وقتی پشت پنجره می آیی . . .
گویی خورشید طلوع کرده
وقتی تو میدمی از پشت پنجره . . .
از خورشید فرصت خودنمایی را می ربایی
حتی خورشید برای دیدن تو . . . برای رنگ نگاه تو . . .
بلندترین کوهها را زیر پا می گذارد . . .
تا نگاهش را به نگاه تو عزیز، گره بزند
وقتی که پشت پنجره می آیی . . .
احساس را با خود ارمغان می آوری
و عاطفه می بخشی به لطافت رزهای تنهای پشت پنجره
وقتی که پشت پنجره می آیی . . .
مهر و عاطفه دستان کودکانه اشان را به تو می سپارند
و همبازی دل پاک و معصوم تو می شوند
وقتی باران می بارد . . .
گویی تو پشت پنجره ای
صدای پای قطره های باران . . .
که بی مهابا خود را به شیشه ی پنجره می کوبند،شنیدنیست
آنها قاصد اشکهای پنهان خورشید در پس ابرند
اشکهایی که از شرم نگاه تو ، از هــُـرم وجود تو پشت پنجره . . .
و از رنگ حضور تو . . . بی پایان و بی بهانه شده اند
دوست دارم که تو را زیرباران و در قاب چوبی پنجره ببینم
دوست دارم به افق خیره شوی . . .
تا زیبایی خدا را در تلالو نگاه های بی ریای ِ تو خیره شوم
وقتی که پشت پنجره می آیی . . .
یاسهای کنار پنجره می رویند
وعطر یاس شهر را می پیچد
و همه ی نسیم ها سوی تو می وزند
وقتی تو پشت پنجره ای . . .
احساس رنگ تازه ای می گیرد
و مهرعاطفه از دستان تو سیراب می شوند
وقتی پشت پنجره می آیی . . .
لطافت را درس تازه ای می دهی ،مهر را نوازش می کنی . . .
و دلی را آرامش می دهی . . . آرامشی عمیق و دوست داشتنی . . .
نمیدانی!
نگاهت از پشت پنجره ای که روبه بینهایت باز می شود . .
. تماشایست
ای آسمانی ِ روی زمین . . . !
نقش تو پشت پنجره ی عشق واحساس حک شده
بگو ، از تبار کدامین نوری که نهایت ناپذیراست !
ای در حصار زمان گرفتار . . . چیست بهای زمان !
می دانم!
می دانم این حصار را روزی با دستان پر از عشق خود خواهی شکست . . .
کاش آنروز باشم و فاتحانه بر روی قله ی عشق
و احساس قدم برداشتنت را ببینم. . .
ای کاش باشم . . . ای کاش . . .
باور کن به خدا هم حسودی می کنم!
چرا که عزیزی مثل تودارد . . .
نفس بکش مهربان . . .
نفس بکش . . .
دلی به
نفس تو آغشته شده . . .
»