tanz be name tak hesabdar va hesabrase hasti چهارشنبه 1 آذر 1391 :: نویسنده : ramin
دوستای خوبم هر کی میخاد این خاطراتو بخونه
تو ادامه است ادمه رو بچسب اگه خندیدی یا نخندیدی یا خواستی فحش بدی راحت باش
**************************** یه روز سرکلاس اصول حسابداری3 بودیم استاد دانا که خیلی استاد پرمدعا و البته سخت گیریه یه سوال پرسید و گفت این سوال ارشد حسابداریه منم دستمو بردم بالا و خیلی متفکرانه به استاد نگاه کردم استاد خوشحال و خندون و شنگول گفت: چه عجب یکی جوابشو پیدا کرد بگو پسرم منم گفتم: استاد یه بار دیگه سوالتونو تکرار کنید استاد هم در کمال ناباوری و با تمام قوا پرتم کرد بیرون ****************** یه دیر رسیدم سر کلاس استاد رام نداد سرکلاس و گفت برو همونجایی که تا الان بودی منم برگشتم خوابگاه و جاتون خالی تا عصر خوابیدم **************** امروزهم جاتون خالی میانترم داشتم بازم دیررسیدم سرکلاس اینبار بچه ها اصرار کردن "استاد راهش بده بیاد" "استاد گناه داره" "استاد شاگرد زرنگه است" و از این حرفا استاد هم رفت تو فاز هندی و راهمون داد من هم همه سوالارو جواب دادم و به بچه ها تقلب رسوندم داشتم به پشت سریم جواب میدادم که دیدیم "استاد نیست" یهو یکی گوشمو پیچوندوگفت "بگو چرا هی اصرار کردن رات بدم" استاد بود دشمنتون روز بد نبینه گوشم هنوز قرمزه فکرکنم کر شدم اما برگه مو پاره نکرد ************** یه روز قرار بود رئیس دانشگاهمون بیاد به خوابگاها سرکشی کنه از قرار اونروز من تازه رسیده بودم خوابگاه شبش با دوستام رفتیم فوتبال وقتی برگشتم نمیدونستم رئیس دانشگاه اومده با همون لباس ورزشیا (با شورت و تک پوش) رفتم تو نمازخونه گفتم احمق بزن شبکه سه فوتباله یهو دیدم با یه حرکت انتحاری پرت شدم بیرون سرپرست خوابگاهمون بود وقتی جریانو فهمیدم تا یک هفته از اتاق بیرون نزدم ****************** یه شب با دوستم (هم اتاقیم) از باشگاه برگشتیم خوابگاه حوصله مون سر میرفت از اونجا که هردومون فوق العاده شر بودیم به کله مون زد که یه کار خفن بکنیم گذاشتیم همه بخوابن وقتی همه خوابیدن و خوابگاه تاریک شد که معمولا از این شبا کم پیش میاد رفتیم تو حیاط و موتور سرپرست رو برداشتیم جاتون خالی تموم باکشو خالی کردیم و کرم ریختیم*************** یه روز قرار شد با بچه ها آشپزخونه تمیز کنیم از شانس بد شیلنگ نبود باید با سطل آب میبردیم از اونجا که همه منو دوست دارن من شدم مسئول آب بردن و اونا تمیز میکردن منم از اونجا که نمیتونم آروم بشینم یه جا فضولیم گل کرد آب میریختم به بچه ها یا بار که خاستم آب بریزم به هم اتاقیم از قضا... سرپرست اومده بود نظارت کنه به کارما منم عمدا سطل آبو خالی کردم روش بعد حاشا کردم که عمدی بوده آخ چه حالی داد تا دوشب بعدش آشپزخونه می شستم ************ اینم از دوران راهنمایی یه روز بدجور سرماخورده بودم اون روزا یادمه که زیاد تف میکردم از همون روزا خخخخخخخخخخخ تف روزبونم افتاد بگذریم ایستاده بودم طبقه دوم و حال نداشتم برم پایین زنگ تفریح بود مثلا یهو چشمم به مدیر افتاد که دل پری ازش داشتم تموم آب دهنمو جم کردم و با قوانین فیزیک ینی همون U=MGH تف رو ول کردیم تو سرش خدایی از طبقه دوم صداش میومد =)) *********** یه روز دانشگاه کلاس داشتیم تا دیروقت بعدش استادزبان تخصصی که منو خیلی تحویل میگرفت پرسید:رامین کجا میری؟برسونمت؟ گفتم استاد میرم خوابگاه.مسیرم دوره گفت بریم میرسونمت منم یه سوت زدم واسه دوستام خلاصه من و استادو سینا و بهزاد و زمان و داوود سوار 206 استاد شدیم از فرداش دیگه استاد تحویلم نگرفت کصافط *********** اینم بگم و تمومش کنم تا خاطره های بعدی یه روز .... موقع انتخابات بود با دوستام رفتیم رای بدیم ماکه مال این غلطا نبودیم خلاصه ده بیست نفری شدیم و رفتیم همه رای هارو که نوشتیم توی برگه ها چندتا حرف خوشکل هم نوشتیم جک بودن و ... خلاصه یه حال اساسی بهشون دادیم *************** کامنت یادت نره ها بدیا
نوع مطلب : اجتماعی، دانستنی ها، طنز و خنده، سرگرمی، برچسب ها : لینک های مرتبط : منوی اصلی درباره وبلاگ مطالب اخیر آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه نویسندگان برچسبها آمار وبلاگ
|