دل نوشته های یه مشهدی!

*****من همونم ک ب بیداری رسید...*****

از دل خاک چه میخواهی ؟ مگر رهایت نکرده اند ؟

زمین را گشوده ... نشانت را پوشانده اند ...

گفته اند مرده ای ... مرده ای یا زنده ؟ هیچکس نمیداند ...

لب دوز ... دیوار بر دوش کش و برو ... شبحت رنگ می بازد ...

بر آب می افتد... نگاهش می کنی ... لحظه هم می ایستد ...

نگاه
...


«سلام 

حال همه ی ما خوب است...»  

سلام 

سلامی بعد آز مدت ها

سلام به همه ی عزیزانی که در این مدت به این مخروبه سر زدند و با نظراتشون  ضربانی به قلب مرده ی مطالب فرسوده ی من هدیه دادند.  از صمیم قلب ممنونم. یک دوجین صفحه نظرات شما بود که به من انگیزه داد برگردم... ممنونم.    

   وقتی رفتم هوای تنفس نمانده بود حتی اینجا، کنج انزوای شخصیم، فکر خسته ، روزه ی سکوت  گذرش به اینجا هم خورد

پس از گذار نیمی از غیاب روز های اندکی تنفس بازگشت، با هر  مشقت... اما  رسید. هوا بود اری اما دیگر نایی نمانده بود برای گفتار تازه و خطی نو در فکر خسته.   بارها خواستم برگردم  اما به هر عنوان  این اتفاق حادث نشد

حالا هرچند جز خیالی مبهم چیزی از او نمانده اما شعر هنوز هست حتی غمگین تر از گذشته. 

ودر اخر باز هم...

  «سلام حال همه ی ما خوب است، اما تو باور نکن...»


سلام عزیزان من

خیلی دلم میخواد بیشتر سر بزنم و بیشتر بنویسم حیف  درگیری ها زیاد و...

قصه ی امشب قصه ی وفا  به خاطراتست مخصوصا تلخ ترین ها که ماندنی ترینند.

تصاویر و  صدا ها و گفته هایی که  از درون آدمی  را می پوسانند ولی همچنان عزیزترینند،

با حرمت ترین وسالگرد های شخصی  که در اوج احساساتی و در عمیق ترین پستو های ذهن خاطرات را  غبارروبی می کنی.

حالا فکر کنید این سالگرد ها هر روز و هر شب باشد. حجوم بی وقفه یاد ها در  هر دم و باز دم...

و باز همچنان هر صبح بیدار شویم وهنوز  به این ان بگوییم صبح بخیر

قصه، قصه ی  همینست  که اسمش زندگیست  برای بعضی  شبیه من . چه  می شود‌ کرد؟

 


اون مثل فرشته ها بود
چشمه ی عشق و صفا بود
با نگاه مهربونش
آیت پاک خدا بود
قصه هاش قصه ی بودن
قصه ی خاطره ها بود
قلب پاک و روشن او
جلوه ی آینه ها بود

مادر بزرگ مادر بزرگ
بگو کجایی
مادر بزرگ مادر بزرگ
پیش خدایی

یادمه از لب تو چه ها شنیدم
قصه ها به پاکی دریا شنیدم
چشم تو خورشید آسمون من بود
دل تو گرمی آشیون من بود
اون شبای پر ستاره
بی تو جلوه ای نداره

مادر بزرگ مادر بزرگ
بگو کجایی
مادر بزرگ مادر بزرگ
پیش خدایی

موهای سپید و نازت
مثل بخت من پر از خواب
خنده روی لب نازنین تو
خنده ی مهتاب
اون شبای پر ستاره
بی تو جلوه ای نداره..

مادر بزرگ مادر بزرگ
بگو کجایی
مادر بزرگ مادر بزرگ
پیش خدایی...




یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی‌حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همهٔ ما خوب است
اما تو باور نکن!



دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده،

این قدر دورم از تو که ، دنیا فراموشم شده...

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده..

تنها مدار می کنیم...

دنیا عجب جایی شده...


احتمالا یا شاید ناگزیر، در زندگی لحظه‌ای می رسد که دیگر هیچ چیز خوب نیست، دیگر هیچ چیز مطلوب نیست. این بدحالی گاهی دلیل خارجی دارد، مانند طلاق، ورشکستگی، بیماری شدید یا بدبیاری‌های گوناگون. گاهی هم منشأ آن درونی است و از خویشتن برمی‌خیزد که بسیار بدتر است، چرا که بهانه‌ای برای توجیه آن وجود ندارد. همه چیز در خارج خوب است. موفقیت حاصل است اما در درون احساس شکست باقی مانده و انگار سررشته زندگی از اختیار خارج شده است.

این احساس می‌تواند به شکل یک غم بزرگ، خستگی شدید، تحریک پذیری فزاینده یا بی میلی به زندگی تجلی کند. به قول لئونارد کوهنِ شاعر، احساس می‌کنیم با «شکستی لایزال» روبرو هستیم. احساسی که نمی‌توانیم آن را در درون خود نابود کنیم. احساسی که  ما را می دَرد، خراب می‌کند و زندگی‌مان را قطعه قطعه می‌کند.در این هنگام، وسوسه‌ی بزرگ ایفای نقش قربانی و متهم کردن دیگرانی همچون والدین، فرزندان و حتی حاکمیت بروز می‌کند. به خود می‌گوییم قاعدتا کسی نباید به خودی خود خوشحال یا بدحال شود و در این وضعیت غم انگیز دیگران هم نقشی دارند.

اما با نگاه به درون خودمان می‌توانیم این تصویر را وارونه کنیم. بله ما قربانی هستیم اما قربانی خودمان. می‌توانیم ببینیم که این خودمانیم که دیوارهای زندانمان را ساخته‌ایم و تا چه حد به زندگی خود پشت کرده‌ایم و با نادانیِ خود، درباره آنچه هستیم، مواجه شویم.

در واقع احوال ما به طور اتفاقی تغییر نکرده، همانگونه که طلاق، بیماری شدید یا حوادث ناگوار هم اتفاقی رخ نمی‌دهند. کم کم پی خواهیم برد که جریانی درونی که غالبا ناخودآگاه نیز هست، کشتی زندگی ما را غرق کرده است. عوامل خارجی تنها آن را آشکار می‌کنند. یعنی آنچه را در تاریکی وجود ما خفته است، ظاهر می‌کنند. 

شاید از رخداد چنین وضعی ناراضی باشیم اما می‌توانیم از آنچه در این پرده دری ناگهانی زاده می‌شود، یعنی آگاهی، به عنوان مرحله نخست تلاش برای غلبه بر مشکلات استفاده کنیم.


چهارشنبه سوری امسال....

هزار ساله ک رفتی...


______________________________

چهارشنبه ، بیست و پنجم اسفند ماه هزار و سیصد و نود و چهار
19:19


راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم:
امروزه فقط حرفهای احمقانه بی خطرند
اخم بر چهره نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد،
و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.
این چه زمانه ایست
که حرف زدن از درختان عین جنایت است
وقتی از این همه تباهی چیزی نگفته باشیم!
کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است
زیرا دوستانی که در تنگنا هستند
دیگر به او دسترس ندارند.



همه پیوندها
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات