عشق لحظه ای...
کسانی که شما را دوست دارند اگر هزار راه برای رفتن وجود داشته باشد
هرگز رهایتان نخواهند کرد
آن ها یک دلیل برای ماندن خواهند یافت !
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم".
مامان
بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس
ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب
کرد، شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را
برای صبحانه فردا از آب پر کرد. بعد همه لباس های کثیف را در ماشین
لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های
روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان
ها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت.
بعد ایستاد و خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به
حرکت درآمد، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را
برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت. بعد
کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس
را روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در
نزدیکی کیف خود قرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد.
باباگفت: "فکرکردم گفتی داری میری بخوابی"
و مامان گفت: "درست شنیدی دارم میرم."
سپس
چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست. پس از آن به تک تک بچه ها سر زد،
چراغ ها را خاموش کرد، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب
های کثیف را در سبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش
را انجام می داد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن
کرد، جا کفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید
فردا انجام دهد، اضافه کرد. سپس به دعا و نیایش نشست.
در همان موقع
بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: "من
میرم بخوابم" و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام
داد!
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند.
میگوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
یک روز دوباره می آیم : این جمله را خودش گفت.
گفت که روزی می آید اما نگفت چه روزی!
او که قلبم را شکست و رفت روزی دوباره می آید.می آید و به منی که خسته و بی جانم ، جانی دوباره می دهد و دوباره خاطرات شیرین با هم بودنمان را زنده می کند،
می آید و دوباره خاکستر عشق را در دلم شعله ور میکند.
به انتظار آن روز نشسته ام تا دوباره بیاید و به این قلب شکسته ام
سر و سامان دهد. می آید تا دوباره عاشقانه بر روی گونه مهربانش بوسه بزنم و دوباره به او
بگویم که دوستت دارم ای بهترینم. بیا که بدجور دلم هوای تو را کرده است… بیا که با یک دنیا محبت و عشق و یک عالمه دلتنگی و درد دل به استقبال تو خواهم آمد.
بیا که عشق بدون ما عشق نیست ، این دنیا بدون ما زیبا نیست.
او دوباره می آید تا شبهای تیره و تارم بعد از مدتها ستاره باران شود و
مهتاب مثل گذشته عاشقانه شبهای مرا نورانی کند.
به عشق آمدنت این روزهای تلخ بی تو بودن را با همه غم ها و غصه ها
و گریه هایش سپری میکنم تا دوباره روزی بیایی و به منی که خسته از
زندگی ام نفسی دوباره دهی. یک روز دوباره می آیم : این جمله را خودش گفت.
می آید و مرا عاشقتر می کند و آن لحظه است که دوباره من امیدواربه
زندگی می شوم و خوشبختی را در زندگی ام تضمین می کنم.
بیا عزیزم ، با اینکه قلبم را شکستی اما همچنان درهای قلبم همیشه به روی تو باز است، این قلبم به نام تو و تا ابد برای تو هست. بیا و دوباره اسیر قلب بی طاقت من شو ، بیا وارد همان قلبی شو که خودت آن را شکستی و ویرانه کردی .. این ویرانه قلبم را که خودت با دستهای خودت ویرانه کردی آباد کن و دوباره مرا که همان کویر تشنه و بی جانم را از باران عشقت سیراب کن.
یک روز دوباره می آیم :::: آری خودش گفت که روزی دوباره می آید.
می ترسم از عشق تو بمیرم اما روزی که تو می آیی را نبینم.
می ترسم آنقدر به انتظار بنشینم و نیایی و آخر سر دیگر مجالی برای دیدار با تو نباشد.
می ترسم از آن روزی که تو خواهی آمد و من دیگر نیستم..
آن لحظه هست که می فهمی از عشق تو مرده ام… آری از عشق تو مرده ام.
پس تا خون در رگهایم جاری است و جای قلبم در نبود تو خالی است برگرد.
قلبم را به بازی گرفتی و بعد رهایم کردی ، غرورم را شکستی ، اشکهایم را درآوردی، یک عالمه غم و غصه در دلم نشاندی ، مرا نا امید از زندگی کردی.
دیگر از من چه میخواهی ای عشق؟
تو رهایم کردی اما هنوز هم یاد و خاطره هایت در قلبم مانده است ، به آْنها نیز بگو مرا رها کنند . خسته شدم از نوشتن کلام دروغین عشق.
خسته شدم از عشق نوشتن ! از نوشتن کلمه ای که در این زمانه وجود ندارد !
دیگر از من چه میخواهی ای عشق؟
فراموشم کن ، هم یاد و خاطره های با هم بودنمان و هم نام مرا.
نمی دانم چرا از عشق می نویسم ، از کلمه ای که بی هویت است.
اما آنچه دلم میگوید همین است : نفرین بر عشق.
دلم دیگر از عشق و عاشقی بیزار است و دیگر حوصله به غم نشستن و یا دلتنگی و درد دوری یا انتظار را ندارد.
میخواهم تنهای تنها باشم و با رویاهای تنهایی ام زندگی کنم.
نه غمی در دل داشته باشم و نه دردی ! نه از فرداهای بی عشق بودن هراسان باشم و نه ثانیه های پر ارزش زندگی را با یاد و خاطره های عشق به هدر دهم.
میخواهم تنهای تنها باشم ، آنقدر تنها باشم که دیگر تنهاتر از من کسی نباشد.
به جای اینکه به ساعت بنگرم تا لحظه دیدار با عشق فرا رسد ، در گوشه ای مینشینم و به آسمان آبی و لحظه غروب و طلوع خورشید می نگرم.
تنهایی با اینکه پر از درد است ، اما درد عاشقی پر درد تر از درد تنهاییست.
.: تعداد کل صفحات 11 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]