رمان معشوقه ی جاسوس پارت 30
– چی داری میگی؟
نگاهش روی بدنم چرخید.
– واضح نیست؟
به سینهش کوبیدم و سعی کردم عصبانیتمو زیر خروارها استرس و ترس بیرون بیارم.
– اصلا انتظار همچین حرفیو ازت نداشتم، فکر کردی حالا که نرمتر شدم حاضرم همچین غلطیو بکنم؟ من چقدر ساده و احمقم.
گردنشو گرفتم و با تموم قدرت به کنار پرتش کردم و با یه حرکت بلند شدم.
با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد.
دلخور گفتم: امشب میرم جزو خدمتکارا، شرفش بیشتره.
چرخیدم که برم اما سریع مچمو گرفت و تا به خودم بیام روش پرت شدم که نفس تو سینهم حبس شد.
با اوج گرفتن خندهش با حیرت نگاهش کردم.
– به چی میخندی؟
هر دو دستشو دور کمرم پیچید و با خنده گفت: چقدر سرخ شدی! داشتم سر به سرت میذاشتم.
ماتم برد و زمزمه کردم: چی؟
با ته موندهی خندهش گفت: زود رم میکنی، خیلی بده.
کم کم اخمهام به هم گره خوردند و از حرص موهاشو تو مشتم گرفتم که دادش به هوا رفت.
با فکی قفل شده گفتم: دیگه از این شوخیا با من نکنیا.
همونطور که چشمهاشو فشار میداد و سعی میکرد دستمو جدا کنه گفت: ول نکنی شوخیم جدی میشهها.
دندونهامو روی هم فشار دادم و بعد از اینکه مشتی به سرش زدم موهاشو ول کردم.
اون همه وقت گذاشتن واسه شونه کردن موهاش همش به باد فنا رفته بود.
دستهاشو زیر سرش برد و جوری که داره از حرص خوردنم لذت میبره نگاهم کرد.
دستهامو روی سینهش گذاشتم و بلند شدم.
– پررو!
نگاهم به حولهش خورد که بندش باز شده بود.
زود نگاهمو بالا آوردم و لبمو گزیدم.
خندون گفت: نترس پامه.
نگاه تندی بهش انداختم.
– به من چه؟
خندید و از جاش بلند شد که یه قدم به عقب رفتم.
– اما نفس…
منتظر نگاهش کردم.
لعنتی اینقدر قدش دراز بود که واسه چند ثانیه نگاه کردن بهش گردنم درد میگرفت.
دستش یقهی لباسمو لمس کرد که اخمهام به هم گره خوردند و سریع روی دستش زدم.
اما دستش بازم هرز رفت و روی صورت و لبم کشیده شد.
– یه روزی خودم فتحت میکنم، تا کی میخوای فرار کنی؟
کمی به چشمهاش زل زدم و بعد سرمو پایین انداختم.
تا کی اینجا اسیرم؟ تا وقتی که پیر بشم و پرتم کنه بیرون؟ یا امید هست که یکی پیدام کنه؟
سرمو بالا آوردم و با نادیده گرفتن حرفش گفتم: آرایشگره منتظره.
بعد به سمت در رفتم و اونم سکوت کرد.
دستگیره رو گرفتم و بعد از باز کردن در نگاهی بهش انداختم.
خوشحال بودم که مجبورم نمیکرد جوابی بهش بدم.
با کمی مکث بیرون اومدم و در رو بستم.
تا کی؟
#راوی
– اگه یه روزی ارباب بفهمه بدون تنها کسیو که از اینجا بیرون میکشم آرمیتاست سوگل.
سوگل بیخیال سری تکون داد و به ساهون کشیدن ناخونهاش ادامه داد.
– اون دختره بمیره دیگه مانعی واسه کنار ارباب موندن ندارم، اصلا وقتی شدم خانم این خونه میگم شما دوتا رو آزاد کنه.
آرمیتا همونطور که لباس دکلتهی کوتاه قرمزشو میپوشید پوزخندی زد.
– به همین خیال باش، اربابی که من میشناسم دل به هیچ دختری نمیده، الانم اگه داره با نفس راه میاد مطمئنم واسه خر کردنشه، خرش که از پل بگذره اونم میشه مثل ما.
بعد رو به سامان گفت: زیپه رو بالا میکشی؟
سامان اسلحهشو روی تخت گذاشت و به سمتش رفت.
سوگل لبخند مطمئنی زد.
– بذار دختره بمیره، بقیهش با من.
سامان زیپ به دست گفت: فقط امشب شانس بیارم اون خالد دور و ورم نباشه.
سوگل از جاش بلند شد و در کمد رو باز کرد.
همونطور که به دنبال یه لباس مناسب نگاهشو میچرخوند گفت: امشب اینقدر شلوغ میشه که کسی نمیفهمه کی گم شده یا کی کشته شده.
سامان از رو شیطنتی که قلقلکش میداد گردن آرمیتا رو عمیق بوسید که از جا پرید و صدای جیغش دراومد.
عقب عقب رفت و شروع کرد به خندیدن.
آرمیتا به سمتش چرخید و نگاه بدی نثارش کرد.
– بیشعور! کبود بشه قبل از اینکه ارباب منو بکشه من تو رو میکشم.
سامان بیخیالتر از این حرفا گفت: بشه، میرم میگم دوست داشتم عشقمو کبود کنم.
بیرون از اتاق، درست پشت در صحرایی بود که از شنیدن حرفهاشون قلبش به تب و تاب افتاده بود و عصبانیت و نگرانی بدنشو میلرزوند.
اگه همه چیو کف دست رایان میذاشت هیچ کدومشونو زنده نگه نمیذاشت اما اگه هم نمیگفت نفس کشته میشد.
دست یخ کرده و نیمه لرزونشو روی دستگیره گذاشت و بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداخت وارد شد که آرمیتا و سوگل از جا پریدند و هینی کشیدند.
سعی میکرد جوری رفتار کنه که انگار چیزی نشنیده.
سوگل که خیال میکرد همه چیو شنیده با لکنت گفت: ص… صحرا جون… تو… تو چه لباسی بهت دادند؟
صحرا سراغ جعبهی لباس زیر تختش رفت.
– وقتی پوشیدم میفهمی.
آرمیتا و سوگل نگاه پر استرسی به سامان انداختند که سری بالا انداخت و زمزمه کرد: نفهمیده.