنه برای زندگی راحت تر ما درهرحال فردا قراره دوباره آزمایش خون بدم و امیدوارم دیگه قند نداشته باشم... بیصبرانه منتظرم بیای و تاریخ زایمان رو ٦/٦ انتخاب كردیم... مراقب خودت و خودم باش كوچولو خدایا مراقب هممون باش ممنون ازت كه داریمت... تنها امید ماها
نوشته شده در یکشنبه 1 تیر 1399 ساعت 05:38 ب.ظ توسط باران نظرات    


سلام جان دلم امروز میخام درمورد عقاید باهات حرف بزنم از نظر من به اندازه تعداد آدما روی زمین عقاید مختلف وجود داره! ولی عقاید یا عقیده كلا چیه؟ عقیده یعنی یه فكر عمیق كه تو وجودت رخنه كرده و كارهاتو معمولا براساس اون انجام میدی! هرچقدر سلایق مختلف داریم عقاید مختلف هم داریم... بزرگ كه بشی من ازتو انتظار ندارم هرچیزی كه من یا اطرافیانت قبول دارن قبول كنی ولی ازت انتظار دارم كه انقدر عاقل باشی كه دنبال پیدا كردن بهترین عقاید باشی و زندگیتو بر اساس بهترین فكرها و والاترین اهداف بسازی! از طرفی آیهان عزیزم باید مراقب باشی كه عقاید دلخواه خودت رو بزور به خورد كسی ندی و به عقاید همه احترام بذاری و اینكار خیلی سخته... باید بدونی شاید یه نفر خدایی كه تو میپرستی رو هم قبول نداشته باشه و تو باید بدونی وظیفت احترامه! تو باید بدونی فردا من كه مادرتم شاید دلم بخاد حجاب سرم نكنم و تو حق نداری اعتراض كنی! یا وقتی دخترت اینطور بود و یا همسرت در كل احترام به عقاید كار سختیه گل پسرم ولی برای زندگی امروزی بشدت لازمه و ازت میخام عقایدت باعث بسته موندن چشمات نشه آیهانم... چشماتو باز كن و هرروز بروز باش خیلی سخته زندگی تو دنیایی كه پر از عقاید افراطی هست... جان من اگر یه فنر رو خیلی فشار بدی در میره پس اینو یادت نگهدار و هیچوقت فنر چیزیو زیاد فشار نده! شاید بعدها حرفهای زیاد دیگه ای برات راجع به عقاید بنویسم ولی برای امروز به همین بسنده میكنم راستی مثل اینكه دوست خاله كرونا نداشته و فعلا حالمون خوبه جان دلم این روزها اخبار خیلی وحشتناك شدن... مردا به اسم غیرت دارن خانومها رو میكشن به فجیعترین حالات ممكن و بازهم این ریشه تو تفكر و عقاید داره عزیزدل مادر برام خیلی وحشتناكه كه فكرت انقدر بسته بمونه كه نتونی به عقاید دیگران احترام بذاری دوستت دارم عزیزدلم
نوشته شده در دوشنبه 26 خرداد 1399 ساعت 03:55 ب.ظ توسط باران نظرات    


سلام عشق مامان آیهانم این روزا خیلی سرم شلوغ نیست ولی یجورایی هم شلوغه یعنی یجورایی وقت كم میارم در حالیكه هیشكاری نمیكنم والا حتی فرشتم تموم نكردم هنوز ولی توپ نمدیت رو تموم كردم بابا خیلی دوسش داره این روزا بابا داره خیلی سخت تلاش میكنه و هرروز مدام داره میگه تلاشم كمه گرچه سعی میكنم هرروز ازش تشكر كنم كه انقد سخت داره كار میكنه... حتی امروز صبح از بس مشغله فكری داره ٧صب بیدار شده بود و برنامه نویسی میكرد میدونی چرا عزیزدلم؟! فقط و فقط چون میخاد ما به آرزوهامون برسیم راستش هروقت ازش پرسیدم چه آرزویی داری گفته فقط منو به آرزوهام برسونه حتی باز كردن كارخونه برای این بوده كه منو برسونه به آرزوهام! حتما الان كه كوچولویی فك میكنی آرزو چیه! آرزو یه حسیه توی آدم كه مدام دلت میخاد به چیزی برسی.... میگن كسی كه آرزو نداشته باشه میمیره... بنظر من كه درسته چون درینصورت یعنی چیزی نداری براش بجنگی ولی میدونی گل پسرم بعضی آدما هم در حللیكه هزارو یك آرزو دارن میمیرن و من فكر میكنم فلسفه اون اینه كه شاید یكم زیادی طماع هستن نسبت به چیزایی كه میخان گاهی فك میكنم حالا كه آرزوهای بابات رسیدن من به آرزوهامه باید انقد آرزو كنم كه تموم نشه و اون همیشه زنده بمونه!!! خب من خیلی دوسش دارم زیااااد ولی ماهم دعوا میكنیم ماهم داد میزنیم ولی همو دوس داریم و هدفمون رسیدنه به آرزوهامون مثلا من آرزو دارم بتونم یه روز برای بابات اون ماشینی كه میخاد رو كادوی تولد بدم نمیدونم آرزوهای تو قراره چی باشه عزیزدلم ولی مطمین باش برای اینكه بهشون برسی از هیچكاری دریغ نمیكنم ولی ازت انتظار دارم آرزوهات هم عاقلانه و درست باشه! این لحظه كه دارم اینارو مینویسم آرزو دارم مبتلا به این ویروس لعنتی نشیم! آخه مامان دوست خاله پرستاره و تست كروناش مثبت شده و هفته پیش خاله با دوستش بوده فیلم دیدن تو ماشین كنار هم بودن و حتی چرت بعداز ظهر زدن! و اینطوریه كه ممكنه خاله آلوده باشه و منم كه هرروز كنار خاله اینام این لحظه آرزو دارم باباجونت صحیح و سالم از سفر برگرده ولی در هر صورت كه اگر من نباشم آرزو دارم تو زنده بمونی... من تا زندم یادداشتامو برات خواهم نوشت گل پسرم دوستت داریم مامان و بابا
نوشته شده در شنبه 24 خرداد 1399 ساعت 12:03 ب.ظ توسط باران نظرات    


سلام عشق مامان امروز بهترم برای نوشتن... دیروز به زن عموت كه پیش بقیه خیلی ادعای مهربونی نسبت بهم داره پیام دادم راجع به كامواهایی كه برای پادری اتاقت خریده... خیلی عجیبه من ازش حالشو پرسیدم و گفتم ببخشه كه مزاحمش شدم ولی اون حتی حال خودم كه هیچ حال تورو هم نپرسید! ذاتا ازش انتظار هم نمیره وقتی ویدیوی قشنگیاتو او اینستا هم گذاشتم هیچی نگف و برام مهم نیست... فقط خاستم بدونی كه همیشه آدمای اطرافتو بشناس عزیزم من مناسفانه خیلی سادم و با كوچكترین رفتار خوب فك میكنم طرف مقابلمم خوبه ولی بقول بابا اینطور نیست... بابا خیلی وقتا بهم میگه سیاست داشته باش ولی خب منم به مرور از زندگی یاد میگیرم نمیگم سادگی بده ها ولی خب خیلی ممكنه برات گرون تموم بشه و برای من شده یادم بنداز در مورد عقاید و آرزو برات بنویسم خیلی وقتا شبا موقع خواب تو ذهنم باهات حرف میزنم و میگم بهت امیدوارم تو حرفامو بشنوی عشقم
نوشته شده در پنجشنبه 15 خرداد 1399 ساعت 10:39 ق.ظ توسط باران نظرات    


سلام گل گلیه مامان میدونی نتیجه این شد كه باید دو روز هفته آمپول بزنم تا بیای و باید دارو بخورم و برنج و شیرینی وشكلات نخورم یا كمتر بخورم با همه اینا هنوزم میترسم چیزیت بشه و كلا نگرانتم فقط لطفا سالم بمون برامون و سالم بدنیا بیا خدایا لطفا لطفا برامون حفظش كن همه ی داشته و نداشتمون تویی خدایا و بازهم شعر معروف من گر نگهدار من آنست كه خود میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد خدایا امیدمون رو ناامید نكن
نوشته شده در پنجشنبه 8 خرداد 1399 ساعت 10:37 ب.ظ توسط باران نظرات    


سلام عزیزدلم مامان جون قراره برات در مورد گریه و ناموس بنویسم اما اول میخام بگم امروز جواب آزمایش رو دادن الان تو مطب دكتر نشستم تو جواب آزمایش مثل اینكه نوشته دیابت بارداری گرفتم دلم میخاد زار زار گریه كنم الان و اصلا بفكر خودم نیستم تمام من داره فك میكنه نكنه این مریضی بتو آسیب بزنه و این داره دیوونم میكنه با خودم حرف میزنم و میزنم و میگم نه حالت خوبه مامان جون من منتظرم بغلت كنم و هرروز بهت بگم كه چقدر شدی همه وجودم بابا الان دوره ولی هرروز انگار كه تو بیرون از شكم منی حالت رو میپرسه و دوستت داره همه ی ما منتظرتیم مامان بزرگ فریبا خاله هات و بابابزرگ كاظم هركاری از دستشون برمیاد دارن انجام میدن هفته پیش تخت و كمدت رو هم خریدیم من كه هیلی دوسشون دارم برات خوشخواب هم خریدیم كه راحت تر بخابی :) فقط تورو خدا حالت خوب باشه موقع سونوگرافی دستاتو تو هم گذاشته بودی اولش و بعد گذاشتی رو صورتت از دیدنت گریم گرفتن بود اخه خیلی وقت بود ندیده بودمت جوجه و این دفعه خیلی بزرگتر شده بودی و به وضوح حركاتتو میدیدم الان میفهمم چقد ذوق میكنم وقتی بغل بگیرمت و الان میفهمم چرا تو كلیپ ها انقد مادرا گریه میكنن از خوشحالیه البته شاید یه ذره ناراحتی هم داره خب آخه دیگه به اون نزدیكی نخواهی بود فیلم این سونوگرافی رو گرفتم و هرروز تماشات میكنم ناگفته نمونه بابا اصرار كرد كه فیلم رو بگیرم چون بخاطر شرایط كرونا نمیذارن بیاد ببینتت وقتی دیدیم فیلم ضربان قلبت مشخص نیس ناراحت شدیم مامابزرگ و خاله هاتم كلی ذوق كردن دیدنت و بابا كل كلیپ همش داشت قربون صدقت میرف جوجه كوچولوی من لطفا حالت خوب باشه
نوشته شده در چهارشنبه 7 خرداد 1399 ساعت 10:20 ب.ظ توسط باران نظرات    


سلام آیهان جانم روز موعود رسید روزی كه از یه ماه پیش ترسش افتاده بود به جونم امروز سه بار ازم خون میگیرن و یه محلول گلوكز كه ممكنه باعث تهوع بشه قراره بهم بدن! همیشه از خودم میپرسم من قراره چجوری به تو بگم از آمپول نترس درحالیكه خودم انقد زیاد میترسم آخه میگن رطب خورده منع رطب نتواند كند خب از خدا میخام كمكم كنه این مرحله هم به خوبی و خوشی رد شه آمین
نوشته شده در پنجشنبه 1 خرداد 1399 ساعت 07:21 ق.ظ توسط باران نظرات    


آیهان یه دونه من امروز اولین نمدی درب اتاقتو با خاله مریم ساختیم خاله آنا هم كمك كرد ولی داره برای كنكور میخونه و سال سختی داره امروزم به درد خون گرفتن پس فردا فك كردم و غصه دار شدم ولی چه میشه كرد... مجبورم برم سه بار خون بدم واكسن كزاز بزنم و حتی زایمان كنم چقد ترسناك و من چقد برای همشون استرس دارم راستش این شبا اصن نمیتونم خوب بخابم همش استخون درد دارم...
نوشته شده در سه شنبه 30 اردیبهشت 1399 ساعت 04:15 ب.ظ توسط باران نظرات    


سلام گل مامان دیروز برای اولین بار سكسكه كردنتو حس كردم :) آدم دلش میخاد زودتر بیای بیرون كه بگیره بخورتت :)) این روزا طبق مقالات فقط صدای بابایی رو میشنوی و اونم هرروز سعی میكنه باهات حرف بزنه دیشب شب قدر بود كلی دعا كردیم با بابا كه سالم خوشكل و باهوش باشی دیروز تولد بابای بابات هم بود كه اونجا هم با زن عموت حرف زدیم برات یه سری چیزا درست كنم از نمد اونم میخاد برات پتو ببافه و یكی دوتا لباس منم دارم برات پادری درست میكنم هممون منتظرتیم كوچولوی مامان بابا آیهان عزیزم دیروز شروع ٧ ماهگیت بود و همچنین پنجمین سالگرد آشنایی من و بابا خیلی دوستتون دارم جفتتونو هم تورو هم باباجونو راستی پریروز هم موهای بابا رو كوتاه كردم :))) دارم دلداریش میدم كه زود بلند میشه نگران نباش ولی خب تو مهمونی تولد كه همه دوس داشتن موهاشو :)
نوشته شده در یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 ساعت 12:12 ب.ظ توسط باران نظرات    


مَردها

نمیدانم از کدام سیّاره آمده اند

امّا از هَر کجا که آمده اند

خوب است که هَستند ..

که ته مایه بازوانشان ، امنیّت است ،

که ته صدایشان بَم است و آرامش میدهد ،

که ابهت دارند تا تکیه گاه شَوند ،

که حافظه شان کوتاه مُدت است و

زود یادشان میرود

که جنس قَلبشان مَخملی است

که آغوشِشان

تمام تَرس ها را بلد است حل کند ،

که جِنسشان بیشتر از پیچیدگی ،

صاف و سادگیست ..

که دلشان گرم به لبخند جنس زن است

که بَلدند تمام خستگی شان را

تَه فنجان چای زَن جا بگذارند ..

خوب است که هَستند و دُنیا ،

به این مُحکم های مُقتدر و

اخموهای خوش قَلب نیازمند است ..

اگر نبودند ،

چه کسی میخواست

این همه حس خواستنی بودن را

به جنس زَن بدهد ؟!

چه کسی میخواست

خَریدار این همه ناز و دلبری بشَود ؟!

این محکم های مقتدر ،

این مَغرورهای خوش قلب ،

خوب است که هستند

از هَرکجا که آمدند ،

خوش آمدند ...


نوشته شده در سه شنبه 23 اردیبهشت 1399 ساعت 11:28 ب.ظ توسط باران نظرات    


سلام آیهان مامان

خوبی عشقم؟ امروز من و تو اومدیم شهر تولد مامان ارومیه... البته طرز درست گفتنش اورمیه هست فلسفه داره بعدا تعریف میکنم برات

میدونی عسل مامان نمیدونم چرا اینجا آسمون هم آبی تره! هواش قشنگتره... انگار تک تک مولکول هاش مهربونترن..

انگار خونه خودمه... نمیدونم چطور بگم ولی واقعا حس راحتی دارم اینجا

الان داریم برمیگردیم عزیزم دل من برای اورمیه قشنگم خیلی تنگ میشه

امروز تو با خاله و دخترخاله ملاقات کردی و خونه جدید مامان بزرگ بابابزرگ رو دیدی... دریاچه اورمیه رو دیدی و باغات اورمیه رو

خونه خاله همیشه پر ز صفاست عسل من... چه شبایی که باهم تا صب حرف زدیم وقتای مجردی نامزدی و بعدش

کلا بهترین روزا کنار هم اونجا بودیم دلم میخاد بازم زودتر یه جا جمع شیمو خوش بگذرونیم

حتما توام قراره عاشقشون بشی :)


نوشته شده در سه شنبه 23 اردیبهشت 1399 ساعت 05:50 ب.ظ توسط باران نظرات    


‏دلم میخواد بپرسی عاشقمی ؟ بگم

‏وقتی جوونی ، قشنگی ، جذابی همه عاشقتن

‏من وقتی چروک زیر چشمت بیفته هم عاشقتم

‏وقتی دستات بلرزه هم عاشقتم

‏من اونجا که همه چیو باختی هم عاشقتم

‏تو اوج خوب نبودنتم عاشقتم

‏اصلا من آدم عاشق تو بودن تو روزای تنهایی و سختیتم....


نوشته شده در دوشنبه 22 اردیبهشت 1399 ساعت 08:00 ب.ظ توسط باران نظرات    


سلام عسل مامان

بابا دیشب داشت نگات میکرد گرچه دیده نمیشی که

داشت بهت میگف هرکاری دارم انجام میدم بخاطر تو و آیندته پسرم...

مامان جون میلینی چقد دوستت داره؟

لطفا همیشه افتخارش باش گل مامان


نوشته شده در شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 01:42 ب.ظ توسط باران نظرات    


سلاااام خوشکل بنده

بازم مامانی اومد با حرفاش

من عاشق بارونم عسلم بخاطر همینم اسم این ولاگ رو باران گذاشتم

بارون خیلی حس لطیفی به آدم میده البته وقتی که طوفان نباشه... میبینی حتی اینم یه نشونه از پستی بلندی های زندگیه

بارون اگه نم نم بباره قشنگه تند بباره میشه سیل و طوفان و خراب میکنه

نم نم بباره بوی عشق میده تند بباره بوی آزار

دلم میخاست اسمتو باران بذارم ولی گفتم ممکنه بعصی بی فرهنگا مسخرت کنن و نذاشتم

هنوزم بین آیهان و رادوین مرددم!

پسرکم سعی کن همیشه مثل بارون نم نم باشی که هم پاک میکنه هم لطیفه و عاشق

نکنه طوفانی شی و خراب کنی هرچی که هست رو و آواره کنی همه اونایی رو که حتی بهت نیاز داشتن ...

بارون یه درس دیگه هم بهت میده... اونم اینه که اگه جایی که لازم نیستی باشی باعث خرابیه و اگه جاییکه لازم هست نباشی بازم خرابیه

یه چیز دیگه هم اینه که همیشه میگن عاشقا زیر بارون گریه میکنن و اشکاشون دیده نمیشه و بارون نمیذاره همه ببینن که چقد اوضاع خرابه و این هم یه ویژگی خوب بارونه... غم ها رو میپوشونه و کمک میکنه به عاشقا...

پس همیشه سعی کن مثل بارون باشی عشق مامان...


نوشته شده در چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 09:48 ق.ظ توسط باران نظرات    


حالا ازینا بگذریم بنطرت تو آینده تو چیکاره میشی؟ من نمیخام مثه بقیه مامانا بهت جهت بدم که دکتر مهندس شی... گرچه اگه کارخونه بابا بگیره اون آرزو داره کنار خودش کار کنی... ولی من هیچوخ دلم نمیخاد داروساز شی خوشکلم یا بزور تجربی بخونی و دکتر شی! حتی گاهی آرزو میکنم هنر بخونی و هنرمند شی... چون روح هنرمندا همیشه سالم تره بنظر من

ولی هر کاره ای بشی خواهش میکنم برو دنبال علاقت... اگه به یه کاری علاقمند نباشی هرروز برات شکنجه میشه پسرم ولی وقتی بهش علاقمندی انقد راحت زندگی میکنی که فکرشم نمیکنی حتی اگه درامدت کم باشه...البته من و بابا همیشه پشتتیم و نمیذاریم سختی بکشی ولی سختی های زندگی آدمو مبسازن و اگه سختی نکشی هیچوقت نمیتونی حتی خودتو بشناسی و ببینی چه کارهایی از تو برمیاد!

من تو زندگیم خیلی جاها کارایی رو برعهده گرفتم که بلد نبودم مثل پوستر سازی و بعد هرجور شده برای اینکه پروژه رو تحویل بدم یاد گرفتم! پس همیشه باید سختی تو زندگی باشه


نوشته شده در دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 ساعت 09:28 ق.ظ توسط باران نظرات    


سلام گل من

خوبی؟ پسرخوشگلم داشتم به وقتی فک میکردم که قراره بیای بیرون از شکم مامان

راستش یه حس خوشحالی و ناراحتی داره! خوشحالم که بغلت میگیرم و میتونم واقعی تر داشته باشمت و روز به روز ببینمت ولی میدونی حس سختیه که یهو دیگه دوتایی باهم یجا نباشیم! یعنی سخته دست بزنی به شکمت و ببینی خالیه... یا لگد زدنتو حس نکنم... کلا عجیبه انگار دور میشی ازم ولی نزدیکمم میشی...

نمیدونم چطور بگم ولی میدونم که تورو از هرچیزی بیشتر دوست دارم مثل اینکه وصل شدی به جون من و اگه حس کنم چیزیت شده دلم میخاد خودمو بکشم و این حس نباشه!

شبیه حس بابا... بابا هرروز داره تلاششو بخاطرت بیشتر میکنه و مدام بفکر اینه که همه چی برای اومدنت آماده باشه...

برات کتاب داستان خریده و میشینه به قصه هایی که برات میخام بخونم گوش میده و آخرش میگه این قسمتاش آموزندست برای بچه ولی اونجایی که شکارچی میاد شنل قرمزی و مادربزرگ رو از شکم گرگ نجات میده خوب نیس چون بچه فک میکنه اگه گرگ یا ادمای بد اومدن همیشه یکی میتونه نجاتش بده و من میفهمم که چقدر بفکر توعه که هیچوقت آسیب نبینی هیچ جوری :)

بابات خیلی بابای خوبیه!

خیلی دوستت داریم گل پسرم


نوشته شده در یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 ساعت 11:21 ق.ظ توسط باران نظرات    



قالب جدید وبلاگ پیجك دات نت