چیزی که در حال حاضر می خوانید شرحی ست اندک از آنچه مرا به الانم کشانده
و قرار بود که دیشب بنویسمش که آخر شب به دلیل خستگی زیاد و اعصابی داغون!
صرف نظر کردم. میان این صرف نظر کردن جملات و کلمات زیادی هم احتمالا در گورستان
ذهنم دفن شده اند که الان هرچه جان بکنم احوالات درونی دیروزم برای نوشتن این متن
را نشان نمی دهد.
نقطه سر خط.
دیروز می خواستم داستان را از جایی شروع کنم که پا به دوران دبیرستان گذاشتم.
از همین جا هم می نویسم. شروع نوجوانی و ... پایان سال اول دبیرستان که به شکل
مزخرفی تمام شد و با درس هایی درهم و مغلطه ای از هر رشته!! که مثلا چه؟
استعداد تو را بیابند. خب از آنجایی که درسی خوانده ام که
مربوط به حیطه آموزش است باید بگویم، پر بیراه
هم نمی گویند. حق دارند! اما یک حق ناقص! که میزند تو را هم ناقص می کند!!
گفتم مزخرف از آن جهت که متاسفانه هم والدین و هم معلمین و مسئولین
مدرسه انتظار دارند از این ملغمه ای که قرار است به تو مسیری بدهد!!
همه اش را یک جا با تلاش و کوشش با بهترین نمرات پشت سر بگذاری.
خب این یک اشتباه محض است! فعلا بگذریم از این اشتباه محض...
سال اول دبیرستان تمام شد و رسیدیم به انتخاب رشته! کارنامه اعمالم را گذاشتند
پیش رویم و گفتند انتخاب کن. در ابتدای لیست رشته علوم انسانی ذکر شده بود
و علوم تجربی در جایگاه دوم بود. ریاضی و فیزیک در جایگاه یکی مانده به آخر!!
هیچ وقت از ریاضیات خوشم نیامد. بهش بها نمی دادم. درست مطالعه اش نمی کردم!
دلم می خواست بروم هنر بخوانم. وارد هنرستان بشوم و بعد به صورت آکادمیک
هنر را ادامه دهم. دلم پالت های رنگی و مداده های سیاه قلم و
تئوری های هنری را می خواست. خب نرفتم: نگذاشتند بروم.
علوم تجربی را هم دوست نداشتم. علوم انسانی را انتخاب کردم. حداقل لطیف تر و
انسانی تر بود!!! شعر و شاعری و ادبیات حالیش می شد.
به همین خاطر خانم دکترهایی که به بنده می بستند را پشت گوش انداختم و
گفتم حالا که نمی گذارید بروم هنر می روم علوم انسانی می خوانم.
تئوری انتخاب را هم فعلا می گذارم در کوزه و آبش را می خورم :))
اصلا دوستش دارم. تمام.
بگذریم از سه سالی که علوم انسانی خواندم. فقط خوش گذشت! همین.
دانشگاه رشته علوم تربیتی قبول شدم. ابتدا هیچ درکی از آن نداشتم.
بعدش علاقه مند شدم! شاخه ای که از این رشته را دوره لیسانس خواندم ،
ملغمه ای از علوم انسانی بود. :دی مدیریت آموزشی! دوره لیسانس تمام شد و
ماندیم در حسرت میز نداشته مدیریت! :دی اما شاخه تحصیلی دوره ارشدم را تغییر دادم.
زیاد با میز مدیریت جور نبودم :دی برنامه درسی خواندم. تخصصی تر بود
و بیشتر دوستش داشتم. در خلال این رشته چیزهای زیادی آموختم که روحم را
بیشتر از قبل غمگین می کرد. جهان را جور دیگری دیدم. جور دیگر احساسش کردم. بگذریم.
اما در تمام این سالها روحم حوالی هنر مدام پرسه می زد.
شاید از پانزد سالگی به بعد نه دیگر دنبال نقاشی رفتم و نه برایش تلاش کردم.
حتی طرح های خام و نپخته ام را هم در پستوها قایم کردم.
اما وقتی چیزی به روح آدمی گره بخورد... گفتم ریاضی را دوست نداشت،
اما فیزیک را چرا. از همان سال سوم راهنمایی در کتاب علوم عاشقش شدم.
حتی در اول دبیرستان جزئی از بالاترین نمره های درسی ام بود. اما خب
تحصیل در رشته ریاضی را دوست نداشتم. رهایش کردم.
اما حالا دلم یک بازگشت می خواهد.
حالا چه شد که تمام این حرف ها را نوشتم!؟
فیزیک.
تمام ماجرا همین هست. دنیای سیال اطراف ما... جهان ماوراء... رویاهای دورافتاده مان...
گفتم می خواهم بازگشت کنم. نه به این معنا که همه چیز را رها کنم. هرچیزی که باید
سر جای خودش هست. فقط محورها بیشتر می شوند و قابلیت ها افزوده تر.
می خواهم سرم را فرو بکنم در کاسه علم کوآنتومی!!
فلسفه خالی دیگر به دردم نمی خورد.
تئوری های جامعه شناسی و علوم تربیتی کفایت نمی کنند.
تئوری انتخاب به تنهایی چیزی را اثبات نمی کند. ما آدم ها قرار نیست
همیشه در یک سری قراردادهای دست نوشته بشری خودمان را جای بدهیم.
تجویز بشری برای بشری؟ برای رهایی؟ چندوقتی هست برایم
این حرف خنده دار بره نظر می رسد. فعلا دلم میخواهد کشف کنم. دلم می خواهد تمام
اتفاق های افتاده درون زندگی ام را زیر و رو کنم. جهان پیچیده تر از آن چیزی که
در درک و فهم ما به طور کامل جای بگیرد.
تمام سالهای زندگی ام تلاش کردم، اندیشیدم، با دقت نگریستم
اماحالا تمام حرفم این است. دوباره باید شروع کرد. دست هایم خالی است و
میل عجیبی برای فهم کردن دارم. دنبال هرچیزی هستم که روحم را تسلی دهد.
علوم انسانی چیزهای زیادی به من آموخت. چیزهایی زیادتر از زیاد! حالا می خواهم
چیزهایی زیادتر از این زیاد بیابم.
همین
پ.ن: اکنون می خوام مطالعه کتابی که بعد از شروع رهایش کردم را از سر بگیرم.
این کتاب رو دوستی به من معرفی کرده بود که پی دی افش موجود هست. به احتمال
زیاد در وبلاگ نت گذاری هایی از این کتاب داشته باشم. فایل پی دی اف هم در پس آینده
پیوست می شود.
اوقات خوش
حس مبهم.
15/ آبان/98