هرسال در همین چند روز، پنجره را باز میکند به امید دیدن یک سر. یک چشم، یک دهان که بازاست، دیدن یک گوش که آماده ی شنیدن است.
پنجره را باز میکند و باز زن هایی که سر ندارند و چشم و زبان و گوش هم ندارند. باز مینویسد.: سال سوم شد و باز زن ها بی سر اند. من هم روزی بی سر بودم اما ناگهان چشمانم باز شد، زبانم حرف زد و گوش هایم شنید. گوش هایم صدای زن دیگری را شنید که پشت پنجره نشسته و منتظر یک سر بود. آه کشید و من گوش هایم باز شد.
من نیز از آن پس بدنبال سرها گشتم. در کوچه ها، خانه ها، اتاق ها، نبودند. هیچ جا. حتی یک چشم یا یک زبان یا یک گوش. آه کشیدم، فریاد زدم اما گوش های هیچ سری باز نشد. پس من هم به پشت پنجره خزیدم، تابامروز. و هنوز هیچ اثری از سرها نیست. فقط پیرهن هایی که دکمه ندارند و انگار آزادی را از تن خود هم گرفته اند.
"حانیه"
قلبم سوخت. چشمانم تر شد. لبهایم لرزید. رنگ از صورتم رفت. دستانم سرد شد. سرم تیر کشید. پاهایم سست شد؛ و زانوانم خم. روی زمین نشستم. دست هایم کنار پاهایم. اشک ها روی گونه. بغض در گلو...
شش گوشه اش را دیده بودم.
قلبم سوخت. تشنه ام شد. دلتنگ مادرم شدم. به یاد پدرم افتادم. قربان صدقه ی کودکم رفتم. دست همسرم را فشردم. قد و بالای برادرم را نگاه کردم. خواهرم را بوسیدم...
شش گوشه اش را دیده بودم.
گریه کردم. صدایش زدم. قسمش دادم. خواهش کردم. وساطت خواستم. بخشش طلب کردم. عاشقی را التماسش کردم...
شش گوشه اش را دیده بودم...شاید هم نه
ای کاش او مرا دیده باشد
یا حسین جانم، میخواهم عاشق شوم. عاشق تو و همان که تو عاشقش بودی
نام تو که می آید،همه جا کربلا میشود و همه جا تو...
"حانیه"
حال مردم چطور است؟!
مردم... . وقتی اوضاع سخت میشود، وقتی بعد از یک ماه بیکاری بچه شان دلش بستنی میخواهد و جیبشان خالی ست، وقتی دیگر کسی نیست که از او قرض نگرفته باشند، وقتی مغازه ی محل میوه ی اضافی در پلاستیک بگذارد و لبخند بزند، وقتی اوضاع سخت، سخت بشود، سجاده هایشان در گوشه اتاق را دیگر جمع نمیکنند. دیگر شبها نمیخوابند و دیگر تسبیح از دستشان نمیافتد. پای چشمانشان گود میافتد و از کنار آن، چروکها روی هم میافتند. موهای کنار گوششان سفید و کمرشان آهسته آهسته خم میشود. کفشها کم کم پاره میشوند و رنگ شلوار به سفیدی میرود.
این مردم هرروز از کنار هم میگذرند و یکدیگر را نمیشناسند. با صورت پرچروک و کفش کهنه در پیاده رو یا اتوبوس یکدیگر را میبینند و نمیدانند؛ نمیدانند زندگی چقدر سخت شده است برای مردم
گاهی آنقدر روزگار تنگ میشود . . . که از حال مردم جا میمانیم
کاش هیچگاه دیدنِ سخت زندگی کردنِ مردم برایمان عادت نشود
خدایا . . . نشود!
"حانیه"
طبقه بندی: قلم من،
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !
* * *
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...
هر روز بی تو
روز مبادا است
"قیصر امین پور
طبقه بندی: اشعار منتخب، و قاف حرف آخر عشق است، آنجا که نام کوچک من آغاز میشود،
انشاالله سال دیگه این روزها رو با وجود بزرگ خودش جشن بگیریم
هردفعه چندتا کاغذ سیاه میکنم و در آخر میندازمشون دور. هربار یه جاش ناقصه، کمه، درست نیست
دلم میخواد بزرگی " مادر " رو نشون بدم و جز نوشتن کاری بلد نیستم اما تو این مورد نمیتونم
به مادرم گفتم. بهم گفت: تا خودت مادر نشی نمیتونی
گفتم: شما که مادری چرا نمینویسی؟
گفت: نمیشه. مادری خیلی سخت و خیلی شیرینه. نمیشه نوشتش. توهم فکر نکنم بتونی ...!
فکر میکنم مادری رو فقط میشه حس کرد. نمیشه نوشت؛ نمیشه گفت یا تعریف کرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ادامه مطلب
طبقه بندی: قلم من،
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا
همیشه زَهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکِشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم بیدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
"سعدی بزرگ"
طبقه بندی: اشعار منتخب،
شده هر قافیه ام یک غزل درد آور
ای که از کوچه ی شهر پدرت میگذری
امنیت نیست، از این کوچه سریع تر بگذر
دیشب از داغ شما فال گرفتم، آمد:
دوش می آمد و رخساره ... نگویم بهتر!
من به هرکوچه ی خاکی که قدم بگذارم،
ناخودآگاه به یاد تو می افتم مادر
چه شده، قافیه ها باز به جوش آمده اند
دم در، فضه خبر، در و مادر، محسن پر
چند وقته دارم به یه چیز فکر میکنم.
نه سالت باشه، اونقدر خانوم باشی تو این سن که بزرگترین مرد عالم
بخواد بشه شوهرت
نه سالت باشه و اونقدر دریا دل باشی که شب عروسیت لباس عروست رو که
هدیه
ی پدرته ببخشی به یه نیازمند
چند وقته دارم فکر میکنم من وقتی نه سالم بود... چیکار کردم؟!
معجزه است. حضرت زهرا، مادرمون رو میگم. معجزه است
چقدر بزگوار که انگشتری که یادگار مادرته رو بدب براب کسی که بهت
روانداخته؟!
چقدر صبور که سنگت بزنن و دم نزنی. شکوه نکنی
چقدر شکیبا که شوهرت، عزیز دلت رو طناب ببندند دور سرش و ... بازهم
فقط
برای خودت و تو خلوت خودت گریه کنی
وقتی من نه سالم بود، اگه کسی ازم میپرسید چه آرزویی داری چی میگفتم؟
یه
جفت چکمه، یه عروسک، یا اینکه دکتر بشم؟
مادرمون وقتی نه سالش بود چی دعا میکرد؟... اول همسایه.
چقدر میتونه سخت باشه. بچت، عزیزدلت، روی پاهات نشسته باشه و بدونی که
وقتی خودت نیستی سر همین عزیز دردونت بالای نیزه هاست
عزیز هممونی زهرا جان ــــــــــــــــــــ فقط کاش ما هم عزیز دلت
باشیم
دعا میکنم همیشه دستتون بالای سر هممون باشه
یا زهرا(س)
گاهی آنقدر دلم میگیرد که... آنقدر که نمیدانم باید چه بنویسم
نمیدانم چه بنویسم، چه بگویم، چه بخواهم...
چقدر بد
کاش دلم هیچگاه نمیگرفت
کاش دل ها گرفتنی نبودند
دلم گرفته است
به وسعت آسمان دلم تنگ شده
همانقدر که دریا آبی ست دل من تاریک شده است چند وقتی
همانقدر که سرو بلند، دل من کوچک. انگار ماهی که در لیوانی باشد
مدام بالا و پایین میپرد
شلوغ میکند.
دلش دریا میخواهد
دلم دریا میخواهد، آسمان، سرو
آرام باش دلکم، ارام باش
بساز با همین لیوان تنگ و کوچک
بساز دلکم
"حانیه"
طبقه بندی: قلم من،
امروز مادر بزرگ هشتاد و پنج، شش ساله ام داستانی برام تعریف کرد:
یه روز از اون روزایی که مسلم تنها مونده بود و از بی وفایی کوفی ها فهمیده بود که امامش تنهاست، توی کوچه حبیب بن مظاهر رو میبینه. بهش میگه: کجا میری حبیب بن مظاهر؟
اون مرد هم جواب میده: دارم میرم حنا بخرم
و مسلم به اون مرد میگه: حسین(ع) تنهاست. برو به یاری حسین. برو دنبال حنایی که رنگش تا آخر عمر برات باقی بمونه.
حبیب بن مظاهر هم به یاری امام میره و میشه جزو همون هفتاد و دو تن. و اینجوری حناش تا الان قرمز و روشن باقی مونده
داشتم فکر میکردم حنای من چی؟ حنای من تا کی قراره باقی بمونه؟ تا فردا؟ یه هفته؟ یک ماه؟ ده سال؟ یا تا آخر عمر؟
دیدم انگار حنام اونقدرا رنگ نداره که تا اون موقع بمونه واسم.
باید برم دنبال حنایی بگردم که رنگش حالا حالاها برام باقی بمونه.
شما چی؟ شما حناتون رو پیدا کردین؟!
برچسب ها: حرف های مادر بزرگ،
رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم
تا اَخم کردم مطمئن شد دوستش دارم
واکرد درهای قفس را گفت: مختاری!
ترجیح دادم دست روی دست بگذارم
بیزارم از وقتی که آزادم کند، ای وای!
_روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم_
این پا و آن پا کرد گفتم دوستم دارد
اما نگو سر در نمی آورده از کارم!
از یال و کوپالم خجالت می کشم اما
بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم
با خود نشستم مو به مو یادآوری کردم
از خواب های روز در شب های بیدارم
من چای می خوردم به نوبت شعر می خواندند
تا صبح، عکس سایه و سعدی به دیوارم
"مهدی فرجی"
طبقه بندی: اشعار منتخب،
اما اگه حتی به همه ی آرزوهات هم برسی ولی کسی رو نداشته باشی که باهاش ذوق آرزوهات رو بکنی، انگار که... انگار
که اصن هیچوقت به اون چیزی که دلت میخواسته نرسیدی.
آدمایی که انتخاب میکنیم برای موندن در کنارشون، خیلی مهمن. دوست، همسر ... خیلی مهمن
مراقب آدمای مهم تو زندگیتون باشین و قدرشون رو بدونید
برگ آخر
طبقه بندی: قلم من، داستان "آرزوهای مهناز"،
گاهی وقتا ممکنه از اون چیزایی که دوسشون داریم بترسیم. بترسیم از اینکه ازدستشون بدیم یا بهشون نرسیم
خیلی وقتا هم این رسیدن و نرسیدن یا دادن و ندادن، دست خودمون نیست، نمیتونیم کاریش کنیم
گاهی مجبوریم به ازدست رفتن آرزوهامون فقط نگاه کنیم. فقط همین
برگ هشتم
طبقه بندی: قلم من، داستان "آرزوهای مهناز"،
گاهی وقتا ممکنه از اون چیزایی که دوسشون داریم بترسیم. بترسیم از اینکه ازدستشون بدیم یا بهشون نرسیم
خیلی وقتا هم این رسیدن و نرسیدن یا دادن و ندادن، دست خودمون نیست، نمیتونیم کاریش کنیم
گاهی مجبوریم به ازدست رفتن آرزوهامون فقط نگاه کنیم. فقط همین
برگ هفتم
طبقه بندی: قلم من، داستان "آرزوهای مهناز"،
گاهی وقتا ممکنه از اون چیزایی که دوسشون داریم بترسیم. بترسیم از اینکه ازدستشون بدیم یا بهشون نرسیم
خیلی وقتا هم این رسیدن و نرسیدن یا دادن و ندادن، دست خودمون نیست، نمیتونیم کاریش کنیم
برگ ششم
طبقه بندی: قلم من، داستان "آرزوهای مهناز"،
گاهی وقتا ممکنه از اون چیزایی که دوسشون داریم بترسیم. بترسیم از اینکه ازدستشون بدیم یا بهشون نرسیم
خیلی وقتا هم این رسیدن و نرسیدن یا دادن و ندادن، دست خودمون نیست، نمیتونیم کاریش کنیم
برگ پنجم
طبقه بندی: قلم من، داستان "آرزوهای مهناز"،
گاهی وقتا ممکنه از اون چیزایی که دوسشون داریم بترسیم. بترسیم از اینکه ازدستشون بدیم یا بهشون نرسیم
خیلی وقتا هم این رسیدن و نرسیدن یا دادن و ندادن، دست خودمون نیست، نمیتونیم کاریش کنیم
برگ چهارم
طبقه بندی: قلم من، داستان "آرزوهای مهناز"،
خیلی وقتا هم این رسیدن و نرسیدن یا دادن و ندادن، دست خودمون نیست، نمیتونیم کاریش کنیم
برگ سوم
طبقه بندی: قلم من، داستان "آرزوهای مهناز"،
گاهی وقتا ممکنه از اون چیزایی که دوسشون داریم بترسیم. بترسیم از اینکه ازدستشون بدیم یا بهشون نرسیم
خیلی وقتا هم این رسیدن و نرسیدن یا دادن و ندادن، دست خودمون نیست، نمیتونیم کاریش کنیم
برگ دوم
طبقه بندی: قلم من، داستان "آرزوهای مهناز"،
برچسب ها: داستان آرزوهای مهناز،
خیلی وقتا هم این رسیدن و نرسیدن یا دادن و ندادن، دست خودمون نیست، نمیتونیم کاریش کنیم
برگ اول
طبقه بندی: قلم من، داستان "آرزوهای مهناز"،
روی ماه خداوند را ببوس
مصطفی مستور
چاپ اول:1379
برگزیده ی جشنواره ی قلم زرین سال 79 و 80
جعبه ی دستمال را جلوش میگذارم و میگویم:«سایه به تو گفته که باهم قهر کرده ایم؟»
- «سایه گفت تو در خیلی چیزها تردید کرده ای. من از تردیدهای تو نگران نیستم چون تردید حق انسانه اما نگران چیز دیگه ای هستم.»
- «نگران چی؟»
سکوت میکند. دوباره میپرسم:«نگران چی هستی؟»
انگار که توی ذهنش به دنبال کلمات بگردد چندلحظه مکث میکند و بعد میگوید:
- «نگران اینکه ناگهان از خودت شکست بخوری. اینکه اونقدر نزدیک بشی که دیگه چیزی دیده نشه. پارسا خودکشی کرد و تو هنوز نمیدونی چرا. پاسخش هرچی هم که باشه حقیقت کوچیکیه اما حقایق بزرگتری هم هست: آیا موسی در وادی مقدس کلام خداوند را شنید؟ کسی نمیدونه. هیچ کس نمیتونه با منطق علمی ثابت کنه که موسی در آن شب سرد و تاریک صدای خداوند رو از میان درخت شنید یا نشنید. آیا خداوند برکور طور تجلی کرد؟ کسی نمیدونه. هیچ ابزار علمی برای اثبات و یا نفی تجلی خداوند برکوه وجود نداره. آیا خداوند وجود داره؟ کسی نمیدونه. کسی نمیتونه به پاسخ های این پرسش ها که هرکدام حقیقتی بزرگ ند نزدیک بشه اما ندانستن به همان اندازه که چیزی رو اثبات نمیکنه نفی هم نمیکنه. ما به این چیزها میتونیم ایمان داشته باشیم یا ایمان نداشته باشیم.همین.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عشق زمینی و عشق خدایی رو درهم آمیخته و چهره ی کسی رو نشون میده که در یک روز به همه چیز شک میکنه. حتی وجود خدا. یه جورایی عشق خدایی رو یادش میره و این زنگ خطری برای ازدست دادن عشق زمینی که همسرش هست میشه.
از دستش ندین
طبقه بندی: غرفه ی کتاب،
.: Weblog Themes By Pichak :.