طبقه بندی: سرگرمی،
برچسب ها: آرزو، آرمان، آرزوهای کودکانه، من دوست دارم...، دوست داشتن، بزرگ شدن، کودک،
طبقه بندی: سرگرمی،
برچسب ها: باحال، خنده دار، جالب، سوتی، سوتی تصویری، عکس باحال وخنده دار، دستشویی،
ادامه مطلب
طبقه بندی: سرگرمی،
برچسب ها: ورزشی، فوتبال، بازی ایران وآرژانتین، عکس های بازی ایران وآرژانتین، مسی، حاشیه های بازی ایران وآرژانتین، تصاویردیدنی بازی ایران وآرژانتین،
دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟
دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.
ادامه مطلب
طبقه بندی: عاشقانه، مطالب خواندنی وجالب،
برچسب ها: عاشقانه، عشقولانه، عشق، قلب، دختر، پسر، مطالب عاشقانه بسیارزیبا،
گفته بودی قایقی خواهم ساخت
قایقت جا دارد؟
آری تو راست میگویی
آسمان مال من است
پنجره , فکر , هوا , عشق , زمین مال من است
اما سهراب توقضاوت کن!!!
بر دل سنگ زمین جای من است؟
من نمیدانم که چرا این مردم , دانه های دلشان پیدا نیست...
کجایی سهراب؟
آب را گل کردند
چشم هارا بستند و چه بادل کردند...
وای سهراب کجایی آخر؟
زخم ها بر دل عاشق کردند , خون به چشمان شقایق کردند
تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند , همه جا سایه ی دیوار زدند
کجایی که ببینی حال دل خوش مثقالی ست! دل خوش نایاب است!
دل خوش سیری چند؟
صبرکن سهراب
قایقت جا دارد؟
طبقه بندی: ادبی، مطالب خواندنی وجالب،
برچسب ها: سهراب، سهراب سپهری، قایقی خواهم ساخت، آسمان مال من است، آب راگل نکنید، دل خوش سیری چند؟، اشعارسهراب سپهری،
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به
زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این
سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه
یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه
ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود
اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد
پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر
هستیم.
طبقه بندی: داستان جالب، داستان آموزنده،
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد
می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و
از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و
اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
طبقه بندی: سرگرمی، داستان آموزنده،
برچسب ها: داستان، داستان زیباوجذاب، داستان زیباوخواندنی، داستان زیباوآموزنده،
.: Weblog Themes By Pichak :.