پست ثابت

عطر می پاشد به لب ها کوچه کوچه تا خیابان ابتدا تا انتها

وقتی از آغاز می گوید نسیم باز بسم الله الرحمن الرحیم


Image result for ‫بسم الله الرحمن الرحيم‬‎

سلام

به وبلاگ درباره ی نوشتن خوش آمدید

وبلاگی که در حوزه های داستان نویسی، فیلم نامه نویسی، رمان، شعر و.... فعالیت میکند. 

( دوستان قدیمی خونسردی خودتون را حفظ کنین بعضی از این بخش ها در آینده ای نه چندان دور اضافه خواهند شد)


نویسنده ای این وبلاگ یعنی سین.دال ( برای دوستان صمیمی سین خالی و برای دوستان صمیمی تر الی) دختری نوجوان و علاقه مند به ادبیات و هر نوعی از نوشتن است.

وی از آن دست آدم هایی است که هیچ گاه او را خارج از این سه حالت مشاهده نمی کنید.

1-خواندن

2-نوشتن

3-فکر کردن به آنچه که خوانده و آنچه که می خواهد بنویسد


این وبلاگ نیز به سه منظور احداث شده

1- نقد کتاب های خوانده شده توسط او

2- به اشتراک گذاری و نظرخواهی درمورد قسمت هایی از نوشته های او

3- مکتوب کردن فکرها و دل مشغولی های او


بیوگرافی کامل و دقیق خانم سین.دال در لینک های جستجو موجود می باشد.


امید است این وبلاگ بتواند:

1- شما را به کتاب خوانی علاقه مند کند.

2- با داستان ها و رمان ها ( و در آینده ای نه چندان دور شعر ها) ی این نویسنده سرگرمتان کند.

3- حوصله اتان را با دل نوشته ها یا بهتر بگویم چرت و پرت نوشته هایش سر نبرد.


با تشکر بابت وقتی که برای خواندن این پست گذاشتی.


امضا: سین . دال


[ پنجشنبه 2 خرداد 1398 ] [ 01:25 ب.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
از چی بلاگفا خوشتون میاد؟
بیان هر ایرادی داشته باشه بلاگفا بدتره :/
من تا میام باهاش آشتی کنم گذشته ها رو ببخشم دوباره اون روی خودش رو نشون میده :/

[ دوشنبه 19 خرداد 1399 ] [ 02:25 ق.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
بیان بد :(
آقا بیا خیلی خر است!
یعنی چی دکمه ی ذخیره ی خودکار نداره؟ یعنی یه ثانیه اینترنت قطع و وصل شد همه چی پرید! من این همه متن ادبی رو چجوری دوباره تراوش کنم؟ :////

[ جمعه 16 خرداد 1399 ] [ 04:19 ب.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
وات؟؟؟
هنوز ظهر نشده ۲۹۴ بازدید؟؟؟؟
چه خبرتونه؟؟؟؟
این کیست که این وب را می خواند؟؟؟
او را به darbareieneveshtan.blog.ir فرا می خوانم! 







پی نوشت: بیست دیقه نشده شد ۳۴۲؟؟؟؟

[ جمعه 16 خرداد 1399 ] [ 10:35 ق.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
بیان جای آدم بزرگ هاست
در بلاگفا هم آدم بزرگ پیدا می شود. تعدادشان کم هم نیست. اما میان خیل عظبم بچه های قد و نیم قد مثل خانم معلمی با حوصله و نشسته پشت میز به نظر می رسند. در بیان هم بچه ترها حضور دارند. اما درست مثل دانش آموزی که وارد دفتر دبیران شده متفاوت از بقیه اند. هردویشان وصله ی ناجورند. دانش آموز آنجا دست و پایش را گم می کند، فکر می کند همه دارند نگاهش می کنند و از خجالت دارد آب می شود و میرود زیر زمین. برای همین هم دست دست دوست هایش را می گیرد و میاورد که کنارش بایستند و سرشان را با حرف زدن با همدیگر گرم کنند و یادشان برود که وصله های ناجورند. هرچند هیچ کدام از ناظم ها و دبیرهای دفتر بجز ثانیه های اول نگاهی به آنها نمی اندازند. یکی دارد چای می نوشد، یکی ورقه ها را اصلاح می کند، یکی جزوه اش را داده تا کپی کنند، چند نفر با هم گپ می زنند و... خانم معلم هم همرنگ بچه ها می شود و همراهشان بالا پایین می پرد، اما در تمام این مدت دارد درس یادشان می دهد. خواه ناخواه احترام و وقاری دارد که او را از بچه ها متمایز می کند. بیان جای آدم بزرگ هاست. آدم هایی که دغدغه دارند، دغدغه ای غیر از قسمت بعدی فلان سریال یا جشن تولد بهمانی. دغدغه ای از جنس دغدغه های آدم بزرگ ها. کاربران بلاگفا مثل دو تا خواهر یا دوست جون جونی اند که می توانند ساعت ها کنار هم بنشینند از زمین و زمان حرف بزنند و از شدت خنده به بی مزه تربم جوک ها پخش زمین شوند و گذر زمان را حس نکنند. اما کاربران بیان تا حرف ارزشمندی نداشته باشند و مطمئن نشوند این پستی که می خواهند بگذارند لیاقت خوانده شدن را دارد لام تا کام حرف نمی زنند. البته که گاهی بیانی ها هم پرحرفی می کنند، به مسائل بیخود می خندند و شوخی می کنند اما همه ی این کارها را مثل آدم بزرگ ها انجام می دهند. آدم بزرگ ها بیشتر اوقات عبوسند، بیانی ها اما گشاده رو ترین آدم بزرگ های دنیا هستند. می توانند توی دشت بی کران با پاهای برهنه بدوند و نفس های عمیق بکشند و به زندگی لبخند بزنند، و در کنارش این حقیقت که قدشان دارد به دو متر می رسد و فردا اول صبح باید بروند سرکار را هم انکار نکنند. بیان جای آدم بزرگ هاست. برای همین هم کوچ من به بیان چیزی بیشتر از تغییر سرویس وبلاگ رسانی است. دارم کوچ می کنم به دنیای آدم بزرگ ها. آدم هایی که خیلی وقت ها بچه بازی در می آورند اما به هر حال آدم بزرگ اند. و یادم می دهند بزرگ فکر کنم.

[ پنجشنبه 15 خرداد 1399 ] [ 05:07 ب.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
.
یعنی خوشم میاد با اینکه این وب تعطیل شده باز هم بازدیدش سه برابر وب جدیدمه :/

دوست های قدیمی خب شما که زحمت میکشید بیایید اونجا دیگه!

یکی نیست بهم بگه اگه این وب تعطیل شده پس این پست ها چیه پشت سر هم میزارم :/

[ یکشنبه 11 خرداد 1399 ] [ 11:22 ب.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
همچنان بیان
تصمیم گرفتم هر وقت بخوام از بیان بگم بیام اینجا
یه جورایی در گوشی صحبت کنیم :))

یعنی اوووووونقدررررر وب های خوب پیدا کردم که موندم واقعا
اصلا وقت نمیشه همه اشون رو خوند و از یه طرف هم اصلا نمیشه ازش دل کند

از طریق همین بیان با وب های تاپ بلاگفا هم آشنا شدم ولی دیگه نمک گیر اینجا شدم. الان میگین این دختر چقدر بی جنبه است :)) 
من ذوب شدم تو بیان اصلا.

کاااش نفس رو هم بیارم به بیان...

و اینکه آیریس کجایی دلمان پوسید... :( احتمالا کامنت هام رو هیچوقت نبینی چون قبل اینکه میهن بلاگ رو به نابودی بره رفتی... هرکجا هستی موفق باشی.

[ جمعه 9 خرداد 1399 ] [ 04:24 ب.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
یک عدد بدشانس می نویسد
چشم زدم بیان رو :/
خدا ! :/
فکر کنم باید کلا بیخیال وب نوشت بشم 





اصلاحیه: چند ثانیه طول نکشید که درست شد. حس بچه های خبرچین رو دارم. یکم برم خجالت بکشم

ولی اگه بیان هم به مشکل بخوره کلا هرگونه فضای مجاژی رو میزارم کنار.

[ جمعه 2 خرداد 1399 ] [ 11:03 ب.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
خداحافظ میهن بلاگ
بالاخره وقتش رسید
شاید باید یه متن غمگین و خاطره انگیز از روزهایی که اینجا بودم بنویسم
ولی واقعیتش اینه که اصلا غمگین نیستم
در عوض میخوام از خوبی های بیان بگم
یادم نیست کی اولین بار بیان رو به من معرفی کرد، هر کی بود خدا پدر مادرش رو بیامرزه. اولش که در پاسخ به سوال بیان اصلا چی هست وبلاگ یه دوست خیلی خیلی قدیمی و عزیز رو پیدا کردم
بعد هم که وارد فضای محشر بیان شدم
البته همه اش بخاطر کمک های بی دریغ دوست خوبم نرگس بود که چند روز بیشتر از آشنا شدنمون نگذشته و تو این چند روز حسابی زحمت دادم بهش
بی نهایت سپاس گزارم نرگس عزیز 
و اما بیان...
حس اون روزی رو دارم که نمازخونه ی خودمون بسته بود و برای نماز وارد ساختمون دبیرستانی ها شدیم. با دهان باز به همه جا خیره مونده بودیم. در و دیوار سبزش، سالن های بزرگش، ستون هاش، پله های عریض، دانش آموزهای غول پیکر(خودمون جوجه بودیم) و شوخی هاشون... همه چی برامون بی نهایت جذاب بود. الان همچین حسی به بیان دارم. اصلا مفهوم وبلاگ نویسی توی بیان یکی دو لول بالاتره. تولیدمحتوا اونجا واقعی تره انگار. (البته وبلاگ های با کیفیت توی بلاگفا هم هستن ولی گم شدن بین انبوه وب های دیگه) 
دوست عزیزی که گفته بود حال و هوای بلاگفا رو دوست داره، حال و هوا توی وبلاگ های ما مختص میشه به پنل مدیریتی امون که خب بهش عادت کردیم. ولی بیان یه حال و هوای دسته جمعیه. اونجا شخصیت هایی رو پیدا کردم که یکی از یکی دلنشین تر و وبلاگ هایی یکی از یکی دلبرتر. اون هم توی این مدت کوتاه! 

البته یه چیزی هم بگم که نگین نگفتی، شنیدم که تازگیا یه سری اشکالات درش به وجود اومده که من اصلا ندیدم و حتی توی توضیحاتش هم نفهمیدم این اشکالات چی هست اصلا. احتمالا برای یکی از آپشن هاییه که میهن بلاگ و بلاگفا اصلا ندارنش. ولی خب حواسمون باید جمع باشه دیگه

شما هم اگه علاقه ای به دنبال کردن پست هام دارید بفرمایید آدرس:

http://darbareieneveshtan.blog.ir/



[ جمعه 2 خرداد 1399 ] [ 08:22 ب.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
رودربایسیتی
معلم فیزیکمون جلوی مدیر جوری ازمون تعریف کرد و پیشاپیش از رتبه ی درخشانمون و افتخاری که برای مدرسه خواهیم آفرید قدردانی کرد... که حالا توی رودربایستی جدی جدی باید بشینم درس بخونم :/

[ یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 ] [ 05:11 ب.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
دوستت دارم بانوجان
هم زمان با کشمکش درونی سر اینکه لیاقت واسطه قراردادن معصومین واسه خواسته های مسخره ام رو زدن دوباره به خدا رو دارم یا نه...
دقت کردم واسطه قرار دادن حضرت فاطمه برام راحت بود
حس خوبی پیدا کردم :)
احساس راحتی و یه جور آرامش...
انگار یه دوست خیلی خوب قدیمی رو بعد از مدت ها پیدا کرده باشم
چقدر این مدت حواسم از این دوست قدیمی پرت شده بود
چقدر فراموش کرده بودم داشتنش رو...
چقدر بی معرفت شده بودم...

[ یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 ] [ 12:51 ق.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
کسی می دونه عوض شدن چطوریه؟
_ ولی من نه می دونستم دست چیه... قطع چیه... زندگی چیه... توبه چیه... مهر و موم چیه...

+ حالا که می دونی، رفتارهات تغییری کرده؟ 

_الان؟ الان که همه چیز از دست رفته؟

+ نه همه چیز، نه کاملا. میشه برش گردوند. دعا کن.

_ دعا کنم همه چیز درست شه که دوباره خرابش کنم؟

+ خب این دفعه همه چیز رو خراب نکن!

_ گفتنش آسونه.

+ نگفتم آسونه. لازم هم نیست باشه. فکر کردی تو زندگی ات فقط باید کارهای آسون انجام بدی؟

_ من سعی کردم. نمی شه. نمی تونم!

+ می دونی همین سخت بودنش باعث میشه اگه انجامش بدی واسه خدا عزیزتر بشی؟

_ نمی تونم. من آدمش نیستم.

+ خب عوض شو!

_ چطوری؟؟؟




[ یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 ] [ 12:32 ق.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
خواهش
استغفر الله ربی و اتوب الیه...
استغفر الله ربی و اتوب الیه‌‌...
استغفر الله ربی و اتوب الیه...
استغفر الله ربی و اتوب الیه...
استغفر الله ربی و اتوب الیه...
استغفر الله ربی و اتوب الیه...
استغفر الله ربی و اتوب الیه...












دیدین یه خواهشی رو اونقدر تکرار می کنید، اونقدر التماس می کنید تا دل طرف مقابل نرم شه؟ من می خوام دل خودم نرم شه. اونقدر که این خواسته بخشی از وجودم بشه. مسخره است نه؟ انگار دست خودت رو قطع کرده باشی و انداخته باشی اش دور... بعد به دکتر التماس کنی پیوند بزنتش. باعث میشه که واقعا اون دست رو بخوای؟ حالا که به زندگی مضخرفه تک دستی عادت کردی؟ می دونی که قطعا زندگی با دو تا دست بهتره. التماس می کنی با دلی که خالی از هر نوع خواهشیه. تا بلکن وقتی دستت برگشت قدرش رو بدونی و زندگی خوب و خوشت رو بسازی و دیگهاشتباه گذشته ات رو تکرار نکنی. اصلا! میشه دست قطع شده رو پیوند زد؟ دستی که خودت قطع کردی و انداختی دور؟

[ یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 ] [ 12:14 ق.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
درد و دل
یه بار به یکی از همکلاسی هام گفتم دقت کردی از وقتی ۱۸سالت شده بی معرفت شدی؟ حالا می بینم که خودم هم از وقتی ۱۸ سالم شده بی معرفت شدم. خیلی بی معرفت. سرم گرم شده با زرق و برق های زودگذر، با خوشی های لحظه ای. دیگه یاد اون آرامش عظیمی که توی قلبم گذاشتی هم نمی افتم. اصلا یادم نمیاد وقتی باهات بودم آرامش داشتم؟ نداشتم؟ اصلا هیچوقت واقعا باهات بودم. بنده ی مخلصت بودم؟ انگار فراموشت کردم. دیگه درست و حسابی دعا نمی کنم. از ته دل صدات نمی کنم. از روزهایی که از ته دل صدات می کردم رو یادمه. ولی یادم نیست جوابم رو می دادی یا نه. گفتم که، بی معرفت شدم. همیشه وقتی مرتکب گناهی می شدم از اینکه یه روز مهر بخوره روی گوش هام و چشم هام و حتی قلبم می ترسیدم. ولی امروز، اینکه یه حس بی تفاوتی عجیبی دارم... انگار برام نیست... پس این نیمچه بغض لعنتی چیه تو گلوم؟ چرا ته دلم خالی میشه وقتی به خودم میگم برای همیشه از دستت دادم؟ واقعا از دستت دادم؟ اگه جواب سوالم مثبت باشه کاملا حق می دم. تحمل کردن رفیقی به این معرفتی هم دیگه حدی داره! تا کی می خواد قول بده و بزنه زیرش؟ تا کی می خواد فقط و فقط به خودش فکر کنه. حتی عاقبت خودش هم نه... به اینکه این لحظه چطور میگذره. امام جمعه ی شهر داره یا رب یا رب میخونه... صداش سوز داره. صدای اون رو میشنوی مگه نه؟ اگه برسه به اونجاش که به حال کسایی که خودشون رو لایق دعا کردن نمی دونن دعا کنه، دعاش رو مستجاب می کنی؟ اصلا... همین که زیرچشمی نگاهم کنی کافیه. چی دارم میگم؟! تو که همیشه حواست بهم هست. این منم که بی معرفت شدم. از وقتی ۱۸ساله شدم بدتر شده. فکر می کردم امسال قراره بزرگ شم. پس چرا دارم پشت سر هم گند می زنم. حتی تلاش نمی کنم واسه خوب شدن! صدای امام جمعه ی شهرمون سوزناک ترین التماسیه که هر سال میشنوم. از اون صداهاست که می دونم نمایشی و الکی نیست، می دونم از ته دله. داره از توبه حرف میزنه. از برگشتن. ولی من نمی فهمم چرا اینقدر نسبت به مسیری که دارم میرم بی تفاوتم.  میخوام همراهش بگم استغفر الله ربی ... ولی چرا لب هام تکون نمیخوره؟ از نوحه خوان پارسال میگه. مداح جوونی که پارسال فوت کرد و چقدر هم شهری های من براش گریه کردن... تازه یادم میفته خود من هم براش گریه کردم. پس چرا الان چشم هام خشک خشکه؟ ناراحت نیستم؟ یعنی اینقدر بی معرفت شدم که دیگه ازت نمی خوام بی معرفتی های پارسالم رو ببخشی؟ حتی یه فرصت دوباره ازت نمیخوام؟! مهر خوردن روی دل اینطوریه؟ خداجونم... (مطمئنم هرچقدر هم دختر بدی باشم بازهم می تونم اینطوری صدات کنم) من بد... من بی معرفت... ولی حقم بود؟ حقم بود که پا شی از دلم بری؟ نکنه واسه همیشه رفته باشی؟ توی دلم یه حفره هست. یه حفره ی بزرگ قد تو! که پر شده با آت و آشغال و خنده های چندثانیه ای. آشغالیچ هایی که دارم با دست هام بر می دارم، پرت می کنم دور و داد میزنم:«بیا! ببین برات جا باز کردم!» ولی واقعیت اینه که تو خیلی بزرگتر از این حرف هایی. منم هرچقدر زحمت بکشم نمی تونم زباله هایی که۱۸ ساله توی دلم جا دادم رو بندازم دور. میگن از تو حرکت... از خدا برکت. ولی این یکی فرق می کنه. باید تا آخر اشتباهات خودم رو درست کنم و بعد تو لطف کنی و اندازه ی قلب من کوچیک بشی و برگردی توی وجودم. ولی من... من بی معرفت نیستم خداجونم! فقط دیگه ناامید شدم از خودم. نه اینکه نخوام! هه! اگه واقعا می خواستم همچین حرفی نمی زدم! وقتی این من خبیث حرف میزنه بغضم میگیره... ولی همه اش مظلوم نماییه. می خوام وانمود کنم همه اش کار شیطان درونم بوده و من تقصیری نداشتم. تقصیری نداشتم توی این همه کوتاهی؟ بک یا الله... بک یا الله... بک یا الله.... لیاقت دارم صدات کنم؟ اسم ائمه ات چطور؟ حق دارم به زبون بیارم؟ اصلا ازت چی بخوام؟ اینکه بی معرفت نباشم؟ مگه دست توئه؟ مگه کاری هست که برام نکرده باشی؟ نشونه ای هست که برام نفرستاده باشی و نادیده نگرفته باشمش... دارم با خودم حرف می زنم تا شاید یه ذره ی مهر و موم نشده توی وجودم پیدا کنم که بخوادت. که به خواسته ی اون ذره هم که شده برگردی. میشه برگردی؟ لطفا ! کاری کن که از ته دلم عاشقت باشم! من معرفت بلد نیستم! نمی تونم! باید بتونم، قدرتش رو توی وجودم گزاشتی، همه ی اسبابش رو آماده کردی. ولی من نمی تونم! هزار بار درسم رو یادم داذی ولی من یاد نگرفتم. بیا یه بار دیگه بهم بگو. هردومون می دونیم که بعد یه مدت دیگه گوش نمیکنم. ولی تو ادامه بده. باشه؟ تو رو خدا خداجونم! با کتک... با زور... با هر راهی! فقط تا آدم نشدم، معرفت رو یاد نگرفتم ولم نکن. ازم قطع امید نکن. مهر و موم نکن راه برگشتنت رو. خواسته ی بیش از حدیه می دونم... ولی ازت می خوام... التماس می کنم... بعد از مدت ها از ته دلم دعا می کنم... چشم هام خیس شده. ولی کافی نیست. می خوام خون گریه کنم. باید خون گریه کنم. برای اون عشق و محبتی که به پام ریختی و نگاهش هم نکردم. عشقی که ممکنه دیگه برای من نشه. فقط بخاطر یه حقیقت مسخره که من بی معرفتم! و از وقتی ۱۸ ساله شدم بی معرفت تر هم شدم. امام جمعه داره به صدا کردن قائم نزدبک ...  تموم شد. واسطه ها رو ردیف کرد و دعاش رو خوند. من؟ واسطه ای ندارم. از همه خجالت می کشم غیر از خودت. مسخره است نه؟ بخاطر غروره یا اینکه تو رو از همه به خودم نزدیکتر میدونم؟ الله... الله... چه قشنگ صدا میزنه خدا رو... چه از ته دل... من چی؟ اصلا دلی برام مونده؟ به این آشغال دونی میگم دل؟ من... نمی خوام بی معرفت باشم.

[ شنبه 27 اردیبهشت 1399 ] [ 11:47 ب.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
هانیاجان اگه می خونی منظور نظرت باشه
تو این وضعیتی که کامنت دهی همه ی وبلاگ ها فلج شده.
یکی نیست به من بگه صفحه ۴۲ وب هانیا چه غلطی می کنی و به چه امیدی به هر پستش کامنت میدی؟ 
















پی نوشت: اونقدر ازش خوندم ادبیاتم کلا عوض شده 
پی نوشت تر: الان دیدم صفحه ۴۳ بودم

پی نوشت ترتر: رسیدم صفحه۵۳. از اینجا به بغد کلا امکان کامنت گذاشتن نیست‌. بازهم ادامه می دم  

[ شنبه 27 اردیبهشت 1399 ] [ 10:04 ب.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
شرط ازواج۲
حالا که فکر می کنم چاقو خوردن هم حسابه
ولی باید عمیق باشه و کلی خون از دست داده باشه :)))

[ شنبه 27 اردیبهشت 1399 ] [ 09:35 ب.ظ ] [ سین دال ] [ نظرات () ]
آخرین مطالب
صفحات سایت

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات