این خود واقعیه منه كه مینویسه...
سلام
نمیدونم کسی میخونه یا نه ولی
سال نو مبارک
امروز ادامه فرداس و اگر
اینجوری نگاه کنیم سال نو بی معنی میشه اما خب بذار یه دریچه امید باقی بذاریم
دریچه امیدی که بهمون بگه سال
نو از پارسال بهتره
سالیه که توش سیل و مریضی و
گرونی نیست.
بذار یکم انرژی مثبت بگیریم
برای همه روزای خوش با خبرای
خوش آرزو میکنم.
پ.ن: امسال اولین سالی بود که خونه خودم بودم، اولین سالی
بود که سفره هفت سین نداشتم و اولین سالی بود که لحظه سال تحویل بیدار نبودم.
ربطی به کرونا هم نداشت فقط یه
چیزایی درون من عوض شده، یه چیزایی که دیگه مثل قبل نیستم...
خیلی همینجوری واسه یه شرکت
رزومه دادم
اونم چون نزدیک خونمون بود،
دقیقا 5 دقیقه پیاده!
نمونه کار دادن گفتن بکش،
حوصله نداشتم، ولش کردم
امروز زنگ زدند که چرا نمونه
نفرستادی ما شما رو میخوایم!!!!
ازین به بعد هرچیزی رو که
خواستم ولش میکنم
کائنات به سمت من برش میگردونه
پ.ن: این که بهم پیشنهاد شغلی جدید شده باعث نمیشه ازون هدف دیگه دست بکشم
بعدا نوشت:
گفتن از شنبه مشغول به کاری
امیدوارم به خوبی از پسش بربیام
این چند وقت دنبال
کارهای کار جدیدمون بودیم
از نجاری تا قابسازی و کاشی فروشی و
غیره
خرج بالا بود
تصمیم جدید گرفتیم
خودمون شروع کنیم به ساختن
پریم از ایده های جدید
کاش به سرانجام برسونیمشون...
امروز با گلی رفتیم واسه خرید وسایلامون
اوضاع خوب پیش رفت اما خرج بالاست
واسه خرید اولیه ترین وسایل 520 هزار تومن پول دادیم
امیدوارم بتونیم ادامه بدیم و به جاهای خوبی برسیم
امروز پر از استرس و شوق بودیم
با انگیزه کلی طرح زدیم
یه گوشه اتاق گلی رو گذاشتیم واسه رنگامون
امروز پر از حس خوب شدیم
خدایا شکرت
پ.ن: نمیدونم چرا دارم اینا رو اینجا مینویسم
شاید واسه اینکه یادم نره از کجا شروع کردم
واسه اینکه بمونه این روزای خوب
امسال اما جور دیگری
شروع شد
با تو...
خب شاید همین فرقش بود که امسال از سال
های پیش بهتر شروع شد
نه اینکه ناراحتی نباشد
غم و اندوه نباشد
هست اما کم
خوشی هایش بیشتر قند در دل آب میکند
سختی هایش نادیدنیست
باید ذره بین بیندازی در اعماقشان که
شاید یک جایی در دلت را بلرزاند
هرچه بیشتر می گذرد، بیشتر احساس میکنم
که باید خدا را شکر کرد...
پ.ن: نمیدونم چرا انقدر دیر نوشتم اما باید مینوشتم، باید ثبت میکردم حال
خوب این روزام رو
پ.ن: فکر اینکه این روزا دارم وسیله های خونه خودمون رو میخرم، باعشق،
با ذوق همونقدر شیرینه که وقتی تو خونه خودمون کنار هم نشستیم،
برات چایی ریختمو از ته دل می خندیم...
باید به یک چیزی اعتراف کنم، درسته اسم واقعی من شاپرک نیست اما همیشه احساس خاصی نسبت به اسم شاپرک داشتم.
دلم نمیخواست کس دیگه ای این اسمو داشته باشه.
مثلا اگه کاربری رو ببینم که شاپری یا شاپرکه ناخوداگاه ازش بدم میاد..
همیش فکر میکردم چون مادر بزرگم منو
به این اسم صدا میزده دیگه هیچکس حق اینجوری نامیده شدن نداره...
این اسم مخصوص منه، اینو به
هرکی که اسمش شاپرکه بگین...
شده براتون یه اتفاقی بیفته و
اولش خیلی ناراحت شین؟ بعد کم کم ازون اتفاق سِر شین با اینکه همونقدر ناگواره؟
الان دقیقا تو اون مرحله ام
میدونم داره یه اتفاقای بدی
میفته
میدونم اگه بقیه بفهمن به
اندازه من صبور نخواهند بود
اما سِر شدم
توان حرکت ندارم
میبینم، زل میزنم به رو به رو
و فقط افتادنش رو تماشا میکنم
بدون اینکه کاری کنم
بدون اینکه کاری از دستم
بربیاد...
تو فکر نوشتن یه کتابم، اما حداقل 20
سال دیگه میتونم به چاپ برسونمش!
ما شدنمون مبارک
پ.ن: دوست قدیمی ای که پیام خصوصی میذاری، بنده آدرس وبلاگتونو گم کردم لطفا آدرس هم بذار!!!