ملانصرالدین از كدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ١٥ درهم خرید و ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ كدخدا ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ.

ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ كدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدین ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺘﺄﺳﻔﻢ ملا، ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻱ ﺑﺮﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ!»

ملانصرالدین ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: « ﺍﻳﺮﺍﺩﻱ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ.»

كدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻧﻤﻲﺷﻪ! ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ»

ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ.»

كدخدا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ؟»

ملا ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﻨﻢ»

كدخدا ﮔﻔﺖ: «مگر می‌شه ﻳﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺖ!»

ملا  ﮔﻔﺖ: «ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻣیشه. ﺣﺎﻻ ﺑﺒﻴﻦ. ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻧﻤﻲﮔﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ»

ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد كدخدا ملانصرالدین رو ﺩﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟»

ملا ﮔﻔﺖ: به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش و اعلام كردم فقط با پرداخت ٢ درهم در قرعه كشی شركت كنید و به قید قرعه صاحب یك الاغ شوید. به ٥٠٠ نفر ٥٠٠ ﺑﻠﻴﺖ ٢ درهمى ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ ﻭ ٩٩٨ دﺭهم ﺳﻮﺩ ﮐﺮﺩﻡ.»

كدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ؟»

ملا ﮔﻔﺖ: «ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ  ٢ درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ.»

و این شد كه همراه اول و ایرانسل جریان پیامک‌های شرکت در مسابقات رو راه انداختن!




طبقه بندی: داستان، 
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 5 مهر 1394 توسط happygirl | نظرات()

فردی به مدت چندین سال شاگرد نقاش بزرگی می شود و تمامی فنون و هنر نقاشی را فراگرفت .روزی استاد به او گفت :

دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم .

شاگرد با تشکر از استاد خداحافظی کرد ورفت . روز بعد فکری به سرش رسید . سه روز تمام وقت صرف کرد و یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در شلوغ ترین میدان شهر قرار داد و مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند .

غروب که برگشت، دید که تمامی تابلو علامت خورده است . بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد و از وی گله مند شد . استاد شرح ماجرا را پرسید و او دقیقا بازگو کرد .

استاد به او گفت :

آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟

شاگرد نیز چنان کرد . استاد آن نقاشی را در همان میدان شلوغ شهر قرار داد، ولی این بار رنگ و قلم را در کنار آن تابلو قرار داد، اما متنی که در کنار آن نوشت، این بود: از رهگذران خواهش می کنیم اگر جایی از نقاشی اشکال و ایرادی دارد، با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید.


غروب برگشتند و دیدند تابلو دست نخورده است. این تابلو یک هفته در آنجا بود، ولی هیچ کس هیچ نکته ای را اصلاح نکرد؛ حتی صاحب نظران در رشته نقاشی . استاد به شاگرد گفت: حالا فهمیدی که من همه چیز را به تو آموزش داده ام، اما نکته مهم تر از همه این که تمام مردم می توانند انتقاد کنند، ولی کسی پیدا نمی شود که اصلاح کند!!


**********************************************
امروزا خیلی هوس کردم بنویسم ...به قول دوستان خعلی ...ولی برام سخت شده ...
این روزا همش دارم فکر می کنم که تو مسابقه «من امروز ، 10 سال پیش» شرکت کنم ..همین مسابقه داره تشویق ام می کنه به نوشتن
نوشتن خیلی خوبه ..حس خوبی بهم میده ...لذت خاصی برام داره ..الان که نیگاه می کنم می بینم مدتیه یکی یکی لذت هامو از دست دادم
تصمیم دارم دوباره شروع کنم به نوشتن ولی نه اینحا ، فکر  یه وبلاگ جدید ام ...



طبقه بندی: داستان،  حرف های خودمونی، 
نوشته شده در تاریخ پنجشنبه 15 مرداد 1394 توسط happygirl | نظرات()
آنچه بهترین انتخاب اکنون من است...از دید دیگری میتواند بدترین نادانی باشد!!
درس سختی است، اما کم کم باید یاد بگیرم…
گاهی مسیر رشد من همسو با مسیر رشد اطرافیانم نیست…
درقدم های بعدی باید…
پوست بیاندازم و دنیایم متحول شود!!
باید تغییر را بپذیرم…
فقط مرداب تا ابد به دنیایش می چسبد و آخر هم می گندد!!



طبقه بندی: خودشناسی،  عمومی، 
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 28 تیر 1394 توسط happygirl | نظرات()
  جناب خان... عروسکی که در نگاه اول نه آنچنان چهره جذابی دارد و نه پیشینه ای در ذهن مخاطب با شخصیت پردازی ساده و با تکیه بر طنز نهفته در گویش و موسیقی و عادت های مردم جنوب ایران (عمدتا خوزستان) پا به صحنه می گذارد.

 
 در سال‌های قبل بارها دیده ایم که تا در یک مجموعه طنز به لهجه خاصی اشاره می‌شد، مردم و نمایندگان آن شهر دست به اعتراض می‌زدند که چرا لهجه و اصطلاحات ما به سخره گرفته شده است.

به چند نمونه از این موارد اشاره می شود؛

“۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۵ در صفحه کودک و نوجوان روزنامه ایران، کاریکاتوری به صورت کمیک استریپ با عنوان “چه کنیم سوسک ها سوسک مان نکنند؟” منتشر می شود.

 در این کمیک استریپ به زبان طنز در باره ی چگونگی مقابله با سوسک‌ ها در قالب دو شخصیت سوسک و یک پسر نوجوان پرداخته می شود.
در تمامی تصاویرِ این کمیک، سوسک به زبان فارسی سخن می گوید؛ اما در یکی از بخش‌ ها در پاسخ به پسر نوجوان از کلمه ی ترکیِ “نَمَنَه” (به‌معنی “چی؟” یا “چه می‌گویی؟”) استفاده می‌کند.
در متنی که در کنار کاریکاتور و تحت عنوان “گفتمان” می آید، عینا نوشته شده: “… مشکل اینجاست که سوسک زبان آدم حالیش نمی شه. دستور زبان سوسکی هم آن قدر سخته که هشتاد درصد خود سوسکا هم بلد نیستن و ترجیح می دن به زبان های دیگه حرف بزنن.
وقتی سوسکا زبون خودشونو نمی‌فهمن شما چه‌ جوری می‌ خواین بفهمین؟!…» این کاریکاتور سبب تظاهرات‌ های گسترده در تبریز و بسیاری دیگر از مناطق ترک‌ نشین (یا آذری نشین) ایران می شود و متاسفانه باعث کشته و زخمی شدن عده‌ ای از معترضین در شهرهای نقده، ارومیه، تبریز، اردبیل و مشکین‌ شهر می گردد.
 ** در شهریور ۱۳۸۹ و در پی پخش سریال (غیر کمدی) “در مسیر زاینده رود”، مردم اصفهان تنها با این دلیل و توجیه که بازیگران این سریال اصفهانی نیستند و ادای این گویش را در می آورند و آن را گاها درست به کار نمی برند، اسماعیل عفیفه، تهیه کننده این مجموعه تلویزیونی را مورد هجمه شدید انتقاد و توهین قرار می دهند.
محمدتقی رهبر نماینده اصفهان در مجلس شورای اسلامی این مجموعه را توهین به مردم اصفهان قلمداد می کند.
استاندار اصفهان نیز خواستار توقف پخش این مجموعه می شود.
 ** در فروردین ۱۳۹۰ پخش مجموعه نوروزی و طنز “پایتخت” که سوژه داستانی آن خانواده ای است با لهجه مازندرانی موجب اعتراضات گسترده مردم و مسولین مازندرانی می شود.
مقام‌ های استانداری، امامان جمعه و تشکل‌ های دانشجویی استان مازندران بیانیه صادر می کنند. هادی ابراهیمی، معاون امنیتی- سیاسی استاندار مازندران در گفت و گو با رسانه‌ ها اعلام می کند که در ایام نوروز مردم با تماس با استانداری به این فیلم اعتراض کرده‌اند.
 حجت‌ الاسلام لائینی، مسئول شورای نگهبان مازندران نیز ریاست صدا و سیما را برای پخش چیزهایی که به گفته ایشان “باعث خدشه دار کردن حرمت مازندرانی های غیور می شود” شماتت می کند.”


اما در خندوانه، جنوبی‌ها همراه با شادی همه مردم ایران شادی کردند. با خنده آن‌ها خندیدند و هرگز نگفتند که لهجه ما دست مایه طنز قرار گرفته. هرگز بیانیه صادر نکردند و هرگز احساس نکردند به فرهنگشان توهین شده. بنازم به روحیه شاد مردمان این خطه که حتی اندک شادی این روزها را با دیگر مردمان به اشتراک می‌گذارند.


از سوی دیگر محمد بحرانی که پیش از این او را با صداپیشگی «ببعی» و البته «آقوی همساده» مجموعه کلاه قرمزی می‌شناختیم حالا با جناب خان هم نشان داده که کارش را خوب بلد است.


مهم‌ترین خصوصیت کاری او این است که جناب خان به هیچ وجه ما را یاد هیچ کدام از عروسک‌های محبوبی که بحرانی صداپیشگی آنها را بر عهده داشته نمی‌اندازد.  بازی بداهه او در قالب این عروسک و آهنگ‌های بندری که در برنامه خندوانه می‌خواند حالا باعث شده است که بدون جناب خان برنامه شبانه رامبد جوان حتما چیزی کم داشته باشد. این طور که جناب خان پیش می‌رود باید منتظر حضور بیش از پیش او در این برنامه باشیم. عروسکی که احتمالا حرف‌های زیادی برای گفتن خواهد داشت و می‌رود تا در حافظه تاریخی ایرانیان، به عنوان یکی از عروسک‌های محبوب دهه نود جا خوش کند.

عروسکی که در نگاه اول نه آنچنان چهره جذابی دارد و نه پیشینه ای در ذهن مخاطب با شخصیت پردازی ساده و با تکیه بر طنز نهفته در گویش و موسیقی و عادت های مردم جنوب ایران (عمدتا خوزستان) پا به صحنه می گذارد.
قسمت های اول پخش می شود ،  مخاطب پیدا می کند. تکه کلام هایش بر زبان روزمره جامعه می نشیند و از همان ابتدا نقطه عطف کار خود را بازی با آن چه -درست یا غلط- “رفتار معلوم مردم خوزستان” می نامند، قرار می دهد; “عینکِ ریبون” و “لاف زدن”ادعا می کند پولدار شده، باشگاه پاریس سنت ژرمن را خریده، با بازیکنان معروف دنیا ارتباط دارد و در همه جای جامعه هم “مویرگی” آشنا دارد.
اما این مطلب نه در باب آسیب شناسی کاراکتر جناب خان و واکاوی آن بلکه در مقابل به بررسی رفتار مخاطبِ جناب خان می پردازد. مخاطبی که خود هم عمدتا از جنس و شخصیت خود او است.
جنوبی ها پای برنامه اش می نشینند ،  با شنیدن شوخی ها و تکه های همیشگی خود از دهان جناب خان، حرمت شان که خدشه دار نمی شود هیچ، کلی هم ذوق می کنند و می خندند.
 نه جایی را به آتش می کشند، نه بیانیه ای صادر می شود، نه کسی را متهم به سیاه نمایی می کنند. اما تمایز کار در چیست؟ جناب خان چه کرده و چه نکرده که با پیشینیان تفاوت دارد؟ چه فرقی میان جناب خان و برنامه های دیگری است که مانورشان بر کمدی گویش است؟ شاید پر بیراه نباشد اگر بگوییم: هیچ! تفاوت اصلی را شاید بهتر است در مخاطبان جست و جو کنیم.
در آستانه تحملِ طنز در خط بطلان این مطلب که “ما از همه برتریم” و “ما بر همه می خندیم و کس بر ما حق خنده ندارد”.
 شاید آنچه جنبه یِ بالایِ مخاطبانِ هم طیفِ جناب خان، با خودش می نامند چیزی نباشد جز همان طنز نهفته در گویش مردم خوزستان که در بالا ذکر شد.
در خونِ گرم جنوب خنده نشسته بر لب ها و ریتم تند موسیقی. بستر فرهنگی یک قوم، خواه و ناخودآگاه در بزنگاه های اجتماعی و رسانه ای خود را نشان می دهد. عبید زاکانی جایی در رساله دلگشا می گوید: هرکه را خواهی بیشتر شناسی، تیزتر با او شوخی کن!



طبقه بندی: روزی خاطره می شه،  عمومی، 
نوشته شده در تاریخ پنجشنبه 25 تیر 1394 توسط happygirl | نظرات()

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّ طاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.

نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.

انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»
من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست»
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»
«آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
«بله، می‌توانم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ... مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد.
یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.

یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت.
چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«می‌توام با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»
قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.




طبقه بندی: داستان، 
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 16 تیر 1394 توسط happygirl | نظرات()
پادشاه به نجارش گفت :

                    فردا اعدامت میکنم...

                                            نجار آن شب نتوانست بخوابد ...

    همسر نجار گفت :
                             
                                   مانند هر شب بخواب ...
   
     
          "  پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار "


کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید ...

صبح صدای پای سربازان را شنید...

چهره اش دگرگون شد و با نا امیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دریغا باورت کردم ...
 
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجیر کنند...

دو سرباز با تعجب گفتند :

        ... پادشاه مرده و از تو میخواهیم تابوتی برایش بسازی ...

چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت ...

همسرش لبخندی زد و گفت :

" مانند هر شب آرام بخواب , زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند  "

فکر زیادی انسان را خسته می کند ...

  " درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبیر کننده کارهاست ".



طبقه بندی: داستان،  امیدوارم یادم بمونه، 
نوشته شده در تاریخ پنجشنبه 31 اردیبهشت 1394 توسط happygirl | نظرات()
یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت... گلی شد.
 و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود، ولی نشد...
 بعدها هر چه شستمش پاک نشد؛ حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت! آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت: "این لباس چِرک مرده شده!" گفت: "بعضی لکه ها دیر که شود، می میرند؛ باید تا زنده اند پاک شوند!"
چرک مُرده شد... و حسرت دوباره پوشیدنش را به دلم گذاشت!
بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید! حواست که نباشد لکه می شود؛ لکه اش می کنند! وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری، می شود چرک... به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازه است، تا زنده است، باید شست و پاک کرد...!

داستان کوتاه: شلوار سفید
احمد شاملو


************************
این روزها دلم یه مکانی می خواد پر از آرامش و سکوت و رهایی بدون رنجش ، بدون کینه بدون نفرت ، بدون آزار
یه جایی که شفاف باشه و زلال...







طبقه بندی: خودشناسی،  داستان، 
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 توسط happygirl | نظرات()
(تعداد کل صفحات:39)      1   2   3   4   5   6   7   ...  

درباره وبلاگ
مرا عهدیست با شادی
که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان
که جانان جان من باشد
به دستم داد آن سلطان
که بنویسم این فرمان
که تا تخت است و تا عهد است
او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم
نگیرد غیر از او دستم
واگر من دست خود خستم
هم او درمان من باشد

*************
برروی بوم زندگی
هرچه که می خواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست
تصویر اگر زیبا نبود
نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن
تصویر را باور نکن
خالق تو را شاد آفرید
آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو
زنجیر را باور نکن

****************
5 قانون ساده شاد زیستن رو به یاد
داشته باشید:
1)قلبت را از نفرت آزاد کن
2) ذهنت را از نگرانی آزاد کن
3)ساده زندگی کن
4) بیشتر بخشش کن
5)کمتر انتظار داشته باش

*****************
یک هیزم شکن وقتی خسته میشه
که تبرش کند بشه ،
نه اینکه هیزمش زیاد بشه
یادتون باشه تبر ما آدمها باورهامونه
نه آرزوهامون!!!

*****************
شاد شاد باشیــــــد

/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\//\

پیامبر(صل الله علیه و آله) میفرمایند:

"هر کس در کتابی یا نوشته ای بر من صلوات بفرستد ( یعنی صلوات را بنویسد ) تا نام من در آن کتاب هست ملائکه برای او از درگاه حق طلب آمرزش می کنند."

اللهُم صّل علی محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم

\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\//
چه قشنگ یک دوست توی بحران بهم گفت :
با خدا راحت باش.
به راحتی نفس کشیدن،
به راحتی آب خوردن.
خدا سخت نمی گیره.
پس خودت سختش نکن.
لا حول و لاقوه الا بالله...
(می نویسم تا یادم باشه همیشه ...)



» پست الکترونیک
» تماس با مدیر
» RSS
» ATOM
موضوعات
مطالب اخیر
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوند ها
پیوند های روزانه
ابر برچسب ها
آمار سایت
بازدیدهای امروز : نفر
بازدیدهای دیروز : نفر
كل بازدیدها : نفر
بازدید این ماه : نفر
بازدید ماه قبل : نفر
تعداد نویسندگان : عدد
كل مطالب : عدد
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :

نمایش آی پی

بیست تولز

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات