دیشب با خدا دعوایم شد،باهم قهر کردیم... 


فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد.... 


رفتم گوشه ای نشستم و چند قطره اشک ریختم 


و خوابم برد... 


صبح که بیدار شدم مادرم گفت نمیدانی از دیشب 


تا صبح چه بارانی می امد...



تاریخ : چهارشنبه هفدهم شهریورماه سال 1395 | 00:03 | نویسنده : ترنم باران | نظرات
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات