"❤تــــــــــــــــــــو❤" و "❤لحظه های عاشقی❤"
...می خوام دنیا نباشه ، اگه اونی که دنیامه نباشه...


حال و هوای مزخرف
سلام...

آغاز سال تحصیلی جدید رو از صمیم قلبم به خودم و همه تسلیت عرض می کنم...

حال و هوای خیلی مزخرفیه واقعا...

ایام محرم رو هم تسلیت می گم و التماس دعا دارم...

چند وقت پیش وقتی به آبجی گفتم عاشقتم،گفت منم...

از اونجایی که دیگه حتی نمی گفت که دوستم داره منم ذووووق مرگ شدم

راستشو بگم؟باشه می گم....

دلتنگ اون روزایی هستم که بهترین بودن واقعا...

آبجیم بهم خیلی محبت می کرد...می دونستم خیلی دوستم داره

اون روزایی که من مال آبجیم بودم ...و مطمئن بودم آبجی هم مال منه...

اما الان دیگه اونطوری نیست...

معمولا من پیام می دم...معمولا در حد دو سه جمله حرف می زنیم و آبجی خداحافظی می کنه

یا حتی بدون خداحافظی می ره و منم مجبور می شم خداحافظی کنم...

البته می دونم سرش شلوغه ولی خب...

چندین بار بهش گفتم می شه باهم تلفنی صحبت کنیم اما خب اصلا جواب نداد و این یعنی نه

دلم خونه...به قرآن مجید قسم که خونه...

یچیزایی هست نمی خوام بنویسم...چون می ترسم یه روز گذر آبجی بیفته و بخونه

گرچه می دونم که نمیاد...می دونم که براش مهم نیست اصلا...

اما از قدیم گفتن احتیاط شرط عقله...

حالم از خودم بهم می خوره...حالم از این زندگی هم بهم می خوره...

یه وقتایی با خودم می گم کاش تو همون زمان می موندم...اون روزا آروزی زودتر بزرگ شدن رو می کردم

آخه اون موقع ها آبجی بهم می گفت بزرگ تر که شدی باهم صمیمی تر می شیم

و بیشتر رفت و آمد می کنیم و راحت تر می شیم و و من هرروز و هرروز و هرروز فقط و فقط آرزوم این بود که زودتر بزرگ بشم

اما خب اشتباه کردم...آروزی اشتباهی بوده...

چون زمان احساسات آبجی رو کلا تغییر داده...

اما من هنوز هم عاشق تر از قبل هستم...هنوز هم هرروز عاشق ترمی شم...

هنوز هم وقتی باهام مهربون حرف می زنه قلبم از شوق و ذوق تند تند و محکم به سینه ام می کوبه...

هنوز هم با کوچک ترین عزیزمش که چند ماه یه بار ازش می شنوم ، دلم کلی شاد می شه ...

هنوز هم مثل بچه کوچولو ها وقتی باهاش حرف می زنم بی اختیار لبخند می زنم...

لبخند همراه آه...همراه درد...همراه ناراحتی...

هنوز هم دنیای منه...هنوز هم به بودنش دل خوشم...من هنوز هم عاشقشم...

♥ نوشته شده در یکشنبه 2 مهر 1396 ساعت 09:46 ب.ظ توسط مریم سادات : نظرات()


همینطوری
سلام.خوبین؟

دیروز عید غدیر بود.مبارک ها باشد...

بازم نزدیک مدرسه ها شد و من دلم کلیییی گرفت...

انقدرم دلتنگ آبجیمم که از گفتنش عاجزم...

کاش زودتر از مدرسه خلاص می شدم...

بخدا هر کی از مدرسه تموم شده می گه مدرسه خیلی مزخرفه

امروز عاطفه می گفت...چند وقت پیش فهیمه و ...

خب اتفاق جدیدی که افتاده اینه که آبجیم شده گل سرخ من.خخخخ

آخ ک الهیییی من قرررررربون گل سرخ خودم برممممم

باور کنید حس نوشتن ندارم..اصلااااا

نمی خوام وبلاگم تعطیل بشه.واسه همین گاهی میام می نویسم که تعطیل ب حساب نیاد

اما یه روزی اگه عمری باشه به اینجا هم رونق بدم شاید...

چون اینجا رو خیلی دوست دارم.خیلییییییییییی زیااااد...

با اینجا خندیدم...گریه کردم و ذوق کردم و ناراحت شدم و ....

دیگه دیر وقته.دعا کنید یه فرصتی جور بشه من خواهریمو ببینم

من رفتم.فعلا یاعلی



♥ نوشته شده در یکشنبه 19 شهریور 1396 ساعت 11:31 ب.ظ توسط مریم سادات : نظرات()


دیدار با آبجی توی مشهد
سلووووم.خوبین؟وای ببخشید که بد قولی کردم

اما خدا وکیلی اصلا خونه نبودم که بیام بنویسم...

بعد عروسی زهرا جون،31 تیر رفتم طرح یاوران ولایت

به مدت 5 روز...اون طوری که تعریفشو شنیده بودم نبود

اما بد هم نبود...چون رفتم طرح ولایت،دو تا عروسی هم نتونستم برم

یکیش عروسی پسرعمم علی و یکیش عروسی دختر همکار مامانم

چهارشنبه ک از طرح برگشتم خوابیدمممممم تا خود شب...

شب پاشدم ساک آماده کردم فردا ظهرش راهی مشهد شدیم...

خلاصه رفتیم زیارت و خیلییییییییییی چسبید...انقدر که تا حالا اونقدر به من نچسبیده بود مشهد و واقعا معنویت خیلی زیادی داشت...

در واقع مصادف بود با دهه کرامت که تولد آقا هم اونجا بودیم و واقعا جای همگی خالی بود...

مشهد ک بودیم با آبجی زیاد می حرفیدم...مثلا آبجی می گفت که خانواده می گن بریم مشهد ولی من می گم بریم رامسر و چند تا جای دیگه...

ولی من همش بهش می گفتم آبجی ول کن.زیارتو بچسب و ...

خلاصه یه روز آبجی اومد گفت مریم ما هم قراره بیایم مشهد ولی وقتی گفت دیدم باهم نمی فتیم...

آخه اولش گفته بود شاید باهم بیفتیم و من کلی ذووووق داشتم...

فرداش اومد گفت مریم مشهدمون بخاطر کلاسای پسرم کنسل شد افتاد چند روز دیگه...یعنی دقیقا مصادف می شد با زمانی که من برا مسابقه مشهد بودم

خلاصه ذوووق کردم دوبارع...ته دلم فکر می کردم نمی بینیم همو و همین ناراحتم می کرد./...

با خانواده که از مشهد برگشتیم ،4 روز بعدش دوباره من همراه اداره راهی مشهد شدم...یه روز قبلشم آبجی اینا راهی شده بودن...

جمعه ک ما رسیدیم مشهد برا افتتاخیه ساعت 4 قرار بود بریم حرم...افتتاحیه هم تو کتابخونه حرم بود...

به آبجی اس دادم و گفتم از تلویزیون نگا کنه و اونم نگا کرد و گفت فائزه خوابه وقتی بیدار شد میاد حرم...

تا بعد اذان افتتاحیه طول کشید و منم چون خیلییییییییییییییییییییییییییییییییی دلتنگ آبجی بودم همش بی قرار بودم و آخر سرم گریم گرفت

خلاصه بعد افتتاحیه رفتیم تو رواق دارالحجه نماز خوندیم و با هزار زحمت از اون یکی مسئولمون اجازه گرفتم برم بالا که زنگ بزنم به آبجیم

آخه تو رواق انتن نمی داد....رفتم بالا پله ها وایستادم و زنگ زدم...یه دقیقه اینا بعد آبجی جواب داد گفت الو

و دیگه همونجا صداش قطع و شد و بعدش هر چقدر تماس گرفتم نگرفت و صداش نمیومد...

دوباره گریم گرفت از شدت دلتنگی...به آبجی اس دادم که انگار قسمت نیست که من ببینمت و خلاصه یه اس پر از غم و اندوه و گله ...

البته گله از آبجی نه...نمی دونم از کی...ولی خیلی گلمه مند بودم.ههههه

انقدر اعصابم خورد شده بود ک گوشیو خاموش کردم و چون سه تا از بچه ها گم شده بودن مسئولمون منو فرستاد دنبال اونا...

رفتم پیداشون کردم و برگشتیم رفتیم سوار اتوبوسا شدیم که بریم اردوگاه...

تو اتوبوس انقدرررررررر من گریه کردم که دیگه مردمممم...فهیمه و فاطمه فقط دلداریم می دادن و فهیمه می گفت

من خودم فردا بهش زنگ می زنم می گم بیاد ببینین همو.انقدر گریه نکن و ...

ولی واقعا دست خودم نبود...نزدیک سه ماه بود ک آبجیمو ندیده بودم....از کی...از اواسط اردیبهشت...

واقعا داشتم از دلتنگی خفه می شدم...

یکم که گذشت گوشیو روشن کردم...دیدم آبجی 3 بار بهم زنگ زده و بعد براش فرستادم ک گوشی خاموش بود

اونم گفت می بینیم همدیگه رو نگران نباش و ....

اون شب هم گذشت...صبحا ساعت 2ونیم بیدار می شدیم راهی حرم می شدیم برا نماز صبح....

به آبجی اس دادم که داریم میایم نماز صبح ولی جوابی نیومد...رفتیم تو صحن آزادی نشستیم و نماز خوندیم...

بعد نماز باید سریع برمیگشتیم  چون اتوبوسا می رفتن...

از رواق امام رد شدیم و رفتیم پارکینگ و راهی اردوگاه شدیم...بعد آبجی اس داد که سلام.گوشیم تو هتل جامونده بود

الان از حرم برگشتیم و و رواق امام بودیم.من انقدرررررررررررررررررررررررررر سوختمااااا...

خلاصه اونجا کلیییییییییی حرف زدیم باهم.یعنی نزدیک یه ساعت...

صبح ساعت 8ونیم بردنمون فرهنگسرای زیارت و بعدشم رفتیم حرم...

فکر کنم ساعت 10ونیم رسیدیم حرم به آبجی اس دادم که داریم وارد حرم می شیم شما کجایی بگو من بیام پیشت

آبجی گفت ما بازاریم.تو هر کجا رفتین بگو من میام پیشت...

بعد یکم که گذشت آبجی بهم زنگ زد و گفت که یکم دیگه میاد و همدیگه رو می بینیم مطمئنا

خلاصه رفتیم یکم حرم گردی کردیم و بعد رفتیم رواق دار الحکمه...

قبلش قرار بود برمی گوهر شاد که به آبجی گفتم بیاد گوهر شاد...

ولی دیگه اونجا دوباره بهش پیام دادم که بیاد دارالحکمه...بچه ها وسایلشونو سپردن به منو رفتن پنجره فولاد

نشسته بودم رو به روی کفشداری 6 به آبجی گفتم بیاد اونجا.اونم گفت بیا جلو ک ببینمت اما من نمی تونستم بخاطر وسایلا تکون بخورم

خلاصه آبجی اومد جلو کفشداری و منم براش دست تکون دادم و اومد باهم روبوسی کردیم و بعد نشستیم...

کلی باهم حرف زدیم...بعدشم که اتفاقای قشنگی افتاد ک من دارم می رم بیرون و نمی تونم بنویسم...اگه شد بعدا میام میگم...

خلاصه اینکه بهترین دیدارم با آبجیم بود و کلی خاطره انگیز و شیرین بود برام....

می شه گفت بهترین روز زندگیم بود....گاهی یه اتفاق می تونه روزتو به بهترین روز تبدیل کنه

خوشحالم ک آبجیمو دارمممم...خیلی خوشحالم....

آبجی خیلی می خوامت



♥ نوشته شده در پنجشنبه 16 شهریور 1396 ساعت 04:48 ب.ظ توسط مریم سادات : نظرات()


سلووووم
سلاممممم

خوبین؟خوشین؟سلامتین؟

منم بد نیستم شکر...

مدرسه ها تموم شدن اما خب ما کلاس می ریم

فرررررررداااااااا عروسی زهرا جوووووونمههههه....

خیلییی ذوووق دارمممم

تولدمم گذشت....می شه گفت بدترین روز بود برام...هههههه

چون قالبمو عوض کردم دوباره،متن پست های قبلی بهم ریخته و بد شده

ولی تو فرصت مناسب درستش می کنم

منتظر 18 مرداد هستم شدیدااااا

2 مرداد هم عروسی پسر عمه علی هست...

خانمش رو خیلی دوست دارم.هم سن خودمه ولی خیلی خوبه

کلا خانواده خوبی هستن...البته باهاش زیاد حرف نمی زنم ولی دوسش دارم

با آبجی هم خوبیم در کل خداروشکر

تولدمو تبریک گفت و عکس پروفایلشو واسم عوض کردددددد

آره خلاصه ذوق مرگ شدم...

سرمممممممم فعلا خیلی شلووووغه ولی از این به بعد میام خاطرات روزانه می نویسم

حتی اگه خیلییییی کوتاه باشه و ...

دیروز صبح با آبجی یکم حرف زدم...صبح ساعت 7 اینا...

دیگه از اون به بعد حرف نزدم...

یه نفر بهم گفت دوست داشتنات خیلی از ته دلته...به نظر ادم مسخره میاد

انقدر احساساتی نباش و ... برام کلی مثال زد که دیدم راست می گه

اما اینکه دوست داشتن از ته دل مسخره باشه،خیلی ناراحتم کرد

بخاطر اینکه چرا باید آدما اینطوری باشن که فکر کنن دوست داشتن از ته دل مسخره هست...

اولای حرفامونو برای آبجی فوروارد کردم.ازش پرسیدم توام به نظرت مسخره هست؟

اونم گفت نه،دوست داشتن تو فطرت ادماست...هر آدم یه چیزیو دوست داره و ...

شبشم به آبجی گفتم بوسم کن بعد برو.گفت حسش نیست...

اولین بار بود همچین چیزیو می شنیدم.

ولی خب فکر کنم چون خوشش نمیاد بوسم کنه ، اینو گفت...

به هر حال روزگار چه خوب چه بد می گذره...

راضیم به رضای خدا...دوستای مدرسه ام رو هم کم کم می خوام بندازم اون ور...

چون دیگه زیاد شده دعواهامون و منم که بی اعصاااااب...

این اختلاف عقیده واقعا اذیتم می کنه...

دعاام کنید...خصوصا واسه مسابقه ام...ممنوووون از همگی.یاعلی مدد





♥ نوشته شده در سه شنبه 20 تیر 1396 ساعت 11:02 ق.ظ توسط مریم سادات : نظرات()


خصوصیات خردادی ها

مشخصات کلی متولدین خردادماه

اهل تنّوع ، واقعاْ باهوش ، سریع الانتقال ، متلّون المزاج ، غیر پایدار

عاشق کارهای فکری ، کنجکاو، پرانرژی دارای شخصیّت دوتایی

بی ثبات ، دمدمی مزاج ، هرگز کار را تمام نمی کند ، عاشق مسافرت

معاشرتی ، سر به هوا ، زرنگ ، قابل تطبیق با هر محیط

پی به اسرار می برد ، نا آرام ، در جستجوی مطالب جدید ، واقعاْ باسلیقه

ماهر، دارای قدرت فکری زیاد ، آدم شناس ، عاشق برنامه های کوتاه مدت

منطقی ، عاشق حرکت ، متنفّر از تقلّب ، عاشق کامپیوتر

از کار طولانی خسته می شود ، عاشق شطرنج ، زود جوش

در یک جا بند نمی شود، نرم و غیرمستقیم حرف می زند ، قابل انعطاف

عاشق مطالعه ، عاشق جمع مردم ، رنگارنگ ، دارای قوّه تخیّل زیاد

خوش سر و زبان ، ماجراجو و بی ثبات ، شیک پوش ، غیر حسود

گاهی شاد و گاهی غمگین ، گاهی پر حرف و گاهی خاموش ، نکته سنج

اهل هنر ، خواهان وفاداری ، کم حرف ، آب زیر کاه ، اهل معاشرت

رویائی ، بی قرار ، اصلاْ رویش حساب نکنید

میل ندارد کسی از کارش سر در بیارد ، با انصاف ، بدقول ، اهل زخم زبان

گاهی لجباز ، عاشق غذاهای تند

خرداد ماه : متولدین زن

زنی با چند شخصیت گوناگون ، با قوه تخیل بالا ، خوش سر و زبان و با سلیقه

ماجرا دوست و بی ثبات

خیلی بیش از اینکه طالب عصبانیت شما باشد به شفقت شما نیاز دارد

عاشق تغییر و تحول است

مادری است شاد و خندان و بچه هایش مانند خودش خود مختارند و روی پای خود

می ایستند

آبجی باور کن بیش تر جاهاشو که می خوندم 

واقعا می دیدم چقدرررخصوصیاتی که گفته شده به واقعیت نزدیکه

البته گفتم بیش ترش نه همش...

بازم تولدت مبارک آبجی خردادی خوبم

درسته خوشت نمیاد اما بیا بغلمممممممم آبجی...بوس بوس


♥ نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1396 ساعت 11:00 ب.ظ توسط مریم سادات : نظرات()


تولدت مبارک عزیز دلم

27 خرداد...
تولد خواهریم...
تولد همه زندگیم...
تولد همه وجودم...











Image result for ‫آبجی عزیزم تولدت مبارک‬‎






Related image




حقارت واژه ها را وقتی دیدم که نتونستن مهربونیت رو توصیف کنند

به اندازه تمام خوبی های دنیا دوستت دارم. تولدت مبارک عزیزم …


سوسوی ستارگان آسمان در التهاب آمدن توست

آمدی و آسمان و زمین را برایم بهشت کردی

تنها ستاره ی آسمان دلم تولدت مبارک . . .


ハート のデコメ絵文字ハート のデコメ絵文字ハート のデコメ絵文字



ハート 伸ばし棒 のデコメ絵文字ハート 伸ばし棒 のデコメ絵文字ハート 伸ばし棒 のデコメ絵文字ハート 伸ばし棒 のデコメ絵文字ハート 伸ばし棒 のデコメ絵文字


از کوچه ی رنگین خاطره ها،

تو را می شنوم

فــرشتـــه وار می آیی...

شکــوفه میزند آرزوهایم!

و من

از کوچه های سرد  تنهایی،

تا خیال گرم آغوشت

کودکانه میدوم.

پروانه می شود دلم

گرداگرد شعله های گرم وجودت...


ハート 伸ばし棒 のデコメ絵文字ハート 伸ばし棒 のデコメ絵文字ハート 伸ばし棒 のデコメ絵文字ハート 伸ばし棒 のデコメ絵文字ハート 伸ばし棒 のデコメ絵文字



امشب چه شبی روشن و زیبا و مصفاست

احسنت، به این جشن دل انگیز که برپاست

گویا که گلی پای نهاده ست به گیتی

کز فرّ و شرف، آبروی جمله ی گلهاست

میلاد تو ای چشمه ی خورشید، مبارک


جشــــــن تو جشـــــــن تولد تمومه خوبیاس

جشن تو شـــــــروع زیبــــــــاى تـــــــمومه شادیـــــاس…

زمیــــــــــنی شدنــــــــــت مبـــــــــــــارک


هدیه من برای تولد تو،عشقیه که توی قلبمه

عشقیه که به خواهرم دارم...

آبجی عزیزم،دوستت دارم تا ابد

گرچه خیلی وقته که تو منو دوست نداری

اما من هنوز هم بهانه همه لبخندهام تویی


زیباترین چشم انداز تندیس نگاه توست 
 و قشنگترین لحظه ، لحظه ی روییدن توست...!

روز میلاد تو، روز صدور شناسنامه عشق است!

هدیه ای از آسمان برای

روز تولدت رسید...

و دیدم هیچ چیز

گلم را جز

عشق لایق نیست!!!



و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آفرینش

و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن

و چه اندازه شیرین است امروز ، روز میلادت ، روزی که تو آغاز شدی …

*میــــلادت مبـــارک*


هدیه ی من برای تو

خاطراتی از فرداهامان ...

برای بودنت...

همراه ترانه های خیس و باران خورده چشم هایم!

و من در هر تولد تو

باز زنده می شوم.

پس:

(تولدم مبارک) ...


چه بی بهانه نشست

شبنم عشق

روی گلبرگ احساسم !

و چه بی تابانه سر داد دلم

چون چکاوکی عاشق

آواز زندگی را…

تو آمدی  بی صدا ...

بی آنکه قدم هایت را شماره کنم!

ماندی...

تولدت مبارک

خوش آمدی به سرایت.


میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست

که می توان با آن به رنج های زندگی هم دل بست

و در میان این روزهای شتاب زده عاشقانه تر زیست …

میلادتو معراج دست های من است

وقتی که عاشقانه تولدت را شکر میگویم !


من کویر خشک بودم ، عشق تو باران من شد!

دسته دسته از کویر خشک من نسرین برآمد!

آسمان تیره بودم ، خوشه خوشه از دل این آسمان پروین برآمد!

ای ستاره ؛

بی تو شب بودم ، شبی تاریک و غمگین...

نور لبخندت به جسم و جان من تابندگی داد...!



شعرهایم
      نت به نت،
            تو را مینوازند!
و واژه هایم
           تو را
               از تن شب بوها 
                               نفس میکشند!
از کوچه ی شب خیال من که میگذری...
موج میزند
          رویای تو
                   و ساحل زندگی من
                               خیس از عشق می شود...


عزیز دلم ؛ ورق خوردن برگ سبز دیگری از زندگی ات را تبریک میگم !



ای تنها دلیل رد کردن هر دلیل ،

و ای تنها بهانه ی آوردن هر بهانه ؛

عاشق مهربانی تؤام…!

برای من بمان و بدان که تو تنها بهانه برای بودنی...!!

خواهر بهتر از جانم...زادروزت شیرین،پرعشق و نور آفرین باد....


 

´¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•
¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•
¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
….happy birthday….
…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*…*
¸.•*´¨`*•. ¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•
´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•*´¨`*•.¸¸.•

 


برای شکوفه های ناز نگاهت،
سبدی از عشق آورده ام .
سر راه نگاهت نخواهم ایستاد امّا؛
دلم را در آسمان چشمانت جا میگذارم
ستاره های چشمت را
به چراغانی دلی بیاور
که خانه ی ابدی توست نازنین!


امروز خورشید شادمانه‏ ترین طلوعش را خواهد کرد

و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت

 و قلب ها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت...


برای چشم زیبایش

و نرگس های دستانش

 خدایا عشق می خواهم و آرامش...


قهقهه هایی آسمانی و آرامـــش زلال زندگـــی را برایت آرزو دارم!



ハート のデコメ絵文字ハート のデコメ絵文字ハート のデコメ絵文字ハート のデコメ絵文字ハート のデコメ絵文字


آبجی رباب،آبجی ماه من،آبجی قشنگ من

تولدت مبارک خواهری...

می دونم گل نرگس دوست داری

گل های این عکس نوشته آخری تقدیم به قلب نازنینت

خیلی خیلی دوستت دارم

تبریک ناچیز من رو بپذیر خواهر خوبم

درسته که من دیگه برای تو مهم نیستم

اما تو هنوز هم برای من مهم ترینی

چون تو خواهر منی،جان من و جانان منی...

بدون اگه نباشی دنیام زندونه...


ハート のデコメ絵文字ハート のデコメ絵文字ハート のデコメ絵文字ハート のデコメ絵文字ハート のデコメ絵文字



ادامه مطلب
♥ نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1396 ساعت 11:00 ب.ظ توسط مریم سادات : نظرات()


یک سال گذشت
سلاممم
امروز اولین سالگرد تاسیس وبمه
23 خرداد سال 95 من این وب رو با هزار عشق و امید زدم
و یک سال خاطرات خوب و بدم رو توش حک کردم
فردا آخرین امتحانمه..خوشحالمممم...
اما وضعیت درسیم به شدت افت کرده..
دلم برای آبجیم یذرهههه شده
کاش ببینمت آبجی،خیلی دلتنگتم
ببخشید چون با تبلت اومدم نمی تونم زیاد بنویسم
اما باید میومدم و می نوشتم چون برام مهمه...
فعلا من برم،یاعلی،التماس دعا

♥ نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت 01:29 ب.ظ توسط مریم سادات : نظرات()


برمیگردم
سلام خوبین؟چخبرا؟

ببخشید که یه مدت طولااااانی نبودم....

یعنی بودم،هراز گاهی سر می زدم و کمی می نوشتم

اما خب چون تکمیل نمی شد پستم منتشرش نکردم

یه پستی بود راجع به یکی از روزای عید که می شد 6 فروردین که یه اتفاق خوب افتاد

حالا از این موضوع بگذریم...نصفشو نوشتم.سر فرصت بقیشم می نویسم و منتشرش می کنم ان شاالله

همینطوری اومدم بگم حالم خیلییییییی بده...افتضااااحه یعنییییییی...افتضااااااح

دعام کنید...امتحانای میان ترم و ترم و ....

منتظرم باشید....آخرای خرداد میام ان شاالله

میام و دوباره می نویسم...این بار امیدوارم پر از امید و قشنگی

نه حال بد و ناراحتی و افسردگی و ناامیدی...

میام منتظرم باشین.التماس دعا.یاعلی مدد


♥ نوشته شده در شنبه 16 اردیبهشت 1396 ساعت 10:19 ب.ظ توسط مریم سادات : نظرات()


من برگشتم
سلووووووووم....خوبین؟چخبر؟

دوماه اساسی نبودم

دلم تنگ شده بود واقعا

انقدرر اتفاق افتاده که هرچقدر بنویسم تموم نمی شه

به صورت اجمالی می گم این مدتی که گذشت خیلی بد گذشت...

انگیزمو برا همه چی از دست داده بودم حتی واسه زندگی

از وقتی رفتم تا به امروز سه بار ابجیمو دیدم....

یبار که اساسی دعوا کردیم.آبجی گفت خداحافظ و من مردم اون شب

فرداش انقدر حالم بد بود که نتونستم مدرسه بمونم و زنگ زدم مامان اومد برد خونه

نتونستم بشینم.دلم خیلی آشوب بود.دلو به دریا زدم و رفتم فاطمیه

صداش کردم ابجیو اومد تو حیاط بعد اونجا آشتی کردیم و کلا خوب بود

دومین بار توی بازارچه دیدمش.از طرف مدرسه رفته بودیم 

که رفتم عین کنه چسبیدم بهش و کلا جدا نشدم.

آخر آخرا هم دستشو گرفتم  و کلی ذوق کردم

گرچه آبجی همراهیم نمی کرد ولی خب من دوست داشتم

سومین بار هم مسابقات منطقه که تو فاطمیه برگزار شده بود دیدمش

و بازم من اون دیدار رو خیلی دوست داشتم

گرچه هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد و هیچ حرف خاصی هم گفته نشد

ولی دیدن ابجیم حالمو خوب می کنه

بخصوص لبخندایی که تو نگاه اول بهم می زنه و اون سلامای پرشورش...

آخ ک عاشقشممممممممممممم/

امروز چهارشنبه سوریه.من چون اهل ترقه بازیو اینا نیستم خاطره خاصی هم ندارم

ولی خب تبریک.امیدوارم امسال اتفاق ناگوار کمتر بیفته

البته سالای پیش تو فاطمیه مراسم برگزار می کردیم و خیلی خوش می گذشت

اینجا قبلا به عرضتون رسوندم که بیابونه و کلا خرابست و ....

اصلا محیطش آدمو از زندگی بیزار می کنه باور کنین

حال بهم می خوره از مدرسه...اگه بخاطر هدفی که داشتم نبود الان صد بار ترک تحصیلکرده بودم

البته امروز یه اتفاق خیلی باحالم افتاد...پیش ریاضی ترقه آورده بود

ساعت دوم اخرش ترکوندن.خانم کامرانی معاون اموزشیمون مثل برق و باد پرید طبقه بالا

اول رفت سوم ریاضی.چون سابقشون خرابه.بعد اومد کلاس ما.

چون کلاس ما تو ترکوندن قوطی های شیر سابقه داره.ولی دید خانم ختایی کلاسمونه

خیالش از بابت ما راحت شد و رفت...خیلی باحال بود.

از فردا مدرسه نمی ریم.امروزم الکی رفتیم حیف شد رفتیم اه...

خب اون وسطا حس کردم بازم آبجی بهم بی توجه شده واسه همین بازم زندگیم بهم ریخت

مثلا توی امتحان تاریخ از 20، 4 گرفتم...امروزو گفته بود فرصت جبران می ده

منم تا ساعت 3ونیم شب تاریخ خوندم و نخوابیدم شبو کلا.از ساعت 4تا 4ونیم هم ریاضی خوندم

خلاصه الان دارم از خستگی میمرم....اخه رفته بودیم خنچه ببینیم...

حنا می ره کربلا....خوش بحالش....مامان و بابای منم می رن

یه برنامه هایی هم ریختم واسه دیدن عشقم که دعاکنید بشه ان شاالله

البته این روزا زیاد رابطم با دوستام خوش نیست

اکثرا دعوا می کنیم و بیش تر سر عقایدمون....که رابطمون سرررررد شده

و به قول مهدیه دوستیمون یه جورایی اجباریه....

صحبتامون با آبجی کم شده چون سر آبجی خیلی شلوغه...

ولی چیزی که حس می کنم این روزا اینه که من هرروز بیش تر و بیش تر از قبل آبجیو دوست دارم

و هرروز و هرروز علاقم بهش بیش تر می شه....

راستی یه مشکل خیلی اساسی هم دارم.دعام کنید....

کلی به این سایتا رفتم و دنبال راه حلش گشتم ...خیلی میترسم

دعام کنید...لطفا....

سال 95 بهترین سال عمرم بوده...چون من آبجی دار شدم

عشق به آبجیو تجربه کردمو از این بابت خیلی خوشحالم

خداروشکر می گم و از ابجیمم بی نهایت متشکرم

ودلم می خواد این رابطه خواهرانه تا  ابد باقی بمونه

قربون آبجیم برم دلم می خواد یه روز قشننننگ بشینیم باهم حرف بزنیم

نمی دونم درمورد چی...ففقط دلم می خواد باهم حرف بزنیم...

به قول آقای محمد علی بهمنی:

خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنۀ یک صحبت طولانی ام

ها...به کجا می کشی ام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانی ام....

آرزو می کنم ساد 96 بهترین سال برای هممون باشه

آرزوی سلامتی و عاقبت به خیری برای هممون

آرزوی شادی و نشاط برای همه مردم ایرانم

آرزوی هدایت هممون به راه حق رو دارم و از خدا می خوامش

خدایا دوست صمیمی آبجیم،مادر بزرگ زهرا سادات و فاطمه

شوهر خاله حنانه و دو تا دختر جوون که یکیش شاگرد آبجی بود

و یکیشم آشنای حنانه امسال ترکمون کردن.خدایا گناهاشونو ببخش

خدایا اول ما رو ببخش و فرصت توبه بهمون بده و بعد جونمونو بگیر

خدایا من تحمل دوری عزیزامو ندارم...خودت می دونی

خدایا دوستای منو خوشحال و سلامت نگهشون دار

و به شادی که بهترین و عزیزترین دوست مجازیمه و 

حتی بیش تر از دوستای مدرسم دوسش دارم نظر کن و خودت حالشو خوب کن....

خدایا اسمای عزیز رو که تازه باهاش آشنا شدم رو هم خوشبخت کن

خدایا همه فامیلام،خانوادم،خواننده های این متن،دختر خاله هام

همه رو عاقبت بخیر کن

خدایا خاص ترین دعام برای خاص ترین فرد زندگیم خوشحالی ابدی

سلامتی و طول عمره کنار خانواده عزیزش

خدایا آبجی من کنار خانوادش خیلی خوشحاله،

این خوشحالی رو بلند مدت قرارش بده

خدایا اصلی ترین دعام برای امسال ظهور آقا امام مهدی عج اللهه ان شاالله.

خدایا آقای ما رو سلامت نگهش دار.مبادا ازمون بگیریش

آخه حضرت آقا دنیای ماست....آقا جونم بفدات وقتی می بینم روز به روز پیر تر 

و شکسته تر می شی دلم می گیره....اقا امیدما بعد خدا تو این دنیا تویی

آقا نکنه یه وقت تنهامون بزاری.نکنه پشتمونو خالی کنی

خدایا ،خدای مهربونم ،آبجیم زندگیمه...می دونی خودت بدون اون نمی تونم

خدایا،خدا جونم امسال هم منو کنار آبجیم نگه دار...

خدایا شکرت...خدایا ازت ممنونم...واسه همه چیز...خدیاااا عاشقتم



♥ نوشته شده در سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت 07:41 ب.ظ توسط مریم سادات : نظرات()


...
سلام.خوبین؟

شکر منم بد نیستم....

چند روزیه که آنلاین نمی شم و تلگرام نمی رم

راستش خیلی دردا تو دلمه.خیلی حرفا تو دلمه ولی گفتنشون شاید صلاح نیست

قبل اینکه بخوام از تلگرام بیام بیرون به آبجی گفتم البته

داشتیم حرف می زدیم و من خیلی دل گرفته بود

آبجی گفت دوست نداره از تلگرام برم...

ولی خوب نیاز داشتم به این رفتن....

از همۀ دنیا سیرم.از همه دوستام.اطرافیانم

از همه و همه...بجز یه عده خاص حوصله هیچکسو ندارم...

یجورایی دیگه هیچی مثل قبل نیست...

با اینکه گفت آبجی دوست نداره برم ولی خوب به نظرم همجین زیادم فرق نداره بودو نبودم براش

یعنی فرق داره ها.مزاحم درجه یک همیشگیش دیگه نیست.ههههه

آره موقع خداحافظی آبجی باهام خیلی مهربون بود و دل کندن برام سخت ترین کار بود

یه عکس از خودم گرفتم همون لحظه و براش فرستادم 

گفتم ای جانم  عاشقتم.. وقتی لبخند می زنی خیلی خوشگل می شی

لبخند مصنوعی رو صورتم بود.اینو که گفت من گریه هام شروع شد...

گفتم به آبجیم رفتم...آبجی هم خندید...

جداکننده متن

انگار از همه دنیا دلگیرم...انگار دیگه میلی ندارم به این دنیا...

درست ترش رو که بخوام بگم در واقع کسی غیر آبجیم تو دلم جا نداره

یعنی چطور بگم...یه جورایی دیگه فقط آبجیه و آبجی و آبجی

همون موقع خداحافظی به آبجی گفتم آبجی مال من بمون تا همیشه

آبجی هم گفت هستم تا همیشه...

منظورم اینه که آبجی من باشه...فقط آبجی من.مال من...

جداکننده متن

دلم یه جور بی قراره .معلوم نیست چی می خواد...

اون روز آیلارو دیدم.می گفت بی احساس شدم

گفت چطور؟گفت مثل قبل نیستی.خیلی خشک شدی و اون مریم سابق نیستی

همون مریمی که خیلی احساساتی بود و همش قربون صدقه همه می رفت

خندیدم و با ذوق گفتم واقعا؟؟؟

گفت خوشحال شدی؟بله واقعا

دوباره خندیدم و گفتم آره...و آروم تر گفتم احساسم فقط مختص یه نفره

آیلار نشنید جمله دوممو گفت خوبه والا...

درست می گفت.حرفاش همه درست بود.واقعا نسبت به همه خشک شدم...

به داشتن ابجیم می نازم و خداروشکر می کنم...

جداکننده متن

سال هشتم یه روزی تو حیاط بودیم با بچه ها...

پاشدم که برم و یادم نیست سر چی سپیده دویید دنبالم...

تو حیاط می چرخیدم و می دوییدم و داد می زدم خانم فولادی عاشقتممممم

سپیده میدویید دنبالم و می خواست جلو دهنمو بگیره...

همه نگامون می کردن.سپیده به ترکی می گفت خاک تو سرت.همه دارن نگامون می کنن...

سرو صدا نکن.بسه دیگه...ولی من می خندیدم و داد می زدم...سپیده اومد قلقلکم داد

و منم در برابر قلقلک نمی تونم دووم بیارم...واسه همین دیگه صدام درنیومد

همین که یذره ازم دور می شد دوباره داد می دزم و می گفتم خانم فولادی عاااشقتم...

وای اون روز خیلی خندیدیم..

جداکننده متن

.راستی من هفتم و هشتم لقبم بادمجون دور قابچین واز این جور چیزا بود...

آخه اوایل خودشیرینی می کردم واسه آبجی.البته واسه بیشتر معلمامون خودشیرینی می کردم

نه فقط آبجی.ولی بیشتر واسه آبجی....البته تو پستای اولمم گفتم بعدش تبدیل شد به احساس واقعی

جداکننده متن
                               
هشتم که بودیم،نزدیک عید بود .یعنی اخرای اسفند...من خیلی صمیمی تر از قبلنا شده بودم با آبجیم

با حنا و آیلار تصمیم داشتیم نریم یه روز آخر رو...رفتیم با خانم شریعت و خانم منافی و عشقم خداحافظی کنیم

یادش بخیر....اولین باری هم که واسه آبجی بوس فرستادم همون روز بود.دوشنبه آخر سال 

یکم با آبجی حرف زدیم و آبجی با هر سه تامون دست داد و اینا...

بعد خداحافظی کردیم موقعی که می خواستیم بریم،آیلار و حنا گفتن بیام بریم دیگه مریم

چرا واستادی؟گفتم شما برین من با خانم کار خصوصی دارم.گفتن نه خیر کار خصوصی نداری

بیا بریم.گفتم:وااااا؟به شما چه؟برین میام...گفتن:نه کارتو بگو باهم بریم...آبجی رفت تو کلاس معارف.

جلو در بودیم که این بحثا رو می کردیم.بعد آبجیو صداش زدم.گفتم خانم فولادی؟

برگشت طرفمون و گفت بله؟بعد سریع براش بوس فرستادم و بدو بدو رفتم و پشت سرمم نگا نکردم

اخه...یادش بخیر..از خجالت آب شدم رفتم تو زمین...

بعدمن نگو آیلارم بوس فرستاده بود و حنا هم برگشته بود گفته بود خانم شما ببخشید اینا بی ادبن

من بی ادبی نمی کنم بااجازتون...اه اه اه حالم بهم خورد...

بعدش از آیلار پرسیدم گفت آبجی بعد بوسی که فرستادم براش،لبخند زده بود...

اون موقع ها حنا و آیلارم آبجیمو دوست داشت....

حس عالی ای داشتم اون روز...سبک شده بودم...

خیلی عالی بود اون روز.

جداکننده متن
.نهم هم آخرین روز مدرسه، قبل از عید موقع رفتن شونه ابجی رو بوسیده بودم..

آبجی هم که طبق معمول مثل همیشه در حال فرار کردن.ههههه...

جداکننده متن

امروزم به آبجی اس دادم.آخه یه اتفاقی افتاده بود و اگه نمی گفتم می ترکیدم.باید به یه نفر می گفتم

غیر از آبجیم کسی رو ندارم....

خیلی حرف زدم.التماس دعا.یاعلی


جداکننده متن

♥ نوشته شده در شنبه 25 دی 1395 ساعت 11:38 ب.ظ توسط مریم سادات : نظرات()


.: تعداد کل صفحات 10 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]

Design By : Bia2skin.ir