...♥♥همیشه بهار♥♥...


  

      سلام سلام سلام...

      به وبم خوش اومدی...

      امیدوارم از مطالبم خوشت بیاد...

      در ضمن نظر یادت نره...

 

     

نوشته شده در شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 04:01 ب.ظ توسط بهاره میر عشق | |
....کسی که کوه را از میان بر می دارد
 همان کسی است که
 ابتدا سنگ ریزه ها را جا به جا کرده است....

نوشته شده در دوشنبه 18 شهریور 1398 ساعت 10:22 ب.ظ توسط بهاره میر عشق | |


همیشه داشتن " بهترین ها

به آدم غرور خاصی میده

من مغرورترینم

چون تو بهترینی


نوشته شده در جمعه 10 آذر 1396 ساعت 03:44 ب.ظ توسط بهاره میر عشق | |

گاهی همه ی زندگی ات...

در یک " تو "

خلاصه می شود...

" تو" در خلوتم قدم میزنی و صدای پای " تو"

می شود ملودی آرام ذهن من ...

هر ردی که از من بگیری به " تو" میرسد...

" تو" می شوی دنیای من ...

" تو" می شوی نیاز من ...

" تو" می شوی همه ی من ...


نوشته شده در چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 ساعت 08:13 ب.ظ توسط بهاره میر عشق | |

ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ شکرانه ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ،


ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺯﻧﺪگی ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ،


پایان آدمیزاد،نه رفتن یار است،نه تنهایی،


آدمی آن هنگام تمام میشود که دلش پیرمیشود

به لبخندتان اجازه دهید


تا دنیایتان را تغییر دهد.


ولی به دنیایتان اجازه ندهید


که لبخندتان را تغییر دهد...


نتیجه تصویری برای عکس دختر

به خاطر بسپار ... 

زندگی بدون چالش، 

مزرعه بدون حاصل است،

تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد،

مرغ است، 

زندگی ما با " تولد" شروع نمی شود، 

با "تحول" آغاز میشود،

لازم نیست "بزرگ " باشی تا "شروع کنی"، 

شروع کن تا بزرگ شوی...


تصویر مرتبط


نوشته شده در پنجشنبه 26 اسفند 1395 ساعت 11:07 ق.ظ توسط بهاره میر عشق | |

باور کن !


چرت و پرت هایت را


اینطوری


اینطوری


بنویسی


تبدیل به شعر


نمی شود.


مرسی


اه...


نوشته شده در دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 12:49 ب.ظ توسط بهاره میر عشق | |
عکس و تصویر خــــــــــــــــدا مشتی خاک را برگرفت . میخواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید. ...

خــــــــــــــــدا مشتی خاک را برگرفت . میخواست لیلی را بسازد،

 از خود در او دمید.

ولیلی پیش از آنکه با خبر شود ، عاشــــــــــق شد.
سالیانی ست که لیلی عشــــــــــق می ورزد.

لیلی باید عاشــــــــــق باشد .

زیرا خــــــــــــــــدا در او دمیده است وهرکه خــــــــــــــــدا در او بدمد ،

عاشــــــــــق می شود.
لیلی نام تمام دختران زمین است ،

نام دیگر انسان است.
خــــــــــــــــدا گفت:به دنیا می آورمتان تا عاشــــــــــق شوید.

آزمونتان تنها همین است:
عــــــــــــــشــــــــــــــــــــق.
وهر که عاشــــــــــق تر آمد ،

نزدیکتر است . پس نزدیکتر آیید،نزدیکتر،عشــــــــــق ، کمند من است.

کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید.
ولیلی کمند خــــــــــــــــدا را گرفت.
خــــــــــــــــدا گفت: عشــــــــــق فرصت گفتگو با من است.

با من گفتگو کنید. و لیلی تمام کلمه هایش را به خــــــــــــــــدا گفت .

لیلی هم صحبت خــــــــــــــــدا شد.
خــــــــــــــــدا گفت:عشــــــــــق ،

 همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند.
ولیلی مشتی نور شد در دستان خــــــــــــــــداوند


نوشته شده در دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 12:48 ب.ظ توسط بهاره میر عشق | |
همیشه میشه تموم کرد...

فقط بعضی اوقات دیگه نمیشه دوباره شروع کرد...

مواظب همدیگه باشیم !

از یه جایی بــه بعد...دیگه بزرگ نمیشیم؛ پـیــــــــــر میشیم

از یه جایی بــه بعد... دیگه خسته نمیشیم؛ می بُــــــــــــرّیم

از یه جایی بــه بعد...دیـگه تــکراری نیستیم؛ زیـــــــــــادی هستــــــــیم...!!

محبت تجارت پایاپای نیست٫

چرتکه نندازیم که من چه کردم وتودرمقابل چه کردی!

بیشمار محبت کنیم..

حتی اگربه هردلیلی کفه ترازوی دیگران سبک تر بود...

نوشته شده در دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 12:47 ب.ظ توسط بهاره میر عشق | |

دوباره پاییز

    اما نه ((فصل خزان)) زرد!

    دوباره پاییز

    اما نه فصل اندوه و درد!

    دوباره پاییز

    فصل زیبای سادگی

    دوباره پاییز، موسم شدید دلدادگی . . .

من و یک پاییز و یک مهر

در جاده ای پر پیچ و خم از برگ های نم پاییزی ،

کمی مه و کمی بوی آت

چه لذتی داشت اگر تو هم کنارم بودی …


                                               

این مهر که بیاید

تو را در دلم ،

جانم و

همه ی شعرهایم جا میدهم …

حرف تازه ای ندارم فقط خزان در راه است …

کلاه بگذار سر خاطراتی که یخ زده اند

شاید یادت بیفتد

جیب هایت را وقتی دست هایم مهمانشان بودند !


نوشته شده در دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 12:43 ب.ظ توسط بهاره میر عشق | |
                                      بی وفایی داریوش شب عشق مهتاب
                                                                        

تو اون شام مهتاب کنارم نشستی 
عجب شاخه گل‌وار به پایم شکستی 

قلم زد نگاهت به نقش‌آفرینی 
که صورتگری را نبود این چنینی 

پریزاد عشق‌و مه‌آسا کشیدی 
خدا را به شور تماشا کشیدی 

تو دونسته بودی چه خوش‌باورم من 
شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من 

تا گفتم کی هستی؟ تو گفتی یه بی‌تاب 
تا گفتم دلت کو؟ تو گفتی که دریاب 

قسم خوردی بر ماه که عاشق‌ترینی 
توی جمع عاشق، تو صادق‌ترینی 

همون لحظه ابری رخ ماه‌و آشفت 
به خود گفتم ای وای! مبادا دروغ گفت 

گذشت روزگاری از اون لحظه‌ی ناب 
که معراج دل بود به درگاه مهتاب 

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم 
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم 

تو از این شکستن خبر داری یا نه 
هنوز شور عشق‌و به سر داری یا نه 

هنوزم تو شب‌هات اگه ماه‌و داری 
من اون ماه‌و دادم به تو یادگاری



نوشته شده در دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت 09:12 ق.ظ توسط بهاره میر عشق | |

آدما به اندازه ی ناگفته هایشان از هم دور می شوند...


نه به اندازه ی قدم هایشان ....

زندگی همهمه ی مبھمی

از رد شدن خـاطره هاست

"بی خـیال همه ی تلخی ها"

هر کجـا خندیدیم

هر کجـا خنداندیم

زندگانی آنجاست....


نوشته شده در چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 06:58 ب.ظ توسط بهاره میر عشق | |
سلام دوستای گلم ممنون که با نظرات قشنگ تون خوشحالم میکنین
ببخشید که نمیتونم جواب نظرات تونو بدم
یه مدت نیستم نمیدونم کی میا ولی حتما میام
باااااااااااای

نوشته شده در شنبه 19 تیر 1395 ساعت 08:27 ب.ظ توسط بهاره میر نظرات | |

ﻗـــﻬـــ ﺮﻫﺂ ﺑـــﻬـــﺂﻧــــ ﻪ ﺍﺳــــ ﺖ !!!

ﮐﺴ ﯽ ﮐ ﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﺩ …

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺂﻧــــ ﺪﻥ ﺩﺭ ﺑﻴـــ ﻦ ﻫﺰﺂﺭﺂﻥ ﻧﻘﻄـــ ﻪ ﯼ ﺳﻴـــ ﺁﻩ ﺷــ ﺐ

ﺣﺘـــ ﯽ ﺍﮔــﺮ ﯾــﮏ

ﻧﻘﻄــ ﻪ ﯼ ﺳﭙﯿــ ﺪ ﺑﯿﺂﺑـــ ﺪ

ﺩﻟﯿﻠـــ ﺶ ﻣﯽ ﮐﻨــ ﺪ ﺑﺮﺂﯼ ﻣﺂﻧــ ﺪﻥ !!!

ﻭ ﮐﺴــ ﯽ ﮐــ ﻪ ﻣـــ ﯽ ﺧﻮﺍﻫــ ﺪ ﺑــﺮﻭﺩ…

ﺩﺭ ﺳﭙﻴـــ ﺪﯼ ﺭﻭﺯ ﺣﺘـــ ﯽ ﺍﮔــ ﺮ ﻧﻘﻄـــ ﻪ ﺍﯼ ﺳﻴــ ﺁﻩ

ﻫـــ ﻢ ﻧﻴﺎﺑــ ﺪ

ﻧﻘﻄــﻪﺍﯼ ﺳﻴـــ ﺁﻩ ﻳﺂﻓﺘــ ﻪ !!!

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﺑــــﮕــــﺬﺍﺭ ﺑـــﺮﻭد..

بـــه کسی که تنهات گذاشت بگو


ایــــن تو بـودی که باختی نه مــــــن


من کسی رو از دَست دادم که دوستم نَداشت


امــــــــــــا


تو کسی رو از دست دادی که عاشِقِت بود



عـاشـق ڪہ شدے... 

خودت را براے گریہ 

حر؋ـهاے سرد 

بغض 

گریہ 

داغ دل 

اشڪ... 

آمادہ ڪن 

شاید او عاشقت نباشد..


نوشته شده در دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 10:36 ق.ظ توسط بهاره میر عشق | |

 

چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه هاییم و به عبورشان میخندیم

 

چه آسان لحظه ها را به کام یکدیگر تلخ میکنیم

 

و چه ارزان به اخمی میفروشیم لذت با هم را

 

چه زود دیر می شود و ما نمیدانیم که فردا می آید

 

و شاید ما دیگر نباشیم پس بیایید قدر یکدیگر را بدانیم

 


نوشته شده در شنبه 14 فروردین 1395 ساعت 09:01 ق.ظ توسط بهاره میر عشق | |


 

 یادمان  باشد  از امروز خطایی نکنیم

 

گرچه در خود شکستیم صدایی نکنیم

 

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست

 

گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم

 

یادمان باشد اگر شاخه گلی چیدیم

 

وقت پرپرشدنش ساز و نوایی نکنیم


نوشته شده در جمعه 7 اسفند 1394 ساعت 10:07 ق.ظ توسط بهاره میر عشق | |
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.

نوشته شده در دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 12:18 ب.ظ توسط بهاره میر عشق | |