روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک پدر روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
طبقه بندی: داستان هایی از افردا مشهور وبزرگان دین، مطالب وجملات امید دهنده،
برچسب ها: داستان هایی درباره خدا، خودسازی، پندآموزو...، کننده کار، چاله،
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که ازگرسنگى هلاک شدیم!
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد...
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
طبقه بندی: داستان های مختلف وپندآموز،
برچسب ها: داستان هایی درباره خدا، خودسازی، پندآموزو...، 1000سکه، فقیر، حج،
خدایا هر وقت که با اندیشه های خیسم خلوت میکنم عرق شرم از لطفت همه افکار خراب گذشته ام را در خود آب می کند
خدایا از تو می خواهم که آنچه را
به نفع من نیست هر چقدر که من آرزوی آنرا داشته باشم به من عطا نکن و هر
آنچه را که به ضرر من است حتی اگر هم خودم بخواهم از من دور بفرما
خدواندا آنقدر از درون سیاهم که سراسر دنیای هستی ام را سیاه می بینم ولی هرگاه به تو فکر میکنم هستی ام آسمانی می شود
خدایا نمی دانم که آیا من کم گناه می کنم یا اینکه رحمت بی پایان تو آنقدر زیاد است که گناهان را مانند برگ از وجود پاییزیم می زدایی؟!
نمی دانم چرا گاهی وقتها خود را از خود نمی دانم نمیدانم نیمه گم شده ام را در خود پیدا کنم یا در تو ؟
گاهی وقت ها با شیطان هم سفره می شوم و انقدر از کارهای زشتم به خود می بالم که شیطان از سجده ای که بر پدر من در پیشگاه تو نکرد راضی و امیداور می شود و گناه بزرگ خود را به هیچ می انگارد
خدایا ما آدم ها راه را زبیراهه نمی شناسیم و مدام به بیراهه می رویم دست و شمع راهی نیست که دستم بگیرد تا به دستان تو برساند چقدر زیبا در کتابت سروده ای وَمَا أَصَابَکُم مِّن مُّصِیبَةٍ فَبِمَا کَسَبَتْ أَیْدِیکُمْ وَیَعْفُو عَن کَثِیر؛ هر مصیبتى به شما رسد به خاطر اعمالى است که انجام دادهاید و بسیارى را نیز عفو مىکند.
هر وقت ناامید می شوم این حرفت در گوشم نجوا میکند قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمت الله» (ای بندگان من که بر نفس خویش اسراف کرده اید از رحمت خدا نا امید نباشید)
بعد دوباره با خوشحالی ادامه می دهی ولسوف یعطیک ربک فترضی» (و پروردگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد که راضی شوی)
ما
آدم در زمان شادی و خوش گذارانی و فراوانی نعمت گوشه چشمی هم به تو
نداریم و کفرانت می کنیم برای همین است که منو همیشه در منگنه غم و غصه قرا
داده ای تا همیشه به فکرت باشم منو با درد و رنج آفریده ای
خدایا دارم از تو می نویسم نمی دانم، یک مدتی فقط دوست دارم از تو و برای تو بنویسم شبه وجودم دارد خدایی میشود و با تو پیوند میخورد
خدایا من بنده ای نا لایقم و مرا در پناه عظمت و دریای مهربانیت لایق بخش
خدایا گاه و بیگاه چشمهایم،دستهایم،پاهایم،زبانم و گوشم شیطنت می کنند ولی خدایا این شیطنت های بچه گانه را به حق جدم ،آدم چشم پوشی کن
خدایا همیشه به پیامبرانت حسادت کرده ام که آنها نزد خود طلبیده ای و لطفت شامل حالشان شده است خوشا به سعادتشان و این بزرگترین پاداش انهاست
چه می شد که من فرشته ات می شدم تا روزی هزار بار در آتش وصالت میسوختم
خاک بر سر شیطان کنم که قدر خودش و تو را ندانست و اطاعتت نکرد ای کاش جای او بودم تا هزار هزار هزار هزار بار سجده به قدمگاهت کنم
خدایا همیشه دست مهربانت را بر سرم احساس کرده ام این احساس زیبا را هیچ وقت از من مگیر
خدایا
اعتراف می کنم که گناه کارم اعتراف می کنم بنده ای نالایقم اعتراف می کنم
استاد شیطانم اعتراف می کنم پسر بدی برای خانواده ام بوده ام توبه اعتراف
های جاهلانه ام را از من بپذیر
خدایا چقدر کریمی و بزرگی که قلبم را سراسر در خود محاصره کرده ای دوستت دارم خدایا دوستت دارم خدایا و باز هم دوستت دارم
طبقه بندی: دلنوشته های من ...،
برچسب ها: خودسازی، دلنوشته، خدایا اعتراف می کنم پسر خوبی نبوده ام، داستان،
.: Weblog Themes By Pichak :.