تصویر استاتیك

ته مانده ی احساس

ته مانده ی احساس

از آن روز می ترسم که " تو " بیایی و من شاعر نباشم .

کاش می توانستم

می‌توانستم دکمه پیراهن سفیدت باشم که باز می گذاری اش،


یا بند نازک کفش‌های کتانی‌ات که با ظرافت می‌بستی.


می‌توانستم طره‌ای از پیچ و خم موهای سیاهت باشم


که روی پیشانی می‌افتاد و جا خوش می‌کرد بالای نگاهت.


می توانستم‌ طیفی باشم از رنگدانه‌های مردمکت،


آنگونه که عمیق دنیایم را از هم‌ می پاشید.


می‌توانستم در حنجره‌ات، رشته‌ای از تارهای صدای محزونت باشم،


یا حتی شعاع نوری از خورشید که صبحگاه از لای پرده بر گونه‌های استخوانی تو می‌تابید،


برفی باشم از آسمان که روی شانه‌ات می‌نشیند و با تو خیابان‌ها را می گذرد و به خانه می‌آید.


می‌توانستم بخار نفس‌هایت باشم روی یک‌ فنجان چای،


یا ناخنی از انگشتانت، آنگاه که در زمان اضطراب می‌جَوی‌اش.


دردی باشم که در جانت می‌پیچد و ذره‌های وجودت را می‌کاود.


می توانستم، اگر دیرتر، کمی دیرتر شانه‌هایت را می‌تکاندی،


اگر دیرتر دکمه‌ات را می بستی و چمدانت را بعدتر بر می‌داشتی...


می‌توانستم هنوز در آغوشت، یک سلام تازه باشم،


یک تنفس آرام، یک اتصال شیرین، پچ پچی خندان یا...


می‌توانستم اتاق‌های خالی این قلعه‌ی تنهایی را از عطرت پر کنم، هر اتاق یک رایحه...


کاش می‌توانستم...



[ پنجشنبه 7 شهریور 1398 ] [ 03:42 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



ارزش تو را من می فهمم

چه دلسنگ است تهران، که طاقِ نگاه تو را می‌بیند و نمی‌ریزد.


چه شرابِ غریب‌کُشی دارد شیراز که از لکه‌ی حاشیه‌ی پیراهن تو شرم نمی‌کند.


چه بیچاره است خراسان که صدای پای رنجور تو را نمی‌شنود.


چه بی‌حواس و بی‌هواست اهواز که بازدم سینه‌ی تو را نمی‌بلعد.


چه تظاهر دروغینی دارد تبریز که هق‌هق تو را می‌شنود و تب نمی‌کند.


وای بر این کشور پُر شعرِ عاشق‌کش.


وای بر این نقشه بی‌بنیادِ بی‌نهاد.


من ولی ضعیف‌تر از آنم که اعتیادِ گریه کردن را ترک کنم.


من قوی‌تر از آنم که غمگین نباشم.


تو به من کمک کن.


منِ بی‌کشور، منِ بی‌جنگل، منِ بی‌دریا را کمک کن.


امروز نه تحمل کلمات را داشتم، نه توان ادامه دادن تابلوی ناتمام صورتت را.


از صبح خودم را بسته‌ام به تخت تا برای یک روز هم که شده زندگی را ترک کنم.


خاکستر صدای داریوش را ریخته‌ام تو‌ی یک سرنگِ سیاه و خالی کرده‌ام توی رگ گردنم،


تا تمام شب را برای تو و برای خودم گریه کنم.


اگر این همه شهر، این همه خاک، این همه درخت، این همه آدم،


ارزش نفس‌های تو را نمی فهمند، من می‌فهمم.



[ پنجشنبه 7 شهریور 1398 ] [ 03:32 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



امیدوارم

هر وقت چشمم به زیبایی افتاد، نگاهم را زیر کفش‌هایم لِه کردم

و با صدای سرنگون و خاکستری فریاد زدم:

«زیبایی‌ها با تو تمام شد. من بعد از تو، همه‌ی روزها را سوخته،

و شب‌ها را سراسر افروخته می‌خواهم.

بعد از تو، لب شعر با لب لیوان و لب تخت، هیچ فرقی نمی‌کند.

بوسیدن لب مرگ، برای من، به اندازه روشن کردن یک سیگار راحت است.»

من هیچ کلمه‌ی خوش‌رنگی را، فقط برای خودم نمی‌خواستم.

دوست‌داشتم چیزی بنویسم که چشم تو را روشن کند.

برای همین نوشتم، «امیدوارم...»

و وقتی زیر لب زمزمه‌ات می‌کردم، یعنی دخیل ضریح امیدواری‌ بودم.

هنوز هم یک امیدواری سیاه در دلم زنده‌است.

امیدوارم برگردی و با موهای بلندتری مرا رها کنی.

امیدوارم زیبایی بزرگتری را به من هدیه بدهی و باز پس بگیری.

امیدوارم این بیت را که همیشه در گوشَت می‌خواندم از یاد نبرده باشی، که:

«مرا امید وصال تو زنده می‌دارد/ وگرنه هر دَمَم از هجر توست بیمِ هلاک».

امیدوارم که عطرت را عوض نکرده باشی،

چون من هنوز با عطر چوبِ خیس‌و نرگس مست تو را می‌نویسم.

امیدوارم به این امیدهای کودکانه‌ی من نخندی و با خودت نگویی:

«ای عاشق‌پیشه‌ی ساده!... زندگی، بی‌رحمانه‌تر از آن است

که هر روزش، در یک بیت شعر ساده حل شود»


[ چهارشنبه 5 تیر 1398 ] [ 09:20 ق.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



رویای تو

نازنینم!...

زندگی‌ام صفحه خاکستری یک افسوس مدام شده.

افسوس نرسیدن، بی‌موقع رسیدن، اشتباه رسیدن و باز هم

نرسیدن به رویایی که دیگر در خواب‌ هم تار شده.

دکتر رفتم اما درمانی برای واضح دیدن در خواب نداشت.

مشاورم گفت بهتر است سعی کنی دیگر رویا نبینی،

اما من با این رویا بزرگ شده بودم.

حذف کردن این رویا نتیجه‌ای جز نابودی خودم نداشت.

یاد جمله‌ای از نادر ابراهیمی افتادم که می‌گفت:

"کمی زیستن در رویا بخاطر انطباق دادن زندگی با رویا گناه نیست..."

و این چیزی بود که احتمالا مشاور نمی‌دانست.

اگر رویا نباشد موج موهایت به این زیبایی نیست.

بوی نگاه‌های گاه و بی‌گاهت پوشیدنی نیست.

رنگین کمانم!...راستش را بخواهی حاضرم سیاه باشم،

خاکستری باشم و یا اصلا نباشم اما رویای تو زنده باشد.


[ پنجشنبه 30 خرداد 1398 ] [ 10:54 ق.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



محروم و مجنون

تو چند قرن از زیبایی جلوتری و من چند آفرینش از اِقبال عقب‌تر.


بریدن، کار کلمات من، نبود و نیست.


اگر قرار باشد چیزی بر علیه تو بنویسم، سرِ خودم را به باد داده‌ام‌.


اما تو بر خلاف تمام خوشی‌ها‌ی بی‌ریشه، بادآورده نیستی که باد تو را ببرد.


خوشی هستی اما برای خودت، برای کمد لباست، برای آینه‌ات،


برای تختخواب و بالشت برای کتاب و کتابخانه‌‌ات.


بهشت هم برای من همان‌قدر دور است که تو دوری،


اگر هوای اتاق تو آفتابی باشد، اینجا ابریست،


اگر آنجا باران‌های عاشقانه ببارد، اینجا تشویشِ گرد و خاک است.


آسمان و زمینمان هم یکی نیست.


بماند که تو همسایه دریا و جنگلی و من همسایه‌ی سیمان و گچ.


بیخود نیست که دهان باز نمی‌کنم،


این شهر سوخته که پُر از ته سیگار و لیوان شکسته است،


چه به کار قدم‌های لطیف تو می‌خورد. هیهات...!،


که محروم آفریده شده‌ام و مجنون.



[ شنبه 18 خرداد 1398 ] [ 07:28 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



مرض غمباد

این فقط مرض من نیست که هر قابی را غمگین‌تر از تصویرش می‌بینم


و هر خبری را کشنده‌تر از کشته‌هایش می‌شنوم.


این فقط مرض من نیست که ده‌ها بار بیشتر از خواننده یک آهنگ برای ترانه‌ای گریه می‌کنم،


یا سنگینی غزلی را بیشتر از شاعرش بر دوش می‌کشم.


این فقط مرض من نیست که اشک را بیشتر از لبخند دوست دارم.


مگر نمی‌شود یک نفر لباس‌های تیره‌اش چندبرابر لباس‌های روشنش باشد؟


مگر نمی‌شود یک‌نفر سیب را بو بکشد و برای انارهای ترک‌خورده گریه کند


یا چشمش به یاس بیفتد و نام کوچک مادرش را صدا بزند؟


این فقط مرض من نیست، خیلی‌ها به مرض غمباد دچارند و به آن افتخار می‌کنند.


به قول الهام اسلامی: «گاهی می‌خندم/ گاهی گریه می‌کنم/


گریه اما بیشتر اتفاق می‌افتد/


به‌هرحال آدم/ یکی از لباس‌هایش را بیشتر دوست دارد.»



[ شنبه 18 خرداد 1398 ] [ 07:23 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



کلمه

گفتم: دچار بی‌عشقی شدم، می‌فهمی؟

گفت: اینقدر، لباس تیره نپوش.

گفتم: اگه وسط دستشویی لامپ آبی بزارم‌و دیواراش‌و سبز کنم، اونجا سوئیت میشه؟

گفت: همه توو زندگیشون مشکل دارن.

گفتم: همه‌ی شلوارا جیب داره، اما همه‌ی جیبا خالی نیست.

گفت: اگه واقعا دنبال پول بودی بهش می‌رسیدی.

گفتم: اگه واقعا دنبال تو بودم چی؟

گفت: مگه من پولم؟

گفتم: ولی قیمت داری، همه آدما قیمت دارن، بعضی‌ها هم اهل مبادله کالا به کالان.

مبادله چشم و ابرو با ماشین، پا با کفش مجلسی، دست با دستنبد، لب و گردن با عطر ...

گفت: قیمت تو چنده؟

گفتم: ماهی که بر خشک افتد قیمت بداند آب را.

گفت: الان تو آبی یا ماهی؟

گفتم: خشکی.

گفت: ولی تو شناگر ماهری هستی.

گفتم: گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند

هر که او را غم جانست به دریا نرود

گفت: بالاخره خودتو به چی میفروشی؟

گفتم: کلمه.

گفت: چه ارزونی!

گفتم: پس کلمات بیشتری خرجم کن، کلمات نگران گرون‌ترن.

گفت: کلمه که خرجی نداره.

گفتم: و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود

و دوست داشتن آن کلمه نخستین بود.


[ چهارشنبه 28 فروردین 1398 ] [ 10:58 ق.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



ما دو نفر

زندگی برای ما تقابل دو جنگجو بر سر فتح یك پرچم نبود

ما دو مسری بودیم ، معتاد به كوله و بیمار به جاده ها

من در خواب تو میمردم و تو از چشم های من سر در می آوردی

نهایتمان میخواست چه باشد ؟

قهر قاصدكی از رسالتش و اعتصاب در كف دست های كودكی كه

در انتظار هیچ اتفاقی نیست

نهایتمان می خواست چه باشد

مرگ دو یاغی ماهی در خلاف جهت رودخانه ای  كه  به منت ریز سنگ هاش هم نمی ارزد

اما وای به حال روزی كه می خواستی نباشی

پرنده ای میشدم كه بالش را به هر دلیلی شكسته اند

و دارد روی زمین از سر ناچاری به هر جهت میدود

آنقدر احمقانه كه غریب بودنش در زمین بر تمام چشم ها زار می زند

گفتم كه زندگی ما تقابل دو جنگجو نبود

ما نمی توانستیم در آن واحد خویش، خوشبخت بمانیم

خوشبخت بمیریم


[ دوشنبه 27 اسفند 1397 ] [ 05:53 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



کافه

دور از نرسیدن‌ها


خدا باید کافه‌ای بزند


به اندازه‌ی تمام تنهایی‌های تا به‌حال


با پنجره‌های گریان و


صندلی‌های بی‌دغدغه.


اذان که گفتند


سیگارش را بتکاند


به روی مشتری‌هایش بخندد


و میز همه را حساب کند.


یقینا، جهانی که قبله‌اش


کافه‌ی عاشقانه‌ای باشد


بهتر از جهان ماست


.

.

.


روانی درون: دکترهایی که اسم این قرص را گذاشته‌اند قرصِ خواب،


آدم‌های بی‌سلیقه‌ای بودند.


اصولا دکترها، قرص‌بازند و کار زیادی به کلمه و شعر ندارند.


اگر کلمه‌باز بودند که دستخطشان اینقدر افتضاح نبود.


قرصِ‌خواب؛ برای دارویی خوب است که بعد از خوردنش احتیاجی به خواب نداشته باشی


و قرص‌ِخواب‌آور برای دارویی که بعد از خوردنش، هر خوابی که دوست داشتی ببینی.


تا اینجا که علم داروسازی خیری به عشق نرسانده


و جای قرص قرار و قهوه و قسمت، قرص فراموشی ساخته.


یعنی به کمک این قرص‌ها می‌توانی حیاتی‌ترین قول‌هایت را با آب قورت بدهی.


برای همین بی‌‌نهایت از درمانگاه و مطب و بیمارستان متنفرم، چون به حال روحی آدم‌ها اهمیت نمی‌دهند.


اگر کافه‌ها نبودند حال عشق از این چیزی که هست هم وخیم‌تر بود.


کافه‌ها بیمارستان‌های علاقه‌اند و تعدادشان هر چه بیشتر، قرارها بیشتر


و هر چه قرارها بیشتر، کلمه‌ها و ترکیبات تازه‌ی عاشقی بیشتر.



[ یکشنبه 19 اسفند 1397 ] [ 01:25 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



عشق

همه می‌گویند دوای دردمان در عشق است.


ولی کسی نگفت خودِ عشق چگونه درمان می‌شود.


مسکن بالینی خودِ عشق چیست؟...


یعنی این داروهای نا‌به‌کار فرنگی کار ما و عشق را می‌سازد؟


همین ترکیبات شیمیایی شرم‌آور؟


همین مسکن‌های سرسپرده و گستاخ؟


... نه... نمی‌خواهم تو را با هیچ دکتر و هیچ علمی در میان بگذارم.


تو باید مستقیما بدون هیچ ارتباطی مرا در خاک سیاه عشق بکاری،


بدون دخالت باغ و باغبان... . .

.

فقط باران می‌تواند از عشق حرف بزند و دروغ نگوید، فرقی نمی‌کند باران کجا.


ولی خاک باران‌خورده‌ی فرنگ با خاک باران خورده وطن فرق می‌کند.


برای همین می‌گویم عشق باید وطنی باشد.


چون نمی‌دانم پیراهن‌های مردانه‌‌ی آنجا چگونه خیس می‌شوند یا جیبشان کدام سمت است.


مادران آنجا وقتی چیزی را گم می‌کنند جای گوشه‌ی روسری چه چیزی را گره می‌زنند؟


اگر آن گمشده عشق باشد، چه؟... .

.

 من ماه‌های میلادی را یاد ندارم. چون ماه‌های میلادی اسم دوستانم نیست.


ولی اینجا آقای اردیبهشت و خانم بهمن داریم.


اینجا کافه‌ی آبان و کوچه‌ی شهریور داریم.


اینجا عشق فقط یک روز نیست


و یا در یک خرس قرمز یا پاندای سیاه‌و سفید خلاصه نمی‌شود.


عشق وطنی یک عمر زمان می‌برد تا به وصال نرسد.


یک رفیق اسفندی می‌گفت: دست عشق را نمی‌‌توان گرفت، مگر آنکه از دست برود.

 

البته اگر الان دست در دست عشق، با ضربان چندهزار کلمه‌ی ناگفته و چندهزار بوسه‌ی نزده در فصل وصال به سر می‌برید،


نوش جانتان. من که بخیل نیستم.


همه‌ی آنهایی هم که دم از فراق می‌زنند سرِ آخر، عاشق وصال‌اند.

 

ابتهاج می‌گوید:


گَرَم وصال نبخشد، خوشدلم به خیال


که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست

.

.

 

روانی درون:


عشق اعداد شناسنامه را می‌کشد


تو را از محل تولدت می‌گیرد


عکست را پیر می‌کند


و زیر نام همسر


جزئیات شکست‌هایت را می‌نویسد


عشق باید وطنی باشد، درست


ولی من به عمد


شناسنامه‌ام را گم کرده‌ام


چون در هیچ صفحه‌ای


جایی، برای ثبت عشق نداشت.



[ یکشنبه 19 اسفند 1397 ] [ 12:46 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



ترس نداشتنت

از پیشانی تو تا انتهای گیسوانت راه به اندازه ی فاصله من و هیچ دری نیست


اما هر باری كه تا پایان گیسوانت را می بینم تازه ترس را می فهمم


در هوا بی دلیل رها می شوم و من به این فكر می كنم  چقدر بین بودن و نبودنت، جهان تغییر می كند ...


آری ، تو می توانی یك وجب آنطرف تر نباشی

 

و من قبل از اینكه به خود بیایم، از ترس مرده ام

 

نبودن درد كمی نیست، نداشتن اما ویران می كند...


حال می فهمی وقتی می گویم بگذار داشته باشمت، دارم از چه چیز حرف می زنم ؟؟؟


موهایت را تكان بده، دستت را، حتی دستمال گریه ات را


بگذار ایمان بیاورم تاریكی تنها وقفه ای ای احمقانه است


و گرنه تو در سراسر این اتاق، تا چشم كار می كند نزدیك تر از تاریكی به انگشتهایم هستی.



[ یکشنبه 19 اسفند 1397 ] [ 12:43 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



اسم

خیلی‌ها مدام به اسمشان فحش می‌دهند. خیلی‌ها تمام عمر بر خلاف اسمشان زندگی می‌کنند.


خیلی‌ها هر چه سعی می‌کنند به اسمشان نمی‌رسند یا شبیه اسمشان نمی‌شوند.


خیلی‌ها از اسمشان فرار می‌کنند یا اسمشان را دفن می‌کنند.


خیلی‌ها هم با معنای برعکس اسمشان کنار می‌آیند.


باید کنار بیایند که کاظم باشند ولی دائما عصبانی،


زهره باشند ولی تمام عمر بی ستاره زندگی کنند.


رضا باشند و همیشه ناراضی،


میلاد باشند و در هر تولدی به یاد مرگ بیفتند.


نرگس باشند ولی به بوی گل نرگس آلرژی داشته باشند یا در تمام عمر کسی برایشان نرگس نخریده باشد.


شیرین باشند و یک روز خوش ندیده باشند و یا جلال باشند و بی‌شکوه.


جلالِ بی قصر یا شیرینِ تلخ یا نگینِ گمشده یا منصورِ همیشه شکست‌خورده و یا دختری که هر روز به تعداد مژه هایش گریه می کند و اسمش شادی‌ست.

 

اسم چیزی را عوض نمی‌کند، همچنین نام خانوادگی ولی خیال چیز دیگریست.

 

خیال، دیوارهای سنگین دور آدم‌ها را هُل می‌دهد.


آدم‌ها را بزرگتر می‌کند. خیال، آدم ها را سبز می‌کند و به آن‌ها یاد می‌دهد که با گلدان حرف بزنند، بین روباه و بره فرقی نگذارند و بعد از قار قار کلاغ بگویند؛ جان.

 

آدم‌های خوش‌خیال برای جاندار و بی‌جانِ زندگیشان اسم می‌گذارند.


گلدان‌ها، پنجره‌ها، بالشت‌ها، پرده‌ها، لیوان و کیف و کفش، و حتی پرنده‌هایی که خودشان اسم و رسم دارند.


من ماشینی داشتم که اسمش قناری بود و گلدانی دارم که اسمش طوباست، از اسمش راضی‌ست و هر روز یک برگ تازه می دهد.


کبوتری دارم که اسمش بُمانی‌ست و هر بار آزادش می‌کنم دوباره به حیاط کوچک و خلوت خانه برمی‌گردد.


یک زیرسیگاری دارم که اسمش بهمن است و نمی‌دانم چه کسی دست راستش را سوزانده.


من با اسم‌های زیادی زندگی می‌کنم برای همین هم هیچوقت تنها نمی شوم. حتی وقتی صاحبان این اسم‌ها جسمشان را به دورها برده‌اند و روحشان هم خبر ندارد. من با اسم‌های زیادی تنها می‌شوم.



[ یکشنبه 19 اسفند 1397 ] [ 12:33 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



گریه ی مرد

مردها گریه نمی‌کنن، مردها به جای گریه قدم می‌زنن، مردها در خفا گریه می‌کنن،


مردها تو خودشون میریزن، مردها فلان، مردها بیسار، مردها، مردها مردها...


کدوم مردِ بی‌احساسی این حرف‌هارو زده؟ کدوم ابلهی اشک رو ضیافتِ انحصاریِ زنانه دونسته؟


اصلا کدوم آدمی جرات کرده از طرف همه‌ی مردا حرف بزنه؟


اگه دادگاهی برای شکایت متونِ من‌درآوردی بود، حتما از این مانیفستای نکبتی شکایت می‌کردم


و این جملات قصار جاهلانه رو مینداختم پشت میله‌های ابطال.


به نظرم کسی که این حرف‌هارو زده یا آب مروارید داشته یا به جای قلب، یه سخت‌افزار وسط سینه‌ش بوده.



برای چشمِ عاشق، اشک مقدس‌ترین کلمه‌ست، اشک دواست و برای اشک چکیده، لمسِ انگشت معشوق امن‌ترین شادی.


گونه‌ای که از اشک مرطوب نشده باشه به بوسه ارزش نمیده و مساحت مطمئنی برای خاطره‌سازی نیست.


در حال و هوای اشک همه چیز پررنگ‌تره، وسط گریه، شعر، نفسِ عمیق می‌کشه،


مفصل‌های خشکیده شانه‌ها نرم‌تره، چشم قشنگ‌تر و واقعی‌تر میشه و از هر عکسی یک بوی قدیمی بیرون می‌ریزه.


ما همه فرزندان آدم‌ اشک‌آلود و حوای غمگینیم پس نمی‌تونیم همیشه و همیشه بخندیم و در تدارک خفه‌کردن نگاهمون باشیم.



برعکس عقیده‌ی خیلی‌ها من معتقدم مرد عاشق باید هر جایی که دلش گرفت، مهم‌ترین اسم زندگیش و صدا کنه‌و بزنه زیر گریه، و به جای صدای کفش‌های جفتش ترانه‌ی غمگین بخونه.



وزنِ اشک‌های ما میزان بودن ما رو مشخص می‌کنه و چشم‌هایی که خیس‌ترند، واقعی‌‌ترند.

 


بیخود نیست که ابوسعید میگه:

 


یک چشم من اندر غم دلدار گریست


چشم دگرم حسود بود و نگریست


چون روز وصال آمد او را بستم


گفتم نگریستی نباید نگریست .

 


روانی درون: من بیمار کلمه‌ی اشکم و بیزار از کلمه‌ی "عزیزم" به خصوص عزیزم‌هایی که یه ریزخنده‌ی مصنوعی کنارشه. کلمه باید خودِ نسبت باشه، خودِ واقعیِ نسبت.



[ یکشنبه 19 اسفند 1397 ] [ 12:27 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



پاییز

کلاغ‌های اینجا سه بار پشتِ سرِ هم مُرده‌اند. ترسشان این بود که نکند روی حرف تو حرف زده باشند.


بچه‌کاج‌ها را بگو، شرمنده بودند که آهنگ پای تو را حفظ نکرده‌اند.


بیچاره باران‌ها...، از اینکه به‌وقت نباریده‌اند یکریز سَر ابرها غُر می‌زدند.


برگ‌ها هم که معلوم نبود روی کدام باد سوار شده‌اند تا به تو برسند. غیر از هیچ، هیچ چیز سرِجای خودش نبود.


منِ بخت‌برگشته هم که پاچه‌ی خیالم بدجور به میخ واقعیت گیر کرده بود و از ترس پاره شدن رویا، تا پاییز چند سالِ بعد معطل شدم. نفهمیدم کی نیامدی و کی رفتی.

.


روانی درون: پاییز محله ما یه مَردِ حواس‌پرته ، کوررنگی هم داره، نمی‌دونه بعد قهوه‌ای سوخته باید چی بشه.



[ یکشنبه 19 اسفند 1397 ] [ 12:22 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



رنج

.فلاش بک: همیشه نوار کاست و از روی "ب" گوش می‌کردم، چون غمگین‌تر بود
.
هنوز توو شهر ما استفاده از هندزفری سوسول بازیه،

هنوز اندازه‌ی فاقِ شلوار، توو سرنوشت آدما تاثیر گذاره،

هنوز موتور هندای ۱۲۵ خدای بنزین سوزِ همیشه یاوره،

هنوز مانیفست‌های هایده از تزهای هایدگر مهم‌تره، هنوز ایرج مهدیان مَهد مرام و محبته.

هنوز قبل از هر پرسش، فصل‌های ما با پیراهن سیاوش و کت ابی حسرت‌آلود می‌شه.

هنوز داستان بچه‌های حاشیه شهر قصه گل و تگرگه. هنوز قصه‌ی امیر زمزمه کوچه‌های بی سرانجامِ.

هنوز گل گلخونه‌ی عارف، عرف بازار غم‌گرفته‌ست. هنوز خس‌خس سینه‌ی داریوش نون و پنیر و سبزیه. هنوز گنجشک آرزوهای ما با چشمای فرهاد گریه میکنه.

هنوز مثل نوجوونیمون با یه کاست گلچین غمگین روی دور تکراریم‌و روز به روز از کیفیت صدامون کم میشه-تا روزی که پر از پارگی و چسب‌زدگی بشیم و از ما جز چند ترانه‌ی نامفهوم چیزی نمونه.

دیشب سلمان و کلانتر و علی خونه من بودن، تا صبح بیدار بودیم.

توو سراشیبی خستگی، شنیدن یه صدای خسته‌ی دیگه بهت قوت قلب میده،

میفهمی که تو تنها مصیبت عالم نیستی. فریدون فروغی، کوروش یغمایی، فرهاد، من هر موزیکی پخش می‌کردم سلمان می‌گفت تو نووجوونیم با این آهنگ گریه کردم.

می‌گفت تو کاست گلچین اون روزا اینم بوده.

علی گفت: به نظرت افسردگی رو از سنین خیلی پایین شروع نکردی؟

سلمان گفت: راه دیگه‌ای نداشتم، برای اینکه لذت واقعی ترانه‌ها رو ببریم باید افسرده می‌شدیم، تا همین الان برای سوژه افسردگی هیچ‌وقت به خنسی نخوردم.

من گفتم: برای روز برفی سیاوش و عشق دوحرفی چاوشی حداقل ده بار به صورت سگی سرما خوردم و مثل گاو افتادم تو خونه ولی بازهم تو بخار شلغم و مزه گند دیفین هیدرامین زمزمه می کردم:...عشق گذشته از پل/دشت پر از گلایل / گمشده‌ی دو حرفی/خسته‌ی روز برفی... سلمان گفت: به قول رولان بارت، هرکسی آهنگ رنج کشیدن خودش رو داره.
.
پیام اخلاقی:برای رنجیدن یه جای دنج و یه ترانه مادام‌العمر پیدا کنید، رنج و جدی بگیرین، وگرنه میفتین رو دور بی‌عاری...


[ یکشنبه 13 آبان 1397 ] [ 11:47 ق.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



دلگیر که می شوی

دلگیر که می شوی دوست دارم تمام جاده ها جاسوس ِ من باشند

مسیرت را به گردنم بیندازند ... تا بی آنکه از کوله ات، قدم به قدم

برایم نشانی بیفتد

ادامه ات دهم

من، رد ِ پایت را از سر ِ راه نیاورده ام

که با پاشنه هر سیندرلایی پایکوبی کنم

خنده ات را به هر فلاش ننشستم

که شبیه مونالیزا به دل ِ دیواره ها نشسته باشی ....

من تو را با تمام ِ بی کسی ام کشف کرده ام وقتی که چشم هایت

نگهبان ِرشوه نگیر و خواب آلود ِ ناشناخته هایت بود

تو را دزدیدم از تقدیر و پیش خدا انکار کردم داشتنت را تا

به بهانه ی عدالت ، خنده هایت را به مساوات تقسیم نکند ....

تو را به رابین هود لو ندادم .... به آرش از ، تیر ِ چشم هایت نگفتم ....


فقط با خودم دوره کرده ام...چهل دزد ِ نگاهت را

که از من هزار بغداد دل برده اند

برای همین است دلگیر که میشوی ، از ایفل تا افلاطون را بالا و پایین میکنم


آتش میگیرم و به ابراهیم هم رحم نمی کنم ....

سیل می شوم و نوح را هم غرق می کنم

می میرم و آبروی عیسی را می برم............

برای همین است دل که می دهی در خودم که هیچ در ناخدا هم

نمی گنجم

تمام بادبان ها را بر آب می دهم ....

تمام گنج ها را به نقشه ای که برایم کشیده می فروشم

گم می کنم ،خودم را در دست و پای نداشته ام

کودک می شوم با دلهره ای 8 ریشتری

لب هایم را بیشتر از پیزا کج می کنم ...

و بی اختیار تر از نوزادگیم میخندم ....

.

.

.

حالا خودت انتخاب کن

سیندرلا باشی یا سینوهه

الیزابت خطاب شوی در حوالی شاهزاده

یا آناستازیا در قلعه های پر نگهبان

تولستوی در تو بماند یا همینگوی خسته از توصیفت شود ،

آخرش من در تمام داستان هایی که پایت را وسط بکشد دست می برم

تا برای یک شب هم شده از آغوشت ...هزار اتفاق نانوشتنی را

قبل از ذهن نویسنده در تو بیفتم .......................

همان یک شب ِ واقعی به هزار و یک شب ِ قصه ات

می ارزد...................


[ یکشنبه 24 تیر 1397 ] [ 11:01 ق.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



جنگ من و تو

راه مرا می رود

می پرد خواب از من

جهان همیشه نسبت معکوسی دارد با من

تو به جای دور، از نزدیک ها هم نمی رسی

من، صدایم را نمی تواند پرت کند طرف تو

و دیوار از قاب عکس تو مدام می افتد .

من چه کرده ام با خودم... چگونه از دست های خودم می روم و به  تو نمی رسم

چگونه سمت ها و جهت ها تو را می یابند اما صدایم نه

من گمشده ام

میان  قصه ای که راوی را قبل  پرده ی آخر می کشند

من در میان احتمال ها  گم شده ام

مثل قاصدکی که به گل آلودگی پای عابر پیرمردی اسیر شده

این نرسیدن ها و نمردگی ها
آخرالزمان منند

تو می آیی، بوی رودخانه از دست هایت گسیل می شود

رد می شوی  و تمام می شود

مثل جنگی تاریخی که نام تمام مردگانش از یاد رفته و

آن را تنها با اسم مکانش به یاد می آورند

مثل من که میتوانستم آخرین سرباز کشته شده

قبل افراشتن پرچم سفید صلح باشم  و تو اولین سرباز زنده بعد این پرچم

که در عین بی خبری به هم مربوطیم

و تمام دنیا نام تو را روی این جنگ می گذارند

و فرقی نمی کند که من کجای قصه، نیست شده ام

نرماندی، نام تو بود در شمال هر چه نقشه

نام من را اما کسی نمی داند ....


[ شنبه 19 خرداد 1397 ] [ 01:40 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



بازماندگان دهه ی شصت خورده ی شصت (به یاد نامجو)

دنیا جای عجیبیست . نه آمدنش دست توست نه رفتنش .

گاهی غبطه میخوری به کسی که چند نصف النهار آنطرف تر به دنیا آمده که چقدر امن تر از تو زندگی می کند.

با اینکه خورشیدش چند ساعت دیر تر از تو به او می رسد .

ما بازماندگان دهه شصت کم نیستیم .

آنقدر زیادیم که ارثمان تنها خاکستر است .ما خودمان خبر نداشتیم .

پدر سواد درست حسابی نداشت. مادر حواس پرت بود.

رد شدیم از مرز های نازک دشک های خانه ی قدیمیان تا چشممان به جمال دنیا روشن شود.

می لولیدیم در دست های پدرمان که چند سالی بود از کروات ها استعفا داده بود .

از بی جانی ِ اسباب بازی هایمان که خسته میشدیم میزدیم به دنیای سیاه و سفید تلویزیون


با اینکه تمام برنامه ها از جنگ بود .گاهی برنامه هایش آنقدر زنده بود که صدای موشک را نزدیک خانه میشنیدیم.

میترسیدیم در آغوش مادرمان و تا زیر زمین را دو پا یکی می دویدیم .

دختر خوبی بودیم آنقدر که با یک عروسک یک دنیا حرف نگفته داشتیم
مبادا جیب ِ مادر به خرج عروسک های بعدی بیفتد …

شش ساله شدیم در انزوای مهد کودک ها.

تا آن روز نمی دانستیم دختر با پسر یک دنیا فاصله دارد .

فاصله را وقتی فهمیدیم که مدرسه هایمان جدا شد ،

معلم هایمان جنس موافق بودند .

صبحی بودند و بعد از ظهری بودیم

صبحی بودیم و بعد از ظهری بودند .

آنقدر که خواهرمان را درست حسابی نمی دیدیم

دفتر مشق هایمان را زیر بغل می زدیم و املا به املا آنهم اگر ۲۰ می گرفتیم یک توپ لاکی جایزه مان می دادند .

سنگ های بزرگ را دو به دو می کاشتیم و شوت می زدیم که روزمان شب شود .

لباس هایمان یا از برادر و خواهر قبلی به ارث رسیده بود یا بوی نفتالین می داد.

آخر ، نداشتیم . نه اینکه دیگران داشته باشند . همه نداشتیم .

زندگیمان شده بود فالگوش اخبار ایستادن که کدام کوپن ، ضامن گرسنگی مان می شود

بزرگ می شدیم بی آنکه چیزی بدانیم. ظهر به ظهر با صدای اذان دم میگرفتیم

اما هیچ کس از نوار کاست هایی که در خانه هایش بود چیزی نمی گفت .

راهنماییمان هم همین بود … تنها لذتمان این بود که حق داریم با خودکار بنویسیم
شبیه تاجری که با خودنویس مخصوصش
دسته چکش را امضا میکند .

آن روز ها آستنیمان یک وجب از سر مچ دست می گذشت که مدرسه راهمان میدادند .

پسر که بودیم از دختر همسایه گفتن ممنوع بود و دختر که بودیم،
برای اثبات نجابت سرمان از از سنگفرش های خیابان بالاتر را نمی دید.

سیاوش قمیشی گوش میدادیم و بیرون می گفتیم صادق آهنگران چه صدایی دارد .

نوار ویدیو را در روزنامه می گذاشتیم میگفتیم کتاب دوستمان است مبادا کثیف شود .

دنیایمان پنهان کاری بود، آنقدر حرفه ای شدیم که خودمان را از خودمان پنهان می کردیم.

زمان گذشت و ژل ها به موهایمان خشکید و رژ ها به لبمان پینه بست .

بی خود بودیم ، خودی نداشتیم ، تنها تقلید می کردیم .

از ترس کم آوردن یا قلدر می شدیم یا نوچه ای که اعتبارش را از قلدر محله اش می گرفت .

دختر که بودیم ، بی پرده حق حرف زدن نداشتیم ، بی پرده حق زندگی ، حق ازدواج …

اصلا عشق که با تایتانیک مد شد ، قبل آن حجله بود.

دختری که مادر میپسندید و پدر مهر می کرد و تو حجله اش را می رفتی

دختری که النگو هایش از پاشنه ی کفش طولانی تر …

آشپزیش از روحیه اش بهتر بود ومادر هیکلش را در مهمانی های زنانه برایت تن زده بود

عشق که نون و آب نمی شد ،

کودکی نکرده بودیم . جنس مخالف غولی شده بود که باید کشفش می کردیم تا کم نیاوریم …

عقده روی عقده میگذاشتیم .

تست میزدیم ، درجا می زدیم ، پشت کنکور ، از خوابمان می زدیم .

جان می کندیم مبادا آزاد قبول نشویم که پدرمان دردش بیاید .

جان میکندیم عین برق ، سراسری باشیم ، آخرش هم عین برق ، سراسری رفتیم . قطع شدیم .

نصفمان در عذاب جیب های پدر ، آزادی شد. کمی دیگر سراسری …

نسلی هم تن به سر ِ بی سر ِ سربازی دادیم .

ما بیست و چند ساله ایم اما نفهمیدیم لذت ۸ سالگی یعنی چه ،

نفهمیدیم ماشین کنترلی داشتن تنها معدل ۲۰ نمی خواهد ،

نفهمیدیم جنس مخالف ، جنس غیر قانونی ِ رد شده از مرز نیست …

ما اصلا نفهمیدیم …فقط فهمیدیم یک چیزی با دیگری نمی خواند…

حالا از ما نسلی مانده که عقده هایش را عطر زده ،
لباس شیک پوشیده و به خواستگاری می رود ، و قرار است پدر و مادر نسل بعد باشد …

مراقب فرزندانت باش … آنها آدم ِ ملاحظه نیستند …
آنها از من و تو اجازه نمی گیرند …
نگذار عین ما آنقدر زیر چشمی بسوزند که به روی کسی نیایند.


[ دوشنبه 24 اردیبهشت 1397 ] [ 12:42 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



فرق من و تو

(آری حق با تو بود، ما جز برای مرگ به كار زندگی نمی آمدیم) .
.
.

فرق، لهجه ی نگاه تو با پینه ی تنهایی من نیست

فرق اینست تو میتوانی لحن بگیری و من نمیتوانم لكنتم را كنار بگذارم

تو میتوانی میان پروانه ها بدوی و قابل تشخیص نباشی

من در میان چشم شور گرگ ها هم از گریه فرار می كنم....

تو میتوانی ریل باشی، دامن دریده و آسوده از قطار ... روی سر زمین فرق باز كنی و بی محابا بروی

من میتوانم، بریل باشم، نابینا و دست به دعای سوراخ های منظم برای خواندن

انگار آتشفشان ها به نوبت زیر انگشتانم بروند و ببلعند تمام امیدم را از ماندنت

فرق همینست دختر جان

دستمال سفید و بادبان های باز

شانه های دماوند و شن های سر به زیر لوت

فرق همینست ، كه تو می روی و من روی دست های خودم باد می كنم

تو می آیی و من بر باد می روم


[ دوشنبه 24 اردیبهشت 1397 ] [ 12:37 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



پیرمرد

پیرمردی كه در واحد مقابل زندگی می كند بیش از هر اتفاقی تو را به یادم می آورد.

پیرمردی كه نه قیافه ای به یاد ماندنی دارد نه حوصله ی این را دارد كه جواب سلامم را در چشم هایم بدهد.

٥ سال پیش زنش سرطان گرفت و ٣ سال پیش جنازه اش را میان  دو تا چتر رنگ  و  رو رفته و یك گوركن  هم سن خودش گوشه ای از بهشت زهرا به خاك سپرد.

با این حال هر روز كه از كنار در خانه اش رد میشدم صدایش را در همه حالت همراه همسرش میشنیدم، حتی گاهی در حال دعوا.

پیرمردی كه حتی انتظار نداشتم بدون دست های همسرش تفاوت زنگ های خانه را تشخیص دهد، از روز اطلاع از حال همسرش ، دو سال متوالی تمام صحبت های روز مره را با زنش برای روز مبادا ضبط كرده بود ،

حتی بدون جا انداختن سرفه ی خونی همسرش روی ملافه هایی كه با وسواس هر شب دست از شستنش بر نمیداشت...

می توانستم تصورش كنم ، اینكه حتی در خواب چرا این صدا را كم نمی كند ،

می توانستم تصور كنم صورتش را وقتی دارد صدای دعوای خودش را با زنش می شنود و با گریه جای صدای زورگوی خودش لب می زند و گریه می كند،

می توانستم صورت لعنتی اش را تصور كنم وقتی با غرور ٧٠ ساله اش  دارد زار میزند اما مدام جای صدای خودش لب میزند تا نقشش را خراب نكند....

فكر كن، دو سال متوالی را چند سال میتوان گوش داد و گریه كرد؟؟

دو سال صدا را چگونه می توان تصویر كرد و طاقت آورد .....

برای همین بود در آخرین نامه برایت نوشتم من از خودكشی یك پیرمرد ٧٠ ساله بیشتر از تلفات یك جنگ جهانی میترسم ...

اینكه چه می شود كه همین دو - سه  سال مانده را نمی كشد و از عزرائیل جلو می زند....

از دیشب كه خواستی نباشی ترجیح دادم در خانه را باز بگذارم ...

صدای ضبط شده ی آن پیرمرد، از در تو می آید و از پنجره ی اتاق خوابمان بیرون می پرد

و من قاب عكس هایت را گرد گیری می كنم... فكر می كنی چقدر طاقتش را داشته باشم ...


[ شنبه 18 آذر 1396 ] [ 03:11 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



رسیدن، همیشه درست نیست!

رسیدن، همیشه درست نیست

نردبان ها از پله ی آخرشان متنفرند

گلوله های كال ، از اینكه باید لای

استخوان های كسی رسیده شوند، فراری

 اند  و پستچی ها از رساندن نامه ای ، كه

 صدای گریه را در حال سر و ته كردن

 دوچرخه می شنوند  و تو

كه رسیده ای

درست مثل یك سیب

از  شاخه ی درخت حیاط كودكی ام  در

 آنسوی  دیوار خانه همسایه

شبیه معشوقه ی یك سوزن بان

كه دارد با آخرین قطار ، با اجازه ی دست

 های او ، به دور دست ها می رود ...

حالا می توانم باور كنم چرا

زندگی در فانوس هایی دریایی در نهایت دریا

داوطلب هایی با گذشته ی یكسان

 دارند .... رسیدن ، همیشه درست نیست

حتی اگر اسلحه ای باشد ، عتیقه

كه نسل در نسل از هزار شقیقه ی سالم

 گذشته تا به تو رسیده باشد

و تو هرشب ، روبروی عكس دختری

 پشت به تصویر

نشسته بر نهایت ارتفاع یك فانوس

 دریایی  داری گرد و خاك اسلحه را با

 ذوقی احمقانه تمیز می كنی ....

در حالیكه تمام نهنگ هایی كه  از

 خودکشی بر سواحل جزیره ها

 بی تجربه اند

برای دلداری تو می خوانند.


[ شنبه 18 آذر 1396 ] [ 03:07 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



دوراُفتاده

خیلى وقت است دور افتاده ام،

به خودم كه دقیق میشوم میبینم اصلا شبیه گذشته ام نیستم،

چند وقتی است سوال كش داری را هر روز در سرم قرقره می كنم، چگونه كارم به اینجا كشید؟

منی كه همیشه با آدم ها گرم میگرفتم و با نبوغی ذاتی در میانشان گل میكردم

حالا چگونه قانع می شوم كه با لبخندی سرد و دست های سِر شده از میان آغوش مهربانشان راهم را كج كنم

و تنهایی گزنده ی انفرادی ها را ترجیح دهم  و حتی به اینكه مرا طرد كنند حق بدهم.

چگونه كارم رسید به اینكه لباس پاره و كهنه بپوشم و عارم نیاید كه در هم جواری با انسان ها در ذهنشان احمقی بی سلیقه خطاب شوم،

چگونه به این حجم بی تفاوتی به بشریت، دوربین ها، مهربانی یا لمسیدگی تبدیل شدم، 

تنها همین را می دانم، انسانی كه به تدریج تغییر می كند هیچگاه به هر آنچه بوده برنخواهد گشت،

مرا ببخش اگر از زخم خوردگی ها نمی هراسم،

اگر برای غیر عادلانه بودن هستی در هر زاویه ای متعجب نمی شوم،

اگر همیشه آماده ی آوار ناگهانی هر زلزله ام،

اگر بوی مرگ از دهانم تا واژه هایم جریانی ابدی دارد،

اگر از خیرگی نمی هراسم، من آدم عكس های رنگی نیستم،

آدم اتوبان های منظم و كت و شلوار های بالغ،

آدم جولان و فریاد و بروز دادگی،

آدم غلتیدن در ریتم ها و شور ها، آدم در اجتماع، كسر شدن ...

راستش را بخواهی گاهی می اندیشم كی می رسد كه بتوانم حرف زدن را هم كنار بگذارم،

تنها در سرم رخ دهم و مثل كبریتی از دست های یخ زده ی كودكی بیفتم،

من آدم هایی را دیده ام كه به هر دلیل احمقانه ای می شنوند و لبخند می زنند و جانشان را هم بگیری تو را به زور كلمات با جنونشان آشنا نمی كنند.

لال شدن با لال بودن دو دنیای متفاوت است،

به راستی كدام ضربه می تواند مرا از تك و تای نوشتن بیندازد....

فكر می كنی چند بار از این ضربه ها جان سالم به در برده ام ؟

چند بار دیگر تا سكوت مطلق و خیرگی مانده ....

این روز ها به حرامزاده ای كه در درونم تقلای شوریدن در آدم ها را دارد بیش از همیشه ترحم دارم...

راستش من هنوزم میان تمام تدریج ها و ندرت ها و ممتد ها و مدام ها با خودم تكرار می كنم:

" سلامم را تو پاسخ گوی ... در بگشای "

حتی اگر تمام روز برای خودم قهوه ای بریزم و روی زمین بنشینم 

و تنها صندلی خالی و بلاشك كهنه ی اتاقم را ...مقدس و دست نخورده باقی بگذارم.


[ شنبه 18 آذر 1396 ] [ 03:05 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



عشق به تو

رگ ها هجوم وحشیانه ی خواستنند،

مثل تنی كه از داشتنت در ادامه ی شبش، بی ترس به خواب رفته

یا فرمانده ای كه همسری ندارد كه از شكست بهراسد.

من اما هیچ وقت آدم یقین نبوده ام، مگر میشود عشق بیش از احتمال باشد؟

چگونه از نداشتنت نترسم و دل داده بمانم؟

من التماس مویرگ ها را در كشاكش دستم دیده ام ،كه هرچه باریك می شوند به  پوستت نمی رسند،

از من نخواه ایمان به ماندنت را، چگونه بوی پیراهنت را به یاد داشته باشم اگر از روزی نترسم كه ترتیب لباس های داخل كمد دوباره مردانه باشد؟

نه ... عشق یقین و ثبات نیست ، رفت و آمد است ..

كه اگر در سرم می روی در چشمم بمانی و اگر كور شدم صدایت به گوشم دور شود یا نزدیك ...

و من فاصله ها را با تو بسنجم آنجا كه تصویرت زود از صدایت در من حلول می كند،

یا اول تو می رسی یا انگشت هایم بر تو ؟ حالا فاصله ها را دوباره معنا كن،

معنا كن امكان داشتن را ، وقوع را ، اتفاق را و هرچیز كه تو را میگیرد تا دوباره ببخشد،

و من را، كه وقتی به خویش می رسم نه رگ هایم را می ستایم نه فرمانده ای كه در سرم جولان میدهد،

من سربازی را ستایش خواهم كرد كه وقتی میداند چند دقیقه ای تا اسارت نمانده عكس معشوقه اش را می بوسد و آرام می بلعد و آخرین گلوله اش را خاك می كند، كه شاید كسی شبیه تو را  در جیب سرباز روبه رو زنده نگه دارد ...

این دور ها كه می شوی ،
از نزدیكی ات كم نخواهد كرد... چشم هایت را دوباره بشور و ترتیب لباس هایمان را از یاد مبر...


[ شنبه 18 آذر 1396 ] [ 03:01 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



دلیلی بر هویت

كوله ها به خودی خود هیچ  جاده ای را طی نمی كنند،

آینه ها بی دلیل كسی را  كشیده تر نشان نمی دهند،

خیابان ها بی جهت به كوچه ها نمی رسند،

همیشه دلیلی هست كه به هویت هر چیز جریان می بخشد...

مسافر به كوله ، جعبه ی آرایشی به آینه ، و درختی پاییز دیده به خیابان ...

فكر كن كجای دنیا دستت را در موهایت برده ای كه تا تمام پنجره ها را هم میبندم نسیمی از آینه راه می افتد

و بی آنكه كسی سقف را تكان داده باشد چند برگ نیمه جان روی مبل های اتاق جای می گیرند.

راه برو، نفس بكش ، شال گردنت را بینداز ، تمام اینها به اتفاق های این اتاق ربط دارند....

فكر می كنی چگونه برف از لای سقف رد شده و روی خودنویسم پناه گرفته،

تنها به این فكر كرده بودم بارانی بلندی كه سال پیش از این اتاق بردی چقدر در تنت جا باز كرده است...

تصور كن سال ها نباشی

تخت ، مبل ... حتی پنجره ای كه پرده ای آشفته دارد ،

شومینه ی بی حوصله اتاق، گلدانی كه دستش به چاقو نمی رسد، روی از خورشید گرفته تا كم كم بمیرد،

به همه ی اینها مردی را اضافه كن كه هر روز قاب عكست را جای تلویزیون می گذارد ،

تلفن را به امید تو نزدیك تخت می كشد

و میان این همه خرت و پرت بی مصرف با وسواس زنانه ای تنها یك لباس تمیز برای روز مبادا نگه داشته است.

چقدر بی تو زبان تمام ما مشترك است ،

داریم زندگی را طول میدهیم مگر تو برای یكبار هم شده بیایی،

آنوقت تنها تو را میبوسیم و با خیال راحت دق می كنیم.

گفتم كه تنها نفس بكش، راه برو و برای مرغابی های دریاچه خرده نان بریز،

اینگونه هرچقدر هم كه نداشته باشمت باز هم در ادامه ی تو ام.....


[ شنبه 18 آذر 1396 ] [ 02:59 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



سکوت

سکوت می کنم ....

می گذارم انسان ها تا انتهای قضاوت اشتباهشان نسبت به آنچه هستم بروند

می گذارم اصلا عوضی بگیرند نیت های مرا و خیره نگاهشان می کنم ....

مگر چقدر مهم است درست شناخته شدن در اذهان ِ دیگران

وقتی آنها از جنگ تو با مالیخولیای درونت بی خبرند ....

از دراکولایی که هرچه گریه کند بیشتر شبیه تمساح ها به نظر می آید

چه فرقی بکند تو را گاندی خطاب کنند یا هیتلر...

چه فرقی می کند تو را آن پرستار همیشه راستگویی فرض کنند

که تنها دروغ زندگی اش را به خاطر ژان والژان گفت

یا تو را تناردیه ای ببیند که نقش منفی ِ عذاب های کوزت بود

وقتی این مالیخولیا دست از سر روز مرگی هایت بر نمی دارد...

دنیا کماکان به 8 صبح وفادار است .

اتوبان ها یک راست می روند سر اصل مطلب ....

و تو باید خودت را در کار غرق کنی .... تا در خودت غرق نشوی ....

تا خسته تر از آن باشی که جنجال های درونت را زندگی کنی ...

جنجال هایی که واقعی تر از آنست که انکار شود ......

اما تو میتوانی مخفی اش کنی ... نه اینکه تو قدرتمندی

بلکه این جنجال ها ، آن روانشناس ،آن مسافر ، آن کشیش

از مخفی شدن ................... خوششان می آید

آری همینست .... مادر را می بوسم .... سر کار می روم ....

خسته می کنم فکری را که به درد ِ به خود آمدن نمی خورد

خورد ترین پول هایم را صدقه می دهم ... تا وجدانم روی خورده شیشه راه نرود

پنجشنبه شب هم به سلامتی کودک تازه به دنیا آمده ِ رفیقم بالا می روم

بالش را تا آخرین پر می خوابم و یادم می رود آن همه شخصیت که در درونم به مساوات تقسیم شده بودند

قسمت کوچکی از بلوغ ِ احمقانه ی من است ....................

و زندگی ادامه می دهد مرا

سر پا نگه میدارد کرواتم را و در ازایش

تمام دغدغه های واقعی ام را سر به نیست می کند

آن روانشناس را می کشد ... آن کشیش را دار می زند

و آن مسافر را تبعید می کند

تا من ِ به روزمره خو گرفته ، بتواند راحت نفس بکشد................

همینست که هر روز در خیابان پر از قاتل هایست که از جنایات همدیگر با خبرند ...

اما با لبخند با هم دست می دهند ... دستی که گل یا پوچش ...خیلی فرقی نخواهد کرد.


[ شنبه 18 آذر 1396 ] [ 02:57 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



داشته ها

لال ها با زبانشان زخم می خورند که با دست هایشان حرف می زنند

کور ها با چشم هایشان گیج می شوند  که با دست هایشان حرف می فهمند

اما برای من که طاقت دیدن و شنیدنم تمام شده

دست هایم شبیه پیرمردی هستند، کم حرف و بی توجه

که در عنفوان جوانی

یک شب ِ  بی سرانجام یلدا را

در گیسوان گوشه گیرت صبح کرده اند و دیگر به زندگی برنگشته اند

همین است  دست به قلم که میبرم، شعر پینه می بندد

سفر همیشه طول کشیدن خورشید در گیر و دار  دو شهر نیست

گاهی  آغوش  معشوقه ای مستعد به اتفاق، در شبی فرار کرده از نظم تقدیر

از  به خواب رفتنت، کسی را بیدار می کند که دیگر  شبیه تو نیست .....

مثل حال سربازی که بر بلندای جسد اولین کسی که کشته
با بهت ایستاده است ........

تقصیر دست ها و پینه ها نیست ...... تاریخ اثبات كرده عشق، کوه را خرد می کند، از ما که دیگر انتظاری نیست

باور کن همینست که که تنها سرباز هایی كه یك دست یا یك چشمشان را در نبرد داده اند، حال سنگریزه ها را می فهمند.


[ شنبه 18 آذر 1396 ] [ 02:55 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



رفتن تو

این طور كه می روی، یاد این می افتم

جاده چقدر به من مدیون بود

و حالا تو را چنان به روی خودش نمی آورد

كه سایه ات دارد كودك می شود

پیر شدن اتفاق ترسناكی نیست

اما نه وقتی كه تو در لابه لای قدم هایت

با تمام دقت ثانیه های كند را چنان تیز می كنی

تا قدم كه برمیداری، گردنم لای موهای تو، بریده شود ... جاده، جیوه ی پشت آینه است، دختر

تو دور می شوی و من خودم را میبینم،

پشت چمدان كوچك تو

كه دارم بی اختیار از خودم كوچ می كنم

حالا چه كسی می ماند كه سطر آخر شعر

 را گردن بگیرد

وقتی تو در انفجار قدم هایت، تمام من را

 به هوا برده ای....


[ شنبه 18 آذر 1396 ] [ 02:46 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



تناقض ابلهانه

هرگز شبیه قطار ها نبوده ام

بتوانم میان رفتن ، گرد و خاك مبدا را چنان از خود بشویم

كه گویا هرگز آنجا نبوده ام

من در نهایت تجمل

میتوانستم تمبری دور افتاده باشم

كه هرچقدر لال مینمودم باز زادگاهم را داد می زدم

كودكی برای من  الصاق مهر مادری به شانه های پدر نبود

من عادت كرده بودم خورشید را

ماه را ، و هر چه را كه می آید و به ماندن قناعت نمی كند

من را میان تنت بگیر و دود كن

من را میان مزارع خشخاش آتش بزن

من را میان هرچه كولی ، به دشنام صدا كن

اما گمان مبر كه با رفتن بیگانه ام

تنها لال ها ارزش سكوت خودخواسته را می دانند

تنها كور ها  میان گریستن ، می خندند

من این تناقض ابلهانه را بار ها زندگی كرده ام

در عین ماندن رفته ام ، در عین ایستادن شكسته ام

و در عین سكوت ، فریاد ها كشیده ام

در عین سوختن ، خاموش كرده ام (آغوشی را )

در عین ساختن ، ویران كرده ام ( ادامه ام را)

حالا هر جنبنده ای كه ساكت است را به آغوش می گیرم

او مرا یاد روزی می اندازد كه كودكانه دیدمت

مرد شدم بدون اینكه بخواهم

و خورشید، پسمانده ی  سایه ات را روی زمین به اغراق می كشید

برای مادر نامه ای بدون تمبر گذاشتم ، كه ایمان بیاورد آواره ام

و راه افتادم

شبیه كوله باری كه ایمان دارد شب را در جایی می گذارند كه روز نیست

اما از ادامه اش اطلاعی ندارد

شبیه كوری كه انگشتانش را بریده است

كه آخرین خطوط بریل روی نامه را نفهمد

چه برسد به نقشه ای كه تو در آن نقطه ای باشی

مرا از رفتن نترسان

من

مادرزادترین ، فرزند جاده ام

همین است كه می روی

اما

دور نخواهم شد.


[ شنبه 18 آذر 1396 ] [ 02:44 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



فاصله

همیشه ترجیح داده ام دوری از هر مهمی را

عادت كرده ام پدر را از دور ببوسم

و از نزدیك تنها پینه هایش را بشمارم

عادت كرده ام شعر هایم را از زبان هر كسی

جز خودم بشنوم و از نزدیك تنها لال بمانم

عادت كرده ام برای هر كس كه از دور  صدایم می زند دست بلند كنم

و هر كس كه از نزدیك به شانه ام میزند، تنها رد شوم

آخر، فاصله مهم تر از نزدیكیست

باید دو جرم بی خبر از دور، بی محابا به هم بربخورند كه اتفاق شود

فكر كن كسی كه بر فراز دماوند است خزر را تا نهایت دقیق می فهمد

یا آنكه در ساحل به موج های سر به راه خیره است؟

فاصله، فرار از نزدیكی خطای دید است

مثلا كسی كه جای زمین در ماه باشد

چگونه می فهمد وقتی هوا ابریست، ماه شبیه خنده های توست وقتی صورتت را گرفته ای ؟

من، تو را مدیون فاصله ام

همانقدر كه ماه، گرفتگی هایش را

اگر از دور نمی آمدی، من از شدت نزدیكی سر می رفتم

همین را نمی توانم بفهمانم

كه فاصله، قدرت امكان است

شبیه زمان كه زاییده دو عقربه دور از هم است

و گرنه دو عقربه ی لخت روی هم افتاده كه زمان را نمی گذرانند

حال بفهم

چرا از دوری نمی هراسم

من تو را تنها از دور، درست میبینم.


[ شنبه 18 آذر 1396 ] [ 02:41 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



راه برو

راه برو و به خدایان فحش بده و جای هر خواننده ای  زمزمه كن

راه برو و از خودت برای زندگی كردن به هر قیمتی عذر بخواه

راه برو و از هر كودكی چشم های جریحت را پنهان كن

در خودت قرآن بخوان و روی خودت خاك بریز و در میان دهان ِ عادلانه ی مورچه ها به مساوات برس

كتاب ها را در سرت بسوزان و حافظه ات را به زور گلوله هم شده به موریانه ها ببخش

اصلا به تایید كسی نیاز نیست حتی به انكارشان

تو هیچ وقت ادامه ی درستی از یك كودكانگی نبوده ای

هیچ وقت در سرت جز به شلیك  صدایی به تكرار اشتیاق نداشت

مثل كرگردنی هستی كه پرنده های كوچك مرداب با وعده ی پر دادنت بر تنت آرام می گیرند و تو بیش از هر حقیقتی به ناتوانی آنها آگاهی ...

راه برو و  به هركس برای هر اتفاق نیفتاده حق بده

راه برو و مسىولیت بدبختی هركس را به عهده بگیر

دزد دلخواهشان باش و ادای دریده ها را دربیاور

حالا كه به غریبگی ات ایمان داری نقشی به عهده بگیر مبادا میان این همه حماقت از فرورفتگی خفه شوند...

دست های لرزانت را هم.... این دست های احمق بی گناه لرزان را ....

این قسم خوردنی های لكنت گرفته كه از پس دفاع از یك اتهام ساده بر نمی آیند

این غریبه های زمخت بی آزار كه از فرط بی زبانی ، تنها میلرزند ...

دست های لرزانت را بالا بگیر و ادای خداحافظی غمگینی را در بیاور، انگار برای از دست دادن آنها غمگینی ....

بگذار خیال كنند خودشان را از تو محروم كرده اند، تنها با این خیال دست از سر نبودن هایت بر میدارند

آنها كه با وهم شاه بودن تمام عمرشان را بردگی كرده اند... و راااااااااااااااه برو، همین.


[ شنبه 18 آذر 1396 ] [ 02:40 ب.ظ ] [ رضا صادقی ] [ نظرات() ]



.: تعداد کل صفحات 8 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]

About

ترسناك ترین اِبرازهای عاشقانه ی مَردی كه جز تو چیزی برای مُردن ندارد ....

Menu

صفحه اصلی وبلاگ
ایمیل نویسنده
تماس با مدیر

Authors

رضا صادقی

Archives

شهریور 1398
تیر 1398
خرداد 1398
فروردین 1398
اسفند 1397
آبان 1397
تیر 1397
خرداد 1397
اردیبهشت 1397
آذر 1396
مهر 1394
شهریور 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
تیر 1393
آبان 1392
مرداد 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
تیر 1391
فروردین 1391
لیست آرشیوها

Links

ابزار موردنیاز وبلاگ نویسان

Weblog

انجمن وبلاگ نویسان
کد آهنگ برای وبلاگ
آگهی رایگان


Other


قالب وبلاگ





برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


مرورگر شما پخش آنلاین را پشتیبانی نمی کند
تماس با ما

ابزار تماس با ما


قالب

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات