جنگجویی که شکست خورد (از کتاب مردی که در غبار گم شد) نصرت رحمانی

این روزها اینگونه ام، ببین

دستم چه کُند پیش می رود

انگار هر شعر باکره ای را نوشته ام

پایم چه خسته می کشدم

گویی کت بسته از خم هر راه رفته ام

تا زیر هر کجا.

حتی شنوده ام هر بار شیون تیر خلاص را

ای دوست این روزها با هر که دوست می شوم

احساس می کنم آنقدر دوست بوده ام که

وقت خیانت است.

انبوه غم حریم و حرمت خود را از دست داده است

دیریست هیچ کار ندارم

وقتی که هیچ کار نداری

تو هیچ کاره ای

مانند یک وزیر

من هیچ کاره ام

یعنی که شاعرم.

آغاز انهدام چنین است

اینگونه بود

آغاز انقراض سلسله مردان

تنها بر سنگ گور من بنویسید

یک جنگنجو که نجنگید

اما شکست خورد



[ پنجشنبه 31 مرداد 1398 ] [ 11:34 ق.ظ ] [ روزبه تنها ]

[ نظرات() ]


گور نبشته: تریستان تزارا (از مجموعه شعر جهان)


گور نبشته: تریستان تزارا


کیست آن جا؟

دستم را نفشردی

وقتی شنیدم که تو مرده ای کلی خندیدیم

نگران بودیم نکند جاودانه باشی

آخرین نفس ات

آخرین لبخندت

نه گلی نه تاجِ گلی

فقط همان ماشین های کوچک

و پروانه هایی به طولِ ده یارد



[ دوشنبه 10 تیر 1398 ] [ 05:33 ب.ظ ] [ روزبه تنها ]

[ نظرات() ]


مرگ خوابشگاه آدمیست - شهروز مرکباتی لنگرودی
مرگ خوابشگاه آدمیست

 چونان که بزائی اش چونان که برانی اش

شهروز مرکباتی لنگرودی


[ دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ] [ 09:56 ق.ظ ] [ روزبه تنها ]

[ نظرات() ]


سگ پیر - وحید شعبانی
یک سگ پیر پاشکسته را در روستا نوازش کردم. کاش بغلش می کردم. کاش می بوسیدمش. عاشقش شذه ام. به عشق در یک نگاه اعتقاد دارم. در این سرما، لابد پشت آن خانه ی متروک، افتاده، می لرزد. من، اینجا، روی مبل، با شلوارک، شکم سیر. تف.

وحید شعبانی


[ سه شنبه 3 اردیبهشت 1398 ] [ 11:45 ب.ظ ] [ روزبه تنها ]

[ نظرات() ]


اندوه تازه - هوتن نجات (حواشی مخفی)

اندوه تازه

 

کسی نیست

باد صفحه ای از خانه را

                          ورق می زند

و گذار باد و آفتاب زیبنده فرش می شود

و در شعر

بیهودگی ی سال

و هوای زمزمه می ماند

میل دارم:

           - پنجره را بگشایم

                    که رابطه ی من و سال

                    تهی نباشد!



[ پنجشنبه 8 فروردین 1398 ] [ 03:04 ب.ظ ] [ روزبه تنها ]

[ نظرات() ]


عقل سرخ - بیژن الهی

سفر چرا کنم، چرا
سفر کنم؟
من که میتوانم
سرگردان باشم
سالها حوالی خانه ام.

خانه: دیوانگیم- چرا
که بیرونِ خانه ام-
خانه ی پیدا در نور،
پیدا در نوک نور...
پرنده ی پیدا
که فرو میدهد به مهر-
سیبِ آدمی
جابجا میشود دمی-
و چشمهای او
که فراموشی میاورد.




 بیژن الهی


[ جمعه 5 بهمن 1397 ] [ 01:23 ب.ظ ] [ روزبه تنها ]

[ نظرات() ]


درآستانه - احمد شاملو

در آستانه


باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ است در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

 

 

بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

 

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

 

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است.

 

 

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

 

۲۹ آبانِ ۱۳۷۱

 



[ یکشنبه 16 دی 1397 ] [ 10:12 ب.ظ ] [ روزبه تنها ]

[ نظرات() ]


هوشنگ ابتهاج - شعری از کتاب آینه در آینه

ای صبح!

         ای بشارتِ فریاد!

امشب، خروس را

در آستانِ آمدنت

                  سر بریده‌اند!

 

هوشنگ ابتهاج

از کتاب آینه‌ در آینه



[ یکشنبه 20 آبان 1397 ] [ 03:51 ب.ظ ] [ روزبه تنها ]

[ نظرات() ]


خوشا - مهدی اخوان ثالث
خوشا

صدم غم هست اما همدمی نیست
وگر یک همدمم باشد غمی نیست
هزاران رازم اندر سینه پژمرد
دریغا و دریغا محرمی نیست
خمار آلودم اما ساغری نه
سراپا ریشم اما مرهمی نیست
گنه ناکرده پادافره کشیدن
خدا داند که این درد کمی نیست
سیه چالی نصیبم شد جو بیژن
چه گویم با که گویم رستمی نیست
بمیر ای خشک لب در تشنه کامی
که این ابر سترون را نمی نیست
نصیحت ناپذیر و حرف نشنو
دلی دارم که بی محنت دمی نیست
خوشا بیدردی و شوریده رنگی
که گویا خوشتر از آن عالمی نیست
کم است "امید"اگر صد بار گویم
صدم غم هست اما همدمی نیست

مهدی اخوان ثالث (م.امید)

[ جمعه 11 آبان 1397 ] [ 04:51 ب.ظ ] [ روزبه تنها ]

[ نظرات() ]


الا ای آهوی وحشی (حافظ )

الا ای آهوی وحشی کجایی

مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس

دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم

مراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشت مشوش

چراگاهی ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگویید ای رفیقان

رفیق بیکسان یار غریبان

مگر خضر مبارک پی درآید

ز یمن همتش کاری گشاید

مگر وقت وفا پروردن آمد

که فالم لا تذرنی فرداً آمد

چنینم هست یاد از پیر دانا

فراموشم نشد، هرگز همانا

که روزی رهروی در سرزمینی

به لطفش گفت رندی ره‌نشینی

که ای سالک چه در انبانه داری

بیا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم

ولی سیمرغ می‌باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش

که از ما بی‌نشان است آشیانش

چو آن سرو روان شد کاروانی

چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی

مده جام می و پای گل از دست

ولی غافل مباش از دهر سرمست

لب سر چشمه‌ای و طرف جویی

نم اشکی و با خود گفت و گویی

نیاز من چه وزن آرد بدین ساز

که خورشید غنی شد کیسه پرداز

به یاد رفتگان و دوستداران

موافق گرد با ابر بهاران

چنان بیرحم زد تیغ جدایی

که گویی خود نبوده‌ست آشنایی

چو نالان آمدت آب روان پیش

مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش

نکرد آن همدم دیرین مدارا

مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضر مبارک‌پی تواند

که این تنها بدان تنها رساند

تو گوهر بین و از خر مهره بگذر

ز طرزی کآن نگردد شهره بگذر

چو من ماهی کلک آرم به تحریر

تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر

روان را با خرد درهم سرشتم

وز آن تخمی که حاصل بود کشتم

فرحبخشی در این ترکیب پیداست

که نغز شعر و مغز جان اجزاست

بیا وز نکهت این طیب امید

مشام جان معطر ساز جاوید

که این نافه ز چین جیب حور است

نه آن آهو که از مردم نفور است

رفیقان قدر یکدیگر بدانید

چو معلوم است شرح از بر مخوانید

مقالات نصیحت گو همین است

که سنگ‌انداز هجران در کمین است



[ شنبه 17 شهریور 1397 ] [ 11:27 ق.ظ ] [ روزبه تنها ]

[ نظرات() ]


به غیر از آه دیگر کاری از من بر نمی آید_نفیسه سادات موسوی

به غیر از آه دیگر کاری از من بر نمی آید
جسارت های مردانه که از زن بر نمی آید

شبی صد بار خود را توی خوابم می کشم اما
چنین کاری به بیداری ازین تن بر نمی آید

حواسم هست مادر نشنود شب گریه هایم را
چون از مادر به غیر از غصه خوردن بر نمی آید

نباید دل به آغوش زمستان تو می بستم
که غیر از سنگدل بودن از آهن بر نمی آید

بدی هایی که در پاسخ به خوبی های من کردی
نه از شیطان و بیگانه نه دشمن بر نمی آید

نشستم پای سجاده که نفرینت کنم اما
به غیر از آه دیگر کاری از من بر نمی آید



[ سه شنبه 23 مرداد 1397 ] [ 02:24 ق.ظ ] [ deniz ]

[ نظرات() ]


خانه ام ابری ست - نیما یوشیج

خانه ام ابری ست

خانه ام ابری ست

یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فرازِ گَردَنه خُرد و خراب و مست

باد می پیچد.

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من!

آی نِی زن که تُرا آوای نی برده ست دور از رَه کجایی؟

خانه ام ابری ست اما

ابر بارانش گرفته ست.

در خیالِ روزهای روشنم کَز دست رَفتَندَم

من به روی آفتاب

می برم در ساحَتِ دریا نظاره.

و همه دنیا خراب و خُرد از باد است

و به ره، نی زن که دایم می نوازد نی، در این دنیای ابر اندود

راه خود را دارد اندر پیش



[ شنبه 20 مرداد 1397 ] [ 11:55 ق.ظ ] [ روزبه تنها ]

[ نظرات() ]


لیلی بنشین خاطره ها را رو کن_علیرضا آذر

لیلی بنشین خاطره ها را رو کن

لب وا کن و با واژه بزن جادو کن

لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست

بعد از من و جان کندن من نوبت توست

لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم

لیلی مپسند این همه نابود شوم

لیلی بنشین، سینه و سر آوردم

مجنونم و خونابِ جگر آوردم

مجنونم و خون در دهنم می رقصد

دستان جنون در دهنم می رقصد

مجنون تو هستم که فقط گوش کنی

بگذاری ام و باز فراموش کنی

دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست

یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست

تا اخم کنی دست به خنجر بزند

پلکی بزنی به سیم آخر یزند

تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود

تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود

ای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو

دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو

آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست

این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست

ابیاتِ روانی شده را دور بریز

این دردِ جهانی شده را دور بریز

من را بگذار عشق زمین گیر کند

این زخم  سراسیمه مرا پیر کند

این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید

مردم خبری نیست،رهایم بکنید

من را بگذارید که پامال شود

بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود

من را بگذارید به پایان برسد

شاید لَت و پارَم به خیابان برسد

من را بگذارید بمیرد،به درَک

اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک

من شاهدِ نابودی دنیای منم

باید بروم دست به کاری بزنم

حرفت همه جا هست،چه باید بکنم

با این همه بن بست چه باید بکنم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سَرم آوردند

من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند

در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند

این دغدغه را تاب نمی آوردند

گاهی همگی مسخره ام می کردند

بعد از تو به دنیای دلم خندیدند

مردم به سراپای دلم خندیدند

در وادیِ من چشم چرانی کردند

در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند

در خانه ی من عشق خدایی می کرد

بانوی هنر، هنرنمایی می کرد

من زیستنم قصه ی مردم شده است

یک تو، وسط زندگیم گم شده است

اوضاع خراب است،مراعات کنید

ته مانده ی آب است،مراعات کنید

از خاطره ها شکر گذارم، بروید

مالِ خودتان دار و ندارم، بروید

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند

من از به جهان آمدنم دلگیرم

آماده کنید جوخه را، می میرم

در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز

مرد است که از پا ننشسته ست هنوز

یک مرد که از چشم تو افتاد شکست

مرد است ولی خانه ات آباد، شکست

در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود

لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود

بر مسندِ آوار اگر جغد منم

باید که در این فاجعه پرپر بزنم

اما اگر این جغد به جایی برسد

دیوانه اگر به کدخدایی برسد

ته مانده ی یک مرد اگر برگردد

صادق،سگ ولگرد اگر برگردد

معشوق اگر زهر مهیا بکند

داوود نباشد که دری وا بکند

این خاطره ی پیر به هم می ریزد

آرامش تصویر به هم می ریزد

ای روح مرا تا به کجا می بری ام

دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام

می سوزم و می میرم و جان می گیرم

با این همه هر بار زبان می گیرم

در خانه ی من پنجره ها می میرند

بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند

این پنجره تصویر خیالی دارد

در خانه ی من مرگ توالی دارد

در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست

آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست

بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام

آتش به دهانِ خانه انداخته ام

بعد از تو خدا خانه نشینم نکند

دستانِ دعا بدتر از اینم نکند

من پای بدی های خودم می مانم

من پای بدی های تو هم می مانم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند

آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام

بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام

هر بار مرا می نگری می میرم

از کوچه ی ما می گذری، می میرم

سوسو بزنی، شهر چراغان شده است

چرخی بزنی،آینه بندان شده است

لب باز کنی،آتشی افروخته ای

حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای

بد نیست شبی سر به جنونم بزنی

گاهی سَرکی به آسمانم بزنی

من را به گناهِ بی گناهی کشتی

بانوی شکار، اشتباهی کشتی

بانوی شکار،دست کم می گیری

من جان دهم آهسته تو هم می میری

از مرگِ تو جز درد مگر می ماند

جز واژه ی برگرد مگر می ماند

این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز

این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز

دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم

با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم

ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن

ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن

یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما

ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما

شمشیر بر آن دست که بر گردنش است

لعنت به تنی که در کنار تنش است

دست از شب و روز گریه بردار گلم

با پای خودم می روم این بار گلم



[ یکشنبه 7 مرداد 1397 ] [ 03:11 ق.ظ ] [ deniz ]

[ نظرات() ]


پیله ات را بگشا_سهراب سپهری

پیله ات را بگشا،
چه کسی می داند.
که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهــــایی؟
چه کسی می داند
که تو در حسرت یک روزنه در فردایــی؟
پیله ات را بگشا،
تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایــی!!



[ شنبه 6 مرداد 1397 ] [ 07:02 ب.ظ ] [ deniz ]

[ نظرات() ]


هوشنگ ابتهاج

با منِ بی‌کسِ تنها شده

یــارا تــو بمـــان ،

 

همه رفتند از ایـن خانه

خدا را تو بمـــان ،

 

منِ بی برگِ خزان‌دیـده

دگـــر رفتنی‌ام ،!

 

تو همه بار و بری

تازه  بهـارا  تو بمـــان ،.



[ شنبه 6 مرداد 1397 ] [ 06:58 ب.ظ ] [ deniz ]

[ نظرات() ]


.: تعداد کل صفحات 12 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات