می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که پدر تنها قهرمان بود.
از یکی پرسیدند چرا تا حالا ازدواج نکردی؟ آیا هرگز به ازدواج فکر نکردی؟
جواب داد :
چرا یک بار به این فکر افتادم در جوانی تصمیم گرفتم تا نمونه یک زن کامل را پیدا کنم. به همین خاطر صحرا ها بیابان ا را پشت سر گذاشته و به شهر دمشق رسیدم با زنی آشنا شدم بی نهایت روحانی مسلک و زیبا بود ؛ اما چیزی راجع به مسائل این دنیا نمی دانست.
به سفر خود ادامه دادم و به قاهره رسیدم با زنی آشنا شدم که قلمرو دنیای ماده و روح را می شناخت اما زیبا نبود در این صورت تصمیم گرفتم تا به شهربغداد بروم در آنجا بود که با دختری جوان بسیار زیبا و مذهبی و آشنا با حقایق این جهان مادی آشنا شدم .
- پس چرا با او ازدواج نکردی ؟
- بدبختانه او نیز دنبال یک مرد کامل می گشت.
"پائولوکوئلیو"
سلام دوستم
خوبی؟
ایام به کام است؟
به قول پدر دماقت چاق است؟
نامه دادم که بگویم دیگر محله مان همانند قدیم نیست
شهرمان بزرگ شده است
دوستانمان بزرگ شده ان
انقد که دیگر همدیگر را نمیشناسند
وقتی از کنار هم رد میشوند راه کج میکنند که مبادا هم را ببینند
دیگر اسمان ابی نیست
نه اشتباه نکن ابری هم نیست
سیاه است
به رنگ دل مردمان شهر
به رنگ تنور گلی سیاه سوختهی مادرم
یادت هست...
مشتاق من و تو میاستادیم که سهمی نان گرم بگیریم
به دست مزد چوب جم کردنمان
دیگر نه خبری از تنور گلی مادرم هست نه کوچهی شما
دیگر خبری از شب نشینی های پدر بزرگ ها هست نه از شاه نامه خوانیها
پدر بزرگها هر روز بر روی صندلی چرخدار و در لباس سفید و راه راه های صورتی رنگ دور هم مینشینند
خواستم بگویم جایی که تو خوابیده ایی سالهاست که من منتظر انم
سالهاست که غبطه میخورم که چرا من اینهمه ماندم تا ببینم این همه به مهری را
تو را به رفاقتت قسم بیا من را ببر
به مرامت قسم که دیگر دل دیدن شهر نشی را ندارم
بیا مرا ببر هرجا که شد
در دور دست ها
در کرانهی افق
مرا ببر به سوی طلوع
تو را به رفاقتت قسم بیا مرا ببر
شب است.
باز بی خوابی سرم را زده است.
باز منم و یک دنیا خلئ , یک دنیا پوچی
باز بر روی میز چوبی همیشه شلخته ام نشسته ام, باز قطعه کلاسیک مورد علاقه ام را گوش میکنم.
منم و یک شب شلوغ از سکوت , منم ان چراغ نیم سوخته ی کم رنگ اتاقم , منم و این همه تنهایی.
ایا کسی نیست بپرسد حال مرا؟
کسی نیست جویا شود احوال مرا؟
کسی نیست...
صدای اذان میاید , از مناره ها
انگار موذن پیر ما باز خودش را به هر زحمت که شده به مسجد رسانده است.
من عشق را در دیدگانش میبینم من احساس را درتار و پود وجودش حس میکنم...
گمان نیمکنم جز من و او کسی بیدار باشد
امشب اسمان نیز تنهاست.
حتی ستاره ها سراغی از او را نمیگید
چه ساکت است
سکوتی به ابهت سپیدهی پاییز , به زیبایی مرگ تک تک برگان به به خون اغشته , مرگی به لطافت یک چرا شیرین و چرتی به کوتاهی یک عمر.