آب و آینه
زیر سقف آسمون نقره کوب شبح شهر سیاهو می شه دید
ترمه و عقیق آب و آینه گوشه ی ابروی ماهو می شه دید
بعضیا مثل ستاره ها سپید رفتنو تکیه به آسمون دادن
بعضیا رو پشت بوم خونشون موندنو ماهو به هم نشون دادن
باز باید یه دور دیگه بگذره از همین یک دو سه روز عمرمون
می مونیم یا نمی مونیم با خداست پای سفره های افطار و اذون
کاشکی عطر نفس فرشته ها این دل عاشقو مبتلا کنه
کاشکی بارونی بیاد از آسمون قلبای شکسته رو طلا کنه
کاش زمونه فرصتی به ما بده فرصت دوباره آشنا شدن
کاش یه بار هم ما رو قابل بدونن برا پر کشیدن و رها شدن
ای نسیم رحمت خدا ای هوای باغ آشنا
چون خزان دل شکسته ایم ما به حال خود مکن رها
باز باید یه دور دیگه بگذره از همین یک دو سه روز عمرمون
میمونیم یا نمیمونیم با خداست پای سفره های افطار و اذون
خوش به حال اون ستاره های دور.که غبار جاده رو جا میذارن
سوار اسب سیاه شب می شن تو رکاب ماه نو پا می ذارن
خوش به حال اون جوونه های نور که شدن شکوفه های شب عید
اونا که پرنده های دلشون از رو دستای قنوتشون پرید
دانلود مجید اخشابی
قصه عاموی روباه و عاموی اشتر
سلام بالاخره داستانشو گیر اوردم ولی چون یه سال از قسمت اولش گذشته دوباره همونو میذارم.
قسمت اول
در روزگارانی روباهی و اشتری در جایی زندگی می کردند ، که یک روز اشتر به
روباه گفت : زمستان در راه است و هوا سرد می شود بیا خانه ای بسازیم. اما
روباه قبول نکرد و گفت : من زیر بوته ای میخوابم و بادی از خود خارج می کنم
، گرم می شوم . اما اشتر رفت و برای خود خانه ای ساخت .
تا اینکه
زمستان رسید و یک شب که هوا خیلی سرد بود ، باران تندی بارید و سوز شدیدی
می وزید و روباه که خانه نداشت زیر بوته هر کاری کرد بازم یخ می زد به
ناچار رفت در خونه اشتر و در زد
تق تق تق
ادامه در قسمت بعد ...
عاموی اشتر از پشت در صدا زد کیست؟ روباه گفت :" عاموی اشتر عاموی اشتر در واز بکن برون زمستونی اشکشتیم"
-----------
تاریخ : 10- آذر - 1395
* اینا رو قبلا نوشته بودم ولی منتشر نکردم. در این بی کاری گفتم اینها رو بذارم.
قبول دولــتـیان کیمیای این مس شد
آنگاه که امید ها قطع می شود
و نا امیدی مرگبار
تاریکی های
همه جا را می پوشاند
وهمه راه ها بسته می شود
نه نوری می ماند و نه هوایی
نه آرزویی می ماند و نه امیدی
آسیاب مرگ می چرخد
با قدرت و با سرعت
و دانه های زندگی را له می کند
آنجاست که دست قدرت خداونی ظاهر می شود
با قدرت
و شکست ناپذیر
مهر ورزانه و با حکمت
و این انسان ضعیف را از
تاریخ : 16 - مهر - 1392
* اینا رو قبلا نوشته بودم ولی منتشر نکردم. در این بی کاری گفتم اینها رو بذارم.
لالایی ...
رفت آن سوار ...
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب تاریکی فشرده
کولی کنار آتش ، رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
رفت آن که پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده
می رفت و گرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده ، تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار و با خود یک تار مو نبرده
* سلام و بای
درخت قسمت ششم(آخر)
سالها بود که دور و برش کویری خشک بود و قطره ای باران نباریده بود درخت گفت : میخوام بروم پیش ماه از آنجا زمین را تماشا کنم خدا گفت : پای تو بسته است درخت گفت : چرای پای مردم را می بندی ؟ خدا گفت : تا روی زمین بمانند و به ماه نروند . درخت لبخند زد و نمی دانست انسانها به ماه می روند. و آن درخت همچنان در زمین ماند اکنون شاید در کنار جاده ای گذر ماشین ها را نظاره می کند و با خدای خویش درد دل می کند.
پایان
*قرار بود خیلی بیشتر از اینها باشه ولی ول شد.سعی کنین کاری رو ول نکنین
درخت قسمت پنجم
سالها گذشت و درخت خشکید و بی برگ و بی حاصل شد اما خدا هنوز پیشش بود.درخت با خود می اندیشید : کاش دوباره سر سبز می شدم و نفعی داشتم .در این افکار غوطه ور بود که مردی با گله ی گوسفندش به او نزدیک می شدند . درخت گفت : این مرد کیست ؟ خدا گفت : او موسی است و شاخه ای از تو جدا می کند و برای خود عصایی می سازدآ ن مرد به درخت نزدیک شد و شاخه ای از آن را جدا کرد و رفت ...