اومدم اینجا از غم هام بنویسم به رسم گذشته

 
رفتم مرور خاطرات گذشته .. از اول خوندم 

انگار اصلا از همون اول دعوا بوده ... از همون اول رابطمون آشوب بوده 


دلیل همه این غم ها منم انگار ؟  جدیدا بهم تهمت روانی بودن زده 



چقدر سخته توی سکوت بشکنی ... بعد از پنح سال بودن حقم نیست 



اگه حرفی میزنم میگه منت میذارم ... اخه منت چی ؟ 


موندم چیکار کنم ؟ 


من از اولم باخته بودم ولی چرا ادامه دادم ؟ 


نمیدونم جرا آخه ادامه دادم ... رابطه ای ادامه داشت که از اولش یه لحظه خوش نبوده 


همش غم و اشک بوده ... اونجا اگه احساسی بود برای بدست آوردن و بودن بود 


حالا برا ادامه دادن  دست و پا میزنم ... ادامه دادنی که معلوم نیست چطوری قراره تموم بشه ؟ 



تاریخ : شنبه 19 تیر 1395 | 03:51 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات
عشق من در تاریخ 28 / 12 / 94 به آغوش گرم خانوادش و من برگشت 

دیر اومدم که ایجا یادداشت کنم 

چون در این مدت خواستم باهاش باشم و این مدت نبودش رو 

برای خودم جبران کنم 



تاریخ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 | 07:41 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات



اولین دیدارمون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم 


آرامشی که اون لحظه داشتم در آغوشت رو هرگز فراموش نمی کنم 





تاریخ : دوشنبه 14 دی 1394 | 01:54 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات


نفس من در تاریخ 1/ 4 / 93 به سربازی رفت 

چه روزهای سختی که نگذروندیم 




تاریخ : دوشنبه 7 دی 1394 | 06:02 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات
عشقم 27 آذر یعنی جمعه ساعت 9شب اتوبوسش حرکت کرد 


و دوباره برگشت خدمت 


و من موندم و دنیایی که قراره تغییرش بدم 


عشقم میگه نمیتونی ولی میخام سعی کنم 



تاریخ : پنجشنبه 3 دی 1394 | 12:20 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات
عشق من 18 آذر 94 بالاخره مرخصی اومد 

ساعت هفت و سی و پنج اس داده بود که رسیده خونه 


خدایا شکرت 


بازم روزای کنار هم بودنمون رسید 


خدایا ما رو برای هم نگهدار و مواظبمون باشش ای مهربان در حق من و نفسم 






تاریخ : چهارشنبه 18 آذر 1394 | 10:01 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات








تاریخ : یکشنبه 15 آذر 1394 | 06:41 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات
فکر می کردم هر چی بیشتر کنارت باشم 


تو روزهای سخت برات راحت تر میشه 


ولی انگار این باعث میشه ازم فاصله بگیری 


پس بهتره بذارم با خودت تنها باشی 


شاید تو اینجوری بیشتر دوست داری 


هر چی میگم کنارتم انگار دیگه وجود من برات ارزشی نداره 


این حرفای که اینجا می نویسمم برات بی ارزش هستن 



چون فقط بعد خوندنش میگی این حرفا چی بود؟ 


بدون اینکه  حتی ذره ای به نوشته هام فکر کنی 


متاسفم برای دلم متاسف 


ولی نمیگذرم از کسی که با دلم بازی کنه نمیگذرم 





تاریخ : یکشنبه 15 آذر 1394 | 06:36 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات
به جای اینکه این روزها بیشتر حامی هم باشیم 


تو ازم فاصله گرفتی 


شاید کنه هستم و زیادی بهت محبت می کنم 


زیادی برات گریه می کنم 


زیادی میگم دوستت دارم 


ولی به خدا دست خودم نیست 


به خدا بدون ریا دوستت دارم 

دیگه بهت زنگ نمیزنم 


الان با حال گریه و نا امیدی می نویسم 


دیگه بهت زنگ نمیزنم 







تاریخ : یکشنبه 15 آذر 1394 | 06:30 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات
حالم اصلا  خوب نیست 


به عشق تو دارم ادامه میدم 


ولی رفتارات اذیتم می کنه 


حرفات اذیتم می کنه 

از اینکه میگی من یه آدم عصبی بودم و مسخرم می کنی دلگیرم 


کجا کم گذاشتم 


خیلی داغونم 

این هفته دلم می خواست همش باهات حرف بزنم ولی نبودی نبودی 


نمیدونم کجایی و با دلم اینجور رفتار می کنی 

گریه می کنم به حال خودم که چقدر تنهام 

چقد با حرفات منو داغون می کنی 

فکر نمی کنی که این روزها به حمایت احتیاج دارم 


فکر نمی کنی که چی می کشم 

فقط راحت بهم می خندی راحت 












تاریخ : یکشنبه 15 آذر 1394 | 06:23 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات
دو روزه زنگ میزنم معلوم نیست کجایی؟ 

نمیدونم احتمالا ازم خسته شدی 

واقعا چرا اینقدر بی فکری ها ؟ 

مگه چه گناهی کردم 

اون از حرفای نیش دارت که به قول خودت شوخی هست 

ولی برام از صدتا حرف درد آورتره 


نمیدونم چرا اینجوری شدی 

شاید من زیادی برات گذاشتم و دلت رو زدم 

دلگیرم خیلی دلگیر 


حال این روزام خوب نیست خوب نیست 


توام نمیدونم چرا راحت از کنارم میگذری 




تاریخ : یکشنبه 15 آذر 1394 | 06:05 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات



دلم خیلی گرفته 


پس کی میای نفس ؟ 



این روزها ازت خیلی بی خبرم 



نشده راحت باهات حرف بزنم 



دیروز دکتر بودم و تو دقیقا به خاطرم دو ساعت نشستی تا برگردم خونه



عزیزدلم منو ببخش 


چرا باور نداری استرس و افسردگی من تویی ؟ 





تاریخ : چهارشنبه 11 آذر 1394 | 12:45 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات


همه نوشته ها ی  این وب با اشک بود برام 


نمیدونم دست خودم نیست نوشتن برای تو 


اشک رو ناخوداگاه سرازیر می کنه 


وبی که برات نوشتم از روزی که رفتی متاسفانه همه مطالبش حذف شد 


من همه خاطرات و غم هامو اونجا گم کردم 



کاش اینجا نوشته بودم که میتونستم بخونمشون و به یاد اون روزهای سخت کمی گریه کنم 


و سبک بشم 



چرا تا یه کم بهم کم میزنگی من دلتنگ میشم و گریه می کنم ها ؟  


دیشب فقط یه بار تونستم باهات حرف بزنم و گوشی اونجا گفتی خرابه 


من دوبار زنگ زدم ولی کسی جواب نداد 



تاریخ : یکشنبه 1 آذر 1394 | 12:38 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات


می شود آیا یک روز من در کنار تو باشم 

و بالاخره صدای نفس هایت را بشنوم ؟ 


هماان نفس هایی که برای شنیدن و حس کردنش به سینه ات تکیه دادم 


آنقد ارامش داشت  که اشک در چشمانم حلقه زد و چیزی نمانده بود تا از این ارامش گریه کنم 


و من ان موقع بود که فهمیددم به تو و نفس هایت احتیاج دارم



تاریخ : یکشنبه 1 آذر 1394 | 12:36 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات



همیشه تکیه گاه من بمان 


من به امید تو به راه ادامه می دهم 



تاریخ : یکشنبه 1 آذر 1394 | 12:33 ب.ظ | نویسنده : شادی | نظرات

تعداد کل صفحات : 49 :: 1 2 3 4 5 6 7 ...

.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس
  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات