نزدیکِ آمدن توست
تمام ِ زندگیم به هم ریخته
نمی دانم چه مرگم شده
نه می توانم چیزی بنویسم
نه می توانم چیزی بگویم
باید خوشحال باشم
هستم ، اما
خوشحالی ِ همراه با کلافگی
دیوانه ام کرده
از لحظه رسیدنت
شمارش معکوس رفتنت شروع می شود
هنوز نیامده ای
دلتنگم که می خواهی بروی
فهمیدم چه مرگم شده
سفر تو کوتاه است
و عُمر من ، کوتاه تر
"افشین یداللهی"
سخن بانوی اردیبهشت
خوشبختی یعنی
چه دور
چه نزدیک
هنوز کسی باشد که بی بهانه دوستت داشته باشد.
شیرین من بمان مگر این روزگار تلخ
فرهاد خسته را به
نگاهی امان دهد
در زلف شب گره بزن آن
زلف مست را
«—♩—»
شاید شبم به سوی تو
راهی نشان دهد
حرفی بزن که عشق به
هر واژه گل کند
ما را نصیب دیگری از
این زمانه نیست
با من از عاشقانه
ترین لحظه ها بخوان
«—♩—»
حتی اگر هوای دلی
عاشقانه نیست
با من بخوان تا این
ترانه را با تو سفر کنم
با من بخوان تا در هوای تو شب را سحر کنم
«—♩—»
با من بخوان تا این
ترانه را با تو سفر کنم
با من بخوان تا در
هوای تو شب را سحر کنم با من بخوان
شاید شبی که میبرد
افسانه ی مرا
«—♩—»
روزی برایم از تو
نشانی بیاورد
شاید همین ترانه که
بر دوش باد رفت
در جان خسته تاب و
توانی بیاورد
«—♩—»
با من بخوان تا این
ترانه را با تو سفر کنم ♩
با من بخوان تا در
هوای تو شب را سحر کنم
«—♩—»
با من بخوان تا این
ترانه را با تو سفر کنم
با من بخوان تا در
هوای تو شب را سحر کنم با من بخوان
سخن بانوی اردیبهشت:
سلامی دیگر آغاز می کنیم در فصل پاییز
امروز بعد ازدو سال باز دلم هوای وبلاگم
کرد تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم به نوشتن ولی نمی دانستم از کجا شروع کنم از چی
بنویسم امروز باد پاییزی از بعد از ظهر خودش رو مهمون خونه و حیاط ما کرده بود و
داد می زد پاییز اومده پاییز اومده و منم همون موقع داشتم اهنگ عاشقانه نیست علیرضا
قربانی رو گوش می دادم پیش خودم گفتم از همین آهنگ شروع می کنم ولی نمی دونستم که
خیلی چیزها از وبلاگ و آپلود یادم رفته خلاصه یک ساعتی طول کشید تا عکس و آهنگ و
متن رو آماده کنم و این پست اولین پست من در سال 99 خواهد بود پس بسم الله الرحمن
الرحیم.
گفت چند تا دو سم داری؟
گفتم یکی
ابروهاشو تو هم کشید اخم کرد و گفت خسته نباشی از این همه دوست داشتن
خندیدم و گفتم: نه قول میدم تا ته دنیا
با قیافه شاکی گفت:
آخه یکی بدرد میخوره؟تکون بخوری تمومه
خیلی کمه ،خیلی
گفتم شاید ظاهرش کم نشون بده امام یک قوی ترین عددیه که میشناسم
یک کمیتششاید پایین باشه اما بجاش کیفیت داره
یک بزرگه ،به اندازه خدا
یک عزیزه مثل تویی که یکی یدونمی
یک پر از شکوهه ،مثل نفر اول شدن توی مسابقه ها
خیره شده بود و با دقت گوش میداد حرفم که تمام شد حس غرور را در چشمانش می دیدم
دستانم را گرفت ،خیره در چشمانم گفت:
قول بده همیشه یکی دوسم داشته باشی
جان دلم قرار است یک عمر
یکی دوستت داشته باشم.
"سیما امیرخانی"
همدیگر را پیر نکنیم
باور کنید هر کس درد خودش را دارد
دغدغه و مشغله خودش را دارد
برای دیگران آرزو کنیم
بهترین ها را، راحتی را
یاری کنیم همدیگر را
تا زندگی برایمان لذت بخش شود.
زیبا :
تو چیکارمی؟
پدرمی
رئیسمی
شوهرمی
پسرمی
حسین:
من میخوام همش باشم ...
فیلم سینمایی ،نیمه شب اتفاق افتاد (دیالوگ )
می خواستم برایت بنویسم...
که بدانی بهترین شعرها
نه نوشته می شوند
و نه خوانده
تنها دیده می شوند!!
چون دستهای پدر
چشم مادر
"پوریا نبی پور"
تا بحال به آپارتمان دقت کردی؟
سقف زندگیه یکی،کف زندگی دیگریست
دنیا بطور شگفت آوری شبیه یک آپارتمان است
سقف آرزوهای یکی،کف آرزوهای دیگریست...
چارلی چاپلین میگه:
آدم خوبی باش
ولی وقتت رو برای اثباتش به دیگران تلف نکن...!
همیشه آنچه که درباره "من" میدانی باور کن نه آنچه که پشت سر "من" شنیده ای
"من" همانم که دیده ای نه آن که شنیده ای...!
اینچنین دلبرانه
میان دشت قدم نزن
بگذار
خورشید
حواسش به آفتابگردان ها باشدصاحبان دلهای حساس نمی میرند...
بلکه بی هنگام ناپدید می شوند.
"احمد شاملو"
سخن بانوی اردیبهشت
بیاید مواظب صاحبان دلهای حساس باشیم کمی بیشتر بهشون توجه کنیم نکنه ناپدید بشن و ما نفهیم
کجایی:
سوالیه که هیچکس در جوابش منتظر جا و مکانت نیست!
کجایی؟
یعنی نفسم بی تو تنگ است زود بیا...
من هم تازگی ها مسیر کوچه علی چپ را بلد شده ام
خوب هم بلد شده ام
نه بحث می کنم
نه منت می کشم
نه تسلیم می شوم
سرم را پایین می اندازم و کار خودم را می کنم
اگر ببینم جایی به شخصیت و ارزشم توهین می شود
بی هیچ حرف و کنایه ای کنار می کشم
دیگر حتی به رفتارهای دیگران ذره ای هم فکر نمی کنم
دلیلی ندارد برای اشتباهات و خطای آنها آرامش من خراب شود
من برای چیزهایی که به من مربوط نیست وقتم را هدر نمی دهم
زمان و افکار من با ارزش ترین داشته های من در زندگیست
به هیچ قیمتی، از آنها نخواهم گذشت
من به این جهان آمده ام که شاد و موفق باشم
من نیامده ام بحث کنم
من نیامده ام حرص بخورم
من نیامده ام معمولی باشم
"نرگس صرافیان"
دوستت دارم
بی آنکه بدانم چطور،کجا،یا چه وقت...
چه آسان دوستت دارم ،
بی هیچ غرور یا دشواری
"تو" را اینگونه دوست دارم
چون
طریقی دیگر برایش نمی دانم
آن چنان بهم نزدیکیم
که دست های تو بر گردنم
گویی دست های من است
و آن طور در هم تنیده ایم
که وقتی
چشمانت را می بندی
من به خواب می روم...
"پابلونرودا"
کاش میفهمیدی آدم از یک جایی
به بعد کنار میکشد
اهلی خودش میشود
مگر یک آدم چقدر میتواند
مهربان و خوب باشد
یک جام با تو خوردن یک عمر میپرستی
یک روز با تو بودن، یک روزگار مستی
در بندگی عشقت از دست رفت کارم
ای خواجه زبر دست رحمی به زیر دستی
بر باد میتوان داد خاک وجود ما را
تا کار ما به کویت بالا رود ز پستی
با مدعی ز مینا می در قدح نکردی
تا خون من نخوردی تا جان من نخستی
گفتی دهم شرابت از شیشه محبت
پیمانهام ندادی، پیمان من شکستی
صید ضعیف عشقم، با پنجه توانا
بیمار چشم یارم، در عین تندرستی
با صد هزار نیرو، دیدی فروغی آخر
از دست او نرستی وز بند او نجستی
"فروغی بسطامی"
زمستان تمام شده و بهار آمده بود. گلها و گیاهان،
یکی یکی سرشان را از خاک بیرون میآوردند.
تکهی یخ کنار سنگ بزرگ نشسته بود. تمام زمستان سرش را به سینهی
سنگ گذاشته بود؛ جای خوبی برای خوابیدن بود. باد سردی که از کوه میوزید، تن یخ را
سفت و محکم کرده بود. تناش شفاف و بلوری شده بود.
چند روزی بود تکهی یخ احساس میکرد چیزی تناش را قلقلک میدهد.
یک روز آرام چشمهایش را باز کرد و از لابهلای شاخههای درختی که
کنارش بود، نوری دید. کنجکاو شد و به درخت گفت: کمی شاخههایت را کنار میزنی
درخت با بیحوصلگی شاخههایش را کنار زد. تکه یخ چشمش به آفتاب افتاد.
– وای چقدر قشنگ است. چرا تا حالا او را ندیده بودم؟!
درخت گفت: این خورشید است. من سالهاست او را میبینم.
تکه یخ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد. بعد با صدای بلند گفت: سلام
خورشید! خوش بهحالت چقدر زیبایی! خیلی
خوشحالم که تو را دیدم. دوست دارم همیشه به تو نگاه کنم. من تا الان با کسی دوست
نشدهام، تو دوست من میشوی؟
خورشید صدای تکه یخ را شنید و با مهربانی گفت: سلام، اما…
یخ با نگرانی گفت: اما چی؟
خورشید گفت: « تو نباید به من نگاه کنی.» و بعد خودش را پشت لکهی
ابری پنهان کرد.
یخ ناراحت شد، بغض کرد و گفت: من تو را دوست دارم، من فقط به تو نگاه
میکنم.
خورشید گریهاش را دید، دوباره گفت: باور کن من دوست خوبی برای تو
نیستم، اگر من باشم تو نیستی! میمیری، میفهمی؟
یخ گفت: باز هم حرف بزن، باز هم بگو، صدای تو خیلی قشنگ است! وای مثل
اینکه چیزی توی دلم آب میشود.
خورشید با ناراحتی گفت: ولی تو باید زندگی کنی، تو نباید به من نگاه
کنی تو نباید…
یخ زیر لب گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟ چه
فایده که کسی را دوست داشتهباشی؛ ولی نگاهش نکنی!
روزها یخ به آفتاب نگاه میکرد. خورشید و درخت میدیدند که هر روز
کوچک و کوچکتر میشود.
یخ لذت میبرد؛ ولی خورشید نگران بود.
یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکهی یخ را ندید. نزدیک شد. از
جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود.
جوی کوچک مدتی رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همانجا، یک
گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید. هر جایی که آفتاب میرفت، گل هم با او میچرخید
و به او نگاه میکرد.
گل آفتابگردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است.
هلیا!
احساس رقابت، احساس حقارت است.
بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند.
من از آنکه دو انگشت بر او باشد انگشت بر میدارم.
رقیب، یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست.
بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود.
تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید.
من این را بارها تکرار کردم هلیا!
"کتاب بار دیگر
شهری که دوست می داشتم - نـادر ابراهـیمی"
امشب از پیش من شیفته دل دور مرو
نور چشم منی، ای چشم مرا نور،مرو
دیگری از نظرم گر برود باکی نیست
تو، که معشوقی و محبوبی و منظور، مرو
خانه ما چو بهشتست به رخسار تو حور
زین بهشت، ار بتوانی، مرو، ای حور، مرو
امشب از نرگس مخمور تو من مست شوم
مست مگذار مرا امشب و مخمور مرو
عاشق روی توام، خسته هجرم چه کنی؟
نفسی از بر این عاشق مهجور مرو
دل رنجور مرا نیست به غیر از تو دوا
ای دوای دل ما، ار سر رنجور مرو
اوحدی چون ز وفا خاک سر کوی تو شد
سرکشی کم کن و از کوی وفا دور مرو
"اوحدی مراغه ای"وای، باران؛
باران،
شیشه پنجره را باران شست .
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .
خواب رویای فراموشیهاست !
خواب را دریابم،
که در آن دولت خواموشیهاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من میگوید :
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است.
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبی،
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه صبح تو را می بیند .
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پر و بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه، از آن پاکتری .
تو بهاری؟
نه، بهاران از توست .
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را .
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !
"حمید مصدق"
و تو
آن شعر محالی که هنوز
با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام
چشم بگشای و مرا باز صدا کن
" ای عشق"
که من از لهجه ی چشمان تو
شاعر بشوم
و تو را سطر به سطر
و تو را بیت به بیت
و تو را عشق به عشق ...
شاید این بار تو را پیش تو
با مرگ خود آغاز کنم...
"حمید مصدق"
بهار ، فصلِ بخشیدن است
انگار خدا رویِ بهار جورِ دیگری حساب کرده است که، جان بخشیدن به
طبیعت را بعد از زمستانِ سرد و سفید به آن سپرده است !
بهار، فصلِ جوانه زدنِ امید و آرزوهایی ست که تمامِ سال زیرِ خروارها
ترس ها و نباید و نمی شود هایِ ناتمام دفن شده اند
...
بهار، فصلِ فکر کردن به نو شدن است ؛
نو شدنِ افکار و احساساتی که تمامِ سال از درون زخمیت کردند و توانِ
مقابله با آن ها را نداشتی !
بهار همان فصلی ست که باز هم می توانی ؛
چهره یِ خستگی ناپذیره مادربزرگت را که با لبخند درآمیخته،تماشا کنی ...
می توانی عزیزانت را در آغوش بگیری، اما اینبار محکم تر از همیشه ...
هر چه قدر هم که دور باشند از قلبت، جسمت، روحت، می توانی بگویی دوستشان داری ...
اما اینبار بیشتر از همیشه بگو ... این بهار بیشتر از همیشه از فرصت
هایت استفاده کن چرا که خیلی ها ؛
فرصتِ در آغوش گرفتنِ عزیزانشان را ندارند
بوسیدن یارِشان را ندارند
فرصتِ نفسِ عمیق کشیدن در نسیم بهاری را ندارند
و کسی نمی داند چندین هزار دوستت دارم نگفته در گلویشان به خاک خفته
است که دیگر فرصتی برایِ گفتنِ شان ندارند
...
و تمامِ توقع بهار این است ،
حالا که فرصتِ بودن داده شده است ،
تو به جایِ همه یِ آن ها و به جایِ خودت زندگی کن ...
"رویا
فرسیابی"
سخن بانوی اردیبهشت:
سلام
دوست های خوبم امروز 23 فروردین برای اولین بار هست که در سال جدید اومدم پس به رسم ادب سال جدید رو به شما همراهان عزیزم تبریک عرض می کنم امیدوارم امسال سال آرزوها تون باشه سالی باشه که دلتون می خواد الهی که دلتون شاد و لبتون خندون باشه پس سلام به روی ماهتوننشانی هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن
ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن
برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب
بیا ای حاسد ار مردی نهانش کن نهانش کن
از این نکته منم در خون خدا داند که چونم چون
بیا ای جان روزافزون بیانش کن بیانش کن
بیانش کرده گیر ای جان نه آن دریاست وان مرجان
نیارامد به شرحش جان عیانش کن عیانش کن
عیانش بود ما آمد زیانش سود ما آمد
اگر تو سود جان خواهی زیانش کن زیانش کن
یکی جان خواهد آن دریا همه آتش نهنگ آسا
اگر داری چنین جانی روانش کن روانش کن
هر آن کو بحربین باشد فلک پیشش زمین باشد
هر آن کو نی چنین باشد چنانش کن چنانش کن
برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر
جهنده ست این جهان بنگر جهانش کن جهانش کن
اگر خواهی که بگریزی ز شاه شمس تبریزی
مپران تیر دعوی را کمانش کن کمانش
"مولانا"
همه شب خواب بینم خواب دیدار
دلـی
دارم دلـی بـی تـاب دیدار
تو خورشیدی و من شبنم چه سازم
نه تـاب
دوری و نه تاب دیــدار
سـری
داریـم و سـودای غـم تـو
پـری
داریـم و پــروای غم تـو
غمت از
هر چه شادی دلگشاتـر
دلـی
داریـم و دریــای غم تـو
"قیصر امین پور"
زمین عروس شد
و آسمان حرف آمد
چه اتفاقی از این خوب تر
که برف آمد...
سخن بانوی اردیبهشت:
بالاخره برف اومد ،دلم برای دونه های سفیدش تنگ شده بود مگه میشه زمستان باشه و برف نباشه،بالاخره برف اومد و من نشستم روی صندلی مامان و از پنجره اتاق یه دل سیر برف رو تماشا کردم چه کیفی میده شب، برف و نور چراغ حیاط، خدا همیشه عاشق بوده که این همه زیبایی رو آفریده برف سرد چه گرمایی به جمع خانواده ها میده
خداجونم ه خاطر تمام چیزهایی که دادی و ندادی شکر شکر شکر
عطرِ تـو
دارد
این
هوا
سر
به هوا ترین
منم .. ..
"مریم قهرمانلو"
دلبرِ
زمستانیِ من!
این
فصل را برای ماندن ترجیح بده،
می
خواهم دی را کنجِ دنج ترین کافه برایت عاشقانه های شاملو را زمزمه کنم!
می
خواهم شب های سردِ دی را برایت آغوشانه گرم تر رقم بزنم
می
خواهم بهمن را کنجِ پنجره ی اتاقمان، برایت چای با عطرِ هل و دارچین دم کنم و با بوسه
ای یک فنجان عشقِ گرم مهمانت کنم!
می
خواهم روز های برفیِ بهمن،خیابان ها جز ردِ پای منو تو اثرِ دیگری خلق نکنند!
اما
می خواهم اسفند را در آرام و خلوت ترین کلبه ی چوبیِ جنگل، کنارِ آتش، موسیقیِ
ملایمی پخش کنم و سرمست شوم از هرچه عشق!
می
خواهم در هوایِ سرد و آفتابیِ اسفند، سرت را روی شانه هایم دعوت کنم و زیرِ گوشت
عاشقانه هایی به سبکِ خودم را زمزمه کنم!
می
دانی؟
دلبرت
که زمستانی باشد،
عاشقانه
هایت چون برف سفید،
و
چون آتش تا ابد گرم خواهد ماند!
"شقایق عباسی"
برروی دوشم کوله پشتی است که چند شعر در آن ریخته ام در بالا رفتن از قله خیالم وقتی خسته می شوم کمی شعر به خورد روحم می دهم
******************
مخاطب خاصی ندارد نوشته هایم
اما
تا دلت بخواهد همدرد دارد...
*****************
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...
"دنیا به شاعرها بدهکاره"
*******************
سلام
از اینکه به وبلاگ من سرزدید سپاسگذارم
ماییم و نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی