او مدتها بود که برای هیچ کسی نمی نوشت هیچ مخاطبی نداشت
تنها برون می ریخت
چیزی را که نمی دانست چیست
چیزی ورای کلماتی که گفته می شود
شنیده می شود و فهمیده می شود،
وجود داشت که در دسترس نبود و شنونده ای که نمی دانست کیست و نبود
او مدتها بود که برای هیچ کسی نمی نوشت هیچ مخاطبی نداشت
تنها برون می ریخت
چیزی را که نمی دانست چیست
چیزی ورای کلماتی که گفته می شود
شنیده می شود و فهمیده می شود،
وجود داشت که در دسترس نبود و شنونده ای که نمی دانست کیست و نبود
و تو دوری، دور تر از آنچه که خود می پنداری از دنیا و آدمها
بین تو و خودت و آدمها ، فاصله ایست عمیق و طولانی
نمی شود نزدیک کسی شوی و نمی شود
و اکنون در اندیشه آنم که در حال انجام چه کاری هستم که خود نمی دانم
در ناآگاهی مفرطی و ب شرط ندانستنی ابدی، زندگی خویش را به پیش می برد
و هر چه گفت نمیدانم گفت که میدانی و باید به خاطر آوری و او متعجب و متحیر ماند
فاصله های است بین آدمها و موقعیت آدمها از هم ، و همان به خوبی نمایش می دهد
آنچه که در زندگی خویش هستند
و او رزمنده ای بود در میدان می جنگید تا کشته شود ولی ترسید و فرار کرد و همان جا مرد
و او یک جنگنده واقعی بود ولی فکر می کرد او مرده ای بیش نبود که ازش یک مشت استخوان بیش باقی نمانده بود
این روزها چقدر حالم خراب است نمی توانم به هیچ شکل و به هیچ وجه افکارم را جمع کنم
اسفند
یه حسی داری که انگار به آخر دنیا رسیده ای و دوباره قرار است که همه چیز تغییر کند و از اول شروع شود
کلی هول و تکون داری و میخواهی یه عالمه کار نا تموم رو تموم کنی و باز دوباره بروی اول داستان ، انگار قرار است یه اتفاقاتی بی افتد ، نو شدن و تازه شدن رو واقعی تجربه کنی و با طبیعت همراه شوی ، تو هم نو و تازه شوی وقتی همه چیز طبیعت دچار دگرگونی می شود تو هم دچار دگرگونی شوی و هر روزی که به تحویل سال و عید نزدیک می شود یه حسی که نمی دونم از کجا میاد و چرا در وجود تو هم این چیزها رو ایجاد میکند و همش میخواهی که تند تند کارهای عقب مانده را انجام دهی تا به این تغییرات برسی در حالی که همه ی این چیزها هم تکراری هست و هر سال دارد این چیزها تکرار می شود و اتفاقی هم اگر هست ،در پس همان کارهایی که در طول این سال انجام داده ای هست و همان هاست که در طول سال بعدی اتفاقات خوب و بد را رقم خواهد زد ولی هیچ چیزی این احساس رو تغییر نمی دهد و هر سال این حس و حال رو داری و هر کسی هم برای خودش یه ایده ای برای اسفند داره و همه این ها تا لحظه تحویل سال است و دقیقا وقتی سال تحویل شد انگار همه چیز تموم شده است و تمام این احساس هم ناپدید می شود و تو دوباره همان کار های تکراری و همیشگی رو انجام می دهی و همه چیز انگار بر میگردد به روال سابق خودش بی تغییر واقعی بی اتفاقی خاص و انگار ماشینی که پنچر شده باشد در یک اتوبان با هلک و هلک به راهت ادامه می دهی تازه شاید هم آرام ترفقط اسفند یادت می آورد که چقدر عقب هستی از همه چیز از هستی از دنیا از زندگی از زندگی کردن
گاهی كه نه حتی بیشتر دلت هوای چیزی می كند و می خواند تو را که نمیدانی چیست و چرا
گاهی به خیال خویش تنها می خندی و گاهی نیز به خود خویش
حالا به گذشته می نگری و آینده ای كه یك خیال مبهم است ز آنچه در سر داری
تا یه جایی آدم فكر می كند كه با حرف زدن میشود نزدیك تر شد اما از یه جایی به بعد می اندیشی حرف زدن فقط تو را دورتر می كند از آدم ها
و گاهی فكر می كنی یك دنیا فاصله است بین تو و آدمها
گاهی می شود خودت را آنقدر تنهای حس میکنی که حتی فریاد هم دوایش نیست وقتی کسی نیست تو را بشنود بفهمد
تمام آنچه در سر می پنداشتم نبود جز یک خیال باطلی
دل بی قراری و سر سودایی در سر داشت او سر به تک دیوار مانده از یک اتاقی داشت و در اندیشه ای از حضور چیزی که دیگر حتی رویایش هم مبهم است
هزار بار دلت میخواست تو را خر کند و کرد اما نه آن چنان که در سر می پنداشتی
اینك به گوشها محتاج ترینم
و اویی که ز هر چیز جز ساختن سپری تازه هیچ ندانست ،
که اندر خیال باطلی بود، جنگی می کند بی شکست
که شکستی بود بی جنگ ، تسلیم شده بود و در خیال بود که می جنگید
شکست همان سپرهایی بود که ساخته بود از برای نشکستن خویش
و تو رنگی هستی با هزار خیال که نقابی پوشانده وجودت را ،
و دیگر هیچ چیزی نیستی
كاش او از اسارت خویش تن خویش آزاد می گشت
مدتها بود گم کرده بود خودش را جایی بسیار دور
و باز كاش گوشی بود كه می شنوید ، گوش خودش شاید
و او به دیوانه وار ترین خیال خویش می خندید
سینه ای صدای مرا فریاد می كند كه نمی شناسم او را
رمیده بود ز خویشتن خویش ز کسی که باید می بود ،
او ز بودن بود که می جنگید که نباشد ،
که بودن را معنایی بود که او نبود
هیچگاه از درون قلب آدمها چیزی را جستجو نكنید زیرا درونش خالیست، تنها
حبابی ست روی آب كه منتظر نسیمی ست
هر از گاهی هنوز، سر میزند کسی به کوچه باغ های بی کسی ، از نبود هیچ کسی ،
می آزارد هنوز چیزی را از درون
می گشت و در پی چیزی بود ، جایی خودش را گم کرده بود
گاهی یا نه گاه گاهی پنجره چشمانت را بگشا اینجا یا نه كمی آن سو تر كسی
منتظر گشوده شدن است و چیزی منتظر دیده شدن
او ز تعبیر خواب خویش وحشت داشت
و من هنوز نشسته ام به انتظار تا که رسد زمان احتضار
او ز رنگهای آبی نقاشی ام بیش از پیش بیزاراست که
آنها سیاهی را خواستند پنهان کنند که در او پنهان بود
او از قرمزی ها روی آستین لباسش مدتهاست که دلش
تنگ شده است که آنها او را یاد جنگی خونین در شبی سرد می اندازد که چیزی جز مرگ
گذر نمی کرد آنجا
رمیده بود ز خویشتن خویش
از کسی بود یا می بایست بود ،
ز بودنی که بود
که باید می جنگید که نباشد ،
که بودن را معنایی بود که او نبود
هیچگاه از درون انتهای قلب آدمها چیزی را جستجو نكنید زیرا درونش خالیست، تنها حبابی ست روی آب كه منتظر نسیمی ست
هر از گاهی هنوز، سر میزند کسی به کوچه باغ های بی کسی، از نبود هیچ کسی،
چیزی می آزرد کسی را از درون
می گشت و در پی چیزی بود ،
جایی خودش را گم کرده بود
گاهی یا نه گاه گاهی پنجره چشمانت را بگشا اینجا یا نه كمی آن سو تر كسی منتظر گشوده شدن است و کسی صبری ندارد و پنجره را می بندد
بسته شدنش را هزار بار بیشتر از باز شدن می خواهد که چیزی به داخل نیاید و چیزی به بیرون نرود در یک حصار تو در تو بدون راه خروجی خود را حبس کرده بود ولی اما انتظار دیگری داشت انتظار چیزی را که نبود و نیز تحمل بودنش را هم نداشت و همه راه ها را نیز بسته بود
چون ناتوان از گذشتن زخواسته های کودکانه اش است حتی توان نداشت که چیزی را
به چیز دگر تبدیل کند و برایش تمام تبدیل ها یک معنا داشت
کسی بود که هرگز تن نداد به آنچه که حق می پنداشت، اسب سرکشی بود که از رام شدن می گریخت و هردم در پی فراری تازه
همراه او بود الاغی لنگ که می برد باری از سنگ و به مقصد نمی رساند به چند
او درخواب و خیالی گنگ به سر می برد
این حكم ابدیست جای پروانه ها گرد شمع سوختن است و آنانكه نخواستند بسوزند در غم فراق سوختند
كس را تحمل او نیست و او را نیز تحمل خود نیست
میرود در گوشه ای كنج تنهایی اش كنار آن تك درخت خشكیده زیر چتر ابری كه دیگر نیست رو به سوی راهی كه مدتهاست دیگر نیست می نشیند روی زمینی که دیگر خیس نیست
آوازی سر می دهد با صدایی که شنیدنی نیست و شعری می خواند که شعر نیست
و کسی بود که او فرا میخواند، تا که رو به سویش کرد راند او را
كلمات را همچو تاس های تخته نرد میریزد كف صفحه بازی تا كه چه آید در پیش
من و اشتباهی دگر و دگری دگر در منی دگر
نمی دانست به كدامین گناه در كدامین كوچه گم شده بود
او شبیه شبیست در انتظاری صبحی هر هرگز صبح نشد
همه در یک نقشی اسیرند به باورهایی رنگ می دهند که باور ندارند
با آنها بازی زندگی خویش را به بازی گرفته اند
کسی یا چیزی از درونش میل به فریاد کشیدن داشت، و هر دم فریادی از سکوت می داشت
هردم به سختی سخنی رابه اصرارو تکرار،به کسی میگوید،اما او وا اَسفا که آرام نمی گیرد
گاهی تكه تكه شدن خودت را روی دیوار خیالت میبینی
و اما باز هم دست بر نمیداری از آن لذت مرگبار
و تکه تکه هایت را تکه تکه تر میکنی و باز هم میخندی
ما و من و شما همه اسیریم
خیلی وقت شده که نمی نویسد چرا که امیدی به تغییر ندارد و
و چه سرد است دلت
دست بردار نیست سرت
حاصل این جنگ بی پایان
گم شدن در اسارت های تحمل نا شدنی اما بی نهایت لذت بخشیست
که نمی دانی چیست و تو را تا بی نهایت در خویش فرو برده
تو انکار داری و او اصرار
میدوی به سویی بی نشان
شاید که روی از این جای ناجور برداری و به امید و امیدی
نا امید شده که تو را نیست کرده دست بردارد
شاید او تو را تکیده می خواهد که به سان دیواری در حال
فرو ریختن ایستاده بی خویشتن خویش می خواهدت
این آفتاب سوزان و این تن رنجور در این هیاهو های
بی هویت تو
شاید
او خود را در راهی که میرفت غرق در بی قراری هایی یافته بود
که او را با خودش برده بودند
جایی در تنهایی رهایش کرده بودند
و حالا او تنها گشته بود
و در این غریبی همان جا مانده بود و یارای حرکتی در خودش نمی دید
و به سختی داشت این تن رنجورش را تحمل می کرد و بی حرکت در
همین جا میخکوب گشته بود انگار داشت در زمین فرو میرفت زیر
این بار سنگینی که رو دوشش حس می کرد