+ این پست ثابت است.


تاریخ : دوشنبه 8 مرداد 1397 | 10:03 ق.ظ | نویسنده : سولویگ | نظرات
تموم شد؟ باید باهات خداحافظی کنم؟
نمی‌تونم لعنتی. 
غمگین‌تر از چیزی‌ام که باید باشم. و این منطقی نیست، دو سال گذشته از آخرین باری که اینجا نوشتم. 
من... نمی‌دونم. یه آدم دیگه شده‌م حتی شاید. 
ولی میهن‌بلاگ داره از دست می‌ره و از دست هیچ‌کس کاری برنمیاد.
خداحافظ کرم تمام وقت. 
دلم برات تنگ می‌شه. 
می‌ذارمت رو کوه دلتنگیای بی‌شمار این روزام. من دووم میارم. 


تاریخ : جمعه 7 آذر 1399 | 02:44 ب.ظ | نویسنده : سولویگ | نظرات
میهن بلاگ عزیز، تو با ایجاد مشکل در روند نظردهی، تیر خلاص رو بهم زدی.
خداحافظ، منم رفتم بیان.
آدرس جدید: http://tamashagarr.blog.ir/


تاریخ : سه شنبه 18 دی 1397 | 05:43 ب.ظ | نویسنده : سولویگ | نظرات
دلم می خواد منم برم وبلاگمو تو بیان ادامه بدم، مخصوصا الان که هنوز جوونه و میهن بلاگ هم بدجوری داره اذیت می کنه، هی خطای نرم افزاری، هی لود نمی شه و...
فقط غصه م اینه که قالب خوشگل عزیزم رو نمی تونم با خودم ببرم، تنها دلیلی که تا الان اینجا موندم هم همینه، وگرنه چند ماه پیش می خواستم یه بک آپ بگیرم و بپرم اون ور، همون موقع که تازه این قالبمو یافته بودم و به اندازه همین الان دوسش داشتم.
ههععیی، نمی دونم چو کنم، موندم سر دوراهی.
خدایا، خودت به راهی جلوی پام بذار دیگه.


تاریخ : یکشنبه 16 دی 1397 | 01:24 ب.ظ | نویسنده : سولویگ | هوم؟
Once upon a time we had it all
Somewhere down the line we went and lost it
One brick at a time we watched it fall
I’m broken here tonight and darling, no one else can fix me
Only you

only you
little mix

پ.ن. آهنگ وبو بگوشید:)



طبقه بندی: آهنگدونی تماشاگر،

تاریخ : شنبه 15 دی 1397 | 04:56 ب.ظ | نویسنده : سولویگ | هوم؟
من از علوم متنفر نیستم، اتفاقا دوستش هم دارم، اما از خواندن و امتحان دادن علوم متنفرم. حالم به هم می خورد که وقتی را که می توانم صرف کتاب خواندن یا فیلم دیدن و یا حتی همین طور نشستن و دیوار تماشا کردن کنم، بنشینم و چهل و هفت بار تکرار کنم: قانون اول نیوتون... قانون دوم نیوتون... قانون سوم نیوتون... ای درد بگیرد این نیوتون، ای خدا بگم چه کارش نکند این نیوتون را!
من از معلم فناوری ام که معلم هر کوفت دیگری هم هست متنفرم. همان معلمی که وقتی روز اول آمد توی کلاس، یکی از بچه ها گفت: عه، این پارسال معلم هنر من بود! و زنگ تفریح فهمیدیم معلم علوم آن کلاسی هاست و جلسه دوم هم توی دستش کتاب ریاضی هفتم را دیدیم و سر امتحان زبان هم به سوالات بچه ها جواب می داد. همان معلم لعنتی ای که تدریس و کار کردن و همه چیز را به ما واگذار کرده و خودش هیچ غلطی نمی کند، همانی که وقتی بهش گفتم می توانیم برای کار عملی فلان کار را بکنیم، گفت آره و حالا می گوید که نمره کامل نمی دهد، بله، من از فناوری و نمره اش و کلاسش و معلمش، حالم بهم می خورد و هر لحظه دعا می کنم به جان معلم فناوری پارسالم، که چه قدر دوستش داشتم و حالا این الدنگ هیچ جوره نمی تواند جایش را بگیرد.
من از شب غلت زدن توی تخت و نخوابیدن متنفرم.
من از همه فیلم های جذاب و مورددار آمریکایی دنیا متنفرم که دلت می خواهد ببینیشان، اما وجدانت آزارت می دهد.
من از همه پسرهای این شهر متنفرم که یک سره جلوی در مدرسه پلاسند و هر شر و وری که به دهنشان می آید می گویند.
من از صبحانه ها که نمی توانی به جای نان و پنیر، نان و ماست بخوری متنفرم.
من از کیبوردهای خرابی که موقع نوشتن جانت را بالا می آورند متنفرم.
من از کمری که از قوز کردن روی برگه درد می کند و از چشمی که به زور باز مانده متنفرم.
من از همه بیست و پنج صدم ها و هفتاد و پنج صدم های دنیا متنفرم.
من از برف پودری ای که گلوله و آدم برفی نمی شود متنفرم.
من از خانه ای که به خانه خاله اینها نزدیک نیست متنفرم.
من از همه بیمارستان ها و بوی گندشان متنفرم.
من از ایمیلی که نمی آید و از صفحه نتی که لود نمی شود متنفرم.
من از زمانی که تمام می شود و می رود و می رود متنفرم.
من از ایستگاه مترویی که در این نزدیکی ها نیست متنفرم.
من از این فاصله ها متنفرم.
من از این شهر و از این سن متنفرم.


تاریخ : شنبه 15 دی 1397 | 04:27 ب.ظ | نویسنده : سولویگ | هوم؟
به هفتمیه هست تو مدرسه مون که خونه شون وسط راه من به مدرسه ست. یعنی هر روز از جلوی خونه اینا رد می شم.
مجتمعشون یه جوریه که در ورودی خونه ها، پایین تر از سطح زمینه، برای همین من هیچ وقت نمی دیدمش که وایساده جلوی در خونه شون.
اون روز دیدمش و دیدم که با یه حالت عجیبی داره نگام می کنه و جریان رو فهمیدم.
آخه می دونید، من از بچگی با خودم حرف می زدم، بلند بلند و هنوز هم این عادت از سرم نیفتاده. برنامه های هر شبمو که یادتون هست؟
من همین جوری که دارم می رم مدرسه هم با خودم حرف می زنم. یا شعر می خونم برا خودم، یا همین جوری حرف می زنم دیگه.
و من فهمیدم که این دختره تا الان صد درصد به عقل من شک کرده، چون هر روز اونجا بوده و قششششنگ شنیده که من چه قدر چرت و پرت گفتم تو راه.
هیچی دیگه، همه که می دونن ما دیوونه ایم، یه نفر دیگه هم روش!


تاریخ : پنجشنبه 13 دی 1397 | 10:53 ق.ظ | نویسنده : سولویگ | هوم؟
فکر می کنم یکی از نقاط قوت من که نتیجه شب نخوابیدنا و فکر کردنای زیاده، اینه که واقعا دیگه از مرگم نمی ترسم.
چرا، هنوز یه خورده دلهوره دارم که نماز قضاهام اون دنیا یقه مو بگیرن، یا دروغایی که گاهی گفتم و چیزای دیگه، اما به جز اینا واقعا دیگه برام فرقی نمی کنه که بمیرم یا زنده بمونم. در راستای همین موضوع، دارم نماز قضاها رو می خونم و سعی می کنم دیگه نذارم قضا بشن.
یادمه یه مدت هر شب قبل خواب، کلی گریه می کردم و از خدا فقط می خواستم که بمیرم، چون نه جرئت و حماقت کافی برای خودکشی رو داشتم و نه دلم می خواست گند بزنم به اون دنیام، برای همین فقط از خود خدا می خواستم که خودش راحتم کنه، اطرافیانمم راحت کنه.
هنوز هم مرگ ناراحتم می کنه، اما مرگ خودم نه. وقتی به مرگ خودم فکر می کنم، می خندم، اما با مرگ یکی از شخصیت های یه کتاب دویست صفحه ای، یا یه فیلم دو ساعته ممکنه بشینم یک ساعت تمام گریه کنم و غصه بخورم.
نمی دونم از کی این احساس بیخود و بی مصرف بودن به سراغم اومده، این حس که وقتی یه آدمی هیچ فایده ای برای آدمای دیگه نداشته باشه، همون بهتر که بمیره و الکی اکسیژن حروم نکنه. یا وقتی که حس کنه دیگه قشنگیای دنیا چنان جذابیتی براش ندارن و می تونه خیلی راحت ازشون جدا بشه.
یادمه یه بار که داشتیم از قم برمی گشتیم تهران، دیدیم که اتوبان خیلی شلوغه در نتیجه از جاده قدیم اومدیم. از شانس ما اون شب یه بارون و تندباد  وحشتناک راه افتاد. جاده قدیم هم که نور درست و حسابی نداره و پر از ماشین سنگینه. اون شب من واقعا مرگ رو جلوی چشمام دیدم، ماشین قشنگ این ور اون ور می شد و من همه ش منتظر بودم یا سر بخوریم، یا یه چیز دیگه و کلا بمیرم. فائزه که خواب بود، من و مامان هم هرچی دعا و صلوات و اینا بلد بودیم خوندیم اما بابا همه ش می خندید و می گفت: بچه ها آروم باشید، فوقش می میریم دیگه، قضیه اون قدرا هم بغرنج نیست!
من بعد از اون شب به این فکر افتادم که بابا واقعا راست می گفت. به قول شرلاک: استرس مردن هر روز زندگی تو خراب می کنه، مرگ فوقش یکی شونو.

پ.ن. همین الان فهمیدم که یکی از دوستای مامانم سرطان گرفته. تو رو خدا براش دعا کنید، دو تا بچه هم داره!

پ.ن.دو. عنوان برگرفته از اسم یه فیلمه، به معنی بی باک، بی پروا.



تاریخ : چهارشنبه 12 دی 1397 | 10:57 ق.ظ | نویسنده : سولویگ | هوم؟
فائزه بیچاره بدجوری سرما خورده.
و این اولین بار تو طول زندگیمونه که من از مریض شدنش ناراحت شدم و غصه خوردم.
نمی دونم چرا، چرا الان یهویی حس خواهرانه م گل کرده و حسابی لی لی به لالاش می ذارم.

پ.ن. دیروز بساط استوژیت چیده بود، با کلی حوصله و منظم که من و مادرجون و حاج آقا که اومدیم خونه بشینه باهامون بازی کنه. وقتی دیدم این قدر حالش بد شده که حتی نمی تونه از جاش بلند شه، واقعا داشت گریه م می گرفت.

پ.ن.دو. بازم داشت گریه م می گرفت وقتی تو مطب دکتر با اون چشمای اشکیش داشت به مامان می گفت: مامان، تو رو خدا بگو آمپول نده، خواهش!



طبقه بندی: خواهر کوچیکه،

تاریخ : دوشنبه 10 دی 1397 | 12:06 ب.ظ | نویسنده : سولویگ | هوم؟
صداها می گن که تو هم می ری
می گن آخرشو تو هم دیدی
صداها می گن که اومدی اینجا
باشی مهمون و از عشق تو هم سیری
می گن این صداها تو سرم
همه ش این صداها تو سرم

صداها

پ.ن. اسم خواننده هاشو نمی تونم بخونم، خودتون برید سرچ کنید:/



طبقه بندی: آهنگدونی تماشاگر،

تاریخ : دوشنبه 10 دی 1397 | 12:04 ب.ظ | نویسنده : سولویگ | هوم؟
می دونم که شاید خودخواهی باشه، اما گاهی وقتی به این فکر می کنم که کسای دیگه ای هم، کسایی که من ازشون خوشم نمیاد، توی یه گوشه از این شهر یا توی یه گوشه از این دنیا، مشغول گوش دادن به آهنگی باشن که من خیلی دوسش دارم و باهاش هزار تا خاطره دارم، یه حس عجیب توام از ناراحتی و دلگیری و عصبانیت شدید بهم دست می ده. وقتی فکر می کنم که الان فلانی، داره فلان کتاب رو می خونه، دلم می خواد برم بزنمش و بگم: نخونش! تو نباید این کتاب رو بخونی، چون لایقش نیستی، چون ارزشش رو اون طور که من می فهمم نمی فهمی. برای همین بود که بعد از معرفی آبشار یخ توی کانال و توی اون ویدیو، در حد مرگ پشیمون شدم، یا بعد از این که به یکی دو تا از بچه ها پیشنهاد دادم بخوننش. با خودم گفتم همچین کتابی، همون بهتر که گمنام بمونه، همون بهتر که کمتر کسی بخوندش، این طوری لااقل کسی می خوندش که قدرش رو بدونه، که مسخره ش نکنه، که از خوندنش لذت ببره و به جون نویسنده ش دعا کنه. در همین راستا، "ع" رو تحسین می کنم که "و کسی نماند جز ما" رو به من امانت داد که بخونمش، چون اگه من بودم این کار رو نمی کردم، چون مطمئن نبودم که طرف مقابلم لیاقت خوندنشو داشته باشه.
یا مثلا وقتی به یکی از بچه ها گفتم که بره آهنگ hometown رو گوش کنه و اون برگشت گفت این چرت و پرتا چیه که گوش می دی، چنان بهم برخورد که دوست داشتم برم با دستای خودم خفه ش کنم. یا با یه راه بهتر بکشمش، مثلا یه عالمه از آهنگای مرلین منسن رو با اسم خواننده های محبوبش براش بفرستم که گوششون بده و خودش تصمیم به خودکشی بگیره. این طوری دست منم به خونش آلوده نمی شه، تمیز و مرتب.
می دونم که همه این حرفا، اند خودپسندیه، که من لیاقت خوندن فلان کتاب و گوش دادن به فلان آهنگ رو دارم، اما فلانی نداره چون من ازش خوشم نمیاد، اما هر کاری می کنم، نمی تونم جلوی این حس رو بگیرم. این حس که خوندن بعضی چیزا و شنیدن یه چیزای دیگه، لیاقت می خواد. می دونم که من کسی نیستم که تعیین کنم کی این لیاقت رو داره و کی نداره، اما خب، احتیاط شرط عقله، حداقل به هر کس و ناکسی پیشنهادشون نمی کنیم تا درصد آدمایی که بدون داشتن جوهره ش می رن سراغشون، کمتر بشه، چه عیبی داره یه کوچولو گمنام بمونن؟ بهتر از اینه که مثل بعضی آشغالا دم دست همه باشن. اصلا همین بهتر که این جوری بمونن، اون وقت وقتی تو خیابون یکی رو می بینی که داره این کتاب رو می خونه، یا تو پلی لیست یکی فلان آهنگو می بینی، یه لبخند از ته دل میاد رو لبت.

پ.ن. حس می کنم یه کم از این شاخه به اون شاخه پریدم :)


تاریخ : یکشنبه 9 دی 1397 | 12:02 ب.ظ | نویسنده : سولویگ | هوم؟
فکر کنم فقط بابای منه که تو املا به یه بچه کلاس دومی، از اسم هایی مثل "عبدالله"، "اصغر" و "کبری" استفاده می کنه و تازه انتظار داره بچه بیچاره درست بنویسدشون!


طبقه بندی: خواهر کوچیکه،

تاریخ : جمعه 7 دی 1397 | 12:04 ب.ظ | نویسنده : سولویگ | هوم؟
سلام بر هیک عزیز، حالت چه طور است؟
خوب و خوش و سلامتی؟ حالت چه طور است؟ (هرگونه شباهتی اتفاقی ست.)
الان چند وقتی می شود که می خواهم برایت نامه بنویسم، اما خب نشد.
اجازه بده تعریف کنم چه شد که نشد.
اول آن شب توی تخت بودم و می خواستم بخوابم. بعد حوصله ام سر رفت و تصمیم گرفتم کمی با تبلت ور بروم. بعد یکهو سر و کله مامان پیدا شد و گفت: "سولویییگ؟؟!! آفرین، آفرین، که تا ساعت دوازده شب بیداری،آفرین!" بعله هیک جان، می دانی من خیلی اعصابم به هم ریخت، چون خب قاعدتا نمی خواستم مامان چیزی بفهمد. بعدش هم نمی دانم، با خودم لج کردم یا چی، تا ساعت دو بیدار ماندم و بازی کردم. صبح هم بهم اطلاع دادند که تا دو روز حق استفاده از هیچ گونه وسیله ای از قبیل موبایل، کامپیوتر، تبلت و غیره را ندارم. این شد که این نامه دو روز عقب افتاد. روز بعد ار تنبیه هم امتحان دینی داشتم و عین چی داشتم درس می خواندم. وای که چه قدر من از این درس بدم می آید! هر سال درس هایش عین پارسال است، بدجوری درس بیخودی ست هیک، بدجوری.
دیروز هم که می خواستم نامه ات را بنویسم، رفتم آزمایش خون دادم. یک چیز را می دانی؟ من از این آدم های شجاعی نیستم که با لبخند بنشینم و نگاهم کنم که چه طور خونم را توی شیشه می کنند، دقیقا برعکس، عین چی می ترسم. اصلا یک ترس و اضطراب غیرعادی، طوری که به چشم هایم اعتماد نداشتم که بسته بمانند و نبینند و به بابا گفتم با دستش جلوی چشمم را بگیرد. بعد که تمام شد همه ش منتظر بودم غش کنم و بیفتم، آخر می دانی، سابقه اش را دارم. اما خب، غش نکردم.بعد هم رفتیم خانه خاله اینها و تا عصر ماندیم و من کلا به اینترنت دسترسی نداشتم.
می دانی هیک، یک چیز خیلی مسخره این است که من این همه آسمان ریسمان بافتم که بگویم چرا نامه را برایت ننوشتم، اما حالا حتی یادم نمی آید که می خواستم توی نامه چه بگویم! می بینی با چه آدم خنگ و کم حافظه ای سر و کار داری؟
ههععیی، پس فعلا!
همچنان منتظر نامه ای از سویت،
سولویگ

پ.ن. می دانی هیک، من حتی تا چند وقت پیش با خودم عهد کرده بودم که قید ازدواج را بزنم، چون قبلش باید آزمایش خون بدهی!



طبقه بندی: هیک عزیز،

تاریخ : جمعه 7 دی 1397 | 11:45 ق.ظ | نویسنده : سولویگ | هوم؟
یکی از چیزایی که من رو به معنای واقعی کلمه مست می کنه و رسما هوش از سرم می پرونه، بادمجونه. اصلا خیلی چیز خوبیه این لعنتی!!
مخصوصا وقتی داره سرخ می شه، حتی اگه همین الانش تا خرخره غذا خورده باشم، احساس ضعف و گرسنگی می کنم.
یادمه یه بار سه روز متوالی، صبحانه، ناهار، شام بادمجون خوردم، و اصلا هم اذیت نشدم و بسی هم لذت بردم!
باورم نمی شه که وقتی بچه بودم ازش بدم میومد و بهش لب نمی زدم.
فکر کنم شما هم با من موافقید که یکی از دوست داشتنی ترین شکل های بادمجون، کشک بادمجونه، که از بدبختی من، بابا دوسش نداره و مامانم خیلی کم درستش می کنه. برای همین وقتی کشک بادمجون داشته باشیم، من نه تنها مثل وحشیای آمازونی حمله می کنم به غذا، بلکه با یه تیکه بزرگ نون، یه ذره ی کوچولو کشک بادمجون بر می دارم که دیر تموم شه. بعله، همچین دیوونه ای هستم من! 

پ.ن. مدیونید فکر کنید دارم اینا رو تحت تاثیر بوی بادمجون سرخ شده ای که توی خونه پیچیده و کنترل مغزم رو به دست گرفته می نویسم!

پ.ن.دو. فردا امتحان ادبیات دارم و تازه امشب شروع کردم به خوندن، خدا کمکم کنه.

پ.ن.سه. ولی خدایی این چند روز که لنگ رو لنگ انداختم و فقط کتاب خوندم و با گوشی ور رفتم و اینا، بدجوری بهم مزه داده و نمی ذاره از جام پاشم برم سراغ درس و مشقم.


تاریخ : یکشنبه 2 دی 1397 | 07:07 ب.ظ | نویسنده : سولویگ | هوم؟

دارم همزمان "قهوه سرد آقای نویسنده" و "پسر نپتون" رو می خونم. یکی دو روز دیگه هم باید برم سراغ "یک تکه زمین کوچک" .

پسر نپتون رو که رسما دارم به زور می خونم، چون برخلاف کتاب اولش، ریتم فوق العاده کندی داره و جونم داره بالا میاد.به علاوه، یه مشکل دیگه هم هست...اههه، این جوری متوجه نمی شین، بذارین داستان رو بگم. این کتاب کتاب دوم مجموعه قهرمانان المپه.یه مجموعه س درمورد این الهه ها و اسطوره های رومی و یونانی و فرزندان دورگه شون. کتاب اول،"قهرمان گمشده"، درمورد یونانی ها بود و در آخر تونستن اون غول داستان رو شکست بدن و اینا. حالا کتاب دوم، داره همهههه اون ماجراها رو از منظر رومی ها تعریف می کنه. یعنی من می دونم قراره آخرش چی بشه و اینا، اما اتفاقات این وسط رو نمی دونم و ریتم کند داستان و حجم فوق العاده زیادش_ششصد صفحه_ همگی باهم دست به دست هم دادن تا خوندن این کتاب پیش نره!

در عوض، تا اینجا که حدود سی صفحه شو خوندم، قهوه سرد آقای نویسنده حرف نداشته. یعنی واقعا عالی بوده، بی صبرانه منتظرم برم بشینم بخونمش.

امتحان املا و انشا هم دارم، که نمی دونم دارم یا نه، چون اکثر جاها امتحاناشون کنسل شده، اما مدرسه ما جواب تلفنمونو نمی ده که بفهمیم کنسل شده یا باید بریم.

از اون طرف، معلم انشامون برگشته می گه حق ندارید داستان بنویسید! من همین جوری خشک شدم، چون از وقتی یادم میاد، من همه انشاهای مدرسه مو داستان نوشتم و واقعا نمی دونم باید چه گلی به سرم بگیرم.

تازه، دارم کار با وردپرس رو یاد می گیرم، اما این نرم افزار لعنتی با من سر لج گذاشته و همکاری نمی کنه، کسی این کاره هست که به داد من برسه؟


پ.ن. این پست رو صبح نوشتم، اما نمی دونم چرا منتشر نشده.



تاریخ : شنبه 1 دی 1397 | 11:05 ق.ظ | نویسنده : سولویگ | هوم؟

یه وقتایی هم، آدما این قدر تو خودشون فرو می‌رن، این قدر با دردای خودشون و با مشکلاتشون مشغول می‌شن،که یادشون می‌ره به دور و برشون نگاه کنن. یادشون می‌ره که ببینن کسی اطرافشون هست که مشکلی داشته باشه. یادشون می‌ره فقط خودشون نیستن که مشکل دارن. که شاید با بهتر نگاه کردن، بتونن به یکی دیگه کمک کنن.

باید پاشن، اشکاشونو پاک کنن، دست اطرافیانشونو بگیرن، بهش لبخند بزنن و بگن من همه جوره پاتم. همه جوره برات هستم، جوری که محتاج کس دیگه‌ای نباشی.


پ. ن. شایدم کارما واقعیه. شاید این که دوستام برام نمی‌مونن، تاوان دوست خوبی نبودنه. شاید خدا می‌بینه که من لیاقت این دوستیا رو ندارم، همون بهتر که زودتر از دستشون بدم.


پ. ن. دو. صداهه داره می‌گه دختره‌ی خل، نسیه رو ول کن، پاشو نقدو بچسب. پاشو یه کاری کن.


پ. ن. سه. صداهه داره راست می‌گه:)



تاریخ : پنجشنبه 29 آذر 1397 | 07:34 ب.ظ | نویسنده : سولویگ | نظرات
تعداد کل صفحات : 13 :: 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات