اشعار درویش | ||
|
وجاده ای كه انتهاش معلوم نیست سواره یاپیاده بودن مهم نیست امااگه همراهی داشته باشی كه تنهات نذاره بی انتها بودن جاده آرزوت میشه ... .به سرعت منتشر كنید: *********************************************************** این دعاییست كه زمانیكه دعا كردی یكسال میكذرد و ملائكه نمیتوانند تمام حسنات انرا بنویسند... فكر كن اكر منتشر كنی و برای مردم تكرار كنی جقدر اجر میبری نكذار تا شیطان فریبت ندهد كه بكویی بعدا انجام میدهم... پیامبر از شیطان سؤال كرد كه ای لعنت شده همنشینت كیست؟ شیطان كفت كه رباخوار كفت دوستت كیست؟؟ شیطان كفت كه زنا كار كفت همنشین صمیمیت كیست؟؟ شیطان كفت افراد مست و شرابخوار///// پیامبر فرمود: مهمانت كیست؟؟ شیطان كفت كه دزد و سارق/////پیامبر فرمود كه پیامبرت كیست؟؟ شیطان كفت شخص ساحر و سحر *********************************************************** یه چیزی که هیچ وقت فکرشُ نمیکردم که به این زودی بهش برسم این بود که تو این سن بشینمُ گاهی ناخودآگاه نفسهای عمیق از ته دل بکشم ُ بگم هی............ واسه کشیدنشون حالا زود بود ...!!!! خـــــیــــلی زود *********************************************************** وقتی زیادی به کسی بگی دوست دارم .... خیال میکنه احساستو به حراج گذاشتی.... تو حراجی هم چیز خوبی گیر آدم نمیاد... پس یه کم جلو اون زبونتو بگیر... *********************************************************** به سلامتی کسایی که تو خاطرمون ابدی هستن ، اما من تو خاطرشون عددی نیستم ... این همه گفتیم خواهرم حجابت... یکبارهم بگوییم برادرم نگاهت. *********************************************************** وقتی تمام احساس دلتنگیت را با یک " به من چه " پاسخ می گیری " به کسی چه " که چقدر تنهایی . . . ؟ *********************************************************** یادت باشه دنباله ۳ چیز ندویی : 1ـ اتوبوس ۲ ـ مترو ۳ ـ دختر . حالا چرا؟ چون هر کدومشون برن۱۰ دقیقه بعد یکی دیگه میاد *********************************************************** بار الها! اندکی نفهمی عطا کن مردیم از بس فهمیدیم و به روی خودمان نیاوردیم... *********************************************************** درویش
شود آیا که زبان کام به دل چون گیرد تلخ و شیرینیش از بار جلی چون یابد نه شتابان ره سوغات روان چون گردد راهها بازی امروز زمانند که بر ما هستند روزی از بار ملیمت به کجا چون بردند رقص گلها چو جهان برده ز افکار کثیف دف و سنتور و کمان راه به دل نگشاید برو درویش نهان ساز همه سوغاتت درویش
مهربانم نشود مهر تو در سینه فراموش شود از کفایت چو تو گفتی و دلم آزردی مستی من ز تو هرگز نرساند سیری صاحبان از سر یاری کمکی بار دهند حالیا در عجبم از تو که من کم کردی تو چو گفتی به برم فکر تو بر من کافیست گذر از وادی دوران نبرد حالت درویش به بر
قطره بارانم من سخنم تنهاییست یار من بیداریست قطره بارانم من ابرها خلوت خود را به میانی بردند اشك ها باریدند قطره بارانم من شر شر آب مرا میخواند نفسی می آید زندگی باز مرا میخواند خسته ام... تنهایم... تا كجا این ره افسانه شتابان بروم نفسی می آید آه ای دل كه مرا یاد كنید قطره بارانم من قطره بارانم من درویش من در این ظلمت شبدیز چه دارم ساقی هیچ و هیچم به همان هیچ گناهم ساقی مرهمت دار ازاین باده مرا بابم ده كه نگردد شرر عشق همه روح و روانم ساقی زندگی مَخلص دنیاست نه پایان زوال عذر دنیا به همین است به جانم ساقی از همه خیر و شری دوش خودم بر بستم نیك دانم كه چه آرم به زبانم ساقی جنت و عذلت دنیا چو مرا باكی نیست من بخواهم كه شناسم چو خدایم ساقی هر چه من سجده بكردم چو ندیدم او را به همین سیر بخواهم كه شناسم كه نتانم ساقی كه به راهی من گمراه نماید باری كه به نقلی دل خود نور بكردم ساقی خود شناسی ، همه كس را به جهانی بشناس چه خدا را چه همه ، نور زمانم ساقی تو دل خویش شناس و ره درویش نما كه ملایك چو بداری به جهانم ساقی
پسركی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می كنی؟
الا ای خوش صدا مرغان كه باغان را فرا دارید نوا را در دل جانان طن اندازید و بر بالید نگون بخت آن كسی چون شد كه نشنید آن نوا ها را بخوان تا بشنود آن كس كه دل را همنوا سازید الا ای دلبر جانان چه شد بر تو كه این خواندی فراغ كه تو را پژمرد و این غصه جلا دادید صدای این نوا بسیار و لیكن هیته بر گیرید شكست این قلب بی چیزم ز مرهم بر سرش آرید رها سازیداین من را كه غم بسیار دارد هیف كه هر كس همنشین گردد مسما را زدست آرید اگر درویش گفتش چیست حاجت را در این روزی بخواندم نامه ی عشقم كه درد دل بر او خوانید برچسب ها: فراغ، دوری، عشق، درویش، آخر از باده ی دنیا ببریدیم و چه شد آخر از وصل دل یار چه خواهیم و چه شد عاقبت ما همه پی در پی راهیم ز خود آخر این سبقت از اینیم و از آنیم و چه شد دل از این غربل پاكی گذراندیم ز خود آخر از رتبه ی پاكی به چه آییم و چه شد زندگی گردش آب است به دور جانها گردش آب كجای است چه گوییم و چه شد هر چه ابراز به پاكی بنمودیم كینجا من ندانستم از این ره به چه آییم و چه شد ره صد ساله ی خود را ز تو خواهم جانا تو جوابم بده این سان كه بدانیم و چه شد دل من ماهی بی آب ره جان تو است آب خواهد چو نباشد به چه مانیم و چه شد آب من رو شنی جان پر آواز تو است تو بیا همدم من باش ببالیم و چه شد من درویش چه خواهم به از این وصلت یار ما جوانیم و طرفدار دل غوطه ورانیم و چه شد گیتی در جنگ و آوردی بزرگ در گردش است . اندیشه و تلاش خردمندان از یک سو و پوزخند اهریمن و روان دیوپیشگان از سوی دیگر ، معرکه این جهان گذارا است . حکیم ارد بزرگ ای دریغا كه دلم نغمه سرایی میكند از زبان خود خودش را دلستایی میكند مهر را بر منت خود بسته لیك با زبان خویش وی را رهنمایی میكند اندرون كولاك بود و آن برون بیتوته بود سرزمینش را به نوعی حكمداری میكند ای عجب ها و عجب ها و عجب كین چگونه عاشقان را دلربایی می كند دل ستودن بحر هر كس نیست كار چون به میلش خوش نیاید داغداری میكند بی سبب گفتم من این شعر و ادب خواندمش چون دل برایش بی قراری میكند برچسب ها: عشق، درویش، دل، شعر، اشعار، دل نوشته،
شامگاه است و چو لیلی خبر از ما نگرفت مه و مهتاب برفت و دل ما پا نگرفت الفت دوست به دیدار بتان رخ نبتافت زندگی سیر بگشت و شب ما جا نگرفت
از قدمگاه دل یار كجا ها رفتم هر چه گشتم كه رسم یار ز ما تا نگرفت
حسن دل از ادبت خویش مهیا كردم تا ز رنج و غم خود چون كه ملالی نگرفت
عشق را سر خوش دیدار عزیزی كردم تا كه مجنون ره حسرت به دلش جا نگرفت
دلبری شیوه ی تاییدی عشق است به عشق هر كه عاشق بشود از دلش آتش بگرفت
نغمه دوست چنین است بوقت صحبت من لیلی به منش آر سبویش نگرفت
دل درویش چو خون شد به فرامین سخن چون به كلك ازلی نامه به مبنا نگرفت
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |